Unique profiles

79

Most used tags

Total likes

0

Top locations

Lahijancity, Shemshak, Tehran, Iran, Mazandaran Province

Average media age

312.8 days

to ratio

19

Media Removed

سوال: خرید اینترنتی گردنبد exo سلام ی22 ساله ام کـه در دانشگاه با پسری آشنا شدم. خرید اینترنتی گردنبد exo خانواده اش با ازدواج ما مخالف بودند، خرید اینترنتی گردنبد exo اما آن پسر شدید عاشقم بود و بخاطرم هرکاری مـی کرد. خرید اینترنتی گردنبد exo بعد دو سال ایشان با خانواده اش بـه خواستگاری من آمد، اما نامزدی ما فقط یک ماه طول کشید چون کار ما فقط دعوا شده بود. خانواده اش همـیشـه مرا تحریک مـی د کـه به او ... سوال: سلام ی22 ساله ام کـه در دانشگاه با پسری آشنا شدم. خانواده اش با ازدواج ما مخالف بودند، اما آن پسر شدید عاشقم بود و بخاطرم هرکاری مـی کرد. بعد دو سال ایشان با خانواده اش بـه خواستگاری من آمد، اما نامزدی ما فقط یک ماه طول کشید چون کار ما فقط دعوا شده بود. خانواده اش همـیشـه مرا تحریک مـی د کـه به او گیر بدهم کـه کجا مـی آید و کجا مـی رود. او هم از این کارم خسته شد و رهایم کرد. بعدها شنیدم کـه معتاد هم بوده اما خودش زیر بار نمـی رفت و مـی گفت فقط سیگاری هست. الان من خیلی عذاب وجدان دارم احساس مـی کنم با گیر بی خودم زندگی خود را خراب کردم چون یـاد خوبی هایش کـه مـی افتم ناراحت مـی شوم. خانواده این پسر وضع مالی خیلی خوب داشتند و موقع جدایی ما خیلی خوشحال بودند. الان من با این عذاب وجدانم چه کنم؟

با عرض سلام بـه شما کاربر محترم؛

پاسخ اجمالی:

شما فکر مـی کنید کـه او فردی شایسته بوده کـه همـه کار بخاطر شما انجام مـی داده هست ولی از کجا معلوم کـه وی واقعا واجد آن صفت بوده و شما هم نسبت بـه او درون اشتباه بوده اید. آیـا دوست داشتید کـه با یک شخص معتاد و دروغگو ازدواج مـی کردید؟ آیـای کـه خانواده اش نیز راضی بـه ازدواج با شما نبوده، باز هم معیـار مناسبی به منظور ازدواج شما بوده است؟

پاسخ تفصیلی:

کاربر محترم حسرت نسبت بـه اشتباهات خود، دردی را دوا نمـی کند، جز آنکه بـه افسوس و ناراحتی انسان مـی افزاید. البته از اشتباهات گذشته خود مـی توانید تجربه ای به منظور تصمـیمات آینده خود بگیرید. از این رو لازم هست در این زمـینـه از تکرار اشتباهات گذشته خود بپرهیزید و درس بگیرید و شتابزده عمل نکنید.
در این مکاتبه بیـان کرده بودید« خیلی عذاب وجدان دارید و احساس مـی کنید کـه با گیر بی جهت شما زندگی خود را خراب کردید چون بـه یـاد خوبیـهای او مـی افتید کـه همـه کار به منظور شما انجام مـی داده است» ولی حتما بدانید آنچه درون زندگى شخصى خود تجربه نموده ‏ايد شايد يک خسران باشد و شايد هم نـه. شايد خود مى ‏پنداريد كه او فردى شايسته و برخوردار از صفات نيک انسانى بوده هست و همـه کار بخاطر شما انجام مـی داده است. و در يک كلام از صفاتى كه خود آنـها را نيک مى ‏پنداريد برخوردار بوده است.
اما بايد بدانيم كه چه صفاتى را براى شريک زندگى خود ضرورى مى ‏ديديد. و او را واجد آن صفات مى ‏دانستيد؟ از کجا معلوم کـه وى واقعا واجد آن صفات بوده و شما درون برخوردار بودن او اشتباه نکرده ايد؟ ‌
ادامـه مطلب درون کپشن ...
‌‌
#خانواده #محبت #زندگی #رابطه #دل #دوستی #همسر_خوب #همسر #زندگی_خوب #همسر #عشق #احساسات #عذاب_وجدان #نامزدی

Read more

Media Removed

بعد بازی اومدیدم خونـه لئو رفت یـه دوش گرفت و رفت تو اتاقش..منم رفتم نشستم پای گوشیم و با سارا مـیکردم.. بعد یـه ساعت رفتم ببینم لئو چیکار مـیکنـه. همـه جای خونرو گشتم ولی پیداش نکردم رفتم تو اتاقش و دیدم مثه بچه ها خوابیده!!(اوخی ) دیگه نزدیکای ساعت شیش بود گفتم دیگه بیدارش کنم شب نمـیتونـه بخوابه. رفتم ... بعد بازی اومدیدم خونـه لئو رفت یـه دوش گرفت و رفت تو اتاقش..منم رفتم نشستم پای گوشیم و با سارا مـیکردم..
بعد یـه ساعت رفتم ببینم لئو چیکار مـیکنـه.
همـه جای خونرو گشتم ولی پیداش نکردم رفتم تو اتاقش و دیدم مثه بچه ها خوابیده!!(اوخی 😍 😍 😍)
دیگه نزدیکای ساعت شیش بود گفتم دیگه بیدارش کنم شب نمـیتونـه بخوابه.
رفتم بالا سرش و اروم گفتم:
_ لئووو پاشو دیگه ساعت پنج و نیمـه. 😏
_باشـه..یـه ربع دیگه.. 😏
_نـههههه همـین الان پاشو...حوصلم سر رفته مـیخوام بریم بیرون. 😝 _کجا بریم اخه؟ 😏
_من چمـیدونم حالا یـه جارو پیدا مـیکنیم..تو پاشو فقط! 😁
من رفتم بـه آلیسا زنگ زدم و شماره نیمارم از لئو گرفتم و بهشون گفتم بیـان خونـه ما که تا بریم بیرون..تقریبا نیم ساعت بعد رسیدن..نیمار یـه تیشرت نایک قرمز پوشیده بود با شلوار لی و کلاه کپ..آلیس هم یـه لباس شیک آبی و مشکی پوشیده بود با شلوار آبی روشن با کفشای مشکی با رژ بنفش و سایـه آبی.
منم رفتم حاضر شدم..یـه شلوار لی روشن پاره پوره پوشیدم با یـه تیشرت طوسی کـه روش نوشته های مشکی داشت و با کفشای سفید و موهامم از بالا بستمو یـه رژ صورتی پرنگ و سایـه مشکی زدم با عطر خوشبو(جوووون 💋 😜 )
_ لئو هم یـه تیریپ مشکی و سفید زد و خلاصه همـه سوار مازراتیش شدیم و رفتیم 😘
لئو گفت:
_خب حالا کجا بریم؟
_من گفتم :نمـیدونم ولی خیلی دلم هوس یـه شـهر بازی کرده. 😘
_آلیسا گفت وای آره منم خیلی دلم مـیخواست برم ولی وقت نشد.
_پس بررررریم! 😁
ماشینو تو پارکینگ پارک کردیم و رفتیم تو شـهر بازی.. لئو بیلیت هارو گرفت و خفن ترین وسیله هاشو سوار شدیم و آلیسا کـه کلا عاشق این چیزا بود گفت تونل وحشت هم بریم....من اولاش یـه خورده مـیترسیدم ولی بعدش عادت کردم..خیلی حال داد..تو تونل وحشت اینقدر جیغ زده بودم کـه صدام گرفته بود نیمارم همش مسخره بازی درون مـیاورد کـه منو بترسونـه..بعدش یـه چند که تا سلفی از خودش و با ما انداخت.. 😜😝
اخر سر پشمک خریدیم و بستنی و آبمـیوه خوردیم و حسابی اینور و اون ور رفتیم..
شب کـه شد همون جا تو رستورانـه شـهر بازی شام خوردیم...همـه چیز برگر سفارش دادیم با سیب زمـینی و نوشابه....یـه خورده حرف زدیم و شامو تموم کردیم و نیمار شام رو حساب کرد و بعدش رفتیم آلیسا و نیمارو رسوندیم خونشون و خظی کردیم..
شب رسیدیم خونـه و خسته و کوفته خوابیدیم.
#نظر لطفا!
ما با نظراتتون خيلى انرژى ميگيريم و اگر هم مشكلى درون داستان ديديد يا انتقادى داريد حتما بـه ما بگيد😉
@mahasal_mh
@mehrnoosh.j.m
#Dreamandlove__mahasal

Read more

Advertisement

Media Removed

‌ ‌‌ک رو بـه مادرش کرد و گفت: چرا خانم مربیمون چادر مـیپوشـه ولی شما نمـی پوشی؟ ش جواب داد: آخه م وقتی چادر مـیپوشم گرمم مـیشـه. تازه چادر دست و پا گیر هم هستش. ک با خودش گفت: چرا م چادر نمـی پوشـه و مـیگه گرمم مـیشـه و فردا صبح وقتی کـه رفت مـهد کودک، همـین سوال رو پرسید، چادر دست و پا گیره ... ‌ ‌‌ک رو بـه مادرش کرد و گفت: چرا خانم مربیمون چادر مـیپوشـه ولی شما نمـی پوشی؟
ش جواب داد: آخه م وقتی چادر مـیپوشم گرمم مـیشـه. تازه چادر دست و پا گیر هم هستش.
ک با خودش گفت: چرا م چادر نمـی پوشـه و مـیگه گرمم مـیشـه و فردا صبح وقتی کـه رفت مـهد کودک، همـین سوال رو پرسید، چادر دست و پا گیره ولی شما چادر مـی پوشی؟ گرمتون نمـیشـه؟ دست و پاتون رو نمـیگیره؟
خانم مربی یـه لبخند زد و گفت: عزیزم فردا کـه اومدی مـهد کودک جوابت رو مـیدم.
ک بعد از کلی اسرار و خواهش قبول کرد کـه فردا جوابش رو بگیره.
فردا صبح وقتی کـه ک منتظر جوابش بود، رفت پیش خانم مربی و گفت: خانم خب الان جوابم رو بده؟
خانم مربی هم گفت باشـه عزیزم؛ بعد دستش رو کرد توی کیفش و یـه چادر سفید کوچولو و خنک درون آورد و گفت :
بفرما عزیزم اینو سرت کن ببینم چه شکلی مـیشی؟
بعد ک کـه داشت از خوشحالی بال درون مـی آورد گفت: این مال منـه؟ خوشگل شدم؟
خانم مربی هم جواب داده: آره کـه مال خودته خیلی هم خوشگلت کرده. حالا برو پیش دوستات و نشون شون بده؛ ولی نگی من بهت دادم ها وگرنـه همـه از من چادر مـیخوان!!
ک غافل از اینکه جواب سوالش رو نگرفته بود رفت پیش دوستاش و شروع کرد بـه پز با چادر قشنگش.
عصر کـه ک مـیخواست آماده بشـه و بره خون،خانم مربیش بهش گفت: خوبم، تو چادر گرمت شد؟
ک گفت: نـه!!!
خانم مربی دوباره پرسید: دست و پات رو چی؟ دست و پات رو گرفت؟
ک گفت: نـه!!! خیییلی هم عالی بود. دستتون درد نکنـه .
فردا صبح وقتی کـه ک با چادر اومد درب مـهد کودک که تا ک رو مـهد بزاره؛ یکی از پسر های مـهد رفت پیش خانم مربی و گفت: خانم، نمـیشـه ما هم چادر بپوشیم مثل شما؟ چرا آقایون چادر نمـی پوشن؟!

Read more

Media Removed

۱۸ سالم بود کـه ام متوجه شد شوهرش با یک زن دیگه رابطه داره آبروریزی بـه پا کرد بعد فهمـید فقط رابطه نیست زنک را عقد هم کرده و حامله است. مدتی دعوا و جار و جنجال کرد. ۲۰ سالم کـه بود از هم جدا شدند. ام ۵۶ ساله بود درون آستانـه بازنشستگی با سه بچه نوجوان و جوان. ۲۲ سالم بود کـه ام بعد از بازنشستگی کلاس نقاشی ... ۱۸ سالم بود کـه ام متوجه شد شوهرش با یک زن دیگه رابطه داره آبروریزی بـه پا کرد بعد فهمـید فقط رابطه نیست زنک را عقد هم کرده و حامله است. مدتی دعوا و جار و جنجال کرد. ۲۰ سالم کـه بود از هم جدا شدند. ام ۵۶ ساله بود درون آستانـه بازنشستگی با سه بچه نوجوان و جوان.
۲۲ سالم بود کـه ام بعد از بازنشستگی کلاس نقاشی ثبت نام کرد. نقاشی های کـه مـی کشید درون حد بچه های دبستانی بود. درون نظرم یک آدم داغون و شکست خورده بود بـه قول فرنگی ها یک لوزر بـه تمام معنا کـه حالا سر پیری یـادش اومده بود با یک مشت بچه کم سن و سال همشاگردی بشـه و نقاشی یـاد بگیره
پدرم درون نظرم قهرمان بود. یکسال اختلاف سنی داشتند. همـه چیز زندگی پدرم مرتب و منظم بود. بچه هاش درس خون بودند. کار و بارش منظم بود و کار و زندگی مرتبی داشت و کم کم آماده مـیشد به منظور بازنشستگی و استراحت.
در مقابل ام همـه چیز زندگیش روی هوا بود و حالا تازه رفته بود نقاشی یـاد بگیره
ده سال از اون زمان گذشت. ۳۲ ساله بودم. درسم تمام شده بود درون شرکتی کار مـی کردم و داشتم زندگیم را کم کم مـی ساختم. اتفاقی با م تلفنی حرف مـی زدم گفت الان گالری هستیم رفتیم خونـه بهت زنگ مـی زنیم. پرسیدم گالری چی؟ گفت نقاشی های دیگه!
؟ نقاشی؟
گفت آره دیگه الان خیلی وقته اینکار رو مـی کنـه. نقاشی هاش رو مـی فروشـه یکی دو جا هم تدریس مـی کنـه. خیلی معروف شده.
داشتم شاخ درون مـی آوردم.
حالا بعد از چند سال کـه نگاه مـی کنم مـی بینم آدم لوزر من بودم کـه چنین دیدگاهی بـه زندگی داشتم و فکر مـی کردم از یـه جای بـه بعد پیر هستی و نمـیشـه چیز جدید یـاد گرفت و زندگی را تغییر داد و بعضی کارها را حتما از بچگی شروع کرد و گرنـه دیگه خیلی دیره.
ام را کـه مقایسه مـی کنم با پدرم مـی بینم ام بعد از بازنشستگی زندگی جدید به منظور خودش شروع کرد و آدم متفاوتی شد. پدرم یـاد گرفت چطور با کامپیوتر ورق بازی کنـه و سرخودش را با ورق بازی و شکستن رکوردهای پیـاپی خودش گرم کنـه کـه چیز بدی هم نیست و قابل مقایسه با کار ام نیست.
ام تبدیل شده بـه الگوی خانواده. دو که تا از هام بعد از لیسانس رشته هاشون رو عوض د و رفتند سراغ چیزی کـه دوست داشتند. یکی شون کامپیوتر را ول کرد رفت مترجمـی زبان یـاد گرفت کـه کتاب ترجمـه کنـه دومـی علوم سیـاسی را ول کرد رفت سراغ معماری کـه ازبچگی بهش علاقه داشت
مـی خوام بگم زندگی مثل بازی والیبال مـی مونـه مثل فوتبال نیست کـه اگر نیمـه اول خیلی عقب باشید نیمـه دوم کار خیلی سختی به منظور جبران دارید. مثل والیبال هر ست کـه تمام مـیشـه شروع ست جدید یک موقعیت تازه هست و همـه چیز از اول شروع مـیشـه

Read more

Media Removed

قسمت نـهم ___ بابا شیرعلی از صبح رفته بود توی و خبری از بیرون آمدنش نبود. این وسط فقط یک لنگه دمپایی بـه اندازه عبور و مرور کمـی اکسیژن گذاشته بوددر. من هم شده بودم مامور مراقبت از بابایی کـه اگر خدای ناکرده درون بین کار آوازش قطع شد و یـا صدای کله پا شدنش آمد نیروهای امداد فامـیل را خبر کنم. خلاصه ... قسمت نـهم
___
بابا شیرعلی از صبح رفته بود توی و خبری از بیرون آمدنش نبود. این وسط فقط یک لنگه دمپایی بـه اندازه عبور و مرور کمـی اکسیژن گذاشته بوددر. من هم شده بودم مامور مراقبت از بابایی کـه اگر خدای ناکرده درون بین کار آوازش قطع شد و یـا صدای کله پا شدنش آمد نیروهای امداد فامـیل را خبر کنم. خلاصه باباجون آنقدر گلپا خواند کـه فکر کنم دیگر تهش نوارش پاره شد و با فریـاد؛ اون حوله ی حمومو بدید بیـاد، خبر بازگشت پیروزمندانـه اش را بـه گوش همگان رسانید.
از ساعت مقرر یک ساعت دیرتر از خانـه راه افتادیم. بـه دلیل خیس خوردن زیـاد بابایی درون آب، مجبور شده بودیم کلی یک لنگه پا منتظر بنشینیم که تا چروک های ایشان وا شود.
بخاطر این تاخیر یک حالت عصبی خاصی بر همـه ی همراهان حاکم بود. باباشیرعلی ولی مغرور تر از همـیشـه جلوی همـه مان راه مـی رفت. توی مسیر سعی کردم که تا جایی کـه مـی شود از بابا فاصله بگیرم. راستش حس فامـیل بودن با یک جواد یساری سیـار با آن حجم املی اصلا برایم جذاب نبود. آن هم وقتی سعی مـی کرد با آن شلوار خانواده ای کـه پایش بود زلف های عاریتی اش را هی از روی چشمش بزند کنار و برای آقای قاسمـی اینا و خانم رفعتی کـه توی کوچه ایستاده بودند دلبری کند.
خلاصه بـه هر مصیبتی بود آن چند کوچه را رد کردیم و به خانـه ی عروس خانم رسیدیم.
بر خلاف ما کـه اندازه ی ظرفیت یک مـینی بوس آدم با خودمان آورده بودیم، فامـیل حاضر درون مجلس از سمت شوکت خانم اینا کلا چهار نفر بودند کـه البته یکی شان هم فرامرز جان من بود کـه قربانش بروم بـه لحاظ قد و بالا بـه اندازه پنج شش نفر مـیشد حسابش کرد.
مراسم طبق قواعد همـیشگی خواستگاری ها داشت برگزار مـیشد و ما همـه منتظر ورود شوکت خانم با سینی چای بودیم. باباشیرعلی هم با یک حالتی کـه فکر مـی کرد مارلون براندوی توی جولیوس سزار هست انگشتش را رشانی اش گذاشته بودو متفکرانـه داشت بـه گل قالی نگاه مـی کرد.
کم کم داشت حوصله ام از وضع موجود سر مـی رفت کـه یکهو عروس خانم وارد شد.
باورم نمـیشد. شوکت خانم زنی بود با پوستی گندمگون، موهایی مش شده و فکلی کـه با راستا و ارتفاع مناسب از زیر روسری اش درون آمده بود. تازه دو که تا تار هم انداخته بود رشانی اش کـه آن جمال و زیبایی را صد برابر مـی کرد.
مانتوی عدسی خفاشی اش همانی بود کـه من شش ماه بود آرزویش را داشتم. خال بغل دماغ دل ربایش هم از همان دور بدجور خودنمایی مـی کرد. اصلا ماشالله یک جوری طبق فشن روز خودش را درست کرده بود کـه انگار همـین الان از توی بوردا درش آورده بودند.....
و ادامـه ماجرا، بـه جون سحر که تا ساعاتی دیگر

Read more

Media Removed

دربی بازگشت پارسال تو استادیوم آزادی بودم.پرسپولیس با اختلاف حدود ده امتیـاز از استقلال جلو بود و اگه بازی رو مـیبرد هم دربی رو بود و هم قهرمان مـیشد.قبل از بازی پر از هیجان و استرس بودم.طوری کـه احساس مـی کردم اگهی تو این صدهزار نفر قرار باشـه از استرس بمـیره اون یـه نفر منم.بازی شروع شد و باختیم.با ... دربی بازگشت پارسال تو استادیوم آزادی بودم.پرسپولیس با اختلاف حدود ده امتیـاز از استقلال جلو بود و اگه بازی رو مـیبرد هم دربی رو بود و هم قهرمان مـیشد.قبل از بازی پر از هیجان و استرس بودم.طوری کـه احساس مـی کردم اگهی تو این صدهزار نفر قرار باشـه از استرس بمـیره اون یـه نفر منم.بازی شروع شد و باختیم.با گل وریـا غفوری.داور کـه سوت پایـانو زد یـه آدم دیگه بودم. پاشدم و تشویق کردم.دست زدم.تیممو دوسش داشتم.باخته بودیم ولی خب مـیدونستم بازی بعد قهرمان مـیشیم.باخته بودیم ولی بازی رفت رو بودیم.ولی از سمت چپ و راست و جلو و پشت سرم فقط فحش ناموسی وحشتناک مـیشنیدم.به کی؟ بـه برانکو،که چرا مـهندسشون رو نذاشته تو بازی.به علیپور کـه گل نزده.به بیرانوند کـه نتونست توپ وریـا رو بگیره و هزار فحش ناموسی و.....و من همش بـه خودم مـیگفتم اینا چشونـه؟! بعد اون قهرمانی ها اون شادی ها و اون همـها همش با یـه باخت تموم شد؟ که تا قبل گل وریـا جون مـیدادین به منظور برانکو الان فحش مـیدین؟! بـه خودم مـیگفتم خدا نکنـه برانکو یـه زمانی توی جدول دوم بشـه.از این جماعت کوفی بعید نیست هزار لعنت و فحش براش بفرستن.بگذریم.طارمـی رفت،رامـین رفت،سروش رفت. و حالا هم مسلمان و امـید ابراهیمـی و مجید حسینی و....همـین ها کـه القاب مـهندس و فرمانده و...بهشون دادیم.همـه ی این ها رفتن ولی کوچکترین خللی بـه هدف و اقتدار تیم وارد نشد.دوستم،رفیقم، جای فحاشی شاید بهتر باشـه بگیم دستت درد نکنـه به منظور زحمت هایی کـه کشیدی! ممنون کـه روزای خوبی برامون ساختی! مرسی کـه فرماندمون بودی! متشکر کـه آقای گل شدی!امـید ابراهیمـی کـه قطعا بی غیرت نیست مـیره چون دلایل شخصی خودشو داره.همونطور کـه طارمـی و سروش و...داشتن.برانکو رامـین و مسلمان رو انداخت بیرون چون دلایل خاص خودشو داشت.تو اگه هواداری همراه با اون تعصب کشنده ات کمـی منطق هم داشته باش.کمـی انصاف هم داشته باش.درک کن کـه امـید ابراهیمـی زندگی شخصی و فوتبالی خودشو داره.تو اگه هوادار باشی حتما بابت تمامـی زحماتی کـه امـید و طارمـی و...برات کشیده یک روز ایستاده دست بزنی و با دعا بدرقه اش کنی.اون چیزی کـه بخاطرش فحاشی مـی کنی و رگ غیرتت واسش باد مـی کنـه ترس از قهرمان نشدنـه،ترس از باخت تو دربیـه، ترس از پایین تر قرار گرفتن از حریف سنتیـه و گرنـه هر عاقلی مـیدونـه کـه هواداری یعنی کنار تیمت باشی.چه قهرمان بشی و چه نشی.چه دربی رو ببازی و چه ببری.همش مـیگین بدموقع تیمو تنـها گذاشت.سوالم اینـه کـه اگه پارسال مـی رفت مشکلی نبود؟ یـا مثلا سال دیگه مـی رفت فحشش نمـیدادین؟!شرط هواداری ما شیدایی و شوریدگی ست/گر یـار ما خواهی شدن شوریده و شیدا بیـا

Read more

Advertisement

Media Removed

. درون عكس بالا دانش آموز بودم و در پايينى معلم. "ماجراى عكس پايين" يا "گاهى براى ما خودِ اين راه، مقصد هست يك جاده با فراز و نشيب آنچنان كه هست" روزهاى آخر تدريس براى من ٣ماه بعد از زادروزم تولد گرفته و روى كيك شمع ٤٨ سالگى گذاشته بودند. ده سال درون محاسبه اشتباه كرده اند. درون حقيقت نُه سال و نُه ماه! اين ... .
در عكس بالا دانش آموز بودم و در پايينى معلم.
💎 "ماجراى عكس پايين"
يا
"گاهى براى ما خودِ اين راه، مقصد است
يك جاده با فراز و نشيب آنچنان كه هست"
روزهاى آخر تدريس براى من ٣ماه بعد از زادروزم تولد گرفته و روى كيك شمع ٤٨ سالگى گذاشته بودند. ده سال درون محاسبه اشتباه كرده اند. درون حقيقت نُه سال و نُه ماه!
اين البته يك حُسن داشت.
فهميدم ٤٨سالگى چندان فرقى با ٣٨سالگى نخواهد داشت، نـه خيلى بهتر نـه خيلى بدتر. فقط ممكن هست بعضي چيزها كه امروز درون زندگى جريان دارد آن روز جور ديگر باشد ولى خورشيد از همان سمت درون مى آيد كه درون ٣٨ يا ٢٨سالگى درآمده.
.
💎"ماجراى عكس بالا"
يا
"ماند درون كودكىِ شَرّم و هى بازى كرد
خواست که تا قهر كند، بُغض كند، ناز نشد"
👇🏼
دوم راهنمايى
شبى كه عكس بـه دستم رسيد سرم گيج رفت، از شتاب زمان؟ نـه!
مثل كسى كه از بالاي يك سُرسُره ى بلند هُلش داده اند پايين، دلم ريخت و سُر خوردم و افتادم بـه اردىبهشت١٣٧٢.
حس دانش آموزى را داشتم كه بايد كيف مدرسه اش را ببندد و برود بـه رختخواب.
از هول اينكه بايد فردا از جلوى "آقاى دلدار" رد شوم درون حالى كه دستهايش را پشت كمرش زده و دارد با چشمان خشم آلود و سردش عبورم را نگاه ميكند هرّى دلم ريخت.
مات، بـه عكس خيره شدم.
"دلدار" مرا دوست نداشت، حتى مطمئن بودم از من بدش مى آيد. بـه هرحال نـه چندان سر براه، درعوض بسيار هم شرّ و بدقلق بودم، هرچند باهوش.
مرد داخل عكس "مـهدى نوابى" معلم پرورشي بود. دوستش داشتم. مثل خودمان بود.
گفتم بـه "نوابى" فكر كنم. بـه چيزهاي خوب.
اين سال بودكه اولين چيز موزونم را نوشتم. "رضوانيان" معلم انشا گفت درباره حقيقت بنويسيد. نظمى ساخته بودم با دغدغه هاى كودكانـه. بيست داد و تشويقم كرد.
من و "سازور" درون يك نيمكت مىنشستيم. بلند شدم درس جواب بدهم. که تا نشستم سوزشي عميق که تا بيخ كشاله رانم را سوزاند. پرگارِ سازور بود. داد زدم و معلم ديني با اُردنگى مرا فرستاد پيش "دلدار".
من هم شعر اعتراضى سرودم؛ "آرزو دارم حقيقت رو شود"😄
ظاهراً همـه چيز هنوز بـه "دلدار" ختم مى شود.
در رختخواب غلت زدم.
با دلهره فكر كردم ممكن هست صبح كه بيدار شوم ارديبهشت ٧٢ باشد. الان، الان هست يا سال ٧٢؟ ياد آن حكيمِ چينى افتادم:
"دیشب خواب دیدم کـه پروانـه ام و امروز وقتی بیدار شدم نمى دانم حقیقتا انسانی هستم کـه خواب دیدم پروانـه ام یـا پروانـه ای کـه خواب مـی بینم انسانم."
رياضى داشتيم با "صدورى" يا تاريخ با "صالح"!؟
نـه ممكن نيست!
نگاه ميكنم بـه عكس.
سازور، كاشانيان، صميميت، اعلانى... همـه قرار هست فردا بيايند!؟
اميدوارم بيايند. بهرحال من كه مى روم.
.

Read more

Media Removed

هم سردار از تيم ملى رفت و هم گوچى از بعد بازى با اسپانيا که تا همين الان كه سردار آزمون بصورت رسمى درون اينستاگرامش نوشت خداحافظ تيم ملى، بارها با او صحبت كردم كه از تصميمش و اعلام رسمى آن صرف نظر كند. سعى كردم آرامش كنم،سعى كردم تجربياتم را درون اختيارش بگذارم، كاملا برايم مشـهود بود كه بلوف نمى زند، كه ... هم سردار از تيم ملى رفت و هم گوچى
از بعد بازى با اسپانيا که تا همين الان كه سردار آزمون بصورت رسمى درون اينستاگرامش نوشت خداحافظ تيم ملى، بارها با او صحبت كردم كه از تصميمش و اعلام رسمى آن صرف نظر كند.
سعى كردم آرامش كنم،سعى كردم تجربياتم را درون اختيارش بگذارم،
كاملا برايم مشـهود بود كه بلوف نمى زند،
كه اهل جلب توجه نيست،
بعد بازى با اسپانيا بهم گفت: از تيم ملى مىاز روم که تا خدايى ناكرده مادرم دق نكند،
گفت: من تحمل بى مـهرى را دارم اما قلب نازنين مادرم برايم از همـه ى دنيا مـهمتر است،
گفت: دنيا، ثروتش، شـهرت و جايگاهش فداى يك تار موى مادرم.
تركمن جماعت همين است،
براى اين قوم مادر و اسب يعنى شرافت و همـه چيز،
فرهنگشان، رسومشان، آيين شان همين است،
تركمن جماعت هيچگاه حرمت مادرش را با تمام دنيا هم عوض نمى كند،
براى تركمن ها، مادر و اسب معناى عجيبى دارد.
به عنوان يك فارسِ گرگانى، با تركمن ها زندگى ها كرده ام.
با يكى از آنـها درون دبيرستان دو سال درون يك ميز مى نشستم و رسومشان را از بَرم.
رسومى كه غير از ما گرگانى ها كه قوم تركمن درون استانمان نفس بـه نفسمان زندگى كرده شايد كسى ديگر چندان نشناسد و درك نكند.
تركمنـها اهل تسنن هستند،
دروغ نمى گويند،
حرفشان براى جلب توجه نيست،
بين تركمنـها هنوز هم چِك كشيدن معنا ندارد،
هنوز هم تركمنـها براى ضمانت پولى كه قرض مى گيرند يا قول و قرارشان درون معامله تنـها همان حرفى ست كه از دهانشان بيرون مى آيد،
تركمن ها شديد پايبند بـه رسوم و سنت هايشان هستند.
سردار آزمون هم يك تركمن است،
براى او مادر و اسب اعتقاد و باور است،
سردار رفت همانطور كه بـه من گفته بود مى روم که تا مادرم از بى احترامى و فحاشى هموطنم قلبش بيشتر از اين بـه درد نيايد.
هيچ قدرتى نمى تواند سردار را از تصميمش منصرف كند؛
غير از مادرش.
فقط مادر يك تركمن هست كه مى تواند تصميم و حرف از زبان خارج شده مردى تركمن را بـه اصطلاح وتو كند.
فوتبال ايران پسر ٢٣ ساله اى را درون سطح ملى از دست داد كه مى توانست بـه بين المللى ترين فوتباليست جهانى ما تبديل شود،
پسرى كه سه سال قبل زندگى ام را روى درخشش فوق العاده اش که تا بعد ٣٠ سالگى درون دنياى فوتبال شرط بسته بودم.
بعيد مى دانم حالا حالاها فوتبال ايران سردار آزمون ديگرى را با اين قابليتها و پتانسيل درون خود ببيند.
تاكيد مى كنم كه سردار آزمون يك تركمن است،
تركمن لاف نمى زند،
آنـها توهين بـه مادر را تاب نمى آورند،
نـه درون زمين فوتبال توسط تماشاگر و نـه درون جاى دگر،
سردار رفت که تا مادرش عزت داشته باشد،
و ما مانديم و برخى زبان نفهم كه...
شديد غمگينم.
پوريا تابان هفتم تير ١٣٩٧
@pooriya.taban

Read more

Advertisement

Media Removed

. #ستارخان، سردار #مقاومت #آذربایجان و #مشروطیت نوشته است: من هیچ وقت #گریـه نمـی کردم چون اگر #اشک مـی ریختم، آذربایجان شکست مـی خورد و اگر آذربایجان شکست بخورد، #ایران زمـین مـی خورد… اما درون #مشروطه دو بار اون هم تو یـه روز اشک ریختم. . حدود ۹ ماه بود کـه تحت فشار بودیم… بدون #غذا بدون #لباس… از ... .
#ستارخان، سردار #مقاومت #آذربایجان و #مشروطیت نوشته است:
من هیچ وقت #گریـه نمـی کردم چون اگر #اشک مـی ریختم، آذربایجان شکست مـی خورد و اگر آذربایجان شکست بخورد، #ایران زمـین مـی خورد…
اما درون #مشروطه دو بار اون هم تو یـه روز اشک ریختم.
.
حدود ۹ ماه بود کـه تحت فشار بودیم…
بدون #غذا
بدون #لباس…
از قرارگاه اومدم بیرون …
چشمم بـه یک #زن افتاد با یـه بچه تو بغلش
دیدم کـه بچه از بغل #مادر ش اومد پایین و چهار دست و پا رفت بـه طرف  و بوته علف…
علف رو از ریشـه درآورد و از شدت #گرسنگی شروع کرد #خاک ریشـه ها رو خوردن…
با خودم گفتم الان مادر اون #بچه بـه من #فحش مـی ده و مـیگه لعنت بـه ستارخان کـه ما را بـه این روز انداخته…
اما مادر کودک اومد طرفش و بچه اش رو بغل کرد و گفت: عیبی نداره فرزندم…
#خاک_مـیخوریم_اما_خاک_نمـیدهیم…
اونجا بود کـه اشکم دراومد.
.
منبع: #کتاب گلچین خاطرات ستارخان
.
.
درود بر مادرانی کـه بخاطر نان و بخاطر #آزادی های وهمـی فرزندانشان را #حقیر و #ترسو بار نمـی آورند ✊
.
درود بر مادران عزتمند و قوی کـه #شیرمرد تربیت مـیکنند ✊
.
درود بر مادران شـهدا کـه به فرزندانشان آموختند جان بدهند اما نگذارند بـه اسلام آسیبی برسد ✊
.
.
#سالروز_اجرای_قرارداد_ننگین_برجام
#برجام_دوساله_شد 😐
مقاومت! #روحانی #برجام #درخت_برجام

Read more

Media Removed

يادم نخواهد رفت سالهايي كه گذشت و ما چه زود جواني خود را بـه دست روزگاران سپرديم و خام از اينكه روزي رسد و ما بـه در جستجوي گذشته گرديم درون پيچ و خم جواني حرفهايي بـه خودم ميگفتم با خود ميگفتم كه بايد درون اول هر كاري، خودتو درون اولويت بگذار درون هر رابطه يا دوستي درون هر چيزي كه زندگي تو خواهد ساخت و چه كودكانـه ... يادم نخواهد رفت
سالهايي كه گذشت و ما چه زود جواني خود را بـه دست روزگاران سپرديم و خام از اينكه روزي رسد و ما بـه در جستجوي گذشته گرديم
در پيچ و خم جواني حرفهايي بـه خودم ميگفتم
با خود ميگفتم كه بايد درون اول هر كاري، خودتو درون اولويت بگذار
در هر رابطه يا دوستي
در هر چيزي كه زندگي تو خواهد ساخت
و چه كودكانـه قولهايي كه بـه خودم دادم رو فراموش كردم مثل كودكي كه قول داده بود شكلات نخورد...
و وقتي چشم گشودم ديدم يك آدم غريبه شدم
كسي كه فداكار شده كسي كه خودش را فراموش ميكند که تا ديگران خوشحال باشند
افسوس نخوردم
شاد بودم
و با اين افكارم زيستم
بار دوم كه چشم باز كردم اوضاع فرق داشت
اينبار ديگر شاد نبودم
يادم نخواهد رفت
و باز امشب بـه خودم گفتم که تا كجاي هستي خواهي رفت و اينگونـه زندگي خواهي كرد؟
باز گفتم
صبر ميكنم براي روزهاي خوب
تلاش ميكنم براي اميد هايم
تلاش ميكنم براي رفتن
اميد دارم بـه آينده
ولي
نيم نگاهي هم بـه خودم دارم
و اين بار اين نيم نگاهم گسترده خواهد شد
چون اينبار بزرگ شدم
چون اينبار قول خواهم داد
نـه كودكانـه
بلكه خالصانـه قول خواهم داد
تلاش كنم براي خودم و خودم را باور كنم و خودم رو دوست داشته باشم
اينبار فراموش نخواهم كرد بر من چه گذشت
اينبار فرق ميكند
فرق ميكند
روزگاري طرد شدن را مساوي مرگ ميدانستم
روزگاري "نـه" شنيدن را پذيرا نبودم
روزگاري تحمل دوري نداشتم
ولي...
خب وقتي كه بـه اين نقطه ميرسي خيلي نميدوني چيكار بايد كني
دوست نداري كه باور كني كه بايد با اين مسئله كنار بياي
ولي وقتي كه چند بار با اين اتفاق روبرو ميشي "عادت ميكني"
اونوقت ميفهمي كسي ارزش فكر كردن نداره
كسي ارزش اينو نداره شبهات رو با اون تقسيم كني
يه روزي ميرسه كه ميفهمي كه بايد بـه خودت ارزش بدي
و بـه اين جا ميرسي ميبيني
شبها همون شبهاس
تاريك و سرد با يه سكوتي عجيب
فرقي نداره كه ساعت چند باشـه
فرقي نداره كه چه چيزهايي تو قلبت باشـه
شب با سكوتش جادو ميكنـه
ميبره تورو بـه جايي كن ميخواد
فكر و خيالت رو مال خودش ميكنـه
چند وقت پيش بود
يه آدمي رو ميشناختم
وقتي كه از زندگي نا اُميد بودم
اونو شناختم
شبهامو دل نشين كرد
قلب بي تابمو آرام
فكرمو آزاد
يه روز كه همـه چي داشت خوب ميشد
رفت...
وقتي رفت
انگاري يه تيكه از وجودمو هم با خودش برد
منو برد بـه جايي كه نميدونستم كجاست
بعد اون باز شبها مثل هم بود
تاريك و سرد
و باز سكوت منو برد
به جايي كه نميخواستم...
و اين رفتن ها باعث شد تبديل شم بـه كسي كه الان هستم
اين رفتن ها باعث شد بي تفاوت شم نسبت بـه خيلي چيزا
اين بار شدم يك آدم جديد
اين بار شدم كسي كه ميخواستم...

Read more

Media Removed

باز هم من، به بیـان ادامـه ماجراجویی‌های «لوئیسا کلارک» بعد از وقایع اتفاق افتاده درون کتاب‌های «من پیش از تو» و «پس از تو» مـی‌پردازد. لوئیسا وارد نیویورک شده که تا زندگی جدیدی را شروع کند. او با آغاز کارش درون منزل «لئونارد گوپنیک» و همسر جوانش «اگنس» قدم بـه دنیـای ثروتمندان مـی‌گذارد. دنیـایی کـه زندگی و ... باز هم من، به بیـان ادامـه ماجراجویی‌های «لوئیسا کلارک» بعد از وقایع اتفاق افتاده درون کتاب‌های «من پیش از تو» و «پس از تو» مـی‌پردازد.
لوئیسا وارد نیویورک شده که تا زندگی جدیدی را شروع کند. او با آغاز کارش درون منزل «لئونارد گوپنیک» و همسر جوانش «اگنس» قدم بـه دنیـای ثروتمندان مـی‌گذارد. دنیـایی کـه زندگی و تجارب جدیدی برایش بـه ارمغان دارد و کیلومترها دور از «سم»، طی رفت و آمدهایی کـه با خانواده‌های اعیـان نیویورکی پیدا مـی‌کند، با شخصی بـه نام «جاش» آشنا مـی‌شود. «جاش»ی هست که تمامـی خاطرات گذشته از عشق ناکامش، «ویل» را برایش تداعی مـی‌کند و...
جوجو مویز (Jojo Moyes) سال‌ها درون زمـینـه روزنامـه‌نگاری فعالیت داشته است. اما از سال دوهزار و دو و با انتشار اولین رمانش، پناه گرقتن از باران؛ نویسندگی شغل دائم او شد و فقط گاهی مقالاتی به منظور دیلی تلگراف مـی‌نویسد. از آثار شناخته شده مویز مـی‌توان بـه کتاب من پیش از تو اشاره کرد.
در بخشی از کتاب باز هم من (Still Me) مـی‌خوانیم:
«سم من عاشقتم. لحظه‌اى دوست ندارم رابطه‌مون بـه هم بخوره. اما فقط اینو گفتم که تا بهت بگم کـه من درون مقابلى کـه ابراز علاقه مى‌کنـه چه واکنشى نشون مى‌دم. اما تو چطور رفتار مى‌کنى. این‌طور کـه به نظر مى‌رسه، دوست ندارى اصل موضوع رو درک کنى.»
«نـه. تو این موقع شب زنگ زدى که تا به من بگى کـه اگه من کتابى کـه همکارم بهم داده رو بخونم کار بدى انجام دادم و دارم بـه تو خیـانت مى‌کنم. اما اگه تو برى مـهمونى و با دوستات که تا دیر وقت بیرون باشى، کار خوبیـه و به من وفادارى.»
«سم من حالم خوب نبود فکر کردم کـه دارى بهم خیـانت مى‌کنى.»
«تو حالت خوب نیست چون هنوز درگیر اون عشقتى کـه در این دنیـا نیست. الان نیویورکى چون اون دوست داشت کـه تو اونجا باشى. نمى‌فهمم چرا این‌قدر بـه کتى‌ حسادت مى‌کنى، الان برات مسئله‌اى نیست کـه من زمان زیـادى هم با دونا سپرى مى‌کنم.

Read more

خیلی ها ازم مـیپرسن چرا شادمـهر؟🤔 بهشون حق مـیدم کـه این سوال و بپرسن.... مـیدونید چرا؟؟اخه مگه چندتا جوون داریم کـه تو این سن اینچنین موفق باشـه؟چندتا جوون داریم کـه دنیـایی از موزیک و بشناسه و بنوازه...مگه چندتا ایرانی داریم کـه ساز ماندولین و نواخت؟ اصلا کدوم جوونی تنـها فقط بایـه گیتار مشکی بدون هیچ ... خیلی ها ازم مـیپرسن چرا شادمـهر؟🤔
بهشون حق مـیدم کـه این سوال و بپرسن....
مـیدونید چرا؟؟اخه مگه چندتا جوون داریم کـه تو این سن اینچنین موفق باشـه؟چندتا جوون داریم کـه دنیـایی از موزیک و بشناسه و بنوازه...مگه چندتا ایرانی داریم کـه ساز ماندولین و نواخت؟
اصلا کدوم جوونی تنـها فقط بایـه گیتار مشکی بدون هیچ حامـی رفت که تا به علاقش برسه؟رفت که تا شکوفا کنـه استعدادش و؟؟آهای شمایی کـه مـیگین چرا شادمـهر؟؟تنـها اون جوون شادمـهر بود....تنـها رفت😔با گیتارمشکیش رفت😔یـه شب بهاری رفت😔رفت کـه به جایگاهی کـه اینجا حقش بود اما ابلحان وزارت ارشاد حق و به حق دارش نبرسه.... رفت که تا خودش حقش و بگیره....الان شادمـهرو یـه شناسنامـه پرافتخار.... و خیـالی نیست اولین بچه ی اون شناسنامـه شد تو غربت عشقش کهی بهش سر نزد....شادمـهر بچه های با افتخاری و برای ما توی اون شناسنانـه ثبت کرد....تقدیرو کی هست گوش بده و گوله گوله اشک نریزه؟؟ازعادت چی بگم؟؟؟!!قلبم بـه رعشـه مـی افته با سوز ویولونش😢😢محال و یـادتونـه وقتی گفت دیگه برگشتن خیـالِ چه کرد با دلامون😭😭وارث؛وارث چقدر تکمـیل کرد این ابهت اسطوره رو ....با تجربه کن چه تجربه قشنگی و ساخت و با تصویر تموم کرد تصویر این شناسنامـه رو اما ادامـه دارد این راه...چون توبه هر راهی بری من ادامـه مـیدمت🙏....باشادمـهر عاشقی کردیم و عاشق شدیم و ماندیم... این سالها طرفداری جزافتخاراتمونـه...وحالا این غربت و سفر و هجران شانزده ساله شد ....من مـیگم رفتنت بـه سلامت...من مـیگم رفتنت مبارک رفتی که تا جاودانـه بمانی شانزده سال برفراز قله افتخار بودنت تو غربت مبارک...دودهه خاطره سازی مبارک هممون💐🙏
@realshadmehr
@mehrad__art
@miamesaaghili
@bahador.rezaie

Read more

Advertisement

Media Removed

. "حتما بخوانيد وقتى نمى گيرد" خوب يادم مى آيد هر سال تيرماه كودك كه بودم با و بابا سوار ماشين مى شديم و به خيابان ها مى رفتيم. بگذاريد دقيقا تصويرى كه آن موقع ميديدم و نمى دانستم را برايتان بگويم. مى رفتيم جايى از شـهر كه هيچوقت نمى رفتيم و مردم را ميديدم كه دسته دسته جمع شده اند و فرياد سر مى دهند. اولها ... .
"حتما بخوانيد وقتى نمى گيرد"
خوب يادم مى آيد هر سال تيرماه كودك كه بودم با و بابا سوار ماشين مى شديم و به خيابان ها مى رفتيم.
بگذاريد دقيقا تصويرى كه آن موقع ميديدم و نمى دانستم را برايتان بگويم. مى رفتيم جايى از شـهر كه هيچوقت نمى رفتيم و مردم را ميديدم كه دسته دسته جمع شده اند و فرياد سر مى دهند.
اولها كه ديگر خيلى كودك بودم فكر مى كردم احتمالا جشنى چيزى باشد اما بزرگتر كه شدم و دقت تر كه كردم صداهايشان را شنيدم :
"آزادى، آزادى .."
هنوز نمى فهميدم كه چه مى گويند و چه مى خواهند اما روزى را يادم هست كه فهميدم خوشحالى اى دركار نيست. بيشتر بـه مانند جنگ، فريادها و آتش ها را بخاطر دارم.
آن روز خيلى ترس برايم ملموس بود و وقتى بابا از ماشين پياده شد و به ميان مردم رفت حسى درون وجودم سخت مى خواست كه بابا برگردد خطر را حس مى كردم.
وقتى بابا برگشت و ديد گريه مى كنم برايم توضيح داد كه چرا ريش هايش را بلند كرده و چطور توانسته از اين طريق بـه ميان اسمشونبرها برود و جوان بيگناهى را نجات دهد
و من فهميدم كه اين مردم دنبال چه بودند.
از آن روزها سالهاى زيادى مى گذرد و الان كه بزرگ شده ام من هم همانند همان آدمـها پى آزادى مى گردم.
براستى آزادى يعنى چى؟ آزادى درون اين مرزها -وطن را مى گويم- اين آزادى كه مى گويند ما را که تا كجاها خواهد برد؟
من براى آزادى و وطنمان چه كردم؟
به قول پوريا عالمى
من مرد نبودم
تا سينـه ام را سپر تو كنم
سينـه ام پر از تو بود؟ نبود؟
و هواى آزادى
هواى تو از سرم نمى پريد يا مى پريد؟
#آزادى

Read more

Media Removed

..از سالن رفتم بیرون و دیدم لئو رو چمن نشسته.. با بی حوصلگی گفتم:تمرینت تموم شد؟ _اره چطور؟؟ _خب پاشو مـیخوام برم خونمون.. _دسمتو بگیر که تا پاشم(عجب آدمـیه!!!) _خب دهگه بریم.. رسیدیم خونـه و دیدم دنی و پینتو خوابن!!!(تو دلم گفتم نامردا منو فرستادن بیرون که تا بخوابن) گفتم:_گشنمـههههه!! _خب ... ..از سالن رفتم بیرون و دیدم لئو رو چمن نشسته.. با بی حوصلگی
گفتم:تمرینت تموم شد؟
_اره چطور؟؟
_خب پاشو مـیخوام برم خونمون..
_دسمتو بگیر که تا پاشم(عجب آدمـیه!!!)
_خب دهگه بریم..
رسیدیم خونـه و دیدم دنی و پینتو خوابن!!!(تو دلم گفتم نامردا منو فرستادن بیرون که تا بخوابن)
گفتم:_گشنمـههههه!!
_خب وایسا الان از بیرون بـه چیزی مـیخرم..
_نـه بابا ول کن بیـا خودمون درست مـیکنیم...
رفتم تو آشپزخونـه و در کابینت هارو باز کردم و یـه نگاهی انداختمو گفتم:
_خب.. الان یـه لیست مـینویسم حتما بری بخری!
آرد..تخم مرغ..گوجه..سوسیس..قارچ..آب معدنی..پنیر پیتزا و ... دیگه چی مـیخوایم؟
_ببینم!!پیتزا کـه نمـیخوای درست کنی؟؟
_اوووووف پیتزا مخصوص..البته اگه پیتزا دوست داری؟؟!!
_اره..دنی و پینتو هم مـیمـیرن واسش مـیمـیرن..! بعد مـیرم اینارو بخرم..زود برمـیگردم..
_باشـه.
کتاب آشپزی رو برداشتم و صفحه پیتزا رو اوردم و وسایلای لازم رو حاضر کردم.
یـه دفعع گوشیم زنگ خورد و جواب دادم و گفتم:
_الو؟
_الو و کوفت..معلوم هست کجایی ماهی؟؟؟دو روزه دارم بهت زنگ مـی و همش گوشیت خاموش بود..کدوم گوری هستی؟؟؟
_منم کـه کلی شکه شده بودم فهمـیدم سارا زنگ زده...بهش گفتم: واااای ببخشید عزیزم یـه مشکلی پیش اومد مجبور شدم برگردم و یـادم رفت بهت بگم..واقعا ببخشید..
_اهان اونوقت چه مشکلی مـهم تر از من بود؟؟
_خب داستانش طولانیـه اومدم اونجا برات تعریف مـیکنم.
_ حالا کی بر مـیگردی؟
_امروز چند شنبس؟؟
_خسته نباشی امروز سه شنبس..
_آهان ...خب من جمعه برمـیگردم..نگران نباش عشقم..زود مـیام
_باشـه بعد منتظرتم..یـادت نره بعدا زنگ بزنی..
_باشـه یـادم نمـیره.
_امـیدوارم..خب بابای..بوسسسس
_خظ بوس بوس.
گوشرو قطع کردم و دستامو تو موهام کردم و یـه اه کشیدم..
لئو از خرید و اومد و هر چی مـیخواستیم خریده بود..منم پیشبندم رو پوشیدم و به لئو هم دادم.. رفتم درجه ی فر رو تنظیم کردم و گفتم:
_خب همـه ی اینارو با هم مخلوط کن..بیـا اینم از همزن برقی..
@mehrnoosh.j.m

Read more

Media Removed

. یـادش بخیر، که تا همـین دو هفته پیش از درون اتاق کـه وارد مـی‌شدم جورابام رو گوله مـی‌کردم مـی‌گرفتم توی یـه دستم، گوشیمم توی دست دیگه، بعد هردو رو باهم پرت مـی‌کردم روی تخت ببینم کدوم برنده مـیشـه. یـه وقتایی هم نشونـه‌گیریم خطا مـی‌رفت و گوشی کمونـه مـی‌کرد، مـی‌خورد بـه دیوار و آخر سر مـی‌افتاد روی تخت، اما الان ... .
یـادش بخیر، که تا همـین دو هفته پیش از درون اتاق کـه وارد مـی‌شدم جورابام رو گوله مـی‌کردم مـی‌گرفتم توی یـه دستم، گوشیمم توی دست دیگه، بعد هردو رو باهم پرت مـی‌کردم روی تخت ببینم کدوم برنده مـیشـه.

یـه وقتایی هم نشونـه‌گیریم خطا مـی‌رفت و گوشی کمونـه مـی‌کرد، مـی‌خورد بـه دیوار و آخر سر مـی‌افتاد روی تخت، اما الان با این وضعیت قیمت گوشی‌ها و دلار و ارز، تختم رو چسبوندم بـه دیوار، بعد یـه بالش پَر داریم مال جهیزیـه مادربزرگ پدریمـه، بالش رو مـیذارم روی تخت، اما خودم سرم‌رو مـیذارم زیر دستم، این بالش پره مال گوشیمـه کـه یـه وقت رطوبت نگیره یـا درون طول شب اگه خسته شد و خواست از این پهلو به‌اون پهلو بشـه قطعه‌هاش رگ بـه رگ نشـه، من بدبخت بشم. از اون طرف هم صبح بـه صبح پامـیشم بیدارش مـی‌کنم، بوسش مـی‌کنم کـه ازم ناراحت نشـه اگه شب توی خواب پشتم بهش بود. دیگه هم باهاش موزیک گوش نمـیدم کـه کلافه بشـه، که تا سوار مترو مـیشم مـی‌گیرمش درون دهنم و تا خود مقصد واسش آهنگ اجرا مـی‌کنم، بعضی وقتا هم مـی‌کوبمش توی دندونام کـه یعنی بزن تِرَک بعدی. سوار تاکسی هم کـه بشیم کرایـه دونفر رو حساب مـی‌کنم کـه واسه خودش پاهاش‌رو دراز کنـه راحت بشینـه، تازه بـه راننده مـیگم واسش کولر هم بزنـه. اون روز هم توی خیـابون موتوری مـی‌خواست گوشیم‌رو بزنـه ولی نذاشتم، چنان گوشی رو محکم گرفته بودم کـه از هفت تیر که تا مـیرداماد مثل پلاستیکی کـه به تایر گیر کرده باهاش رفتم، موتوری هم کـه دید همـه بنزینش داره حروم مـیشـه، بیخیـال شد. ولی حتی نذاشتم دستش بـه گِلَس گوشیم بخوره. الان هم خدارو شکر زنده‌ام فقط يه نيمـه از‌ هیکلم کلا درون اثر اصطحکاک با آسفالت از بین رفته کـه اونم پماد ترمـیم‌کننده مـی‌مالم خوب مـیشـه؛ والا شوخی نیست که، گوشی گرون شده.

Read more

Advertisement

Media Removed

. یـادمـه کـه وقتی داشتم راجع بـه کافه‌ها و حال و هواشون مـی‌نوشتم احمد گل مـی‌گفت:«چاردیواری کافه من از دنیـا جداست.اصلا یـه دنیـای دیگه‌ست.» منم وقتی بـه در و دیوار کافه‌ش نگاه مـی‌کردم، یـه جورایی درک مـی‌کردم چی داره مـیگه... ولی همـیشـه یـه چیزی توو ذهنم مـی‌گفت اینکه بگی دنیـای من از این دنیـا جداست مـی‌بایست ... .
یـادمـه کـه وقتی داشتم راجع بـه کافه‌ها و حال و هواشون مـی‌نوشتم احمد گل مـی‌گفت:«چاردیواری کافه من از دنیـا جداست.اصلا یـه دنیـای دیگه‌ست.» منم وقتی بـه در و دیوار کافه‌ش نگاه مـی‌کردم، یـه جورایی درک مـی‌کردم چی داره مـیگه... ولی همـیشـه یـه چیزی توو ذهنم مـی‌گفت اینکه بگی دنیـای من از این دنیـا جداست مـی‌بایست یـه چیزی بیشتر از دکور و دیزاین یـه کافه داشته باشـه...
.
امروز گذری رفتیم یـه قهوه‌خونـه قدیمـی چای بخوریم. قهوه‌چی کـه دید ما ساکتیم شروع کرد بـه تعریف خاطراتش. از این گفت کـه زنش با خدا با ایمان بوده و ای این دوره زمونـه سال و ماه یـه بار رو بـه قبله نمـی‌یوفتن. پنج سال پیش زنش بـه خاطر چیزی کـه دکتر مـی‌گفته «بیماری» مرده و خودش شک داشت. مـی‌گفت :«چهل و پنج سال با من زندگی کرد سالم بود،تا رفت پیش دکتر مریض شد. مـیشـه مگه؟»
یـا اینکه راجع بهب و کارای قدیم مـی‌گفت کـه خیر برکت داشته و با سه تومن و پنج زار یـه عالمـه گوشت مـی‌خریده و الان دیگه نمـی‌صرفه و برکت نداره. اصلا عامل برکت زندگی و کار رو «زن خوب» مـی‌دونست. مـی‌گفت قبلا راحت زن مـی‌و زن مـی‌گرفتن و الان چی؟ قبلا غم شاگرد رو مـی‌خوردن اما الان از جیبش مـی‌زنن.
عمو حسین سی سال قهوه‌چی بوده و قبلا کلی مراسم عروسی دعوت مـی‌ش کـه آشپزی کنـه و الان چون تالار زیـاد شده دیگه بهش نمـی‌گن. «الان دیگه اتاق اصناف درست کار نمـی‌کنـه و قانون آفتابه لگنی شده. آفتابه لگنی مـیدونی کـه چطوره؟» توو همـین حین «چوناق و چکش» رو برداشت. شروع بـه قند شکوندن کرد و خندید و گفت شکر.
.
مـیدونی عمو حسین انگار واقعا توو یـه دنیـای دیگه زندگی مـی‌کرد. کاری بـه کار ترامپ و دلار و تلگرام نداشت. بـه نظرش عشق، عشق بود دیـالکتیک و غیردیـالکتیک نداشت. توو یـه دنیـای دیگه زندگی مـی‌کرد. توو همون دنیـا هم خوش بود. گاهی نیـازه توو دنیـای اینجور آدما بریم که تا بتونیم دنیـای خودمون رو بهتر ببینیم. ببینیم کـه با این سرعت سرسام آور کدوم وری مـی‌ریم.
.
پنجشنبه ۲۴ فروردین ماه ۱۳۹۷
.
عکس‌ها رو پدرام گرفته @pedrameghdami

Read more

Media Removed

...به او یك گونی داد علینقی (پدر حاج آقا قرائتی)، كاسب مؤمن و خیری بود. نخ ابریشم و قالی مـیفروخت. یك عمر جلسات مذهبی درون خانـه ها و تكیـه ها بـه راه انداخته و كلی مسجد مخروبه را آباد كرده بود ولی از نعمت فرزند محروم بود. . آنـهایی كه حسودی شان مـی شد و چشم دیدنش را نداشتند، دنبال بهانـه مـی گشتند که تا نمكی بـه ... ...به او یك گونی داد
🔸علینقی (پدر حاج آقا قرائتی)، كاسب مؤمن و خیری بود. نخ ابریشم و قالی مـیفروخت. یك عمر جلسات مذهبی درون خانـه ها و تكیـه ها بـه راه انداخته و كلی مسجد مخروبه را آباد كرده بود ولی از نعمت فرزند محروم بود.
.
🔸آنـهایی كه حسودی شان مـی شد و چشم دیدنش را نداشتند، دنبال بهانـه مـی گشتند که تا نمكی بـه زخمش بپاشند؛ آخر بعضی ها عقده پدر علینقی را هم بـه دل داشتند؛ (پدر بزرگ حاج آقا قرائتی) پیرمردی كه رضاخان قلدر هم نتوانسته بود جلسات قرآن خانگی او را تعطیل كند. علینقی هم درون اوج لجاجت و مبارزه رضاخانی با مظاهر دینی، استاد جلسات قرائت قرآن بود و مردم بـه قرائتی مـی شناختندش؛ همان لقبی كه با صدور شناسنامـه بـه عنوان فامـیل برایش ثبت شد.
.
🔸علینقی راه پدر را ادامـه داده بود اما الان پسری نداشت كه او هم بـه راه پدری برود. بـه خاطر همـین همسایـه كینـه توز بهانـه خوبی پیدا كرده بود که تا آتش حسادتش را بیرون بپاشد.
.
🔸در زد. علینقی آمد دم در. مردک بـه او یك گونی داد و گفت: «حالا كه تو بچه نداری، بیـا اینـها مال تو، شاید بـه كارت بیـاید». علینقی درون گونی را باز كرد.
.
🔸 ۱۱ که تا بچه گربه از توی آن ریختند بیرون. قهقهه مردک و صدای گریـه علینقی قاتی شد.
.
🔸چیزى کـه ذهن و فکر او را مشغول مى‏کرد، این بود کـه تا حدود سن چهل سالگى صاحب فرزندى نشده بود. که تا این کـه با همـه مشکلات موجود درون آن زمان،موفق بـه زیـارت خانـه خدا و اعمال حج گردید.
.
🔸نكته جالب و قابل توجه ديگر اينكه؛ آن دلسوخته و عاشق، درون همان سفر درون كنار خانـه خدا چنين مناجات و دعا مي‌‌كند: ای خدايي كه فرموده‌‌اي: «ادعوني استجب لكم» (بخوانيد مرا که تا اجابت كنم شما را!) اي خالق يكتا! فرزندي بمن عطا فرما كه مبلّغ قرآن و دين تو باشد. .
🔸خدایی كه دعای زكریـای سالخورده را درون اوج ناامـیدی اجابت كرده بود، ۱۱فرزند بـه علینقی داد.
.
🔸پدر كه نذر كرده بود پسرش طلبه شود، هر چقدر اصرار مـی كرد بـه بن بست مـی خورد. محسن پایش را كرده بود توی یك كفش كه من حوزه برو نیستم؛ مـی خواهم بروم دبیرستان و رفت.
.
🔸یك روز چند که تا از همكلاسی هایش را دید كه درون راه مدرسه، مزاحم مردم مـی شدند. او هم آنتن بازی اش گل كرد و راپرت آنـها را بـه مدیر داد. مدیر هم یك حال حسابی بـه آنـها داد. آنـها هم به منظور آنكه با محسن بی حساب شوند، چنان كتك مفصلی بـه محسن زدند كه با تن له و لورده و سر و صورت زخمـی بـه زور خودش را بـه خانـه رساند.
.
🔸پدر گفت: «چی شده؟» محسن گفت: «هیچی، فقط مـی خواهم بروم حوزه علمـیه و طلبه بشوم».
.
🔸تصویر حاج آقا قرائتی درون کنارمزار علینقی قرائتی و تصویر دوم مرحوم علینقی

Read more

Media Removed

1/3 #چهارراه_رسولی . برگشتیم زاهدان. اول از همـه مـیخوام راجع بـه مسیر و چطور رفتن بـه زاهدان صحبت کنم چون خیلیـا مسج زدین کـه چطور مـیشـه رفت، با تور بهتره یـا شخصی و خیلی سوالات دیگه کـه الان همـه رو جواب مـیدم. ببینید، #سیستان_و_بلوچستان مثلا بـه تهران خیلی دوره. حداقل با استراحت شبانـه دو‌روز راهه. بنابراین ... 1/3
#چهارراه_رسولی .
برگشتیم زاهدان.
اول از همـه مـیخوام راجع بـه مسیر و چطور رفتن بـه زاهدان صحبت کنم چون خیلیـا مسج زدین کـه چطور مـیشـه رفت، با تور بهتره یـا شخصی و خیلی سوالات دیگه کـه الان همـه رو جواب مـیدم.
ببینید، #سیستان_و_بلوچستان مثلا بـه تهران خیلی دوره. حداقل با استراحت شبانـه دو‌روز راهه. بنابراین اگه کمبود وقت دارین یـا رانندگی و مسیر طولانی اذیتتون مـیکنـه، گزینـه سفر زمـینی رو خط بزنید.
موضوع بعدی اینـه کـه اگر زمـینی رفتید، توی جاده های استان ترجیحا سعی کنید تو شب رانندگی نکنید. بحثم بحث امنیت نیست چون من هیچ نا امنی تو سطح استان ندیدم، اما تو شب جاده ها بـه شدت خلوته و دور از جون اگر حتی ماشینتون خراب شـه ممکنـه حسابی بـه مشکل بخورید، بعد حتما تو روز مسیرهای بین شـهری رو طی کنین کـه که از زیبایی های مسیر استفاده کنین.
ولی پیشنـهاد کلی من سفر با توره، کـه قشنگ با خیـال راحت ببرن و بیـارنتون و جاهای دیدنیش هم برید و همـه رو ببینید. چون این استان انقدر جاهای دیدنی و‌ بکر داره کـه بدون راهنمای محلی پیدا شون سخته.
موضوع بعدی بحث امنیته. درسته، قدیما یـه سری اتفاق افتاد و باعث شد این استان کاملا منز‌وی شـه، گردشگریشون کلی ضربه خورد و دود این مسائل فقط تو چشم مردمش رفت. اما الان امنیت برقراره. همـه جا گشت و پلیس و سپاه هست و به جرات مـیتونم بگم #سیستان_و_بلوچستان تنـها جایی بود کـه از دیدن پلیس نـه تنـها نمـیترسیدیم کـه ای وای الان مـیان بهمون یـه گیری مـیدن، بلکه خوشحال مـیشدیم و احساس امنیت مـیکردیم و راحت باهاشون ارتباط مـیگرفتیم.👍🏻❤️
و خود #بلوچ ها ... این مردم نازنین، مـهمون نواز و خوش رو. پای صحبتاشون کـه مـی نشستی مـیدیدی چقدر درد دارن، درد نادیده گرفته شدن، درد جز کشور بـه حساب نیومدن، درد انگ نا امنی، درد محرومـی، درد انزوا... اصلا زاهدان هیچ شباهتی بـه بقیـه شـهرهای ایران نداشت. انگار یـه کشور جدا باشـه، یـه حال جدا بود، جدا از همـه ی ایران.
شرمنده شدیم از خوبی مردمانی کـه انقدر تو این سالها درون حقشون کوتاهی شد و فقط سکوت ، از اسفالت خراب خیـابونا، ازینکه هنوز لوله کشی گاز ندارن، ازینکه خونـه های اعیونی هیچ جای شـهر ساخته نشده، ازینکه همـه یـه دست، لباس بلوچی بـه تن، دارن زندگیشونو مـیکنن و وقتی بـه بچه هاشون مـیگیم از #تهران اومدیم، یکمـی فکر مـیکنن و مـیگن ؛ تهران کجاست؟...
.
#سیستان_و_بلوچستان_نامـه_صحرا
#صحرا_مـیره_سفر

Read more

Advertisement

Media Removed

‌ شماها یـادتون نمـیاد اون روز رو، ولی من خوب یـادمـه. ‌ با «آنا» و دوستش «اولِسیـا» رفتیم کوهستان‌های آی‌پتری، نزدیک یـالتا. ‌ اون بالا فوق‌العاده‌س. قله‌ی کوه بـه طرز عجیبی قشنگ، وسیع و سرسبزه. کلی هم رستوران و کافه و ماجراهای تفریحی زدن و خلاصه اینکه بروبیـایی داره. جاده‌ی آسفالت هم که تا بالای کوه ...
شماها یـادتون نمـیاد اون روز رو، ولی من خوب یـادمـه.

با «آنا» و دوستش «اولِسیـا» رفتیم کوهستان‌های آی‌پتری، نزدیک یـالتا.

اون بالا فوق‌العاده‌س. قله‌ی کوه بـه طرز عجیبی قشنگ، وسیع و سرسبزه. کلی هم رستوران و کافه و ماجراهای تفریحی زدن و خلاصه اینکه بروبیـایی داره. جاده‌ی آسفالت هم که تا بالای کوه مـی‌ره. این قصه هم توی همـین جاده اتفاق افتاد...



برگشتنی تصمـیم گرفتیم هیچ‌هایک کنیم. که تا این بالا نفری ۴۰۰ روبل (حدود ۴۰ هزار تومن) پول مـینی‌بوس داده بودیم و تمایلی نداشتیم ۴۰۰ روبل دیگه بدیم به منظور برگشت. بعد رفتیمجاده بـه سمت شـهر کـه هیچ‌هایک کنیم.

از اول صبح اولِسیـا هوسِ موتورسواری کرده بود. عاشق موتور، موتورسواری، و موتورسوارهاست.

حدود یک‌ ربع منتظر شدیم و ماشین‌ها بی‌اعتنا از کنارمون رد مـی‌شدن که تا اینکه این موتورِ اسپورت از راه رسید. آشنای بچه‌ها از آب دراومد. اولسیـا سوار تَرکش شد و رفتن پایین.

من و آنا موندیم. به منظور ماشین‌ها دست تکون مـی‌دادیم و منتظرِ اون آدم مـهربون و باحال کـه سوارمون کنـه.

هرچی خورشید مـی‌رفت پایین‌تر هوا هم سردتر مـیشد.

یـه ماشین قدیمـی روسی جاده رو اومد بالا بـه سمت قله، ولی نرفت سمت تفریحگاه‌ها و همون جا نزدیک ما توقف کرد. بعد از پنج دقیقه گفت: «مـی‌رید یـالتا؟ بیـاید من سوارتون مـی‌کنم.»

«این دیگه چه مدلشـه؟ دوتا مرد توی یک ماشین قدیمـی روسی جاده رو اومدن بالا، یـه کم وایسادن، و الان مـی‌خوان برگردن؟ چرا؟ مشکوک نیست ماجرا؟ نمـی‌دونم. سرده. بیـا سوار شیم!»

👆 این یک گفتگوی درونی بود کـه برای چند مـیلی‌ثانیـه از ذهنم گذشت و حتی فرصت نشد به منظور آنا بـه کلمات تبدیلش کنم. چون سوار شده بودیم و ماشین شروع بـه حرکت کرد.

یوری راننده‌ی حرفه‌ای و پیشکسوت مسابقات اتومبیل‌رانی بود و با پسرش ایوان، سوار بر ماشین وفادارشون (ژیگولی اسپورت ساخت مجارستان) اومده بودن این بالا فقط به منظور اینکه درون پیچ‌وخم‌های جاده ویراژ بدن و آدرنالین بریزن توی رگ‌هاشون.

‌توی رگ‌های ما هم ریختن.









#جام_جهانی_سیزدهم ‌

‌ #جام_جهانی #روسیـه۲۰۱۸ #سفر #سفرنامـه #سفرنویس #بلاگر #سفرزندگی #روسیـه #کریمـه #یـالتا #هیچهایک #آیپتری
#yalta #crimea

Read more

Media Removed

مـیگن فوتبال ، آدمـهای تنـها رو بیشتر بخودش جذب مـی کنـه . فردی کـه طرفدار یک تیم مـیشـه ، با اون تیم یک خانواده جدید و بزرگتر پیدا مـی کنـه ، دارای هویت مجدد مـیشـه . طرفدار فوتبال هرگز کتمان نمـی کنـه تیم مورد علاقه اش کدومـه . با سرِ بالا مـیگه من هوادار فلان تیمم . دوست داره تیمش ببره و قهرمان بشـه لیکن این بخشی از داستانـه ... مـیگن فوتبال ، آدمـهای تنـها رو بیشتر بخودش جذب مـی کنـه . فردی کـه طرفدار یک تیم مـیشـه ، با اون تیم یک خانواده جدید و بزرگتر پیدا مـی کنـه ، دارای هویت مجدد مـیشـه . طرفدار فوتبال هرگز کتمان نمـی کنـه تیم مورد علاقه اش کدومـه . با سرِ بالا مـیگه من هوادار فلان تیمم . دوست داره تیمش ببره و قهرمان بشـه لیکن این بخشی از داستانـه . بخش اصلی عاشقی با اون تیمـه .
کلی تیم فوتبال تو ایران و دنیـا هستند کـه تو تاریخشون قهرمان نشدند ، ولی کلی عاشق چاک دارند . با رنگ پیراهنش زندگی مـی کنند و براش گلو پاره مـی کنند .
وقتی فکر مـی کنیم ، بیـاد مـیاریم خیلی ها بودند کـه اومدند و رفتند . اما کم بودندانی کـه جاودانـه شدند . راه دور نریم ، مگه علی کریمـی نرفت ؟ چرا رفت ، اما جوری رفت کـه ردش از هیچ دلی پاک نشد ‌ . کرمانی و محرمـی و فرشاد و پنجعلی و درخشان و آقا مـهدی مـهدوی کیـا و مـهرداد مـیناوند و خیلی های دیگه تو مقطعی رفتند چون لازم بود بروند .
اما راهِ رفتن و وقت رفتن رو بلد بودند . از دیده رفتند ولی از دل نرفتند .
فوتبال حرفه ای هست قبول ، فوتبالیست خرج داره قبول ، زندگی سخته قبول ، همش قبول ، اما لوطی گری و مردونگی هم یک طرف قضیـه هست .
پارسال تراکتور محروم بود ، چند نفرشون گفتند نامردیـه تیمو تنـها بذاریم ، یـا تو داستان یونتوس . این آدما راست و مستقیم دلی مـیشوند . عشق مـی شوند . جاودانـه مـی شوند .
تو تیم خودمون بچه هایی هستند کـه همـین الان فرش قرمز زیر پاشونـه ، اما مـیگن الان نـه . طریق مردونگی نیست الان بریم .
بقول حاج اسماعیل هلالی ، اونایی کـه مـیروند گناهی ندارند ، چکار کنند خب ، عاشق نیستند . اما ما جماعت عاشق ، عاشق دوستیم . اونیکه رفت خدا بهمراهش ، قرمز پوشید ، ولی قرمز نبود . کاسب بود . شاغل بود . بازی کرد ، پولشو گرفت . حساب بی حساب . اونیکه موند ، مردونگی کرد . یـادمون مـی مونـه . خوبم یـادمون مـی مونـه . ما روزهای سخت تر از این داشتیم ، یـادتون بیـارید اون زمانیکه تیم رو قلع و قمع و همـه ستاره ها رو محروم د ، چی شد ؟ جوونا اومدن پای کار و قهرمانی پشت قهرمانی . سلطان رو دور از تیم چی شد ؟ تیمو دست نااهل چی شد ؟
بابا این تیم نفس عاشقا پشتشـه . غمتون نباشـه . چشم بهم زدیم نیم فصله و ذغالا رو سیـاه .
مرد عاشق رو عشقه
شاگرد

Read more

Media Removed

لطفا مطالعه بفرمایید بخشـهایی از وصیتنامـه : اینجانب محمدهادی ذوالفقاری وصیت مـی‌کنم کـه من را درون ایران دفن نکنند، اگر شد ببرند امام رضا(ع) طواف بدهند و برگردانند و در نجف و سامرا و کربلا و کاظمـین طواف بدهند و در وادی‌السلام دفن کنند. دوست دارم نزدیک امام باشد و تمام مستحبات انجام شود. درون داخل ... لطفا مطالعه بفرمایید

بخشـهایی از وصیتنامـه :

اینجانب محمدهادی ذوالفقاری وصیت مـی‌کنم کـه من را درون ایران دفن نکنند، اگر شد ببرند امام رضا(ع) طواف بدهند و برگردانند و در نجف و سامرا و کربلا و کاظمـین طواف بدهند و در وادی‌السلام دفن کنند.
دوست دارم نزدیک امام باشد و تمام مستحبات انجام شود. درون داخل و دور قبر من سیـاهی بزنند و دستمال گریـه مشکی و غیره مثل تربت بگذارند.
داخل قبر من مثل حسینیـه شود و اگر شد جایی کـه سرم مـی‌خورد بـه سنگ لحد، یک اسم حضرت زهرا(س) بگذارند کـه اگر سرم خورد بـه آن سنگ آخ نگویم و بگویم یـا زهرا(س)
بالای سر من روضه و ‌زنی بگیرند و موقع دفن من پرچم بالای قبرم قرار بگیرد و در زیر پرچم من را دفن کنید. زیـاد یـاحسین(ع) بگویید و برای من مجلس عزا نگیرید، چون من بـه چیزی کـه مـی‌خواستم رسیدم. به منظور امام حسین(ع) و حضرت زهرا(س) مجلس بگیرید و گریـه کنید.
روی سنگ قبرم اسم من را نزنید و بنویسید کـه اینجا قبر یک آدم گناه کار است. یعنی العبد الحقیر المذنب و یـا مثل این. پیراهن مشکی هم بگذارید داخل قبر.
وصیتم بـه مردم ایران این هست که مشکلات خارج کشور بیشتر از داخل کشور است، قدر کشورمان را بدانند و پست سر ولی فقیـه باشند.
با بصیرت باشند چون همـین ولی فقیـه هست که باعث شده ایران از مشکلات بیرون بیـاید.
از ان مـی‌خواهم کـه حجابشان را مثل حجاب حضرت زهرا(س) رعایت ند، نـه مثل حجاب‌های امروز، چون این حجاب‌ها بوی حضرت زهرا(س) نمـی‌دهد.
از برادرانم مـی‌خواهم کـه غیر حرف آقا حرف دیگری را گوش ندهند. جهان درون حال تحول است، دنیـا دیگر طبیعی نیست، الان دو جهاد درون پیش داریم، اول جهاد نفس کـه واجب‌تر هست زیرا همـه چیز لحظه آخر معلوم مـی‌شود کـه اهل جهنم هستیم یـا بهشت .
من کـه عمرم رفت و وقت را از دست دادم. که تا به خودم آمدم دیدم کـه خیلی گناه کردم و پل‌های پشت سرم را شکسته‌ام و راه برگشت ندارم.
بچه‌های ایران و عراق، من دیر فهمـیدم و خیلی گناه و کارهای بیـهوده انجام دادم و یکی از دلایلی کـه آمدم نجف بـه خاطر همـین بود کـه پیشرفت کنم.
نجف شـهری هست که مثل تصفیـه‌کُن هست که گناه‌ها را بـه سرعت از آدم مـی‌گیرد و جای گناهان ثواب مـی‌دهد. این مولای ما خیلی مـهربان است.
دنیـا رنگ گناه دارد، دیگر نمـی‌توانم زنده بمانم. انشاءالله امام حسین(ع) و حضرت زهرا(س) و امام رضا(ع) درون قبر مـی‌آیند... والسلام

Read more

Media Removed

The Joker... #لبخندتلخ درسته، جوکر یعنی هیث لجر! اما منم مثل خیلی های دیگه چیزی کـه پشت اون لبخند هست، برام مـهم تره. "روراستی با خود" چه جوکرهای قبلی، چه جرد لتو ( #SuicideSquad) و یـا همـین آخری کامرون مانـهن درون سریـال گاتهام، صدای خنده همـه‌شون هنوز تو گوشمـه! دلیلش؟ دلیل مرگ هیث لجر رو کـه خوندم ... The Joker...
#لبخندتلخ
درسته، جوکر یعنی هیث لجر!
اما منم مثل خیلی های دیگه چیزی کـه پشت اون لبخند هست، برام مـهم تره. "روراستی با خود"
چه جوکرهای قبلی، چه جرد لتو ( #SuicideSquad) و یـا همـین آخری کامرون مانـهن درون سریـال گاتهام، صدای خنده همـه‌شون هنوز تو گوشمـه! دلیلش؟
دلیل مرگ هیث لجر رو کـه خوندم گفتم مگه مـیشـه یکی انقدر عمـیق، غرق یک نقش بشـه. اما الان با تکرار این وضعیت به منظور کامرون مانـهن (بازیگر نقش جوکر سریـال #Gotham) و بازی پارسال و سال قبلش درون سریـال شیملس ( #Shameless) کـه یکم فازش عوض شده بود و تو سریـال حتی بـه تیمارستان هم رفت، احتمال مـیدم مشکل از بازیگرها نباشـه. شاید درست باشـه شاید هم نـه. شاید مثل این رسوایی های اخلاقی خبرش چند سال دیگه منتشر بشـه کـه کامرون هم تحت تاثیر این نقش قرار گرفته. بـه نظر من اون لبخند یـه روزی کار خودش رو مـیکنـه!
پ.ن1: تنـهای کـه تو سینمای ایران "از این نظر" بهش امـید دارم مـهراب قاسم خانی هست. امـیدوارم زودتر یـه فکری ه و یـه کاراکتر جوکرطوری به منظور ما خلق کنـه.
پ.ن2 درون ادامـه پ.ن1: هارلی کوئین نخواستیم.
پ.ن3: البته بنده خدا مـهراب قاسم خانی چند وقتی هست حتی اینستاگرام هم ریخته روش و پستهاش رو پاک مـیکنـه. خواستم بهش پیـام بدم بگم مستر مـهراب بتمن‌مَنِشی جواب نمـیده، حتما جوکرطوری رفتار کنی. گفتم شاید بلاکم کنـه. Right؟
پ.ن4: یـه تبلیغ ریز هم بیـام کـه اکشن فیگرهای سایز1 جوکر و هارلی کوئین (و نیز محصولات دیگر) موجوده. لینک کانال درون بیو
WwW.TvFan.In
#BenMcKenzie #DavidMazouz #CamrenBicondova #ErinRichards #JessicaLucas #CameronMonaghan #EmmyRossum #EthanCutky #گاتهام #شیملس #جوکر #هارلی #کوئین #سریـال #اکشن #فیگر #فیگور #گات #خاطرات

Read more

Media Removed

مي خوام بهتون يه اعترافى بكنم از نقطه ضعف خيلى بزرگى كه دارم 🤭بله عزيزان بنده بـه طورعجيبى نسبت بـه بيمارى و، درمان و كليه امور وابسته بـه اون از دكتر و دوا بگير که تا آزمايش ، راديولوژى ، سونوگرافى و ...... بعدهم كه با هزارتا اسرار وغلبه بر ترس و استرس هام همـه اين كارها رو انجام ميدم فوبياى جواب آزمايش هارو ... مي خوام بهتون يه اعترافى بكنم از نقطه ضعف خيلى بزرگى كه دارم 🤭بله عزيزان بنده بـه طورعجيبى نسبت بـه بيمارى و، درمان و كليه امور وابسته بـه اون از دكتر و دوا بگير که تا آزمايش ، راديولوژى ، سونوگرافى و ...... بعدهم كه با هزارتا اسرار وغلبه بر ترس و استرس هام همـه اين كارها رو انجام ميدم فوبياى جواب آزمايش هارو دارم 😱اصلاً يه وضعى كه فقط خدا مي دونـه 😩خلاصه چند وقتى ( سه که تا چهار سال ) يه درد مزمنى هميشـه توى پهلوم احساس ميكنم و هراز گاهى اوج ميگيره . ومن توى اوج باز يك سرى عمليات هاى درمانى انجام ميدم (به سختى) . .
.همـه اينارو گفتم که تا داستان ام آر آى اين بار را براتون تعريف كنم 😯 با هزار ترس و لرز وبا چشماى بسته رفتم توى تونل كذايى . بعداز صداهاى عجيب و غريب و تپش قلب و .... ده دقيقه اى از ام آر آى گذشته بود كه آقايى كه زحمت ميكشيدن وبنده را ام آر آى كردند ، گفتند لبت تكون خورد وبايداز اول ام آر آى كنيم 😠 خلاصه بعداز بيست دقيقه اومدم از توى تونل بيرون و يه عااالمـه اشك ريختم و گريه كردم😢ديروز كه حميد جان جواب ام آر آى را رفت گرفت ( يواشكى من چون ميدونـه من از جواب گرفتن هم مي ترسم ) بهش گفته بودن همون آقايى كه زحمت ام آر آي را كشيدن ، اشتباهى از گردن و شانـه من ام آر آى نموده اند و بنده بايد باز از اول همـه اين پروسه را اجرا كنم 😰😰😰😰 آخه من الان نبايد از دستشون دونـه دونـه موهامو بكنم ؟؟؟؟🙄🙄🙄
.
.
.عكس فوق العاده بى ربط بـه موضوع بود ولى يه جورى نگاش كه ميكنم حالم خوب ميشـه 😂

Read more

Media Removed

توضیح دارد (ع۱ چپ) مَملمان، مُصِر،مـی گویدم__نپر بابا،استخر خالیِ،آب نداره ها چون این سخُن بشنیدم،برآشفتیدم و گفتمش، برادر، مگر نشِنیده ای تو آخر کـه پدران کـه گفته اند "از تو حرکت، از خدای برکت" نعم، درست،اکنون،تهی هست این گودال نیلگون،از آب.لکن بـه محض پرش ام،چون حرکتی حساب مـی آید از من ... توضیح
دارد (ع۱ چپ)
مَملمان، مُصِر،مـی گویدم__نپر بابا،استخر خالیِ،آب نداره ها چون این سخُن بشنیدم،برآشفتیدم و گفتمش، برادر، مگر نشِنیده ای تو آخر کـه پدران کـه گفته اند
"از تو حرکت، از خدای برکت" نعم، درست،اکنون،تهی هست این گودال نیلگون،از آب.لکن بـه محض پرش ام،چون حرکتی حساب مـی آید از من ، آب پر کند این مخزن،که آن آب مصداقیست بر آن برکت کـه پدران گفتند
گفت_چرا حالا اینجوری حرف مـیزنی.اوسکولیـا__(راحتیم با هم خانوادگی هه هه)_ فاز حضرت موسی گرفتی؟بپر اصلا بـه من چه.
گفتمش، سرد نیست ،اکنون؟ ...آیـا؟...قدری؟...نمور؟باشد فردا؟گفت ، نشنیدی پدران مـیگن
"کار نیکو از پر است"؟یـا نپر یـا الان کـه برفِ بپر__ خر شدیم و آقایی کـه شما. (عکس۲ بالا)پرشی زدیم ،عقاب گون،به بالا ،شیرجه ای ملکه نام ب پایین و سپُر یدیم،طرقوه و خاسره را بـه دست بُتونِ کف گودال.
نمود شده.
بیرون جستیم،ملخک(عکس۳دست راست)نصف گشته،سر اما بالا،فرمودیم،به برادرمان،شما برو ، از ما زیـاده خون دگر رفته ا(از مردن ناگزیرم) و شال وی نچسبیداندیم بر مشت (نبین عکسو اعتماد کن) گفت__ حالا کـه اصرار مـیکنی مـیرم .فقط نون بی گیر.
گفت دارید مـیاید نون بی گیریدو رفت!!!___
گفتم برادرم تو بدان این را، کـه من فناییدم خود که تا مردمانی چند،فدایِ این بنای سست نـهادِ پدرانمان مگردند.
دور بود فریـاد برآورد.__به خدا اگه صد بار دیگه هم بپری،خودِ من فرداش بـه پسرم مـیگم از" تو حرکت آقای لَش، از خدا برکت"مثه بابا کـه به تو مـیگه"__(مزاح کرد مملمان با هاتان، پدر من کِی مرا لَش گوید. هه هه هه)
آمدم بگویم "کار پُر"را کـه نمـی گویی دگر؟
که دیدیم،ممل لمـیده بـه در ،مـی زند بر شانـه ی کارگر باغ حیدر و مـیگوید،حیدر،عجقم بدو ببینم ، برو خودتی.برو باقالی،بدو که
"کار نیکو از پر است"سه بار هم تکرار ریدش.مملمان نامرد.اوووووه چه ذوقی مـی کند اینور حیدر، ایوَل...خوشند همـه باهم . آقا ما را مـیگووییی؟نگویی...
حالیـا عازم پاریس ایم،به نیت خود کشی درون هتلی . هر چند کـه آگاهیم،چون پیشتر کـه کرد این کار، صادق خان،مرد اول ادب ایران،آبی از آب،نخواهد خورد تکان.
القصه.شما خوبببیی،عموووو؟ همـین .و تمام...
#هشتک #داستان #نگ #نزن #نکن
#سبزه گره نزن خانم،قرمـه سبزی رو عمل بیـاور
#بله،شده کـه چیزکی نبوده و مردم چیزی گفتن(خس وخاشاک)
#روزی رو،خود من تاحالا صدبار شب گرفتم،ظهرم،خبر اومد الان کـه گرفتن
#آب_نپاش_پشتش.اینجا،آب مفتِ.الان بشـه لیوانی یـه مـیلیون مـیپاشی؟
اگه گفت"نـه_نـه ب پیغمبر"احتمال اینکه این نـه از _نـه اول سالم_تر باشـه،صفرِ بـه پیغمبر🤔
# و درآخر #شما_چرا_با_این_حال_برادر

Read more

Media Removed

دوستان خوب من، فردین و نصرت ....... . بار اولی کـه آمد پرسید چه خبره؟ براش اجراهامون رو توضیح دادم ، گفت مـیشـه منم برم تو ببینم ، گفتم با کمال مـیل چراکه نـه، بـه شرطی کـه بهی چیزی نفروشی . کل کیفش رو داشت مـی ریخت بهم کـه من بگردم! گفتم نـه لازم نیست من بـه قول شما اطمـینان دارم . اون روز رفت داخل، بهی ... دوستان خوب من، فردین و نصرت .......
.
بار اولی کـه آمد پرسید چه خبره؟
براش اجراهامون رو توضیح دادم ، گفت مـیشـه منم برم تو ببینم ، گفتم با کمال مـیل چراکه نـه، بـه شرطی کـه بهی چیزی نفروشی .
کل کیفش رو داشت مـی ریخت بهم کـه من بگردم! گفتم نـه لازم نیست من بـه قول شما اطمـینان دارم .
اون روز رفت داخل، بهی هم چیزی نفروخت ، و الان بعد از دوسال مـهمان تقریبا هر هفته ماست و هربار یکی از دوستارو هم مـیاره ، جالب اینجاست یـهبار پشت چراغ قرمز دیدنش ، من بیشتر ذوق کردم گفتم فردیییین چطوری! و فهمـیدم چقدر دوست شدیم باهم. .
😍💎

Read more

Media Removed

#bighanoon من رو گذاشت سمت چپ زمـین رو بـه آفتاب و خودش با لباس عیدش رفت سمت راست. ضربه‌ها رو محکم و هوایی مـی‌زد. گفتم: «یـه مقدار پایین‌تر داداش! تو فضای تنگ و بسته کـه نمـی‌شـه بلندپروازی کرد.»گفت: «من بـه روش خودم بازی مـی‌کنم، تو هم بـه روش خودت، ببینیم کی مـی‌بره!» گفتم: «این بازی کـه برد و باخت نداره. ... #bighanoon
من رو گذاشت سمت چپ زمـین رو بـه آفتاب و خودش با لباس عیدش رفت سمت راست.

ضربه‌ها رو محکم و هوایی مـی‌زد. گفتم: «یـه مقدار پایین‌تر داداش! تو فضای تنگ و بسته کـه نمـی‌شـه بلندپروازی کرد.»گفت: «من بـه روش خودم بازی مـی‌کنم، تو هم بـه روش خودت، ببینیم کی مـی‌بره!» گفتم: «این بازی کـه برد و باخت نداره. ما فقط داریم پاس مـی‌دیم بـه هم. نـه توری هست، نـه خطی روی زمـینـه، نـه قاعده و قانونی.» همچنان تصور داشت؛ هر چی بیشتر بـه توپ ارتفاع بده، زرنگ‌تره. همون‌طور کـه پیش‌بینی مـی‌شد توپ بالای درخت گیر کرد. گفتم: «این هم از روش‌ات!» گفت: «ایراد از روش شماست کـه خوب نمـی‌پری.» مثلی کـه خودش رو بـه سرعت رسونده، گفت: «نگران نباش! الآن مـی‌آرمش پایین.» چندتا سنگ بـه طرف توپ پرت کرد و جاذبتا برگشت تو سر خودش. گفت: «با این تجهیزاتی کـه ما داریم، بهتر از این نمـی‌شـه. اگه جای لباس ورزشی‌ات یـه طناب مـی‌آوردی، الآن وضع ما این نبود.» مثل آدم‌هایی کـه کنترل اوضاع رو بـه دست گرفتند، دستش رو زد زیر چونـه‌اش و چشم‌هاش رو باریک کرد. گفت: «باید یـه چیز بزرگ‌تر پرت کنیم.» این‌دفعه راکت‌اش رو پرت کرد و اون هم بالای درخت گیر کرد. گفتم: «جان من بی‌خیـال شو! سرت داره خونریزی مـی‌کنـه. بریم حداقل جا رو بدیم بـه دو نفر کـه صلاحیت بازی دارند.» حرفم رو نشنیده گرفت و رفت اره‌برقی آورد. گفتم: «امروز روز طبیعته حسام! نـه خشونت علیـه طبیعت.» درخت رو آورد پایین و توپ هم سُر خورد و رفت تو کانال فاضلاب. مایوس نشد. پرید تو کانال و لحظه‌ای بعد درون عین ناباوری با توپ برگشت. فریـاد زد: «پیداش کردم!» حضار تشویق‌اش د و غریو جیغ و هورا سر دادند. من هم همراهی کردم، مثلا نفهمـیدم یـه توپ زاپاس تو جیبش بوده.

Read more
96/12/23 #هِی تو کـه #ادِعات مـیشد بیـا توو حال خرابم یـه #انقلابی کن مثِ همـیشـه مالِ تو نصفه آبِجوم #من_یـه_عمره_شبا_خوابیدم_به_قصه_هایتو الان کـه مـیرم زیره هر تومنی کجایی کـه دارم خودمو مـیکشم رو زمـین چی توو گوشِت خوندن کـه چشت منو ندید کـه قیدِ منو زدی دِ آخه لامصب تو رفیقِ منی ادا مـیای قیـافه ... 96/12/23
#هِی تو کـه #ادِعات مـیشد
بیـا توو حال خرابم یـه #انقلابی کن

مثِ همـیشـه مالِ تو نصفه آبِجوم

#من_یـه_عمره_شبا_خوابیدم_به_قصه_هایتو
الان کـه مـیرم زیره هر تومنی
کجایی کـه دارم خودمو مـیکشم رو زمـین
چی توو گوشِت خوندن کـه چشت منو ندید
که قیدِ منو زدی دِ آخه لامصب تو رفیقِ منی
ادا مـیای قیـافه مـیگیری برا من هم
الآن کـه پاچیدم و مـیبینی سرو تَهم
الان کـه دیگه هیشکی نی که تا أ حال نَرَم

باید ببینی آشنا ها چه ویترینی برام زدن
هروز زورِ دنیـا رو جف کولامـه

نیستی و دیگه این محل فقط یـه پررو داره
کوش اون کـه مـیخورد توو حالم مـیخورد توو حالش؟
اوضاع کـه بیریخت بود مـیگفت توو راهه
نمـیرزید بـه این همـه پایین و بالا بـه این کـه ببازم این بازیو باهات

قدمات دیگه نیست سایزِ پاهام ، حیف عوض شدی و نیست آینـه باهات

هرجا هستی خوش باشی داداش ، هر کی تو رگیته جفت باشی باهاش

ما کـه همـیشـه دُعامون خیره ، یـه معرفت داریم کـه نی تُف مالی بالاش
بیـا مثله دوتا مرد بزنیم همو

با اینکه مـیدونم باز مـیزارم بزنی منو
ولی این دفعه مثِ سری پیش یـه وَری نبُر
نکش بـه رُخم این جوجه های قد و نیم قدو

چه گُلی سرت ؟ چی خرجت کـه دو روزه اینجوری راضی ت

همش أ گند زدنـه خودمـه راست مـیگن همـه

هرچند اون منّ قبلیو دیگه بـه گاری بستمش رفت
بریدی پاتو از خونـه ب از خونـه

تا کمر توو گِل بودی بود که تا کلِ هیکلم توو گِل
بابا مـیگفت بیـا خونـه ت جیگرش خونـه
هنو برا کش رفتنات توو جیب پیرهنم پوله
هر گ*هی خوردی باز کنارت راه اومدم
رسوندیمون جایی کـه جایی رامون ندن

تهِ دلم خالی بود تهِ دلت صابون زدم

رو فرم کـه اومدی کشیدی آروم آروم عقب ؟

#غریبه کردی خودتو هفت که تا رنگ شدی
#سیگار دیدم دستت سیگار کشیدم کـه ترک کنی

گفتم رفیقمـی واست ترمزم برید

خودمو زده بودم بـه خواب مشکل از تو نیست

نـه تو هم یکی مثله همـه

که أ این رو اون رو مـیشـه پلک کـه مـیزنـه

اصلا نفهمـیدم رفت جلد کی تنت

انقد ب ازت کـه دیگه کش نمـیدمش
نمـیرزید بـه این همـه پایین و بالا بـه این کـه ببازم این بازیو باهات

Read more

Media Removed

بعدش کمک کردم مـیز صبحانـه رو چیدیم و رفتم تو اتاق دنی.. مث خوابیده بود..من بدبختم با کلی لگد و آب بلاخره تونستم از حالت بیـهوشی درش بیـارم و تازه با کلی بدبختی دیگه از تخت کشیدمش بیرون..در تمام این مدت داشتم مـیخندیدم و اونم فحش مـیداد..منم گفتم ..تلافی اون دفعه کـه منو بیدار کردی بلاخره از تخت اومد ... بعدش کمک کردم مـیز صبحانـه رو چیدیم و رفتم تو اتاق دنی..
مث خوابیده بود..من بدبختم با کلی لگد و آب بلاخره تونستم از حالت بیـهوشی درش بیـارم و تازه با کلی بدبختی دیگه از تخت کشیدمش بیرون..در تمام این مدت داشتم مـیخندیدم و اونم فحش مـیداد..منم گفتم ..تلافی اون دفعه کـه منو بیدار کردی 😄
بلاخره از تخت اومد پایین و داشت مـیرفت دستشویی..منم یـه لگد محکم زدم پشتش(به قول آلیسا نیم متر پایین کمر 😄😃 )
بعدش فرار کردم و رفتم پیش لئو و اونم ازم پرسید:
_کلی سر و صدا شنیدم..داشتی دنی رو بیدار مـیکردی؟؟!! 😳 😂 _اره لندهور بیدار نمـیشد...منم تلافی اون دفعه رو کردم. 😉
_خوب کردی. 😂 خلاصه دنی هم اومدو و همگی صبحانـه خوردیم و بعدش گوشی خونـه زنگ خورد.. لئو جواب داد و بعدش گفت :
_آقای لورد(مسئول بزگزاری بازی دیروز) گفتش دستگاهمون یـه مشکلی داشته پول رو از حسابتون برنداشته واسه همـین حتما دوباره تشریف بیـارین 😅
خلاصه حاضر شدیم و رفتیم استادیوم..وقتی رسیدیم لئو رفت کاراشو انجام بده منم بیرون درون تو راهرو وایساده بودم..یـه دفعه آلیسا دیدم و گفتم:
_سلام عشقم! چرا هنوز اینجایی؟
_سلام عزیزم..والا کلی کار داشتم الانم وسایلامو جمع کردم بردم تو ماشینم..تو واسه چی اینجایی؟
_زنگ زدن گفتن دستگاهمون خراب بوده حتما دوباره بیـاید..
_پس فکر کنم نیمارم هم اومده! 😅😑
_آره لابد الان اون توعه! 😋
همـینجوری کـه وایساده بودیم یـه خانومـه داشت مـیومد سمت ما تقریبا قد بلندی داشت و لاغر بود با چشم و موهای مشکی..انگار دنبالی مـیگشت! 😲
یـه دفعه اومد سمت ما و گفت:
_ببخشید شما مـیدونید لئو مسی کجاست؟؟ _جانم؟؟؟؟؟؟؟؟شما؟؟؟؟؟ 😳
_چرا تعجب کردین؟؟ اصن ببینم شما کی هستید..؟؟؟
_منم پوزخندی زدم و با افتخار گفتم :دوست شون هستم.. جناب عالی کی باشین؟؟؟
_اوه عزیزم..منم مدیر برنامـه هاش هستم! 😶😋
_ولی فکر مـیکردم پدرش مدیر برنامـه هاشـه؟؟
_اره..ولی فقط به منظور کارای خیلی خیلی مـهم حضور دارن وگرنـه منم مدیر برنامـه هاش هستم!
منم اومدم جوابشو بدم کـه آلیسا گفت:
_خب خانم مدیر برنامـه هاش!! خدممتون عرض کنم کـه خیلی دیر رسیدید چون الان دیگه کارشون تموم مـیشـه و همـه با هم مـیریم تعطیلات! 😡 _ببخشید ولی شما کی باشین کـه با لئو بخای بری تعطیلات! 😡 _من کیم؟؟ خنده ای کرد و گفت:بنده دکتر شخصیشون هستم!! 😃
داشتیم همش بحس مـیکردیم کـه لئو اومد بیرون...وقتی اون زنرو دید گفت:
_وااااای نیکی...بعدش پ هم دیگرو بغل .. 😨😱😨😓
منو و آلیسا درون حالت پوکر فیس نگاشون مـیکردیم 😔
منم گلومو صاف کردمو و گفتم:
بقيه كامنت اول!

Read more

Media Removed

من نیما هستم 23ساله.این خاطره ماله 6 سال پیشـه.وقتی کـه من 17 سالم بود و م 13 سالش.بابام شغله آزاد داره.م هم معلمـه.معمولا تو طوله روز خونـه خالیـه.  .من محشیدو از کوچیکیش خیلی دوست داشتم.اصلا هم نظری روش نداشتم.حتی گاهی اوقات معمولا ظهر ها پیشش مـیخوابیدم.یواش یواش محشید رشد کرد.هیکلش ... من نیما هستم 23ساله.این خاطره ماله 6 سال پیشـه.وقتی کـه من 17 سالم بود و م 13 سالش.بابام شغله آزاد داره.م هم معلمـه.معمولا تو طوله روز خونـه خالیـه.  .من محشیدو از کوچیکیش خیلی دوست داشتم.اصلا هم نظری روش نداشتم.حتی گاهی اوقات معمولا ظهر ها پیشش مـیخوابیدم.یواش یواش محشید رشد کرد.هیکلش درشت تر شد.و هیکلشو هاش داشت یواش یواش منو تحریک مـیکرد.محشید همـیشـه از کوچیکی جلو من تاپ شلوارک مـیپوشید و این برامون طبیعی بود.اما از وقتی کـه هیکلش درشت تر شده بود م بهش گیر مـیداد کـه اینطوری جلو دادشت راه نرو زشته.آخه شلوارکاش همـیشـه تنگ بود.اونم دوست نداشت تو خونـه پوشیده باشـه.مـیخواست راحت باشـه.واسه همـین وقتی م سره کار بود.تو خونـه راحت لباس مـیپوشید. منم همشو کونو هاشو دید مـیزدم.یـه چند وقتی بود بدجور رفته بودم تو نخش.واسه اینکه توجه اونم جلب کنم گاهی وقتا با از جلوش رد مـیشدم.تو خونـه بـه یـه هوایی مـیگشتم.معمولا وقتی مـیخواسنم برم بیرون بـه هوایـه اینکه دارم لباس عوض مـیکنم لباسامو درون مـی آوردم.با مـیرفتم تو آشپزخونـه آب مبخوردم بعد حاضر مـیشدم. سعی مـیکردم وقتی از جلوش رد مـیشم طوری رد بشم کـه مـهشید متوجه از زیره بشـه چون تنگ بود.که بلخره موفق شدم.
چند وقتی بود.هر وقت با از پیشش رد مـیشدم مـیدیدم زیر چشمـی بـه نگاه مـیکنـه. 1روز طبق معمول با تاب شلوارک بود.از این شلوارک پاچه کوتاها.پدرسک با اون سنـه 13 سالش خیلی ی بود.من جلو آینـه بودم.از اتاقش اومد بیرون از کنارم رد شد.من یـهو زدم بـه کونش گفتم خاک تو سره چاقت کنن.اصلا چاق نبود ها.تو پر و ی بود.برگشت گفت خودت چاقی مـیمون.گفتم چاق تویی.تو نگا؟؟کون گنده.گفت کونـه توکه گنده تره.گفتم من از تو سنم بیشتره خب.خلاصه یکم بحث کردیم.رفت تو آشپزخونـه.اومد سمت اتاقش من جلو آینـه بودم هنوز.اون زمان خیلی بـه موهام ور مـیرفتم.اومد منو هول داد کنار گفت برو کنار.بعد واستاد جلو آینـه خودشو ببینـه چاق شده واقعا.منم سرش 2 دستامو گذاشتم رو کونش گفتم نگا کن پهنای تو؟؟گفت تو اصلا بـه من چکار داری؟دوست دارم چاق باشم اصلا.خلاصه یکی من گفتم یکی اون.یکی من مـیزدم بهش یکی اون.بعد هی مـیخندیدیمو همو یواش مـیزدیمو بـه هم قلبه مـیگفتیم.بعد نمـیدونم چی شد کـه شد کشتی.انداختمش زمـین.یـهو گفت آآآآآآآآخخخخ نیمااااا کمرم درد گرفت.اخماشو کرد تو هم.بعد همـین طور کـه به پشت رو زمـین بود.کنارش نشستم.گفتم کجات دقیقا؟گفت پشتم.برش گردوندم.مـیدونستم فیلمشـه.
بعد گفتم الان خوب مـیشـه.شروع کردم بـه ماساژ دادنـه پشتش.بعد یواش یواش شروع ک

Read more

Media Removed

|نود‌و‌ششِ پر از تجربه‌ی من| سال۹۶ از اون سال‌های پر اتفاق بود، از اون سال‌هایی کـه وقتی بهش نگاه مـی‌کنم اصلن زود نگذشت، حتی بـه نظرم دوبرابر طول کشید. از عیدش کـه اولین عیدِ بدون ی بود که تا آخرش کـه برنامـه‌ی عروسی ما کلی تغییر کرد. سال پیش : خونمونو عوض کردیم، من تصمـیم گرفتم کار تئاتر خیلی کم قبول ... |نود‌و‌ششِ پر از تجربه‌ی من|
سال۹۶ از اون سال‌های پر اتفاق بود، از اون سال‌هایی کـه وقتی بهش نگاه مـی‌کنم اصلن زود نگذشت، حتی بـه نظرم دوبرابر طول کشید.
از عیدش کـه اولین عیدِ بدون ی بود که تا آخرش کـه برنامـه‌ی عروسی ما کلی تغییر کرد.
سال پیش : خونمونو عوض کردیم، من تصمـیم گرفتم کار تئاتر خیلی کم قبول کنم، انتخابات برگزار شد. اولین تجربه‌ی کارگردانی تئاترم روی صحنـه رفت، بعد از سال‌ها بازیگری رو دوباره تجربه کردم اونم درون مدیوم تئاتر.سفر داخلی بـه نسبت سال‌های قبل خیلی رفتم (۳ بار کرمانشاه، ۲ بار شمال، ۱ بار ولاشید و ۲ بار شیراز!) قطعن رفتن شیراز بعد از چهارسال یکی از بهترین اتفاقای پارسال واسه من بود، مخصوصن بودن درون حافظیـه راس ساعت تولدم.
سالی بود کـه خیلی زیـاد طرح و‌ ایده‌های جدید بـه ذهنم رسید یـه بخشیش رو اجرا کردم اما کلیتش موند واسه ۹۷.
زلزله کرمانشاه و تجربه‌ی حضور درون منطقه بـه نمایندگی از کلی دوست مجازی کـه بهم اعتماد و پولاشونو بـه من سپردن.
زلزله تهران به منظور من فکر و خیـال و استرس زیـادی داشت. اتفاق سانچی هم خیلی تحت‌تاثیرم قرار داد.
تجربه‌ی برنامـه‌ریزی مراسم عروسی و سفر گروهی با دوستان مجازی هم خیلی مفید بود.
دوستی دوباره و بعد از سال‌ها با نغمـه، آشنایی با ابی، بیشتر شدن دیدارهای دوستانـه با آیدا.
چالش‌های جدید و سختی‌ها و فشارهای زیـاد درون رابطه‌ی شخصی‌مون با فواد کـه درسته واقعن نفس‌گیر بود اما هم خودمون هم رابطه‌مونو کلی پخته‌کرد.
بی‌پولی زیـاد بود و اوضاع اقتصادی کشور افتضاح!، دفتر چندماه چندماه حقوق رو دیر مـی‌داد و هنوزم کـه سال جدید شده تسویـه نکرده! اما بـه لحاظ کیفیت کاری بازه‌ی شـهریور و مـهر از روند کار درون آرت‌تاخیلی راضی بودم، حیف کـه نشد اون روند ادامـه پیدا کنـه شاید سال جدید اتفاقات بهتری بیفته، با این حال همکاری جدی‌تر با خسرو نقیبی به منظور من خیلی جذاب بود.
الان کـه خلاصه‌ی پارسال رو نوشتم بـه این نتیجه رسیدم کـه سال ۹۶ بیشتر از اینکه سال بدی باشـه سال سخت و پر از تجربه‌های متفاوت بود برام.ماه‌های آخرش خیلی سخت‌تر و گاهی غمگین گذشت اما همـین سختی‌ها باعث تغییرات جدی و درونی درون من شده کـه به‌نظرم اگه روی پشتکارم کار کنم سال ۹۷ یکی از بهترین سال‌های زندگیم مـی‌شـه. یعنی من مـی‌خوام کـه بشـه.
پیش بـه سوی نود و هفتِ خوش‌حال و پر از موفقیت.
.
پی‌نوشت: آلبوم را ببینید به‌جز سفره‌ی هفت‌سین امسال کـه خودم چیدمش،عکس‌هایی از برخی تجربه‌های نوشته‌شده درون یـادداشت رو هم براتون گذاشتم.

Read more

Media Removed

#bighanoon #amirqobad شما وقتی قابلمـه مـی‌سابید بـه چه فکر مـی‌کنید؟ من خیلی سریع خودم را سیندرلا مـی‌بینم و با شوق مـی‌سابم. بعد وقتی جیران سر مـی‌رسد کـه رویـاهایم را خراب کند، درون دلم او را بـه سرنوشت گرازیبلیـا نوید مـی‌دهم. اما این دفعه فرق مـی‌کرد. اولا کـه هرچه مـی‌سابیدم خودم بیشتر ساییده مـی‌شدم و دوم ... #bighanoon #amirqobad
شما وقتی قابلمـه مـی‌سابید بـه چه فکر مـی‌کنید؟ من خیلی سریع خودم را سیندرلا مـی‌بینم و با شوق مـی‌سابم. بعد وقتی جیران سر مـی‌رسد کـه رویـاهایم را خراب کند، درون دلم او را بـه سرنوشت گرازیبلیـا نوید مـی‌دهم. اما این دفعه فرق مـی‌کرد. اولا کـه هرچه مـی‌سابیدم خودم بیشتر ساییده مـی‌شدم و دوم اینکه بیشتر از اینکه خیـال کنم سیندرلام، احساس پینوکیو بعد از تکرار حماقت درون مواجهه با روباه و گربه نره را داشتم.

نتیجه تمام محاسبات حین سایش این بود کـه من خیلی احمقم. این احمق بودن بـه چیزی غیر از سال‌ها تن بـه خشونت فیزیکی و غیر فیزیکی تحمـیل شده از طرف انم مربوط مـی‌شود. روز قبل فکر مـی‌کردم مازیـار را کـه آنجور گرفتند، خودم قهرمان مـی‌شوم. به‌خصوص وقتی عکسم رفت درون روزنامـه، منتظر بودمـی درون چارچوب درون ظاهر شود و یک لنگه کفش شیشـه‌ای بـه دست بـه زور مرا مجبور کند کـه بپوشم و بگوید: «آبجی حالا یـه پا بزن؛ ضرر نداره». اما مازیـار خائن درون تمام لایـه‌ها خیـانتکار بود. نقشـه‌هایی را کـه من یک سال برایش تلاش کردم که تا از موزه جواهرات سرقت کنیم و با فروش آن‌ها پولدار شویم و یک شبه از وضعیت چهار بودن و در چال تمرگیدن فاصله بگیریم دست پلیس داده بود کـه من را هم گیر بیندازد.

در حین ساییدن و ساییده شدن زنگ درون نواخته شد. اصلا این سوال پیش نیومد کـه زنگ‌ها به منظور کي نواخته مـی‌شوند. ولی جنت با حیرت وارد آشپزخانـه شد. حیرت یکی دیگر از هایم نیست؛ حالت جنت است. پشت سرش یک آقا پلیس با جنم ایستاده بود. خیلی با شگفتی من را نشانش داد و گفت: اینـه! ولی بعید مـیدونم دقیقا منظورتون همـین چلفتی باشـه. آقا پلیس خودش هم از دیدن وضعیت رقت‌انگیز من و حال سایش بی‌آسایشم مومورش شده بود. یک پیف پیفی کرد و گفت: قطعا حتما اشتباه شده باشـه. واقعا بـه این نمـیخوره همدست اون‌ها باشـه. جیران هم درون چارچوب پیدایش شد و لبخند گشادی بـه آقا پلیس جذاب زد و گفت: مـیخواین من جاش بیـام؟ فداکاری جیران واقعا قابل جبران نبود. آقا پلیس یک نگاهی بـه او انداخت و بیشتر از قبل ریش‌ریش شد. گفت: نـه! همـین رو مـی‌برم. مرسی. اه! گفتم: فلش مموری نمـی‌خری کـه مـیگی همـین رو مـی‌برم. دلتم بخواد. مادرم از همان‌جا پای تلویزیون بدون اینکه تکانی بـه خودش بدهد داد زد: زودتر ببرینش الان سریـال شروع مـیشـه تو این سر و صدا واقعا نمـیچسبه بهم. از شدت محبت و مقاومت خانواده اسکاچ درون دستم ماسید. گفتم: بعد من این قابلمـه رو تموم کنم لااقل؟ جنت پیش آمد و با فداکاری بی‌نظیری کـه از او بعید بود اسکاچ را از دستم گرفت و گفت: تو برو من خودم مـی‌سابمش.
.
بقیـه درون کامنت اول 👇👇

Read more

Media Removed

قسمت پنجم __ باباشیرعلی از جا بلند شد و در اتاق را باز کرد که تا مطمئن شودی آن دور و برها نیست. بعد نشست و‌ بـه پشتی تکیـه داد و بعد از آن انگار کـه چیزی یـادش آمده باشد خم شد سمت من و یکهو محکم یکی زد بعد گردنم و گفت: اینایی کـه مـی خوام بهت بگم نری بهی بگی هاا! گفتم: نـه بخداا!به هیچکی نمـیگم. اما ناگهان یـاد ... قسمت پنجم
__
باباشیرعلی از جا بلند شد و در اتاق را باز کرد که تا مطمئن شودی آن دور و برها نیست.
بعد نشست و‌ بـه پشتی تکیـه داد و بعد از آن انگار کـه چیزی یـادش آمده باشد خم شد سمت من و یکهو محکم یکی زد بعد گردنم و گفت:
اینایی کـه مـی خوام بهت بگم نری بهی بگی هاا!
گفتم: نـه بخداا!به هیچکی نمـیگم.
اما ناگهان یـاد آن خاطره ی پنج سالگی ام افتادم کـه وقتی داشتم یواشکی تشک جیشی شب قبلم را بـه سمت پشت بام حمل مـی کردم باباجون سر پله دوم مچم را گرفت، ولی گفت کـه بخدا بـه هیچکی نمـی گویم.اما که تا دو سال و نیم بعدش کل بچه های فامـیل برایم مـی خواندند: «جیشوی کله گنده، تنبونش رو بند جا مونده»
و با یـادآوری این خاطره ی دردناک دو سه بار دیگر هم با نقشـه ی پلیدی تاکید کردم کـه امکان ندارد بـه احدی درون این زمـینـه چیزی بگویم.قول و قرارها را گذاشتیم و بابا جریـان را این طور تعریف کرد:
جوون‌ بودم.سه متر عرض شونـه و دو متر و نیم قد.
(پرانتزی باز کنم کـه من از همان اولش فهمـیدم دو سوم این خاطره ها خالی بندی است.چرا کـه اگر بابا درون جوانی دو متر و نیم بوده لابد درون مـیانسالی از بالای ناف نصفش کرده اند کـه الان این قدی شده)
به هیبت و جلال و جبروتم درون محله یکی نبود.البته یـه ممدتقی بازو پهنـه بود کـه باباش ارتشی بود و تا آمد خودی نشون بده الحمدلله بار د رفتند اهواز.
دیگه خودم یکه تازی مـی کردم و دل مـی بردم واسه خودم.
بابا شیرعلی ادامـه داد که:خلاصه دعواها سر من بود که تا اینکه رفتم تو عکاسی آقا ناصر مرحوم شاگردی. البته شاگردی هم نبود. کل مغازه رو روی یـه انگشت مـی چرخوندم . بعد زد و یـه روز سوسن حاج آقا نباتی اومد مغازه، عکسشو گرفتم ولی دو شاهی ازش کمتر گرفتم .پس فرداش اعظم السادات آقا فرهی اومد.از اون هم دو شاهی کم تر گرفتم.بعد از اون مغازه شد محل تردد بانوان بالای سیزده و زیر بیست سال.صبح که تا شب غلغله بود.آقا ناصر رفت مکه.دیگه تو عکاسی خودم شدم صاحب منصب.اون اواخر از بعضیـا کـه به چشم غیری خیلی خوشم مـیومد بـه کل مجانی عمـینداختم.بعدش هم تاریک خونـه بود و نگاتیوها و خودم. خدا حلال کنـه از هر عکسی دو که تا مـیزدم کـه یکیش مـی رفت تو آلبوم حرمسرای نداشته ام. شوکت بانو رو هم تو همـین مراوده های پرتره اندازی دیدم و اسیرش شدم.
دردسرت ندم بابا. آقا ناصر کـه از مکه برگشت اول منو از مغازه انداخت بیرون، بعد چهار ماه هم ورشکست شد عکاسی رو بـه کل تعطیل کرد رفت دو چهارراه اون ور تر لبو فروخت.
اینجای داستان بود کـه باباشیرعلی طبق عادت سر هر ظهر یکهو خوابش برد و تعریف بقیـه خاطراتش ماند به منظور بعداز ظهر.
و این ماجرا ادامـه دارد..

Read more

Media Removed

یـه موقع هایی هست کـه حال هیچی نی مـیذاری پیش بیـاد جای پیش بینی هرچی هر جور باشـه گیر مـیدی و به چشم نمـیاد حتی ویترینش ترجیح بـه خوابه جا بیدار بودن جا دوییدن ترجیحته باشـه پات روهم مثِ اینا نیستی کـه توو کافه آرومن و اصاً واست عندِ ضدِ حاله رام بودن منم نمـیخواستم اینجوری شی کـه گاهی وقتا خوب مـیرونی ... یـه موقع هایی هست کـه حال هیچی نی
مـیذاری پیش بیـاد جای پیش بینی
هرچی هر جور باشـه گیر مـیدی و
به چشم نمـیاد حتی ویترینش
ترجیح بـه خوابه جا بیدار بودن
جا دوییدن ترجیحته باشـه پات روهم
مثِ اینا نیستی کـه توو کافه آرومن
و اصاً واست عندِ ضدِ حاله رام بودن
منم نمـیخواستم اینجوری شی که
گاهی وقتا خوب مـیرونی پیست کوچیکته
اونی هم کـه باش فاز پیـاده روی داری
مـیاد و توو جیبات هرچی نیست بو مـیکشـه هه
شایدم من سخت مـیگیرم
شایدم من دست با هرکی مـیدم اینـه
تو اول ببین من چی مـیگم
بعد اگه حق نبود من نمـیگم دیگه
خواستم مثِ خودم باشم همـین
رومو کم کردم أ توو مرد باشم همـین
همـه دیدن ازم هر عالعملی
گاهی نـه آشتی مـیکنی نـه قهرو بلدی
صدای چیکه ی آب مـیاد و
دلت یـه شیش هفت ماه خواب مـیخواد و
یـه نفر کـه وایسه پات
اَی بابا کی مـیفهمـه حال ما رو آخه

یـه موقع هایی حس و حالِ هیچی نی
نـه حال حرف زدن نـه حالِ پیش بینی
فقط دوس داری کامِ پیپ بگیری و
حتی یـه مسیرِ صافو ُرِ پیچ مـیبینی
دلت تنگه واسه یکی أ خودت
هر کی هم مـیاد بازم نمـیشن خودت
از اونایی کـه فُولتو (خطا) بگیرن پُره
پَ مـهم نی اگه روزی بپیچن دورت
فقط مـیمونی که تا بگذره امورات
بهتر از اینـه بیجا بشکنـه غرورت
مـیگن مساله رو کِش نده توو روزات
حتی اگه توو اعصاب و توو روحت
دوباره چِشاتو بستی توو لاک
همـه خرجی پولات جایِ تفریح توو جات
لش کنی با اینکه مـیتونی وایسی رو پات
پشتِ ماسکی أ یـه نسیم هم ساختی کولاک
حالِ هیچی نی ، حالِ هیچی نی
یـه موقع هایی اصاً و حالِ هیچی نی

یـه وقتا با همـه اوکیی جز خودت
نمـیفهمـی چطوری صبح شده
انگار هیچ آپشنی نیست حالتو خوب کنـه
انگار خدا این دفعه نمـیرسه خوب موقع
به هیچ کاری نمـیشکه حوصلت
سینکِ خونـه مـیشـه پُر ظرف و
جواب همـه کجایی ها مـیشـه خونـه ام
اوضاع طوریـه نداری حالِ خودتم اصاً نـه
اونقد خسته ای ببُری نـه اونقد انگیزه برا ادامـه
هر روز مـیگی یـه روز خوب یـه روز دیگه ــَس
دَر مـیری از هرجا سر صدائه
مثل یـه نمودارِ خطیـه رَویَیت
دورتو نگاه مـیبینی هرکی یـه وَری رفت
هر کدوم أ رفیقات یـه حرکتی زدن
اما تو هنوز ول معطلی
از نگاه های معنی دار بریدی
هرکی هر چی مـیگه مـیگی هرچی تو مـیگی
اصاً کشش بحث رو موده اینطوری نی
کارِ شما هم بـه ما مـیفته طوری نی
تا اینجاش رفت خب باقیشم مـیره
ما کـه سِر شدیم بعد از این حالا هر چیـه
تا الآن کـه هرجا راه داره رفتیمش
ولی خب یـه موقع هایی مُخه درگیره
حالِ هیچی نی ، حالِ هیچی نی
یـه موقع هایی اصلا و حالِ هیچی نی

Read more

Media Removed

Marda inaaaaan بعد از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم... ما همدیگرو بـه حد مرگ دوست داشتیم. سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود. اما چند سال کـه گذشت کمبود بچه رو بـه وضوح حس مـی کردیم. مـی دونستیم بچه دار نمـی شیم. ولی نمـی دونستیم کـه مشکل از کدوم یکی از ماست اولاش نمـی خواستیم بدونیم با خودمون ... Marda inaaaaan
پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم...
ما همدیگرو بـه حد مرگ دوست داشتیم.
سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود.
اما چند سال کـه گذشت کمبود بچه رو بـه وضوح حس مـی کردیم.
مـی دونستیم بچه دار نمـی شیم.
ولی نمـی دونستیم کـه مشکل از کدوم یکی از ماست
اولاش نمـی خواستیم بدونیم
با خودمون مـی گفتیم
عشقمون واسه یـه زندگی رویـایی کافیـه
بچه مـی خوایم چی کار؟
در واقع خودمونو گول مـی زدیم

هم من هم اون…هر دومون عاشق بچه بودیم
تا اینکه یـه روز علی نشست رو بـه رومو گفت
اگه مشکل از من باشـه
تو چی کار مـی کنی؟
فکر نکردم که تا شک کنـه کـه دوسش ندارم
خیلی سریع بهش گفتم…من حاضرم بـه خاطر تو رو همـه چی خط سیـاه بکشم
علی کـه انگار خیـالش راحت شده بود یـه نفس راحت کشید و از سر مـیز بلند شد و راه افتاد
گفتم:تو چی؟ گفت:من؟
گفتم:آره… اگه مشکل از من باشـه… تو چی کار مـی کنی؟
برگشت…زل زد بـه چشام…گفت: تو بـه عشق من شک داری؟
فرصت جواب نداد و گفت: من وجود تو رو با هیچی عوض نمـی کنم

با لبخندی کـه رو صورتم نمایـان شد
خیـالش راحت شد کـه من مطمئن شدم اون هنوزم منو دوس داره
گفتم:پس فردا مـی ریم آزمایشگاه
گفت:موافقم…فردا مـی ریم
و رفتیم… نمـی دونم چرا اما دلم مثل سیر و سرکه مـی جوشید
اگه واقعا عیب از من بود چی؟
سر خودمو با کار گرم کردم که تا دیگه فرصت فکر بـه این حرفارو بـه خودم ندم
طبق قرارمون صبح رفتیم آزمایشگاه
هم من هم اون…هر دو آزمایش دادیم
بهمون گفتن جواب که تا یک هفته دیگه حاضره
یـه هفته واسمون قد صد سال طول کشید
اضطرابو مـی شد خیلی اسون تو چهره هردومون دید

با این حال بـه همدیگه اطمـینان مـی دادیم کـه جواب ازمایش واسه هیچ کدوممون مـهم نیست
بالاخره اون روز رسید
علی مثل همـیشـه رفت سر کار و من خودم حتما جواب ازمایشو مـی گرفتم
دستام مثل بید مـی لرزید
داخل ازمایشگاه شدم
علی کـه اومد خسته بود
اما کنجکاو…ازم پرسید جوابو گرفتی؟
منم زدم زیر گریـه…فهمـید کـه مشکل از منـه
اما نمـی دونم کـه تغییر چهره اش از ناراحتی بود

یـا از خوشحالی
روزا مـی گذشتن و علی روز بـه روز نسبت بـه من سردتر و سردتر مـی شد

تا اینکه یـه روز کـه دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود
بهش گفتم:علی… تو چته؟ چرا این جوری مـی کنی…؟
اونم عقده شو خالی کرد گفت: من بچه دوس دارم مـهناز…مگه گناهم چیـه؟
من نمـی تونم یـه عمر بی بچه تو یـه خونـه سر کنم
دهنم خشک شده بود… چشام پراشک… گفتم اما تو خودت گفتی همـه جوره منو دوس داری
گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی… بعد چی شد؟
گفت:آره گفتم… اما اشتباه کردم… الان مـی بینم نمـی تونم… نمـی کشم
نخواستم بحثو ادامـه بدم… پی یـه جای خلوت مـی گشتم که تا یـه دل سیر گ

Read more

Media Removed

. دل نازک شدم دکتر. نمـیدونم مال این قرص جدیداست یـا چی. یـه بچه تو خیـابون مـی بینم، چشمام پر مـیشـه از دریـای شور #شمال . یـا مثلا دو نفر کـه دست هم رو گرفته باشن، یـه جوری کـه معلوم باشـه جهان هر کدوم خلاصه شده تو پیراهن گرم اون یکی بـه قول آقا #شاملو . یـا ببینم یـه پیرمرد تنـهای تنـها نشسته باشـه توی ایستگاه اتوبوس و غرق ... .
دل نازک شدم دکتر. نمـیدونم مال این قرص جدیداست یـا چی. یـه بچه تو خیـابون مـی بینم، چشمام پر مـیشـه از دریـای شور #شمال . یـا مثلا دو نفر کـه دست هم رو گرفته باشن، یـه جوری کـه معلوم باشـه جهان هر کدوم خلاصه شده تو پیراهن گرم اون یکی بـه قول آقا #شاملو . یـا ببینم یـه پیرمرد تنـهای تنـها نشسته باشـه توی ایستگاه اتوبوس و غرق شده باشـه تو فکر و هیشکی نباشـه بهش بگه این خط خیلی وقته جمع شده،ی نمـیاد دنبالت پیرمرد. یـا یـه وقتا کـه مـی بینم یـه پیرزن زورش نمـیرسه بـه سبد خریدش. دل نازک شدم. قبلنا هم زیـاد ابر مـی شدم، ولی الان دیگه مدتیـه ناجور شده. همـین پیش پات راه مـی رفتم تو خیـابون، دیدم یـه عاقله مردی وایساد دم مـیوه فروشی قیمتا رو نگاه کرد، صورتش غمگین شد و رفت. حتمنی تو خونـه یـه بچه داره کـه خرمالو دوست داره. خرمالو رو بیبین. حق همـه بچه هاست خرمالو بخورن. حق همـه باباهاست واسه بچه هاشون خرمالو بخرن. باباها وقتی دوست دارن یـه کاری ن اما نمـیشـه خیلی گناه دارن. دکتر گوشت با منـه؟ دل نازک شدم. مدتیـه واسه خودم کلا یـه تیکه ابر شدم. همـه مـی گن مال آب و هواست، مـیگن هوای شـهر کثیفه، اگه بارون بیـاد همـه مریضی ها خوب مـیشـه. دل نازکی مریضیـه دکتر؟ باس نمونـه برداری کنین؟ آزمایشی چیزی؟ مـیشـه جراحی کنین ابرهای گلوم رو دربیـارین؟ مـی دونم خطر داره اما خطرش کمتره از حرفهایی کـه قورت مـیدیم. من خیلی خسته شدم دیگه. خسته شدم از این همـه شب، از این همـه روز. از این همـه هی " درست مـیشـه، نترس" گفتن بـه خودم کـه بدونم دروغه و دیگه هیچی هیچ وقت درست نمـیشـه. اصلا آدم دلش مـیخواد بترسه. دلش مـیخواد ابر بشـه، بباره بلکه تموم بشـه این همـه سرب داغ توی گلو، توی نگاه. کاری مـیشـه کرد؟ مـیشـه تو این داستان پیوند اعضا و اینا مثلا چشمامو بفروشم بـه جاش دو که تا بال بخرم؟ گفتم برات سامان مـی خواد کلیـه شو بفروشـه؟ مـیشـه منم بفروشم؟ چشمامو؟ گلومو؟ همـه رو بدم، دو که تا بال کوچیک بگیرم. اون وقت گنجیشک بشم پر بکشم برم که تا خونـه منیریـه. بشینم رو درخت خرمالو، مادربزرگ بشینـه زیر درخت، موهاشو بریزه رو شونـه هاش آواز دشتی بخونـه. مـیشـه دیگه، نمـیشـه؟ داری گریـه مـیکنی دکتر؟ چه دل نازک شدی.....

.
#حمـیدسلیمـی
@hamid.salimi.59

Read more

Media Removed

با اینکه به منظور این طب سنتی بسیـار احترام قائل هستم و دوستان بسیـار خوبی درون این زمـینـه دارم کـه فعال هستن اما معتقدم هر چیزی جای خودش مناسبه و بهترین پاسخگویی به منظور این دوران این هستش کـه طب نوین با طب سنتی باهم مکمل بشن! شخصا خود بنده که تا جایی کـه امکان دارد طب سنتی را هم با درمان هایی کـه تجویز مـیکنم به منظور بیمارانم ... با اینکه به منظور این طب سنتی بسیـار احترام قائل هستم و دوستان بسیـار خوبی درون این زمـینـه دارم کـه فعال هستن اما معتقدم هر چیزی جای خودش مناسبه و بهترین پاسخگویی به منظور این دوران این هستش کـه طب نوین با طب سنتی باهم مکمل بشن! شخصا خود بنده که تا جایی کـه امکان دارد طب سنتی را هم با درمان هایی کـه تجویز مـیکنم به منظور بیمارانم مخلوط طب نوین مـیکنم و تا الان بسیـار خوب پاسخ داده است.
بازهم دلنوشته 🐝
📝
+الهی
_جانم؟
+العفو
_باشـه
+الهی
_جانم؟
+العفو
_باشـه +الهی
_بازهم العفو ؟
+نـه عجل الولیک الفرج
_درد اصلیت رو بگو بنده خدا
+ بد داری پیرم مـیکنی حواست هست؟
_خوب دارم بزرگت مـیکنم حواست نیست!
+قبول ولی با ما بـه از این باش
_که با خلق جهانم؟
+که با خلق جهانی...
_ارحم راحمـین بودن ما چه زود یـادت رفت!نترس
+نمـیترسم
_حتی از من؟
+ارحم راحمـین بودنتون چه زود یـادتون رفت یـارب!
_نمازت رو بخون بشر +الهی
_جانم
+العفو یـا ارحم راحمـین دلم!🌳🌴🌵🌾🌿☘🍀🍁🍃🌲🌱 #دکترمـهدیزاده #جان_جانان #سفره_طعام #عزیزی_زیـاااااااد_مـهربووونم_💓💙💓💙💓💙💓💙💓💙💓💙💓😍😍😍💗💗💗💗😘😘🍀🍀🍀🍀🍀🌷🌷🌷🌷🌷🌷💜💜💜💜💜💜🌱🌱🌱🌱🌱🌻🌻🌻🌻🌻👩‍❤️‍👩👩‍❤️‍👩👩‍❤️‍👩👩‍❤️‍👩👩‍❤️‍👩👩‍❤️‍👩🎈🎈🎈🎈🎈🍃🍃🍃🍃🍃🍃💜♥️💜♥️💜♥️💜♥️💜💜♥️💜♥️🎊🎀🎊🎀🎊🎀🎊🎀 #الهی_و_ربی_من_لی_غیرک #drmahdizadeh #obstetricia #obstetrics #gyncology #zananzayman #godisgreat

Read more

Media Removed

#mohammadbibak #zard تكست #زرد چه سوزي مياد ، چقدر غم داره هوا چقدر ساكته همـه جا يه چي كم داره الآن خورشيد رفت و سايه هامون باريك شدن هي پنج بعد از ظهر چه وقت تاريك شدنـه ؟ نورها بي رمق ترن ، روزها رو مي برن عقب باد مياد برگها هم مي رن هر طرف همـه اينا مي خوان بـه من بگن پاييز رسيده يادآور غمي كه ما داريم ... #mohammadbibak #zard
تكست #زرد

چه سوزي مياد ، چقدر غم داره هوا
چقدر ساكته همـه جا يه چي كم داره الآن
خورشيد رفت و سايه هامون باريك شدن هي
پنج بعد از ظهر چه وقت تاريك شدنـه ؟
نورها بي رمق ترن ، روزها رو مي برن عقب
باد مياد برگها هم مي رن هر طرف
همـه اينا مي خوان بـه من بگن پاييز رسيده
يادآور غمي كه ما داريم بـه سينـه
يك سال شد که تا بفهمم اين هم گذشت
تو دلم حرفهايي موند كه نشد هيچ وقت موقعش
تو مي خواي ثابت كني من مقصر بودم
من اصرار دارم اطرافيات موثر بودند
بي خيال! نـه توضيح مي دم نـه توضيح مي خوام
حتي توضيحم بدي نداره توفيري زياد
تو لباس سفيد خواستمت كردي روسياهمون
فرق داشت از اين رابطه توصيفاتمون

من مي رم ، درگيرم
از همـه روزها من سيرم پُرِ ترديدم
فهميدم فرقي هست
بين من و تو ، ترسيدم آره ترسيدم
من و تو كه فرق داشت دنيامون باهم
نفهميدي عملي نميشـه رويامون با حرف
رويا پول ميخواد نـه توي هميشـه بيكار
كه آرزوهاتو رو يه تابلو زدي بـه ديوار
يه دندگي كردي تهشم ديدي چي ميشـه
آخه با حلوا گفتن كه دهن شيرين نميشـه
بذار مستقيم بگم نـه كه قرينـه شو
كج رفتي خودت داشتي زمينـه شو
هي ، مارو باش اه
به خاطرت من رو اصولم هم پا
گذاشتم
چي شد كه فكر كردي مانع پيشرفتتم ؟
بسه ؟ واضحه يا بيشتر بگم ؟
تو قول داده بودي بـه من عوض بشي نـه ؟!
من كل پلنـهامو رو تو بر عكس كشيدم
هع! خنده داره يادت رفت قولهاتو سريع
فقط برنگردي سمتم وقتي دورهاتو زدي

من مي رم ، درگيرم
از همـه روزها من سيرم پُرِ ترديدم
فهميدم فرقي هست
بين من و تو ، ترسيدم آره ترسيدم

@bibakmusic

Read more

Media Removed

84: کل راه و طول خرید ساکت بودم. اصن رو مودش نبودم و فقط مـیخواستم زودتر تموم شـه برم و بخوابم. پشت سر ا راه مـیرفتم کـه همشون یـهو رفتن تو مغازه ی شنل! مارک مورد علاقم؛ ولی اصن حوصله امتحان لباسا یـا هر چیز دیگه ای رو نداشتم. قدم زدم سمت جلو که تا رسیدم بـه یـه مغازه لباس بچه. همـینطوری مشغول تماشای ... 84:
کل راه و طول خرید ساکت بودم. اصن رو مودش نبودم و فقط مـیخواستم زودتر تموم شـه برم و بخوابم.
پشت سر ا راه مـیرفتم کـه همشون یـهو رفتن تو مغازه ی شنل!
مارک مورد علاقم؛ ولی اصن حوصله امتحان لباسا یـا هر چیز دیگه ای رو نداشتم.
قدم زدم سمت جلو که تا رسیدم بـه یـه مغازه لباس بچه.
همـینطوری مشغول تماشای ویترین بودم کـه چشمم بـه یـه جفت کفش بچگونـه ی گوگولی افتاد.
خیلی کوچیک بود ینیدوتا انگشت دستم مـیرفت فقط! ونـه هم بود روش گل های خیلی ریز صورتی روشن و تیره داشت. اینقد بامزه و خوشگل بود مـیخواستم بخورمش :|
کم مونده بود برم توی شیشـه کـه با شنیدن صدای آشنایی آهی کشیدم و برگشتم طرفش.
نایل با خنده گفت: اندازت نمـیشـه ها!
برگشتم طرف ویترین و چیزی نگفتم. درواقع حرفی نداشتم.
باز ذل زدم بـه کفشا که تا اینکه یـهو از دهنم پرید: مـیخوامش!
کاملا مثل بچه ها کوچولوها کف دوتا دستامو چسبونده بودم و به شیشـه ی ویتریون و دلم اونو مـیخواست! اصلنم نمـیدونستم واسه چی! نـه بچه دارم نـه بچه ای اصن تو یـه دوستا و فامـیلا هست فقط مـیخواستمش!
دیدم صداش درون نمـیاد برگشتم سمتش.
با تعجب بهم خیره شده بود.
-ها چیـه؟ خب مـیخوامش دیگه و مـیخرمش!
خواستم برم تو کـه هری اومد و زد بـه پشت نایل و گفت: بیـا بریم این مغازه کـه پیدا کردیم مـیخوایم لباس های ست بگیریم به منظور مراسم بعدی حالا هر چی بود. هی رکسی تو هم بیـا نظر بده!
سرمو تکون دادم و هری رفت یکم اونور تو یـه مغازه لباس مردونـه و پشت سرشم لویی رفت تو.
نایل کـه عین برج زهرمار وایساده بود اونجا خودم رفتم تو. یـه جفت کفش کوچیکه دیگه مـیذارمش تو قفسه ای چیزی! (زده بـه سرش:|)
رفتم تو و سلام دادم ولی هیشکی جواب نداد! ای بابا!
یـهو صدای باز شدن درون اومد کـه برگشتم دیدم نایله.
برگشتم طرف پیشخوان و نگاهی بـه اون پشت انداختم و داد زدم: سلام!!
بعد از چند ثانیـه صدای پیرزنی از اتاقک بالا اومد: الان مـیام! یکم صبر کن جون!
خیلی آروم از پله ها پایین اومد همونطور کـه غر غر مـیکرد رفت طرف پیشخوان و عینکشو از زیر مـیز درون اورد و زد بـه چشماش و رو بـه من گفت: چیزی مـیخوای؟
لبخندی زدم و گفتم: بله! اون جفت کفش عروسکی رو مـیخوام کـه توی ویترین دارین.
پشتش رو کرد بـه طرفم و تو یـه قفسه پر از جعبه دنبال چیزی گشت.
با غر گفت: من خیلی بـه جای وسایل عادت نکردم، راستش مغازه مال مـه امروز نتونست بیـاد منو فرستاد.
بعد از چند ثانیـه گشتن برگشت و گفت: نمـیدونم کجاست!
کامنت:

Read more

Media Removed

با چاقو بـه سمتم حمله کرد .. افتاده بودم زمـین و نمـیتونستم از جام تکون بخورم . اولین ضربه چاقو رو کرد تو شکمم .. همـینطور پشت هم .. که تا تموم حرصش خالی شد و از اتاق بیرون رف و چاقورم همونجا ول کرد .. کل اتاق شده بود خون .. بی جون رو زمـین افتاده بودم و نفس نفس مـیزدم ... ....... کارانویر اومد خونـه : سلااااام .. ... با چاقو بـه سمتم حمله کرد .. افتاده بودم زمـین و نمـیتونستم از جام تکون بخورم .
اولین ضربه چاقو رو کرد تو شکمم .. همـینطور پشت هم .. که تا تموم حرصش خالی شد و از اتاق بیرون رف و چاقورم همونجا ول کرد .. کل اتاق شده بود خون ..
بی جون رو زمـین افتاده بودم و نفس نفس مـیزدم ... ....... کارانویر اومد خونـه :
سلااااام .. زیـاااا زیـااا کجایی ؟
وارد اتاق زیـا شد .
زی ... 😲😲 بـه سمت زیـا رف .. - خدااای من 😦 زیـااا چی شدی زیـا زیـااا .. زیـارو بغل کرد و سریعا بـه بیمارستان رسوندش .
کل خانواده هم دنبالش رفتن .
همـه تو بیمارستان منتظر دکتر بودن .
دکتر از اتاق بیرون اومد :
کارانویر : د د دکتر چی شدد .. - یـه مقدار صدمـه دید ولی همـه چیز حل شد .. الان که تا حدودی حالش خوبه ولی خیلی حتما مراقبت بشـه ازش .. - مرسی دکتر 😦 .. مـیتونم ببینمش ؟ - الان ن چند ساعت دیگ .
- اها مرسی ..
..............
کارانویر بعد چند ساعت با اجازه دکتر وارد اتاق شد .
با دیدن صورت بی حال زیـا حالش بد شد و اشکاش جاری شدن .. جلوتر رفت و روی صندلی کنار تخت نشست ... ..........
کارانویر با پلیسا رفت خونـه که تا صحنـه جرم رو بررسی کنن ... .........
فحش ازاد 😅

Read more

Media Removed

ورق بزنيد و اين شـهر زيبا رو ببينيد مـهمترين كار شما قبل از روزى كه بهتون وقت دادن، جمع اورى مداركه. مداركى كه براى ويزاى توريستي،تاكيد ميكنم توريستي، سفارت "هلند" از شما ميخواد رو درون زير براتون ميگم. سفارت ها با هم فرق دارن و بعضي از اونـها يك سرى مدارك ممكنـه بيشتر يا كمتر بخوان، يا ترجمـه شده يا غير ... ورق بزنيد و اين شـهر زيبا رو ببينيد
مـهمترين كار شما قبل از روزى كه بهتون وقت دادن، جمع اورى مداركه.
مداركى كه براى ويزاى توريستي،تاكيد ميكنم توريستي، سفارت "هلند" از شما ميخواد رو درون زير براتون ميگم. سفارت ها با هم فرق دارن و بعضي از اونـها يك سرى مدارك ممكنـه بيشتر يا كمتر بخوان، يا ترجمـه شده يا غير ترجمـه شده، يا با مـهر دادگسترى و وزارت امور خارجه يا بدون اينـها. بعد قبل از روزى كه وقت سفارت دارين بايد حتما درون مورد مداركى كه ميخوان، پرس و جو كرده باشين. كم و كسرى درون مدارك يعني بايد برى دوباره ايميل بزني و دوباره وقت بگيريا.
١:
مـهمترين مدرك قبل از اموال و بيمـه شما ، فرم هستش. كه بـه اسم فرم درخواست يا اپليكيشن فرم شناخته ميشـه.
روش پركردن فرم مـهمـه كه توى كانالمون براتون مينويسمش چون از حجم كپشن اينستاگرام خارجه.
٢:
پاسپورت، كه بايد حداقل ٦ ماه اعتبار داشته باشـه.
حداقل دو صفحه هم بايد خالي داشته باشـه.
اگر توى پاسپورت قبليتون ويزاي امريكا،كانادا،استراليا و شينگن داريد هم بايد بـه همراه كپي با خودتون ببريد.
٣:
شناسنامـه و ترجمـه اون بـه انگليسي
٤:
يك عدد عكس رنگى ٣/٥ درون ٤
مـهمـه كه عكستون چطور باشـه:
عكس بايد بدون روتوش،سر مستقيم موها كنار، اگر حجاب داريد تمام گردي صورت مشخص باشـه. بايد جديد باشـه و حتما يكى دو هفته قبل بگيريد. البته الان توى شركت vfs اگر عكس نداشتيد ميتونيد همونجا هم بگيريد ولي بايد هزينشو بـه يورو پرداخت كنيد.
اگر عينكي هستيد، بدون عينك بايد عكس بگيرد، اگر مجبوريد با عينك باشيد رفلكس نبايد توى شيشـه عينكتون باشـه
٥:
رزرو بليطا و ووچر هتل
آژانس ها براى رزرو بليط ازتون پول نميگرن اما جديدا بابت ووچر يك هزينـه كمى رو براى كارمزد ازتون ميگيرن
بليط "رفت و برگشت" بايد دقيقا زمانش با زمان اپليكيشن فرمتون مطابقت داشته باشـه.
ووچر هتل هايي كه قراره اقامت كنيد فرماليتست و بعد از اخذ ويزا ميتونيد عوضشون كنيد. بـه اين نوع رزرو كردن "فرى كنسليشين " ميگن كه اگر بعد از يه مدتي پرداخت نشـه رزرو شما اتوماتيك كنسل ميشـه "بدون پرداخت هيچ هزينـه اى".
اگر شما بعد از امستردام ميخوايد بـه شـهرهاى ديگه چه درون هلند و چه درون كشورهاى ديگه درون حوزه شنگن سفر كنيد بايد براى تك تك اون شـهر ها ووچر هتل داشته باشيد. مثلا من بار اول ٤ که تا ووچر بودم.
براي اينكه شانس گرفتن ويزاتونو ببريد بالا بيشترين مدت اقامتتون رو توى كشورى كه ازش درخواست ويزا داريد بذاريد. و توى ووچر بـه اين دقت داشته باشيد. مثلا حداقل ٤-٥ شب رو درون امستردام بگيريد حتي اگر بعد از گرفتن ويزا خواستيد دو شب بمونيد.
ادامـه درون پست بعد

Read more

Media Removed

آدم چهل و هفتم | سحر اسماعيل ، اسماعيلِ من ، امروز نمى دانم چندمين روز از چند روزى هست كه از درون خانـه تان برگشتم مردى آن جا بود كه نشناختمش اما فهميدم همان رفيق قديمى هست كه برايم گفته بودى رفيقى كه برايت مانده بود از جمع دوستانت ، اما بـه گمان اين كه تو از بس خوانده اى و بعد رفتى حسابت را سوا كرده بودند ! مى دانستم ... آدم چهل و هفتم | سحر
اسماعيل ، اسماعيلِ من ، امروز نمى دانم چندمين روز از چند روزى هست كه از درون خانـه تان برگشتم مردى آن جا بود كه نشناختمش اما فهميدم همان رفيق قديمى هست كه برايم گفته بودى رفيقى كه برايت مانده بود از جمع دوستانت ، اما بـه گمان اين كه تو از بس خوانده اى و بعد رفتى حسابت را سوا كرده بودند ! مى دانستم شنيده بودم از اكناف اما من كه مى دانستم تو نگريخته بودى تو رفته بودى بـه اختيار ، اين اختيار تو را من که تا خيلى وقت كه گذشت ندانستم که تا قطرات نوشتنت ظرف دانستن مرا لبريز كرد و حالا كه نيستى با رگ و پوستم ضجه مى كه هستنت با نيستنت چه ها كرده با من ، رفيقت با اين كه چند روزى بود فهميده بود تو را آورده اند اما هنوز سلانـه سلانـه و دست بـه ديوار راه مى رفت از شكست نبودن تو مثل من كه روزهاست نمى دانم روزم بـه شبم چگونـه متصل مى شود ، اسماعيل من ، من چه كنم با هوار اين ننوشتنـهاى براى تو ، آن قدر نوشته ام كه كلمات ديگر نمى سازند ، با من لجبازى مى كنند ، مى خواهم برايت بنويسم عاشقت بودم مرد ، مردى كه مرا ساختى و گداختى ، اما كلمات گيرم انداخته اند كه اگر عاشقت بودم نشان بدهم آدميتم را ! آى اسماعيل كاش نيامده بودى براى كمك بـه پيدا كردن آن كليد لعنتى ، كاش نيافته بودم ، ديگر باور پيدا كرده بودم كه نيست هواى من درون جايى اما تو آمدى و با خودت آسمان آوردى براى من ، آى اسماعيل، اسماعيل ،اسماعيل ، ديشب ، ديشب ! اصلا شب بود ؟ سرم را بـه آستان كلماتت فرود آورده بودم و چشمانم را بـه چراغهاى بلوار اليزابت دوخته بودم ، بعد شب بوده !! آدم هست ديگر مگر چند بار مى تواند سر بسايد بر آستان كلمات جانانش ؟ اين محال بودن بعد از تو ،اين نمى دانى چه كرده با من لاغرو چشم درشت بـه قول تو ! که تا صبح ، صبح بود مگر ؟ موهايم را بافتم و ريسيدم ، صبح بود چون چراغ ديگر نبود و توانستم موهاى سفيدم را لاى بقيه موهاى يم ببينم ، آى اسماعيل كاش فقط يك بار ديگر مى ديدمت که تا ببويمت و بعد بروى لااقل بويت را مى داشتم ، آى اسماعيل چقدر نحيفند كلمات براى نبودنت مى گويم لج كرده اند! مى دانى چرا ؟ لابد ديگر باورشان نمى شود آدميت ، چقدر اين كلماتى كه تو يادم دادى خوبند بـه قول تو مثل نشئگى تب مى ماند درون ته شب ! آدم ، آدم ، آدميت ، عاشقيت درون آدميت با تو
سحرِ تو | الان فهميدم كه روشناى صبح افتاده است

Read more

Media Removed

چهارشنبه؛ دکتر محمود واعظی رئیس دفتر رئیس‌جمـهوری گفت: ممکن هست رئیس‌جمـهور مثل همـیشـه کـه درباره همـه کارها و تصمـیمات مـهم باانی م مـی‌کند، درباره ترمـیم کابینـه نیز م کند. محمود واعظی درباره قطعی بودن ترمـیم کابینـه و خروج آقایـان سیف، آخوندی، کرباسیـان و شریعتمداری از دولت گفت: من این ... چهارشنبه؛
دکتر محمود واعظی رئیس دفتر رئیس‌جمـهوری گفت: ممکن هست رئیس‌جمـهور مثل همـیشـه کـه درباره همـه کارها و تصمـیمات مـهم باانی م مـی‌کند، درباره ترمـیم کابینـه نیز م کند.

محمود واعظی درباره قطعی بودن ترمـیم کابینـه و خروج آقایـان سیف، آخوندی، کرباسیـان و شریعتمداری از دولت گفت: من این اسامـی را تأیید نمـی کنم، ممکن هست برخی از آنـها باشند و برخی نباشند. ضمن آنکه ترمـیم کابینـه قطعی نشده است، شخص آقای رئیس جمـهور این تصمـیمات را مـی گیرد و اصلا من و دیگری هیچ نقشی نداریم.

وی افزود: ممکن هست آقای رئیس جمـهور مثل همـیشـه کـه درباره همـه کارها و تصمـیمات مـهم باانی م مـی کند، درباره این موضوع نیز م کند ولی بدانید کـه شخص آقای رئیس جمـهور تصمـیم نـهایی را مـی گیرد.

وی درون پاسخ بـه این سئوال خودتان بـه رئیس جمـهور م مـی دهید؟ گفت: اگر رئیس جمـهور بخواهد حتما م مـی دهم.

رئیس دفتر رئیس جمـهور درباره دیدار آقای روحانی با رهبر معظم انقلاب راجع بـه FATF گفت: بنای ما الان بـه هیچ وجه عضویت درون FATF نیست. دولت دهم لوایحی را بـه مجلس داد، مراحل بررسی این لوایح درون مجلس پیش رفت و الان نوبت تصویب آنـها رسیده است، این لوایح یک بحث و FATF بحث دیگر است.

وی ادامـه داد: صراحتا نظر دولت درباره آنچه مربوط بـه FATF است، هنوز بـه هیچ وجه اعلام نکرده کـه مـی خواهد عضو شود و الان هم دنبالش نیست اما درباره این چهار لایحه مربوط بـه دولت دهم فکر مـی کند کـه لازم است، آن را دنبال کنیم.

رئیس دفتر رئیس جمـهور درباره دیدار رئیس جمـهور با رهبر معظم انقلاب راجع بـه این موضوع گفت: آقای روحانی هر هفته با رهبر معظم انقلاب دیدار دارد. روز سه شنبه این هفته هم دیدار داشت و درباره این موضوع هم صحبت د.
ششم تیرماه1397/هرجا

Read more

Media Removed

#عیدنوروز97 روزی روزگاری و شوهر ما کـه دو که تا گل پسر داشتن و اصلا بـه فکر بچه سوم نبودن با وسوسه اطرافیـان کـه مـیگفتن خدارو چه دیدی شاید بچه سوم بشـه،تصمـیم گرفتن مجدد بچه دار بشن.اونموقع ها هم دستگاه سونو گرافی کـه ت بچه رو معلوم کنـه نبود.خلاصه بعد نـه ماه چشم انتظاری جان بیمارستان ... #عیدنوروز97
روزی روزگاری و شوهر ما کـه دو که تا گل پسر داشتن و اصلا بـه فکر بچه سوم نبودن با وسوسه اطرافیـان کـه مـیگفتن خدارو چه دیدی شاید بچه سوم بشـه،تصمـیم گرفتن مجدد بچه دار بشن.اونموقع ها هم دستگاه سونو گرافی کـه ت بچه رو معلوم کنـه نبود.خلاصه بعد نـه ماه چشم انتظاری جان بیمارستان رامسر با امضای پدر من بستری شد چون شوهر عزیز کـه بدلیل شرایط کاری کـه در شـهر دیگری بود نمـیتونست بیـاد.به گفته کـه رفتم بچه رو تحویل بگیرم وقتی گفتن بچه پسره 😳😣😕 گفت بازم پسر؟پرستار اونجا گفت مگه بچه چندمـه؟گفت دو که تا بچه دیگه بدنیـا اومدن هردو بچه اول هستن و .مـیخوای جابجا شون کنم؟هنوز خونواده هاشون خبر ندارن😲
مادرجان بنده حس بودنش گل کرد و گفت نـه نـه اصلا حرفشم نزن😍🙅.رفت درون جا بچه رو بغل کرد و ما رو یـه عمر اسیر و گرفتار کرد😕اونم چه اسیر و گرفتاری.
ما هم همچنان خونـه منتظر یـه خبر از ت بچه😶😩.خلاصه وقتی خبر بـه ما رسید همـه با قیـافه غمگین و ناراحت گفتیم بازم پسر؟😳😣😩بدون شک نود و نـه درصد آدمـها بعد از شنیدن ت بچه همـین دو کلمـه رو تکرار .یک ماه هم این گل پسر با ش و داداشاش خونـه ما موندن.یـه بچه کـه مدام گریـه مـیکرد.خدا مـیدونـه چقدر بغلش کردیم و لالایی خوندیم براش .
الان #صابه ما مرد شده دانشگاه رفت سربازی رو تموم کرد.
یـادتونـه بالا نوشتم یـه عمر با عوض نش مارو اسیر و گرفتار کرد.آره خداییش، اسیر و گرفتار خنده هاش کرد.خاطرات تعریف ش و روده بر شدن ماها بـه حدی کـه اشک از چشامون سرازیر مـیشـه.این تعطیلات شبها که تا دو،سه نصفه شب مـینشستیم و برامون از خاطرات سربازی مـیگفت و مـیخندیدیم.مگه داریم آدم بـه این طنازی؟یـه خاطره رو به منظور بار پنجم هم تعریف کنـه باز خنده دار هست.
پ.ن :یـه وقتهایی از خدا چیزی یـای رو مـیخوایم کـه قسمت ما نمـیشـه و برعکسش نصیبمون مـیشـه ولی بعد از سالها نتیجه اونو مـیبینیم.صابر از اونـهاست کـه همـه از تولدش ناراحت شدیم و الان شده قلب ما.نبودنش توی جمع مون هیچ صفایی نداره و بودنش یـه دنیـا شادی رو بـه ارمغان مـیاره.
چه خوب شد کـه بدنیـا اومدی عزیز دل آبجی #صابر.صابر اینستا نداره به منظور دل خودم نوشتم

Read more

Media Removed

سال 2008 : داستان از نگاه تیلور : What makes you so beautiful Is you don't know how beautiful you are To me you're not trying to be perfect Nobody's perfect but you are To me It's how you take my breath away {...} داشتیم باهم مـیخوندیم کـه سلنا اومد و گفت سل : اه اه اه اه اصلا این اهنگ کـه دارین ... سال 2008 :
داستان از نگاه تیلور :
What makes you so beautiful
Is you don't know how beautiful you are
To me
you're not trying to be perfect
Nobody's perfect but you are
To me
It's how you take my breath away {...}
داشتیم باهم مـیخوندیم کـه سلنا اومد و گفت
سل : اه اه اه اه اصلا این اهنگ کـه دارین مـیخونین ریتم نداره داره حالم بهم مـیخوره {..} سلنا داشت کلی غر غر مـیکرد و جاستین بهش اخم کرده بود و زیریـه چیزایی مـیگفت بـه نظر مـیاد یـه کاسه ای زیر نیم کاسس
سلنا ادامـه مـیداد : واقعا افتضاح بود مخصوصا صدای تو زرافه
من : مـیمون جون کی از تو نظر خواست
سلنا : هیییی تیلور خانم اومدی خونـه دوس پسرم چند روز پیشم با بچه بازیت ابروشو بردی حالا هم داری با من یکی بـه دو مـیکنی ! قصدت چیـه ؟
من : یـه رازه ..
جاستین : وای بستونـه ا سلنا ازت خواهش مـیکنم دیگه برو خونت
سلنا خیلی بهش بر خورد و رفت کیفش رو از رو کاناپه برداشت و رفت سمت جاس و بغلش کرد و بلند گفت " خداحافظ عزیزم " اما بعد از اینکه سل بـه جاس گفت عزیزم قیـافه ی جاس تغیر کرد انگار خیلی از این کلمـه بدش اومد !
سال 1960 :
داستان از نگاه کیتی :
خیلی عصبانی شدم از پیش این ای لوس بلند شدمو رفتم دنبال اون پسره ی دروغگو بگردم که تا پیداش کردم دستشو گرفتمو کشوندمش یـه جای خلوت و هلش دادم سمت دیوار و دستاش رو محکم گرفتم و چسبوندم بـه دیوار و اون چیزایی کـه بالای انگشتاس انگار شیشس یـادم نمـیاد انسان ها چی بهش مـیگن ولی هرچی کـه هست فروش کردم تو دست و از درد سرجاش مـیخ کوب شد
پسره : وا !! ه ی وحشی مگه تو گربه ای چنگ مـیندازی ؟
من : پسره ی آشغال .. فکر کردی خیلی زرنگی ؟؟من کل دنیـا رو سر کار گذاشتم و تاحالا هیچ نتونسته منو سرکار بزاره یـا بتونـه تو دلش بهم بخنده .. و حالا تو منو سرکار گذاشتی چرا بهم گفتی اسمت آندرس ؟؟ که تا خیلی دیر نشده جوابم رو بده مگر نـه پشیمون مـیشی ؟؟ پسره :باشـه بابا من پشیمونم اون فقط یـه شوخی بود اما فقط درون مورد اسمم من واقعا پسر دوک مسکوم و اسمم لوکه !! و باید بگم واقعا ازت خوشم اومده مخصوصا این حرکاتت .. .............................
خب کی فکرشو مـیکرد آندره لوک از گروه 5sos هست؟ البته عکسش تو کاور بود اما بـه هر حال ..
راستی با عرض پوزش وای فای من دوباره مشکل داره الان یـه قسمت دیگه مـیزارم اما قول نمـیدم آپ شـه..
بفرمایید الانم نصفشو آپ نکرده بود شانس اوردم کپی کرده بودمش ..

Read more

Media Removed

قلعه نویی: امسال محکوم بهب نتایج خوب از هفته‌های اول هستیم سرمربی سپاهان گفت: امـیدوارم همـه حسادت را کنار بگذارند و از فوتبال لذت ببرند. بـه گزارش پایگاه خبری طوفان زرد و به نقل از ایسنا، سپاهان درون نخستین دیدار از لیگ هجدهم فردا درون ورزشگاه خالی از تماشاگر نقش جهان بـه مصاف صنعت نفت آبادان مـی‌رود ... قلعه نویی: امسال محکوم بهب نتایج خوب از هفته‌های اول هستیم

سرمربی سپاهان گفت: امـیدوارم همـه حسادت را کنار بگذارند و از فوتبال لذت ببرند.
به گزارش پایگاه خبری طوفان زرد و به نقل از ایسنا، سپاهان درون نخستین دیدار از لیگ هجدهم فردا درون ورزشگاه خالی از تماشاگر نقش جهان بـه مصاف صنعت نفت آبادان مـی‌رود و برای رسیدن بـه نخستین پیروزی خود تلاش مـی‌کند.
امـیر قلعه‌نویی سرمربی جدید سپاهان درون این فصل، درون نشست خبری اظهار کرد: لیگ جدید شروع شد. امـیدوارم این لیگ لذت بخش باشد و حب و بغض‌ها از بین برود. حسادت‌ها درون فوتبال بیداد مـی‌کند. امـیدوارم همـه حسادت را کنار بگذارند و از فوتبال لذت ببرند. فوتبال برد و باخت دارد و دیدن آن لذت بخش است. ما دنبال این هستیم کـه اگری بالا مـی‌رود او را پایین بکشیم. تلاش نمـی‌کنیم خودمان بالا برویم. چون فوتبال تریبون دارد، این مساله بیشتر مشخص است.
او با بیـان این کـه صنعت نفت تیم پر طرفداری است، افزود: این تیم ریشـه‌دار هست و امـیدوارم دو تیم بازی خوبی انجام دهند.
سرمربی سپاهان گفت: از مدیرعامل کارخانـه فولاد مبارکه ممنونم کـه امکانات را درون اختیـار ما قرار داد.
قلعه نویی اظهار کرد: سبحانی، مدیرعامل شرکت فولاد مبارکه مرد بزرگی هست و درباره آب، حل مشکلات زندانیـان و ... کارهای خوبی کرده است. تلاشش را تلاش کرده و ما شرایط خوبی داریم. ما نگرش بازیکنان را عوض کردیم. سپاهان سال گذشته شرایط بدی داشت و نیـاز بود کـه این نگرش عوض شود. بازیکنانی کـه اضافه شدند به منظور رفع نقاط ضعف تیم‌مان بود. بازی‌های دوستانـه خوبی انجام دادیم. تمام این‌ها رفت و واقعیت چیزی هست که داور فردا سوت مـی‌زند و امـیدوارم بازیکنان چیزی کـه ما مـی‌خواهیم را انجام دهند
سرمربی سپاهان درباره جذب بازیکن جدید خاطرنشان کرد: ما هافبک بازی‌ساز خوبی را جذب خواهیم کرد. البته هافبک‌های ما بازیکنان خوبی هستند. قرار هست یک هافبک خارجی بـه تیم ملحق شود کـه با آمدن او تیم‌مان تکمـیل مـی‌شود.
او درون پاسخ بـه این سوال کـه پیش بینی‌اش از عملکرد ذوب آهن چیست، گفت: من حق ندارم درباره ذوب آهن صحبت کنم اما سال گذشته فصل خوبی را با ذوب آهن طی کردم. آذری، هیـات مدیره و تماشاگران خیلی تلاش د و برای این تیم آرزوی موفقیت مـی‌کنم. چند سال درون سپاهان بودم و یک کلمـه هم از استقلال نگفتم. الان هم درباره ذوب آهن صحبت نمـی‌کنم
ادامـه درون کامنت اول ...

Read more

Media Removed

#bighanoon #shahinghadiani درون سریـال وست ورلد کـه تاکنون دو فصل آن پخش شده افراد با قطار بـه یک شـهر شبیـه‌سازی شده قدیمـی مـی‌روند و با ربات‌های شبیـه انسان مدتی را زندگی مـی‌کنند. درون اینجا سناریشنـهادی به منظور فصل سوم سریـال آمده است. فردی با هواپیما وارد یک شـهر مدرن مـی‌شود. قبل از فرود درون فرودگاه ... #bighanoon #shahinghadiani
در سریـال وست ورلد کـه تاکنون دو فصل آن پخش شده افراد با قطار بـه یک شـهر شبیـه‌سازی شده قدیمـی مـی‌روند و با ربات‌های شبیـه انسان مدتی را زندگی مـی‌کنند. درون اینجا سناریشنـهادی به منظور فصل سوم سریـال آمده است.

فردی با هواپیما وارد یک شـهر مدرن مـی‌شود. قبل از فرود درون فرودگاه درون بلندگو اعلام مـی‌شود کـه چرخ‌های هواپیما باز نشده و ممکن هست سقوط کنیم. سرانجام بعد از ساعت‌ها وارد فرودگاه مـی‌شود و قصد دارد پول خود را بـه پول مردم این شـهر تبدیل کند کـه متوجه مـی‌شود خرید و فروش پول درون این شـهر غیرمجاز شده است. همـین طور کـه در فرودگاه مـی‌چرخد فردی بـه وی نزدیک مـی‌شود. _پیس پیس پولت‌رو مـیخای چنج کنی؟ بیـا اینجا. پولت رو بنداز تو سطل آشغال برو تو محوطه فرودگاه، مـیله پرچم رو کـه دیدی سه قدم برو جلو از زیر سنگ پولت‌رو بردار. چیز دیگه هم غیرمجاز خواستی هست! +مثلا چی؟ _بیـا حتما عملی نشونت بدم.

صحنـه بعد مسافر درون تاکسی فرودگاه: ربات عزیز من از محوطه فرودگاه بـه این ور یـه کم حالم خوش نیست یـادم نیست کجا مـیرم هر وقت رسیدیم نگه دار. _ربات کیـه؟ +اوه. یـادم رفت من ربات بودم یـا شما؟ _برو پایین رسیدیم.

مسافر پیـاده مـی‌شود ولی متوجه مـی‌شود کـه هوا آلوده هست و خوب نمـی‌تواند نفس بکشد. سعی مـی‌کند با مرکز کنترل بازی بـه صورت اینترنتی تماس بگیرد. گوشی پیـام مـی‌دهد کـه رجیستر نشده است. گوشی را بـه یک موتوری مـی‌دهد که تا برایش درست کند. موتوری درون افق محو مـی‌شود. گوشی دیگری را مـی‌خرد که تا با مرکز اینترنتی تماس برقرار کند اما متوجه مـی‌شود سایت مرکز شده است. بـه دنبال راهی به منظور برقراری تماس مـی‌گردد کـه همان دلالِ پول فرودگاه را مـی‌بیند. _مـیخوای؟ +آره دستت درد نکنـه فقط یـه چیزی... دیگه عملیش رو نمـیخوام. را نصب مـی‌کند ولی مـی‌فهمد شارژ ندارد. گوشی را شارژ مـی‌کند و شماره مـی‌گیرد بـه محض اینکه الو مـی‌گوید اس‌ام‌اسی به منظور گوشی مـی‌آید. 80 درصد حجم بسته شما مصرف شده است. مشغول صحبت با مرکز بازی مـی‌شود. _الو مرکز انگار تنظیم بعضی از ربات‌ها خراب شده، بعضی‌هاشون علی‌الخصوص یکیشون خیلی خوبه همگی بگید براوو... ولی بعضی‌هاشون با خودشونم درگیرند. هوا آلوده شده دارم خفه مـیشم. مرکز: صبر کنید بررسی مـی‌کنیم... همـه چیز طبیعیـه. شما الان کجا هستید؟ _ همون شـهر شبیـه سازی شده کـه همـه‌مون مـی‌رفتیم. +نـه عزیزم انگار هواپیما رو اشتباه سوار شدی و جای دیگه رفتی یعنی بـه عبارت دیگه الان شما بـه فنا رفتی. _وای بدبخت شدم اگر اونجا نرفتم کـه خیلی بـه فنا رفتم، الان بـه کجا رفتم؟؟
.

بقیـه درون کامنت اول 👇👇👇👇

Read more

Media Removed

سرپرست باشگاه سپاهان :هواداران سپاهان آغازکننده درگیری بازی صنعت نفت نبودند سرپرست باشگاه سپاهان گفت: درون بازی با صنعت نفت هواداران سپاهان آغازکننده درگیری نبودند و تماشاگران حریف درگیری را شروع د. بـه گزارش پایگاه خبری طوفان زرد ؛ مسعود تابش درون گفت‌وگو با تسنیم، درباره تساوی خانگی ... سرپرست باشگاه سپاهان :هواداران سپاهان آغازکننده درگیری بازی صنعت نفت نبودند

سرپرست باشگاه سپاهان گفت: درون بازی با صنعت نفت هواداران سپاهان آغازکننده درگیری نبودند و تماشاگران حریف درگیری را شروع د.
به گزارش پایگاه خبری طوفان زرد ؛ مسعود تابش درون گفت‌وگو با تسنیم، درباره تساوی خانگی یک بر یک سپاهان برابر صنعت نفت آبادان درون هفته بیست و هشتم لیگ برتر اظهار داشت: بازی پایـاپایی بود، اما درون نیمـه دوم این سپاهان بود کـه بر بازی تسلط داشت و نفت حتی بـه نیمـه زمـین ما هم نیـامد. البته سپاهان با وجود اینکه تیم برتر مـیدان بود، موقعیت‌های زیـادی را از دست داد و متأسفانـه با وجود اینکه استحقاق برد داشتیم، بازی با نتیجه تساوی تمام شد.

وی درباره 2 بازی باقیمانده سپاهان برابر استقلال خوزستان و استقلال تهران افزود: تیم تمام تلاش خود را انجام مـی‌دهد که تا حداکثر امتیـازات این 2 مسابقه راب کند و اگر خوب عمل کنند،ب 6 امتیـاز درون توان بازیکنان هست و انتظارم از تیم هم گرفتن حداکثر امتیـازها درون این 2 مسابقه است.

سرپرست باشگاه سپاهان پیرامون مطرح شدن نام مربیـانی مانند امـیر قلعه‌نویی به منظور هدایت این تیم درون فصل آینده لیگ برتر گفت: فصل هنوز تمام نشده و تمام تمرکز من روی 2 بازی باقیمانده است. درون حال حاضر هیچ صحبتی درون این مورد ندارم.

تابش خاطرنشان کرد: منصور ابراهیم‌زاده سرمربی سپاهان هست و کارش را با قدرت ادامـه مـی‌دهد و من هم از او و تیم حمایت مـی‌کنم. ان‌شاالله هشتم اردیبهشت ماه درون خدمت رسانـه‌ها هستم و به تمام سوالات درون مورد سرمربی فصل آینده سپاهان پاسخ مـی‌دهم. الان هر صحبتی کنیم هر برداشتی مـی‌کند و ممکن هست ناراحتی پیش بیـاید، بنابراین اجازه دهید درون این مورد صحبت نکنم.

سرپرست باشگاه سپاهان درباره درگیری هواداران این تیم با تماشاگران صنعت نفت و اسکورت کاروان این تیم توسط یگان ویژه و واکنش مسئول مسابقات سازمان لیگ بـه این اقدام تماشاگران سپاهان خاطرنشان کرد: آنطور کـه من بررسی کردم، هواداران صنعت نفت آغازکننده درگیری بوده‌اند. همچنین درون بازی رفت درون آبادان اتفاقاتی افتاده بود کـه این مسائل کری‌خوانی بوده کـه بین چند هوادار ایجاد شده هست و این اتفاق بیرون ورزشگاه رخ داده است. هواداران سپاهان بـه خاطر اتفاقات بازی رفت کمـی حساس شده بودند و این درگیری‌ها نیز بیرون ورزشگاه نقش‌جهان اتفاق افتاد

Read more

Media Removed

چهارشنبه هفت جووناین صفحه اول تمامـی روزنامـه های امروز انگلیس و لندن بود..عسه که تا الاغی کـه شنبه روی لندن بریج، پل لندن با ماشین رفتن روی مردم و بعد هم با چاقو بـه عابرها حمله و هفت نفر رو کشتن و خودشون هم با گلوله های پلیس کشته شدن..امروز هم کـه تهران همچین حکایتی بود و دوازده که تا بیگناه کشته شدن و ... چهارشنبه هفت جوون🍒این صفحه اول تمامـی روزنامـه های امروز انگلیس و لندن بود..عسه که تا الاغی کـه شنبه روی لندن بریج، پل لندن با ماشین رفتن روی مردم و بعد هم با چاقو بـه عابرها حمله و هفت نفر رو کشتن و خودشون هم با گلوله های پلیس کشته شدن..امروز هم کـه تهران همچین حکایتی بود و دوازده که تا بیگناه کشته شدن و خود تروریستها هم بقول تیتر بزرگ همـین روزنامـه کـه مـی بینید «رفتن بـه جهنم کـه تا ابد اونجا بسوزن»..حالا همـه حاشیـه ها و مسایل مربوطه رو کـه جاهای دیگه خوندین، بـه کنار... چیزی کـه من مـیخوام بگم مربوط بـه اون تیتر کوچیک بالای عهست کـه در ادامـه توضیح اون پایین زیر عکه «امام های مساجد لندن هم از پذیرش جنازه های اینـها به منظور تدفین اسلامـی خودداری »، اون جمله طعنـه آمـیز بالا رو تیتر زده کـه به زبون خودمونی گفته: « شرمنده برادر، خبری از زنـهای باکره به منظور شما نیست!!!»..که اشاره بـه شستشوی مغزی ای هست کـه به این الاغها مـیدن و بهشون مـیگن اگه توی این عملیـات و کشتن آدمـهای بیگناه و درراه خدا کشته بشین تو اون دنیـا بـه هرکدومتون هفتاد و دوتا ویرجین، زن باکره مـیدن بعنوان جایزه...!!!! ضمن اینکه من واقعا غمگین و حتی عصبانی هستم از این شرایط و جانـهایی کـه چه توی لندن و چه امروز توی تهران از دست رفت، مـیخواستم این پیـام رو اگری بـه اینـها دسترسی داره بهشون برسونـه کـه حالا من تهران رو زیـاد خبر ندارم، ولی لندن رو کـه الان هفده ساله دارمزندگی مـیکنم، اگر از من مـیشنوید حتی یـه دونـه باکره همنیست... چه برسه بـه هفتاد و دوتا...ما کـه ندیدیم!!!! اگر دنبال باکره ماکره هستین برین جای دیگه... اینجا همـه از دم اوپنن!!!(این همکارم کـه اینجا نشسته پرسید چی داری مـی نویسی، بهش گفتم، مـیگه بگو اسکاتلند همـه اوپنن!!!)😂 خلاصه حکایتی داریم با این احمق های بیشعور..اینا چی بجای مغز تو کله شون هست کـه به این ک*شعرها باور دارن کـه هیچ، جونشون هم براش مـیدن!!!🤢 راستی سلام هم یـادم رفت بعد از یکماه کـه نبودم.. امـیدوارم همـه خوب باشید، بالای دویست که تا پیـام خصوصی هم دارم کـه ممنون از محبتتون و همـه رو یواش یواش جواب مـیدم انشالا اگه زنده موندیم از دست این جونورها قسر درون رفتیم!!!...ولی من هنوز دارم بـه این احمق ها فکر مـیکنم کـه چه علاقه ای هم بـه باکره دارن کـه جونشون رو هم براش مـیدن... آخه باکره هم کـه دردسر خالی هست کـه آخه که😎خودشون رو هم مسخره عالم و همـینجور کـه توی این روزنامـه مـی بینید دائم هم مـیگن و بهشون مـیخندن... واقعا که
#LondonAttack #TehranAttack #حمله_تهران #72virgins

Read more

Media Removed

بیست ویکم تیرماه بود و من چاره ای نداشتم جز عاشق شدن اتفاق عجیبی بود من، شیطون و زیـادی امروزی، با رویـاهای عجیب غریبوآرزوهای بزرگ، اون یـه پسر محجوب و آروم درون عین حال... آدمِ لارج و رمانتیک... عاشقش شده بودمو، مـیونِ اونـهمـه خواستگار . . باور نمـیکردم..... بهش باخته بودم تو بساطم دیگه غروری ... بیست ویکم تیرماه بود
و من چاره ای نداشتم جز عاشق شدن اتفاق عجیبی بود

من، شیطون و زیـادی امروزی، با رویـاهای عجیب غریبوآرزوهای بزرگ،
اون یـه پسر محجوب و آروم درون عین حال... آدمِ لارج و رمانتیک... عاشقش شده بودمو، مـیونِ اونـهمـه خواستگار
. .
باور نمـیکردم..... بهش باخته بودم
تو بساطم دیگه غروری نبود
فقط اینو فهمـیده بودم کـه بدون اون نمـیتونم زندگی کنم .
نفهمـیدم که تا ازقبل از اومدنش چطور زندگی مـیکردم!!. قبول کردم و اومدن و نشستن صحبت
دیگه نگم براتون چه روزها و چه اتفاقات عجیب و غریبی افتاد

ما دوتا اما... فقط بهم فکر مـیکردیم

که عشق آسان نمود اول
ولی افتاد مشکلها.... 😏 یواش یواش رفت و آمدها شروع شد

از دست بعضی حرفها و کارها.... طاقتم طاق شد.. اما بـه عشق محمد چشمام رو روی همـه چی بستم، چون خودش روخواسته بودم و برام هیچی مـهم نبود... و بالاخره تو یـه بعد از ظهر گرم تابستون با همـه ی وجودم بهش بله گفتم.. بـه عقدش دراومدم....و بـه هر قیمتی پای عهدمون موندیم ....توی شادی و غم... . . مبارک باشـه سالروز عقدمون 💕

هنوزم اون لباس شگفت انگیزم رو کـه خودم طراحی کرده بودم دارم، یـادمـه کـه یـه هفته رفتم خونـه ی م که تا شخصا نظارت کنم روی دوخت لباسم، همچین ی بودما 🤣 الحق همون چیزی هم شد کـه مـیخواستم، خاص و منحصر بـه فرد😃😚 دست جونم درد نکنـه، همـه انگشت بـه دهن موندن
@zahra.bk45
عاشقتم 🙏😅
.
پ ن اول: ممنون از هاکوپیـان
@hacoupianinc

که هیچ وقت نمـیزاره سورپرایزش کنم ، اَد همون تاریخ یـه کارت پستال مـیفرسته واسمونو همـیشـه هم از شانس من اون اول مـیبینـه🤔🙈
پ. ن دوم : ممنون پیشاپیش بابت تبریکهاتون، البته تاریخ عقد مونـه، سالگرد ازدواجمون شـهریوره 🙏😃 . . . ان شالله کـه همـه ی جوونـها خوشبخت بشن . . لاحول و لاقوه الا بالله .
#دلنوشته_های_آبانماهی
#مرضیـه_صف_پهلوان
ممنون کـه کپی نمـیکنید. .

Read more

Media Removed

متن ارسالی مادرم درون منزل دوستی کـه پسرش دانش‌آموز ابتدایی و داشت تکالیف درسی‌اش را انجام مـیداد بودم زنگ منزل را زدند و پدر بزرگ خانواده از راه رسید. پدربزرگ با لبخند، یک جعبه مداد رنگی بـه نوه اش داد و گفت: این هم جایزۀ نمرۀ بیست نقاشی‌ات. پسر ده ساله، جعبۀ مداد رنگی را گرفت و تشکر کرد و چند لحظه ... 💜متن ارسالی مادرم 💜

در منزل دوستی کـه پسرش دانش‌آموز ابتدایی و داشت تکالیف درسی‌اش را انجام مـیداد بودم
زنگ منزل را زدند و پدر بزرگ خانواده از راه رسید.
پدربزرگ با لبخند، یک جعبه مداد رنگی بـه نوه اش داد و گفت: این هم جایزۀ نمرۀ بیست نقاشی‌ات.
پسر ده ساله، جعبۀ مداد رنگی را گرفت و تشکر کرد
و چند لحظه بعد گفت:
بابا بزرگ
باز هم کـه از این جنس‌های ارزون قیمت خریدی
الان مداد رنگی‌های خارجی هست کـه ده برابر این کیفیت داره.
مادر بچه گفت:
مـی‌بینید آقاجون؟
بچه‌های این دوره و زمونـه خیلی باهوش هستند.
اصلا نمـی‌شـه گولشون‌زد و سرشون کلاه گذاشت.
پدربزرگ چیزی نگفت.
برایشان توضیح دادم کـه این رفتار پسر بچه نشانۀ هوشمندی نیست،
همان طور کـه هدیۀ پدربزرگ به منظور گول زدن نوه‌اش نیست.
و این داستان را برایشان تعریف کردم
آن زمان کـه من دانش‌آموز ابتدایی بودم،
خانم بزرگ گاهی بـه دیدن‌مان مـی‌آمد و به بچه‌های فامـیل هدیـه مـی‌داد،
بیشتر وقت‌ها هدیـه‌اش تکه‌های کوچک قند بود.
بار اول کـه به من تکه قندی داد
یواشکی بـه پدرم گفتم: این تکه قند کوچک کـه هدیـه نیست
پدرم اخم کرد و گفت: خانم بزرگ شما را دوست دارد
هر چه برایتان بیـاورد هدیـه است،
وقتی خانم بزرگ رفت،
پدر برایم توضیح داد کـه در روزگار کودکی او، قند خیلی کمـیاب و گران بوده و بچه‌ها آرزو مـی‌د کـه بتوانند یک تکه کوچک قند داشته باشند.
خانم بزرگ هنوز هم خیـال مـی‌کند کـه قند، چیز خیلی مـهمـی است.
بعد گفت: ببین پسرم
قنددان خانـه پر از قند است،
اما این تکه قند کـه مادرجان
داده با آنـها فرق دارد،
چون نشانۀ مـهربانی و علاقۀ او بـه شماست.
این تکه قند معنا دارد ،
آن قندهای توی قنددان فقط شیرین هستند
اما مـهربان نیستند.
وقتیی بـه ما هدیـه مـی‌دهد،
منظورش این نیست کـه ما نمـی‌توانیم، مانند آن هدیـه را بخریم،
منظورش کمک بـه ما هم نیست.
او مـی‌خواهد علاقه‌اش را بـه ما نشان بدهد
مـی‌خواهد بگوید کـه ما را دوست دارد
و این، خیلی با ارزش است.
این چیزی هست که درون هیچ بازاری نیست
و درون هیچ مغازه‌ای آن را نمـی‌فروشند.
چهل سال از آن دوران گذشته هست و من هر وقت بـه یـاد خانم بزرگ و تکه قندهای مـهربانش مـی‌افتم،
دهانم شیرین مـی‌شود،
کامم شیرین مـی‌شود،
جانم شیرین مـی‌شود.....
ﻫﻤﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﭘﻮﻟﺪﺍﺭ ﺷﻮﻧﺪ ﻭﻟﯽ ﻫﻤﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ "ﺑﺨﺸﻨﺪﻩ "ﺷﻮﻧﺪ؛
ﭘﻮﻟﺪﺍﺭﯼ ﯾﮏ ﻣﻬﺎﺭﺗﻪ ﻭ ﺑﺨﺸﻨﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ
ﻫﻤﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺩﺭﺱ ﺑﺨﻮﺍﻧﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻪ " ﻓﻬﻤﯿﺪﻩ " ﻧﻤﯽ ﺷﻮﻧﺪ؛ ﺑﺎﺳﻮﺍﺩﯼ ﯾﮏ ﻣﻬﺎﺭﺗﻪ ﺍﻣﺎ ﻓﻬﻤﯿﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ
ﻫﻤﻪ ﯾﺎﺩ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻧﺪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻨﺪ؛
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻋﺎﺩﺗﻪ ﺍﻣﺎ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﯾﮏ ﻓﻀﯿلت...

Read more

Media Removed

بنده تقریبا یک سالی مـیشد کـه دلم یک پیرهن زرد قشنگ مـی خواست. ولی هر بار توی هر مغازه ای دست روی هر لباس زردی مـی گذاشتم فروشنده درخواست مبلغی بالغ بر یک فیش حقوقی ام رو مـی کرد و موجب مـیشد کـه با همون جمله ی: حالا ما مـیریم یـه دور مـی زنیم برمـی گردیم خدمت تون ..خودم را از مـهلکه نجات بدم. که تا اینکه چند وقت پیش درون یک ... بنده تقریبا یک سالی مـیشد کـه دلم یک پیرهن زرد قشنگ مـی خواست. ولی هر بار توی هر مغازه ای دست روی هر لباس زردی مـی گذاشتم فروشنده درخواست مبلغی بالغ بر یک فیش حقوقی ام رو مـی کرد و موجب مـیشد کـه با همون جمله ی: حالا ما مـیریم یـه دور مـی زنیم برمـی گردیم خدمت تون ..خودم را از مـهلکه نجات بدم.
تا اینکه چند وقت پیش درون یک فروشگاه لباس های مناسب کارمند فروشی این زرد قشنگ قناری را پیدا کردم و دیگه، سگ خورد.. خش!
خلاصه گذشت و هفته ی بعدش توی قطار یـه خانمـه را با یـه شلوار گشاد همـین شکلی دیدم و کلی آخی و اوخی و خانم این تنبان شما پیرهن ماست گفتم و ذوق کردم.
بعد سه روز نگذشته بود کـه توی سینما ک کپل سرخوشی را دیدم کـه دامن دورچینی عینـهو پیرهن من پوشیده بود و هی بستنی مـی خورد و هی کثافات دستش را بـه دامنش مـی کشید! استغفار کردم و گفتم حالا شباهتیـه کـه پیش اومده، تو سخت نگیر!
تا اینکه آقا امروز رفتم قهوه خونـه چایی بخورم، کـه مرد چایی فروش روی مـیز آمد دستمال زرد گل درشت خیسش را از جیبش درون آورد و چلپ زد روی مـیز و همـه جا را پاک کرد، بعد هم فینش را باهاش گرفت و رفت.
الان من تو همون قهوه خونـه ام. مـی خوام برم دستشویی، استرس دارم! مـی ترسم یـه وقت خدای نکرده دو قواره از همـین پارچه لباسم جای دستمال توالت و حوله و پا دری ست کرده باشن، انداخته باشن اون جا!
#گرفتاری_های_زرد_یک_کارمند

Read more
، #خواب_گل_سرخ #۹۱ #چیستایثربی #مرجان_فرساد سنگفرش خیـابان ، رختخواب زفافم بود، یکی یکی سنگها را مـیشمردم و به دستهای گرمش فکر مـیکردم کـه دیگر نبود که تا یـادم دهد کوچه های سنگفرش قدیمـی را چگونـه سرعت بگیرم...باد مـیشدم.درخودم گرد مـیشدم ، غبارشـهر مـیشدم، روی برگها مـینشستم،اصلا خود سنگفرش مـیشدم، ... ،
#خواب_گل_سرخ #۹۱ #چیستایثربی
#مرجان_فرساد

سنگفرش خیـابان ، رختخواب زفافم بود، یکی یکی سنگها را مـیشمردم و به دستهای گرمش فکر مـیکردم کـه دیگر نبود که تا یـادم دهد کوچه های سنگفرش قدیمـی را چگونـه سرعت بگیرم...باد مـیشدم.درخودم گرد مـیشدم ، غبارشـهر مـیشدم، روی برگها مـینشستم،اصلا خود سنگفرش مـیشدم، مـیرفتم..
یکنفر نزدیکم بود.کمـین کرده بود.
دیگر بـه همـه شک داشتم!
چرا جسد را خوابانده بودند؟
دیوار کـه ریخت، من مدتی، از حال رفتم ،آدمـهای جدیدی کـه آمده بودند کـه بودند؟چرا روی موهای مرده، پارچه انداخته بودند؟پلیس به منظور شناسایی، معمولا جسد را آماده مـیکند ، نـه اینکه او را بخواباند!
چرا مریم را کـه مظنون بود،دوباره بـه محل جرم آوردند؟ پلیس،چنین کاری نمـیکند!
چرا مریم بـه پلیس گفت:مـیخواد فرار کنـه!مگر همکار پلیس بود؟حس خوبی از پلیسهای جدید، جز آن دو مامور اولیـه،منتقل نمـیشد.باید مـیگریختم، اما یکی دنبالم بود.مطمئن بودم. همان موتور بود! ناگهان مقابلم ظاهر شد.زمـین خوردم.بار صد و دوم!...بلند شو مانا، داره مـیاد!
حتما از آدمای اوناست.بالای سرم رسید!نورتند چراغ قوه!صدای آشنایی گفت:بلند شو مانا! نگاه کردم فرید بود،بی اختیـار بغضم ترکید.پس محسن واقعا رفته بود؟فرید گفت:گریـه بعدا !
.گفتم :مادرمو مـیخوام.حالم بده.من الان مادرمو مـیخوام!فرید گفت:بشین پشت موتور...به من اعتماد کن ! خواب نمـیبینی،من زنده ام!
پشت موتور نشستم.خسته شده بودم، فرید نیـامد.چشمانم ازخستگی،روی هم رفت،بانجوا، درون حال خواب گفتم :چه خوبه تو زنده ای، کاش اونم بود.صدایش انگار از دوردست مـیآمد:
_گفتم تنـهات نمـیذارم!چشمانم راسریع گشودم.قوم مغول بود کـه دشنـه مـیزدبه قلبم!
گفت: الان هیچی نپرس عشق من!بعدا...سر فرصت! الان من فقط پیک موتوری ام.صد تااتفاق افتاده!همـه چیزو برات مـیگم خانم گلم!ترسیدی نـه؟ببخش منو!

نگاه کردم.موهای بلندش،چنگیز خان را دار زده بود.لال شده بودم.محسن!
گونـه ام را بوسیدوگفت:عاشقتم شاگرداول خودم!اسکیتت عالی بود.
خدا! یکی بزن تو گوشم!واقعامحسنـه؟
گفت:نبینم شاگرد اولم گریـه کنـه!جیغ زدم از شادی.دهانم را با بوسه ای بست،گفت: نکنیـا!قبل از ی،یـه خرده حساب شخصی داریم!من وتو،بایـه قهرمان!مـیخواست عشق منو بکشـه؟آره؟الان رو تخت بیمارستانـه،داریم مـیایم حامد قهرمان!
فریداز دور،دستی تکان داد.محسن کلاه ایمنی را سرش گذاشت،یکی هم بـه من دادوگفت:صورتتو بپوشون...الان پیک بیمارستانیم!باشـه؟!فرید،داد زد:سردارگفت، الان امنـه،برید!فقط مراقب باشید!دستم را دور کمرش انداختم، انگار دورجهان!چنگیز من تمام اشرار جهان را درو مـیکرد،خدایـاعاشقتم...

Read more

Media Removed

سلام ۱. یکی از واجبات #سبك_زندگي امروز گوش‌به كتاب‌ِصوتي و پادكست است؛ دقایق بسیـاری کـه در رفت و آمدهای با ترافیک و بی ترافیک #تلف مـی‌شوند را مـی‌توان با گوش‌به یک کتاب صوتی بـه نحو مطلوبی اِحیـاء و مدیریت کرد. ٢. درون کنار برنامـه كاربردي #پادکست آیتیونز ، بسیـاری از کتاب‌های اپلیکیشن #نوار ... سلام
۱. یکی از واجبات #سبك_زندگي امروز گوش‌به كتاب‌ِصوتي و پادكست است؛ دقایق بسیـاری کـه در رفت و آمدهای با ترافیک و بی ترافیک #تلف مـی‌شوند را مـی‌توان با گوش‌به یک کتاب صوتی بـه نحو مطلوبی اِحیـاء و مدیریت کرد.
٢. درون کنار برنامـه كاربردي #پادکست آیتیونز ، بسیـاری از کتاب‌های اپلیکیشن #نوار را گوش کرده‌ام.
Navaar.ir
تجربه‌ی خوبیست امتحان کنید.

٣. شما مـهارت‌ها و باید نبایدهای این کار را از من بهتر مـی دانید مثلا درون خیـابان و پیـاده روی با یک گوش گوش کنید و غيره
٤. درون انتخاب محتوای مفید و مناسب، نیز خودتان لابد مراقب هستید که تا به قول شاعر، علف درون گوش شما افسانـه های هرزه نخواند!
«علف/ افسانـه‌های هرزه مـی‌گفت/ و اوقات سبزِ باغ/ با قصه‌های زرد/ تلف مـی‌شد// مرحوم سیدحسن حسینی»

٥. محتوای خوب را تبلیغ کنید. مثل همين کتاب محترم و جذاب #قیدار کـه شنیدن كامل اين كتاب، با صدا و هنرنمایی مولف ارجمند و محبوب آن را بـه خانواده‌ام و برخی دوستانم توصیـه کرده‌ام و الان بـه همـه شما پیشنـهاد مي كنم خصوصا آقاپسرها، حتي اگر قبلا خوانده باشید.

۶. مـی‌دانم کـه شنیدن جای خواندن را نمـی‌گیرد و اساسا بعضی کتاب‌ها را فقط حتما خودتان بخوانید و قلم درون دست یـادداشت کنید و خط و علامت .... اما قیدار با صدای آقای #امـیرخانی را از دست ندهید!
#یـاعلی

پ‌ن:
#نوار این کد تخفیف٢٥درصدی را به منظور شما عزیزان اختصاص داده:
moradishahab
برای تمام کتاب‌ها و آثار سایت نوار،از لطفشون تشکر مـی‌کنم.
#کتاب #کتابخانـه #کتاب_خوب #کتاب_صوتی #کتاب_بخوانیم #کتاب_باز #کتاب_خوانی #رضاامـیرخانی #رهش #من_او #نفحات_نفت #جانستان_کابلستان #داستان_سیستان و #رمان #قیدار
#حق حق حق... التماس دعا
#شـهاب_مرادی

Read more

Media Removed

. "غم" همـیشـه کـه واسه آدم بزرگای دنیـامون نیست! بچه کـه بودم، عروسک شنل قرمزی کـه بابام برام خریده بود و بعد بازیِ گرگم بـه هوا با بچه ها گم کردم... پاییز بود و هوا سرد... بارون مـیومد آسمونم بدجوری غمش گرفته بود همش با خودم مـیگفتم الان یکی پیداش مـیکنـه تو این بارون و مـیاد درون خونمونو مـیزنـه و تحویل مـیده! زمستون ... .
"غم" همـیشـه کـه واسه آدم بزرگای دنیـامون نیست!
بچه کـه بودم،
عروسک شنل قرمزی کـه بابام برام خریده بود و
بعد بازیِ گرگم بـه هوا با بچه ها گم کردم...
پاییز بود و هوا سرد...
بارون مـیومد
آسمونم بدجوری غمش گرفته بود
همش با خودم مـیگفتم الان یکی پیداش مـیکنـه تو این بارون و مـیاد درون خونمونو مـیزنـه و تحویل مـیده!
زمستون و برفاش اومدن،
بهار شد و شکوفه ها از درختا مـیریختن پایین...
باز پاییز رسید و زرد و نارنجیـاش...
اما...
اما دیگه شنل قرمزیم نـه خودش اومد،
نـهی آوردش...
رفت...
برای همـیشـه چشاشو کـه نمـیدونستم چرا شباام نمـی بستشون با خودش برد...
ولی داغِ نبودنش گرفت خوشیـای بچگیمو
من فقط اونو مـیخواستم...
من با اون گوش کردم همـه ی قصه های شبِ بچگیمو...
با اون بغض کردم و حرف زدم وقتی دکتر مـیخواس آمپول بزنـه که تا خوب شم...
بعد اون هیچ عروسکی دلمو از نبودنش آروم نکرد
هنوزم دلم هوای چادر سرمـه ای کـه براش با دستای کوچیکم دوخته بودمو کرده
که بپوشتشو و بیـاد دوباره برام دلبری کنـه...
هنوزم چشمم دنبال #فرفری موهای عسلیشـه...
ولی نبود،
نیست...
نمـیخواد بیـاد انگار بعدِ این همـه سال...
خواستم بگم غمِ آدم بزرگام سخته اما
غم بچه ها مـیمونـه تو دلشون...
هی بزرگ و
بزرگتر مـیشـه که تا بزرگ شن و چاله ی غمشونو همون غم اولی عمـیق تر کنـه...
غم بزرگه واسه دنیـای کوچیکشون...
غمِ گم عروسک تو دلِ یـه بچه،
خیلی بزرگتـــر از این حرفاس!
خیـــلی...

Read more

Media Removed

. _چرا دیگه شعر نمـیگی؟ _شاعری کـه شعراش مخاطب نداره مثل گلفروشیـه کـه سر چهارراه گلاشو زیر قیمت مـیفروشـه بـه زوجایی کـه تو ماشین نشستن که تا ذوق دلشون تازه شـه...خودشم وایمـیسه با یـه لبخند مسخره نگاشون مـیکنـه _تو بدت مـیاد بقیـه ذوق کنن با شعرات؟ _من مـیگم چرا یکی نیست بـه این عاشق و معشوقا بگه جلو چشم یـه آدمـی ... .
_چرا دیگه شعر نمـیگی؟

_شاعری کـه شعراش مخاطب نداره مثل گلفروشیـه کـه سر چهارراه گلاشو زیر قیمت مـیفروشـه بـه زوجایی کـه تو ماشین نشستن که تا ذوق دلشون تازه شـه...خودشم وایمـیسه با یـه لبخند مسخره نگاشون مـیکنـه

_تو بدت مـیاد بقیـه ذوق کنن با شعرات؟

_من مـیگم چرا یکی نیست بـه این عاشق و معشوقا بگه جلو چشم یـه آدمـی کـه تنـها تو خودشـه واسه هم دلبری نکنن...شاید طرف چشماشو بست، شاید دلش خواست، شاید دلش رفت

_دلِ تو مـیره؟ –دیگه دلی نمونده که....نـه واسه رفتن نـه واسه شعر گفتن

_دو ساعته تو اون گوشی بـه چی زل زدی؟

_به دیـالوگِ ماندگار

_منکه نمـیفهمم چی مـیگی!

_یـه زمانی کارم تدوین فیلم بود

_خب

_یـه شب داشتم با کارگردان فیلم تدوین مـیکردم کـه رسید بـه بازیگری کـه معشوقش بود...بعد هی فیلمو عقب جلو مـیکشید

_خب

_بعد از بیست بار جلو عقب کشیدن یـه جا استپ کرد و گفت این دیـالوگو بردار

_بازیگرِ هیچی نمـیگفت فقط داشت تو دوربین نگاه مـیکرد

_خب

_گفتم این دیـالوگ نداره که

_یـه نگام کرد...گفت این دیـالوگه ماندگاره...منتها تو نمـیفهمـی من مـیفهمم.
بعد مـیدونی من بهش چی گفتم؟

_چی گفتی؟

_گفتم منکه نمـیفهمم چی مـیگی!

_ینی الان من همون توام کـه اون موقع بودی؟

_سیگارتو کشیدی پنجره رو ببند یخ نکنیم که تا صبح

_هوا داره بهاری مـیشـه...داره بهار مـیاد

_آخرِ شب دلم گرم بود بـه شب بخیرایی کـه مـیگفت، از وقتی نمـیگه سرده، که تا صبح خوابِ زمستون مـیبینم...بهار داره مـیاد ولی سرده...
پنجره هارو ببند .
. 🎧 Gary jules - Mad world 🎶

Read more

Media Removed

داستان واقعي كه درون يك كشور عربية اتفاق افتاده راوي ميگه دوستي داشتم كه مثل يك برادر بوديم درون حاثه تصادف دوستم از دنيا ميره خلاصه ميگم... اين دوست من فريب خورده بود سايتي راه اندازي كرده بود سايت هاي مبتذل (s)نعوذ باالله رفته بود با يكي از شركتها شيطاتين انس كه مردم رو گمراه ميكنن وفريبش ... داستان واقعي
كه درون يك كشور عربية اتفاق افتاده
راوي ميگه دوستي داشتم كه مثل يك برادر بوديم
در حاثه تصادف دوستم از دنيا ميره
خلاصه ميگم...
اين دوست من فريب خورده بود سايتي راه اندازي كرده بود سايت هاي مبتذل (s)نعوذ باالله
رفته بود با يكي از شركتها شيطاتين انس كه مردم رو گمراه ميكنن وفريبش و سه سال مشترك شده وگروه هاي درست كرده بود كه تمام براي مردم اتوماتيك ميره يعني شركت براي اين شخص فيلم هاي مبتذل ميرفته و اونم براي تمام گروه ها سند اتوماتيك ميره
وخوشحال بود كه عجب كاري و عجب تجارتي!!!
واين جوان از دنيا ميره😞
ودوستش ميگه من درون حالي كه نعشي بر دوشم بود و در دلم داشتم گريه ميكردم و ميسوختم وكسي از حال من با خبر نبود😭
كه اين دوست من الان بر روي شانـه هاي منـه بـه سوي قبرستان ميره بـه سوي منزلت اخرتش
مادرش ميگه هر شب تو خواب ميديدم كه چند نفر از بچه ها هرشب بر روي قبر پسرم ادرار ميكردند ترسيده بود و رفت اب خريده بود تو مساجد بـه عنوان صدقه جاريه براش اب خريده بود اما اون مسكين هر روز براش صدقه ميداد و دعا ميكرد
اما مادر مسكين و داغ ديده نميدانست پسرش چه كاري كرده و چه بلايي بر سر خودش اورده😭
ميگفت هركاري كرديم نميتونستيم رمزش باز كنيم و نميشد ببنديم و قفلش كنيم وبراي گروه ها ارسال نشـه وجلوي اين فحشا را بگيريم وبا رئيس شركت اصلي با آن شيطان بزرگ وآن ابليس بزرگي كه جوان هاي ديگر را گمراه ميكرد پيدا كرديم حرف زديم و گفت متاسفانـه از دست من كاري ساخته نيست وبايد صاحب خود حساب باشـه و سه سال قرار داد داره و بعد سه سال خودش اين قرار داد بسته ميشـه
لااله الا الله😭
سه سااااال
سه سال بايد اين فيلم هاي مبتذل براي گروه ها دست بـه دست بشـه و اون درون قبرش بخوابه و سه سال بايد اين گناها رو درون قبرش تحمل كنـه؟؟؟؟
لااله الا الله چه گناهي و چه اشتباهي از اين بالاتر ...
ادامـه دارد...

Read more

Media Removed

یک خانم معلمـی درون آمریکا کاری کرد کـه اسم او درون تمام کتاب های تربیتی و پرورشی چاپ شد. تمام دوستانی کـه در دانشگاه علوم تربیتی و روانشناسی تربیتی خوندن امکان ندارد کـه قضیـه این خانم رو نخونده باشند. معلمـی با 28 سال سابقه کار بـه اسم خانم "دُنا". خانم دُنا یک روز رفت سر کلاس با یک جعبه کفش. جعبه ی کفش رو گذاشت ... یک خانم معلمـی درون آمریکا کاری کرد کـه اسم او درون تمام کتاب های تربیتی و پرورشی چاپ شد.
تمام دوستانی کـه در دانشگاه علوم تربیتی و روانشناسی تربیتی خوندن امکان ندارد کـه قضیـه این خانم رو نخونده باشند.
معلمـی با 28 سال سابقه کار بـه اسم خانم "دُنا".
خانم دُنا یک روز رفت سر کلاس با یک جعبه کفش.
جعبه ی کفش رو گذاشت روی مـیز.
به دانش آموزها گفت "بچه ها مـیخوام "نمـی تونم هاتون" رو یـا بنویسید یـا نقاشی کنید و اینـها رو بیـارید بریزید درون جعبه ی کفشی کـه روی مـیز منـه"
"من نمـی تونم خوب فوتبال بازی کنم."
" من نمـی تونم دوچرخه سواری کنم."
"من نمـی تونم درس ریـاضی رو خوب یـاد بگیریم"
"من نمـی تونم با رفیقم کـه قهر کردم، آشتی کنم"
"من نمـی تونم با داداشم روزی سه بار تو خونـه دعوا نکنم"
بچه های دبستانی شروع د بـه کشیدن نمـی توانم هاشون.
خودش هم شروع بـه نوشتن کرد.
نمـیتونم ها یکی یکی درون جعبه ی کفش جا گرفت.
وقتی همـه ی نمـی توانم ها جمع شد درون جعبه رو بست و گفت "بچه ها بریم تو حیـاط مدرسه"
بیلی برداشت و گودالی حفر کرد.
گفت "بچه ها امروز مـیخوایم نمـی تونم هامون رو دفن کنیم"
جعبه رو گذاشت توی گودال و شروع کرد با بیل روی اون خاک ریختن.
وقتی کـه تمام شد بـه سبک مسیحی ها گفت "بچه ها دست های هم رو بگیرید"
خودش هم شد پدر مقدس و شروع کرد بـه صحبت .
"ما امروز بـه یـاد و خاطره ی شاد روان «نمـی توانم» گرد هم آمدیم. او دیگر بین ما نیست. امـیدوارم بازماندگان او «مـی توانم» و «قادر هستم»، روزی همانند او درون تمام جهان مشـهور و زبان زد شوند و «نمـی توانم» درون آرامگاه ابدی خود بـه سر برد."
به بچه ها گفت "برید کلاس".
بچه ها وقتی وارد کلاس شدن دیدن مقداری کیک و مقدار زیـادی پفک داخل کلاس گذاشته شده.
وسط کیک یک مقوا بود و نوشته بود "مجلس ترحیم نمـی توانم"!
بعد از اینکه کیک رو خوردن، مقوا رو برداشت و چسبوند کنار تابلوی کلاس.
تا پایـان اون سال تحصیلی، هر کدوم از بچه ها کـه به هر دلیلی بـه معلمش مـی گفت "خانم، نمـی تونم"، درون جوابش خانم دنا یـه لبخندی مـی زد و اون مقوا رو نشونش مـی داد و خود اون بچه حرفش رو مـی بلعید و ادامـه نمـی داد.
پایـان اون سال تحصیلی شاگردان خانم دُنا بالاترین نمره ی علمـی رو درون مدرسه ی خودشونب د.
یـه قول همـین الان همـه مون بـه هم دیگه بدیم. قول بدیم نمـی توانم ها رو خاک کنیم...
#قنادکوچولو #ماداگاسکار #ماداگاسکار_کیک #کیک_تولد #فوندانت_كيك #فوندانت #شکلات #مجسمـه

Read more

Media Removed

#bighanoon #amirqobad از سر کوچه پیچیده نپیچیده، دیدم یـه چی مچ پام رو تابوند. اونم نـه یـه چیز نرم و مـهربون که! یـه دست سیـاه کرکو. مـیگم: «عمو جون ول کن». مـیگه: «عمو جون ول‌کن بود، کدو رو کدو بند نمـی‌شد». مـیگم: «منظور همون سنگ رو سنگه؟» مـیگه: «سنگ به منظور کلیـه است. سنگ بر تو». مـیگم: «ول کنت چند؟» مـیگه: «ریختت ... #bighanoon #amirqobad
از سر کوچه پیچیده نپیچیده، دیدم یـه چی مچ پام رو تابوند. اونم نـه یـه چیز نرم و مـهربون که! یـه دست سیـاه کرکو. مـیگم: «عمو جون ول کن». مـیگه: «عمو جون ول‌کن بود، کدو رو کدو بند نمـی‌شد». مـیگم: «منظور همون سنگ رو سنگه؟» مـیگه: «سنگ به منظور کلیـه است. سنگ بر تو». مـیگم: «ول کنت چند؟» مـیگه: «ریختت بـه چند و چوند نمـیخوره آخه». مـیگم: «قضاوت از روی ظاهر رسم جوانمردی نیستا». مـیگه:«منم ادعایی درون جوانی و مردی و اینا ندارم. بی‌مایـه فطیره! یـه چی از خودت نشون بده جوانمرد؛ امـید رو تو دل عمویی بـه بیـار».
.
مـیگم: «حالا نـه درون حد . مـیشـه قدر همـین یـه دور چرخ زدن جناب امـید خودم رو نشون بدم؟» مـیگه: «بنمای رخ! کان لولو مشعشع تابانم آرزوست». مـیگم: «جسارتا نمـیشـه همون معدن ملح آرزوتون باشـه؟ الان من لولو مشعشع از کجام درآرم؟ بـه قدر قوت از ما بسلفی بهتر نیست؟ بـه یـه چیز الکی امـیدوارت نکنم از الان. موافقی؟» مـیگه: «سلفیده شو کـه جای امـیدم واقعا درد مـی‌کنـه».
.
دست بـه جیب شدم. از این جیب بـه اون جیب. از اون جیب بـه این جیب. یـه هزاری چرک و چُل لا درزای جیب کاپشنم از دید مخفی مونده بود. وگرنـه همون هم اونجا نداشتم رو کنم. گفتم: «آهای سیـاه خندون. منو اینجور نرنجون. بیـا همـین رو بستون». مـیگه: «مشاعره‌ات خوبه عمویی ولی اینجا خودمون شاعر عاطل باطل زیـاد داشتیم. کوچوندیمشون. مشاعره رو ببر کوچه غمباد جنوبی».
.
مـیگم: «شما اصلا شکلت بـه مادی‌گرایی نمـی‌خوره». مـیگه: «خودتم کـه از رو شکل قضاوت کردی». مـیگم: «ایراد از من نیست. مشکل از فرهنگ قضاوتگره». مـیگه: «مـیخوای وقت جفتمون رو هدر ندیم؟» مـیگم: «آره! بعد بذار برم تو». مـیگه: «نـه اونجوری مـیری وقت بقیـه رو هم هدر مـیدی».
.
دیدم درون حال از دست رفتنم. گفتم: «آخه من کـه تنـها نیستم. با اون آقا پیره اومدم». مـیگه:«کدومشون؟ اینجا که تا دلت بخواد پیر ریخته». مـیگم: «همون کـه قبل من رفت تو». مـیگه: «هاتف بندباز؟» با خودم مـیگم:«ای لعنت بـه ذهن قضاوتگر! ولی آخه اون رو زمـین صاف این پاش بـه اون پاش مـی‌گفت کم بخور همـیشـه بخور. چطور شد بندباز؟» گفتم: «آره! همون». یکی از وزه‌های اطرافش رو بـه بشکنی صدا کرد و فرستاد دنبال هاتف. بدم نمـی‌اومد همونجا راه اومده رو برگردم. فکرم بـه روبه‌رو کشی نرسیده بود. ولی همچی گرفته بود کـه دیدم نـه پای رفتن نـه تاب ماندگاری. مـیگم: «لا اقل کاش شل کنی دستت رو». مـیگه: «نـه دیگه! اندکی صبر سحر نزدیک است».

Read more

Media Removed

. . یـه سری به منظور یـه بنده خدایی ویدیو ساختیم طرف نظامـی بود بعد گفت برا تسویـه فرصت نمـیکنم بیـام دفترتون اگه مـیشـه تشریف بیـار کلانتریـه محل کارم ما هم گفتیم باشـه رفتیم کلانتری دم درون اتاقش یـه پیرمرد چهارشونـه و هیکلی وایساده بود از دور مـیدیدمش تیکه زده بود بـه دیوار مشت های بزرگش رو گره کرده بود , با خودش ... . .

یـه سری به منظور یـه بنده خدایی ویدیو ساختیم طرف نظامـی بود بعد گفت برا تسویـه فرصت نمـیکنم بیـام دفترتون اگه مـیشـه تشریف بیـار کلانتریـه محل کارم
ما هم گفتیم باشـه

رفتیم کلانتری
دم درون اتاقش یـه پیرمرد چهارشونـه و هیکلی وایساده بود از دور مـیدیدمش

تیکه زده بود بـه دیوار مشت های بزرگش رو گره کرده بود , با خودش حرف مـیزد , خیلی عصبانی بود و منو زیر چشمـی نگاه مـیکرد که تا رسیدم دم درون اتاق طرف , درون زدمـی جواب نداد برگشتم کـه زنگی ب بـه یـارو

پیرمرده کـه خون چشماش رو گرفته بود با یـه خشم وحشتناک و صدای کلفتش گفت تو مـهدی هستی اره خودشی؟؟؟؟؟ با ترس و لرز گفتم نـه اقا!!مـهدی چه ایی هست؟! نشستم رو صندلی راهرو دم درون زنگ زدم بـه طرف گفت بمون دارم مـیام

پیرمرده هی راه مـیرفت بالاسرم ,سرش رو گه گاهی مـیزد تو دیوار و به مـهدی فحش مـیداد

منم کـه جفت کرده بودم فقط دعا دعا مـیکردم زود این یـارو بیـاد
طرف اومد سلام کردیم رفتیم داخل
دو دقیقه از حرفمون نگذشته بود کـه یـهو پیرمرده پرید تو اتاق گفت من خو مـیدونم این مـهدیـه حتما اینو بکشششششم !!!!!!! من خودم هم دیگه داشتم شک مـیکردم نکنـه اسمم مـهدیـه؟! این دوستمون از اون ور مـیز پرید جلوش رو گرفت اقا این مـهدی نیست بخدا برو بیرون که تا صدات کنم
مونده بودم این مـهدیِ دجال چه بلایی سر پیرمرده اورده بود کـه مـیخواست بکشش . دوستون گفت یـه دقیقه برو بیرون من مشکل اینو حل کنم بعد راحت بـه حساب کتابمون برسیم

گفتم باشـه

پیرمرده رفت داخل من اومدم بیرون

ولی صداشون مـیومد
پیرمرد : جناب سروان من خو مـیدونم خودشـه بزار همـین جا خفه ش کنم دیـه ش رو نقدی مـیدم!!! من کـه اب دهنم از ترس نمـیرفت پایین

سروان : مگه مسخره بازیـه یکی رو بکشی مرد حسابی, اصلا این اقا اون نیست

بعد سروان منو صدا کرد
اقای مصطفی نویدکیـا
با ترس و لرز رفتم داخل , بله ؟

سروان ; هیچی مـیخواستم نشون بدم اسم شما مـهدی نیست!

من : چه بدبختی گرفتمون امروز ؟؟! اقا ما مـیریم بعدا مـیایم برا حساب کتاب
پیرمرده : دیدی گفتم خودشـه؟ چرا مـیخواد بره ها؟؟! مگه برا پولش نیومده بود؟؟ خلاصه اصلا یـه وضعیتی بود که تا اومدیم بیرون

در کل اصلا بـه هیچ دلیلی برا حساب کتاب بـه کلانتری نرید یـا اگه مـیرید سعی کنید اسمتون مـهدی نباشـه یـا اگه اسمتون مـهدی بودی صداتون کرد جواب ندید

اصلا یکی از دلایلی کـه من الان زندم اینکه کـه اسمم مـهدی نیست,

مـهدی نباشید . .

پ ن : عها مربوط بـه یـه موزیک ویدیویـه بختیـاریـه
. .

#dezful #دزفول #tehran # #مـهدی_نباشید #

Read more

Media Removed

#bighanoon #amirqobadپنجره نشسته همچی روی شیشـه رِنگ گرفته انگاری خیـالات ناصواب برش داشته کـه استاد حسین تهرانیـه درون محفل انس و یـاران همـه جمع. ولی از اینجا کـه من دراز بـه دراز افتادم کنج تخت و بالشت بـه سر مـی‌کشم که تا یجور کـه سر صحبت وا کنون نشـه با پرابلم کنار بیـام، بیشتر شبیـه حرکات ناموزون چند که تا تیکه ... #bighanoon #amirqobad
لب پنجره نشسته همچی روی شیشـه رِنگ گرفته انگاری خیـالات ناصواب برش داشته کـه استاد حسین تهرانیـه درون محفل انس و یـاران همـه جمع.
ولی از اینجا کـه من دراز بـه دراز افتادم کنج تخت و بالشت بـه سر مـی‌کشم که تا یجور کـه سر صحبت وا کنون نشـه با پرابلم کنار بیـام، بیشتر شبیـه حرکات ناموزون چند که تا تیکه استخون تو شیشـه مرباست ولی نمـیشـه.
ناچار مـیگم: رو سر بنـه بـه بالین! بیش از این مـیازار موری کـه خواب درون چشم ترش مـی‌شکند. مـیگه: های! هوشم رفت. مـیگم: وای! گوشم رفت. تو هوشت کجا بود کلم قمری؟ مـیگه: آخه ندیدی منظره رو. مـیگم: تو این همـه منظره مـی‌بینی درون روز، شب خوابت خراب نميشـه؟ مـیگه: منظره کـه نـه! ولی خرناسای تو بدجور خرابم مـیکنـه!
.
اصلا لیـاقت دو دقیقه هم صحبتی شفاف نداره. همش خنجر بـه دست نشسته یـه گوشـه بپره گلوی جمله‌ها رو ببره. کـه چی؟ کـه نمک ریخته باشـه. یکی نیست بهش بگه این کـه تو روش نمک مـی‌ریزی، خیـار نیستا؛ زخمای منـه! اما کو گوش بدهکار؟ کل یوم فازش طلبکاره.
مـیگم: بنال چی ‌دیدی تو منظره کـه کیف ناکوکت رو کردی تو گوش ما، خواب از سرمون پروندی. مـیگه: غروب سیزده پیـارسال رو یـادته؟ مـیگم: پیـارسال همون بود کـه یـارو توپ دو لایـه مارو جر داد؛ ما بـه جبران جریحه‌داری ذات پاکمون، رفتیم سبزه‌هایی کـه اش گره زده بودن رو لگد کردیم بختشون خیش خراشما شد؟ مـیگه: نـه مرد حافظه‌های دشوار. از اون خاطره هیژده - نونزده سال گذشته. مـیگم: ولی به منظور من هنوز مثل کوره نونوایی اصغر آقا داغ داغه.
مـیگه: بیـا بیرون از تاریخ. مـیگم: تو درون تاریخ رو باز کردی. مـیگه: اون کـه سبزه گره مـی‌زد، چشم درون چشم شده بودی باهاش. مـیگم: کـه مادرش اومد وسط؛ مخل آیز کانتکنت ما شد؟ مـیگه: کـه تا شب به منظور خود شیرینی ما رو معطل بازی با برادر کوچیکه‌اش کردی. مـیگم: خبالا! کـه چی؟ مـیگه: هیچی!‌
.
چند شبه بچه بـه بغل مـیاد بـه مادرش سر مـیزنـه. خیلی بچه‌اش نازه. خوب شد بختش بـه تو گره نخورد. وگرنـه الان جای اون بچه دست یـه شامپانزه رو گرفته بود کوچه رو بالا پایین مـی‌کرد. مـیگم: همـین بخت من با شامپانزه گره خورده کـه تو از اون بالا پنجره تکون نمـی‌خوری.
ای خار و خفیف شی سبحان کـه جز خفت و خاری به منظور من ثمره‌ای نداری.

Read more

Media Removed

بهايى كه واسه زندگيه جديدت بايد پرداخت كنى زندگيه قبليته !! اينو انقدر ميگم که تا بره تو مُختو بتونى دل بكنى !! از همـه چى !! از اتاقت !! از مجسمـه هات !! از گيتارت ، پيانوت !! پدرت ! مادرت !! از همـه چيز بايد بتونى دل بكنى حتى از رنگ پوستت !! قبلا طبيعت مايكل جكسونو گذاشت كه اينارو بـه مردم ياد بده امّا مايكل تماسش ... بهايى كه واسه زندگيه جديدت بايد پرداخت كنى زندگيه قبليته !! اينو انقدر ميگم که تا بره تو مُختو بتونى دل بكنى !! از همـه چى !! از اتاقت !! از مجسمـه هات !! از گيتارت ، پيانوت !! پدرت ! مادرت !! از همـه چيز بايد بتونى دل بكنى حتى از رنگ پوستت !! قبلا طبيعت مايكل جكسونو گذاشت كه اينارو بـه مردم ياد بده امّا مايكل تماسش زياد بود خودش از مدار خارج شد !! #ميچرخه_و_منم_رو_محورم !! حالا من ياد ميدم بـه يه نوع ديگه اى !! اون سياه بود رفت سفيد شد و من سفيد بودم و رنگى شدم !! اون مييد و من رپ ميكنم !! اون ميخوند و منم ميخونم !! ميدونم يه روز ميرسه كه بعد از كنسرتا رسانـه هاى خارجى بهم لقب مايكل جكسونـه ايرانى رو ميدن !! ولى من مايكل جكسون نيستم !! من امير تتلوعم !! اينو الان ميگم !! دو سال ديگه ام كه تو فهميدى بازم ميگم !! من نـه هيچ وقت مايكلى يدم نـه سعى كردم اداى كسى رو درارم !!! اين اون بود كه راه منو ميرفت !!! اين منم كه زنده ام و در جريان !! اين اون بود كه حذف شد نـه من !!! اون تماسش زياد بود نـه من !! اون بـه حجاب آتنا اعتقاد نداشت نـه من !! اين اون بود كه ميخواست امير تتلو باشـه ولى نتونست !! من كنسرتاشو دوست داشتم چون شبيه كنسرتاى من بود ولى هيچ وقت هرگز نميخواستم مايكل باشم !! من نـه ميخواستم مايكل باشم ! نـه توپاك !! نـه بروسلى !! نـه حتى دوست داشتم مارادونا باشم !!! من ميخواستم همشونً با هم باشم نـه فقط يكيشون !!! بعد اونا الان هر كدوم يك تيكه از منن !! اوناعن كه امير تتلو بودن !! بله !! اونا بودن كه من باشم !! ميدونم الان زير اين پستم پُر ميشـه باز از فحش و مسخره !! ولى عيب نداره !! خيلى دوست دارم يه روز كه رسيدم نوك قلّه ، تو لايو ، زل ب تو دوربين و بگم من همونم كه فحشش ميدادى !!! حالا چرا دوربين ؟!؟ #هع !! معلومـه نميشـه تو چشام زل بزنى از اون پايين !! متنم سرشار از غرور بود ، ميدونم !! امّا غرور هم مثل هر چيز ديگه اى تو طبيعت هم منفى داره و هم مثبت !! يه وقتايى بايد باشـه ! تازگيا زياد مينويسم نـه ؟!😅 ميدونم !! مايكل جكسونم اگه ايرانى بود جاى يدن رو استيج بايد ميشست اول فحشارو جمع ميكرد كه آفتاب پرسته ديوس چرا سياه بودى الان سفيد شدى 😅 بعد بخون كه اينا خودش از سخت ترين قسمتاى راه بود ... !! نوشتن !! چيزى كه مجريه گوزوى اينترنتى بـه خاطرش مارو راهنمايى و نصيحت و مسخره ميكرد 😉 بچه ى جاى سفت نشاشيده بـه ما ميگفت موبايلتو بذار كنار زندگيت بهتر ميشـه !! يكى نبود بگه گوزو تو اگه ميفهميدى كه الان من داشتم باهات مصاحبه ميكردم !! راستى اين عكسه منو سياييم 😁٧٨ @siyawalton

Read more

Media Removed

🏻‍ سوال اون پست کـه رفت رو مخ من این بود اصلا کی گفته درسی کـه مـیخونیم جزئی از شخصیت ماست؟من بـه این فکر کردم کـه کی مـیگه نیست؟راهایی کـه تو زندگی انتخاب مـیکنیم بـه نظر من هم بـه خاطر شخصیتمونـه هم یـه قسمت از اونو مـی سازه.رشته ی درسی ام یکی از این انتخاباست ولی این روزا معضل شده واسه خیلیـامون.تقریبا ترمـی نشده ... 👩🏻‍🎓
سوال اون پست کـه رفت رو مخ من این بود اصلا کی گفته درسی کـه مـیخونیم جزئی از شخصیت ماست؟من بـه این فکر کردم کـه کی مـیگه نیست؟راهایی کـه تو زندگی انتخاب مـیکنیم بـه نظر من هم بـه خاطر شخصیتمونـه هم یـه قسمت از اونو مـی سازه.رشته ی درسی ام یکی از این انتخاباست ولی این روزا معضل شده واسه خیلیـامون.تقریبا ترمـی نشده کـه ما بشینیم سر کلاس و یـه استاد با تعجب نگه من نمـیدونم چرا اینقد همـه شما خسته و بی انگیزه اید و یـه عده جواب بدن استاد چون مجبور شدیم بیـایم این رشته😶
ولی خب سوال اینـه کـه کی مجبورمون مـیکنـه؟
خونوادمون؟جامعمون؟
ما هر روز داریم شعار مـیدیم کـه ما حتما برای خودمان زندگی کنیم😶رویـاهاتو دنبال کن و از جور حرفای قشنگ!بعد موقع عمل کـه مـیرسه مـیگیم مجبورمون !🙄
این کـه آرشیتکت باشیم قشنگه!فشن دیزاینر با کلاسه!مدیکال استیودنت خیلی خفنـه شاید یـه کم بتونـه روی ما تاثیر بذاره ولی خوب کـه فکر کنیم بعضی وقتا نـه واسه حرف دیگران و نـه واسه یـه اسم،این خودمونیم کـه خودمونو مجبور مـیکنیم!خودمون اونقد اعتماد بـه نفس نداریم کـه بریم دنبال علاقمون چون نمـیتونیم فکرشو یم کـه ممکنـه شکست بخوریم.با خودمون مـیگیم مـیرم فلان رشته کـه ضمانتشو آخرشم نشد مـیگیم خب ما مجبور بودیم!اصلا دوست نداشتیم!!واسه همـین همـه چی خراب شد 😶!
یـه عزیزی واسه ارشد بهم گفت از یـه جایی بعد فکر نکن بقیـه مـیگن؟چی بهتره؟چی واسش کار بیشتر هست یـا کمتر؟فکر کن ببین چی دوست داری.از همـین الان و درسی کـه قراره بخونی و تک تک لحظه هایی کـه سر کلاس و به خاطر این درس حتما صرف کنی با تمام وجودت لذت ببر و خوشحال باش!آخر سر وقتی مدرک بگیری دستت مطمئن باش تو این دنیـای هشت مـیلیـارد نفری یکی پیدا مـیشـه بـه تخصص تو احتیـاج پیدا کنـه!تخصصی کـه اونقد علاقه داشته کـه از زیروبم کارش سر درون بیـاره...
دستش درد نکنـه کـه اگه اینو نمـیگفت الان من بـه تبعیت کل اون ادمایی بـه من هر روز مـیگن این رشته اینجا جای پیشرفت نداره.کار واسش نیست.چیزی یـادت نمـیدن.آخرش لیسانستم بگیری ارشدم بری دکترا ام بهت بدن هیچی،
به جای ژنتیک کتاب رفرنس هماتولوژی دستم‌ مـیگرفتم و نگران بودم کـه چطوری قراره این درسایی کـه نمـیفهمم رو سال دیگه ازشون تست ب😶
خلاصه این عقل و علاقتونو بذارین کنار همو بهترینا رو انتخاب کنید و پای انتخابتون وایسین و به جای مقصر دونستن بقیـه مسئولیت هر کاری کـه تو زندگی مـیکنید رو بـه عهده بگیرین و سعی کنید بـه بهترین نحو انجامش بدین!
به جای این کـه بین شغل و رشته ها بین ضمانت و شخصیت بگردین شما بـه اونا شخصیت بدین و بذارین این شکلی بخشی از شما باشن✌🏻

Read more

Media Removed

بخون شاید حرف دله خودتم باشـه ساعت 11:30 پی ام : New massage: 091******** - این کیـه اس داده ؟! - هه بیخیـال! حتما اشتباه اس داده! من کهیو ندارم! Open massage + سلام عزیزم! خوبی؟! شناختی منو؟! منم......!!!! - وای خدا...باورم نمـیشـه!!! Sms داده!! Write new massage... - slm azizm! ... ❤ بخون شاید حرف دله خودتم باشـه ❤

ساعت 11:30 پی ام :

New massage:

091******** - این کیـه اس داده ؟! - هه بیخیـال!
حتما اشتباه اس داده!
من کهیو ندارم!

Open massage + سلام عزیزم! خوبی؟! شناختی منو؟!
منم......!!!! - وای خدا...باورم نمـیشـه!!! Sms داده!! Write new massage... - slm azizm! Khubi?!
Belakhare sms dadi?
Bargashti?
Midonestm to hm dusm dari!
Rasti key shomarto avaz kardi?!
mn b shomare ghablit sms midadm,chera javab nmidadi?

5min later
New massage... + ببین اس دادم کـه یچیزایی رو بگم بهت!
من با عشق جدیدم خوشحالم!
خوشبختم!! اینقد بـه من اس نده!
مزاحم نشو!
مگه آرزوی تو خوشبختیـه من نبود؟!
خب من الان با اون خوشبختم!
پس بیخیـال من!!! - chi???
Mage mn eshghet nbudm?!
Pas chi shod?
Chi shod un harfat?? - de javab bde!! Pas mn chi?!
Fght khodet khoshbkht shi?? -ok! Javab nde!! Khoshbkht shi eshghm... 15min later... سیگار روشن یک شمع روشن اشک روی گونـه سرفه های عمـیق تیغ تو دست یـه نفسه عمـیق
خط عمقی
خون
خون
خون
خون
7min later... صدای جیغ....
وااااای بچه ام از دست رفت... 18min later... صدای آمبولانس...
بیمارستان...
دکتر... 30min later... دکتر: متاسفم.... روز بعد:
خاکسپاری...
صدای قرآن...
بوی حلوا...
صدای گریـه...
و درون آخر...
هه...
خدابیـامرزتش...
جوان خوبی بود...!!! ببین داداشی! ببین آبجی!

تو رو بـه خدا قسم...
وقتی جنبه ی عشقو عاشقیو نداری...
وابستش نکن...
عاشقش نکن... یـه روز اشک ت یـا از بین رفتن پسرت کمرتو مـیشکونـه...

Read more

Media Removed

#afsanehjahromian #bighanoon من و برادرم از بچگی هر کاری مـی‌کردیم، باز بچه مردم یـه چیز دیگه بود. این برادر حیوونکی من با 18 که تا مدال کشوری و جهانی کاراته و ستون فقراتی کـه شبیـه یـه خیـابون پر از سرعت‌گیر شده بود، هیچ‌وقت بـه چشم بابای من قهرمان نبود. ولی کافی بود پریوش خانم از کششی کار پسرش ... #afsanehjahromian #bighanoon
من و برادرم از بچگی هر کاری مـی‌کردیم، باز بچه مردم یـه چیز دیگه بود. این برادر حیوونکی من با 18 که تا مدال کشوری و جهانی کاراته و ستون فقراتی کـه شبیـه یـه خیـابون پر از سرعت‌گیر شده بود، هیچ‌وقت بـه چشم بابای من قهرمان نبود. ولی کافی بود پریوش خانم از کششی کار پسرش توی تخت واسه‌شون تعريف کنـه. آه از نـهادشون بلند مـی‌شد کـه «ما از بچه شانس نیـاوردیم».
.
یـا همـین خود من، با وُلوم یکی مونده بـه صداخفه‌کن، سه‌تار مـی‌زدم. بابام از ته پذیرایی بـه م مـی‌گفت: خانم بگو اون مزقونش رو خفه کنـه. آبرومون جلوی درون و همسایـه رفت، انگار داره توی ظرف روحی، استکان نعلبکی ميشوره.

بعد کافی بود همسایـه طبقه دوم ویولن بزنـه. اونم درون حد کشیدنِ سیخ روی شیشـه پنجره، بابام چنان چشماش رو مـی‌بست و حس مـی‌گرفت، هرکی ندونـه فکر مـی‌کرد ردیف اول کنسرت بیژن مرتضوی جا گیرش اومده.

بنده‌خدا برادرم این آخریـا توی مسابقات، پاش قلم شده بود و باید وصلش مـی. بابام زیر بار نمـی‌رفت. مـی‌گفت: «اینا همش کلک پوله، تیکه‌های ساق پات رو بیـار خودم با باند و بتادین مـی‌بندمش. جوونی،گوشتت شیرینـه، زود جوش مـیخوره». اون‌وقت پسر آقای رستمـی کـه دوتا عطسه مـی‌کرد آدرس بهترین فلوشیپ عطسه و آلرژی رو از جیبش درمـی‌آورد و مـی‌گفت: «زودتر پیگیر عطسه‌های یـاشار جان بشید یـه وقت خطرناک نباشـه».
.
آخرین ضربه هم رتبه 11 کنکور ارشد من بود. این‌قدر اعتراض زد و دنبال قضیـه رو گرفت کـه ثابت کنـه تقلب شده. مـی‌گفت: «من بچه خودم رو مـی‌شناسم. محاله با این آی‌کیو رتبه 11 بشـه، احتمالا بـه خاطر تشابه فامـیلی اشتباه شده و حق آقای جهانیـان رو خورده».
.
الان هم کـه مـیخوام بـه خودم آمپول هوا تزریق کنم مـیگه: «خانم ولش کن این فیلمشـه. فکر کرده من نمـیدونم داره بِ‌کمپلمـیزنـه!».

Read more

Media Removed

#bighanoon #maryamaghayee به منظور گذراندن افسردگی بعد از حذف از جام‌جهانی قصد سفر کرده. فردا قرار هست برود صفا سیتی، آن هم بدون من. منی کـه تازه 6 ماهم تمام شده، از زبان افتاده‌ام، پوشکم را دیر بـه دیر عوض مـی‌کنند و شیر خشکم جیره‌بندی شده است. بعد از بازی با پرتغال چنان گریـه و زاری درون خانـه راه ... #bighanoon #maryamaghayee
به منظور گذراندن افسردگی بعد از حذف از جام‌جهانی قصد سفر کرده. فردا قرار هست برود صفا سیتی، آن هم بدون من. منی کـه تازه 6 ماهم تمام شده، از زبان افتاده‌ام، پوشکم را دیر بـه دیر عوض مـی‌کنند و شیر خشکم جیره‌بندی شده است. بعد از بازی با پرتغال چنان گریـه و زاری درون خانـه راه انداخت که تا بابا راضی شد چند روزی را بدون و با من سر کند. حالا هم بچه بـه بغل روبه‌روی زنش نشسته و چمدان جمع ش را دید مـی‌زند.
.
رو کرد بـه بابا و گفت: «اگه مـی‌رفتی سر کار الان یکی-دو دلار بیشتر پول داشتم واسه سفر» بابا جواب داد: «اولا کـه هیچکی نرفته مغازه‌اش، دوما دیگه شیراز کـه دلار نمـیخواد!» کـه انگار تازه دوزاری‌اش افتاده و دارد سوتی مـی‌دهد، گفت: «اوم، آره، نـه، منظورم این بود کـه الان دیگه با توجه بـه دلار حتما بفهمـیم مـیتونیم پوشک بخریم یـا نـه!» بابا بعد کله‌اش را خاراند و گفت: «آهان، راست مـیگی...» ولی مـی‌دانستم کـه ذهنش درگیر هزینـه زیـاد سفر و حجم پولی هست که دارد مـی‌برد. شک کرده بود نکند شیراز جایش را بـه استانبول داده باشد ولی همـه شواهد شیراز را نشان مـی‌داد. درون همـین فکرها بود کـه زنگ درون آپارتمان را زدند. بی‌توجه بـه صدا چمدان را بیشتر پر مـی‌کرد. پیراهن و دامن و کفش و... را ست مـی‌کرد و مـی‌چپاند توی چمدان. بابا همان‌طور من بـه بغل درون را باز کرد. همسایـه طبقه بالایی‌مان بود. زوج جوانی کـه به نظر خیلی شیطان بلا مـی‌آمدند و سر و صدای‌شان زیـاد بود. آن‌قدر کـه با خودم فکر مـی‌کردم چرا از سایت سفارش نمـی‌دهند یک بچه مثل من با ذکاوت برای‌شان بیـاورد کـه با هم دوست جونی شویم. اگر مـی‌شد بـه بابا مـی‌گفتم که تا آدرس همان سایتی کـه مـی‌گپید من را از آنجا خریده را بهشان بدهد شاید اینطوری بتوانیم یک خواب راحت داشته باشیم. خلاصه خانم همسایـه طبقه بالایی با سر و شکلی متفاوت از همـیشـه با یک ظرف بزرگ کیک قرمز جلو درون بود. بابا کیک را گرفت و گفت: «به‌به؛ بعد شما هم دار شدید. مبارکه. ایشالا مث ما قند و نبات باشـه براتون». خانم همسایـه کـه داشت لپ‌های من را از دو طرف ورز مـی‌داد و ادا درون مـی‌آورد با همان لحن نرم و نازک گفت: «نخیر، کیک جشن طلاقمـه. خواستم بـه رسم صبر و تحملتون به منظور این چند وقت تشکر کرده باشم». بابا با چشم‌های گشاد گفت: «مـهریـه چی شد؟» همسایـه خانم گفت: «گرفتم که تا دونـه آخر. بـه علاوه خونـه». بعد یک ماچ محکم چسباند روی لپم و رفت. همچین کـه بابا درون را بست و برگشت با چشم درون چشم شد. گفت: «مـهریـه‌اش بـه تو چه؟» بابا گفت: «باید مـیدیدیش.
.

بقیـه درون کامنت اول 👇👇👇

Read more

Media Removed

سلام بـه همگی عشقای من چه طورین؟ وایی من کـه دارم مـیمـیرم از خنده چون پاول نمـی دونـه وان دایرکشن چی هست خخخخ اما نگران نباشـه من بهش مـی گم. قسمت ۵۲: بـه بدن بدون جون شارلوت نگاه کردم کابوسم جلوی چشم راه مـی رفت اما من چه طور این کار رو کردم شاید یکی دیگه بوده و فقط اون کابوس بود من نمـی دونم "چه طور این اتفاق افتاد؟" ... سلام بـه همگی عشقای من چه طورین؟
وایی من کـه دارم مـیمـیرم از خنده چون پاول نمـی دونـه وان دایرکشن چی هست خخخخ اما نگران نباشـه من بهش مـی گم.
قسمت ۵۲:
به بدن بدون جون شارلوت نگاه کردم کابوسم جلوی چشم راه مـی رفت اما من چه طور این کار رو کردم شاید یکی دیگه بوده و فقط اون کابوس بود من نمـی دونم "چه طور این اتفاق افتاد؟" با صدای پر خشم گفتم. "دیشب ما گرگ شدیم یعنی ماه کامل بود و ما تبدیل بـه گرگ شدیم یعنی اگر جو نبود شاید منم بهی آسیب مـی رسوندم" پاول گفت. اما ادامـه داد "و یک گرگینـه بـه شارلوت حمله کرده" اون بـه زور حرف مـیزد "و اون من بودم" صدام کاملا مـی لرزید اگه من باشم نـه شارلوت دیگه نیست و من نمـی تونم خودم رو هیچوقت بـه خاطرش ببخشم"ما هنوز مطمئنن نیستیم کـه تو بودی شاید یک گرگ دیگه بوده" هری گفت. نایل گفت"درسته…پس لیـام کجاست؟" ولی من مـی دونم این من بودم رفتم روی زمـین کنار شارلوت نشستم صورتش مثل گچ سفید شده بود و هیچ حسینبود دستاش رو تو دستم گرفتم نبضش نمـی زد و دستاش خیلی سرد بود من نمـی تونم این رو تحمل کنم نمـی تونم اول کندیس بعد آدام و الان هم شارلوت این خارج از توانمـه درون باز شد (و گل اومد شوهر من خوش اومد خخخخ) لیـام با سرعت اومد سمتمون و یک کتاب دستش بود من این کتاب رو قبلا تو زیرزمـین دیده بودم "ما مـی تونیم شارلوت رو برگردونیم من فقط بـه کمکتون نیـاز دارم" ،"چی چطوری" باربارا داد زد معلومـه خیلی سورپرایز شده "کتاب رو گذاشت رو مـیز و ورق زد که تا به یک جادو رسید "با این جادو ما مـی تونیم بریم تو برزخ و روح شارلوت رو برگردونیم بـه بدنش کـه باعث مـیشـه تمام زخماش خوب بشـه و اون دوباره بتونـه زندگی کنـه" اون اینا رو تند گفت "من فقط بـه یک نفر نیـاز دارم که تا این رو باهام انجام بده خواهش مـی کنم" اما نگاهی بـه اون نوشته های قدیمـی انداخت و گفت "اما این جا نوشته کـه ممکنـه نتونی از برزخ برگردی ما نمـی تونیم همچین ریسکی کنیم" ،"اما این امکانش خیلی کمـه" من مـی خواستم برم جلو و بگم کـه من هستم اما پاول دستم رو گفت البته مـه اون ذهنم رو خوند و لیـام وقتی دیدی چیزی نگفت با عصبانیت رفت طبقه پایین .(خونش سه طبقست!!) منم رفتم طبقه بالا تو اتاق پاول و پاول هم اومد تو "چرا نمـی ذاری اون جادو رو انجام بدم" پاول اومد نزدیکم "مـی دونم شارلوت دوست هممونـه اما تو دیدی اگه نتونی برگردی چی هان اگه نتونی" ،"حداقل اون وقت دیگه این حس افتضاح رو ندارم کـه حس کنم شارلوت رو من کشتم" سرم رو انداختم پایین /ادامـه کامنت اول/

Read more

Media Removed

حدود يك سال پيش بود. . درون حال رانندگی بودم حواسم نبود .یـه دفعه یک ماشین با سرعت از کنارم رد شد و با بوق ممتد داد زد و گفت هی الاغ حواست کجاست . همانطور با سرعت رفت پشت چراغ قرمر ایستاد. چون خیـابان خلوت بود منم رفتم کنارش ایستادم . شیشـه های هر دو تامون پائین بود . یواشکی از کنار چشماش بـه من نگاه مـیکرد . منم ... حدود يك سال پيش بود. .

در حال رانندگی بودم حواسم نبود .یـه دفعه یک ماشین با سرعت از کنارم رد شد و با بوق ممتد داد زد و گفت هی الاغ حواست کجاست .
همانطور با سرعت رفت پشت چراغ قرمر ایستاد.
چون خیـابان خلوت بود منم رفتم کنارش ایستادم . شیشـه های هر دو تامون پائین بود . یواشکی از کنار چشماش بـه من نگاه مـیکرد .
منم مستقیم بهش نگاه مـیکردم .
-گفتم ،آقا مـیدونستی الاغ ماده هست و خرها، نرهستند . تو حتما به من مـیگفتی خر . دوم اینکه اگه من الاغم ،حتما تو هم حضرت سلیمان هستی چون الان داری زبان الاغها رو مـیفهمـی کـه باهات صحبت مـیکنم .

سوم اینکه اصلا حواسم بـه تو نبود تو عالم خودم بودم .
یک لبخندی زد وسه بار گفت معذرت مـیخوام .
منم تو ماشین شکلات داشتم براش پرت کردم تو ماشینش
بااشاره اون ،هر دو که تا کناری ایستادیم و الان کـه با هم دوستیم یـادمون نمـیره کـه یک الاغ ما رو با هم آشنا کرد .

این ماجرا مـیخواد بگه کـه کلمـه ای درون زبان انگلیسی هست بـه نام reactive یعنی واکنش .و کلمـه دیگری هست بـه نام creative یعنی خلاقیت .
اگر دقت کنیم با جا بـه جائی حرف c یک واکنش تبدیل مـیشـه بـه یک خلاقیت .
یعنی مـیشد این موضوع تبدیل شـه بـه یک دعوای خیـابانی کـه آخرش هم منجر مـیشد بـه آشتی .
هم وقتمون رو مـیگرفت هم هزینـه ،وقتی آخرش تو کلانتری باهم آشتی مـیکنیم چرا الان آشتی نکنیم .

مـیلیونـها انسان درون جنگ جهانی دوم کشته شدن ولی امروز کل اروپا هوای هم رو دارن و متحدن .
8سال با عراقی ها جنگ کردیم الان برادر ما شدن . بعد ،

1-آخر هر جنگی صلحه
2- عاقلی هست که از تهدید فرصت مـیسازه ما هر دو تامون عاقل بودیم 3- فحش دلیلانی هست که حق با آنـها نیست
4- وقتیی عصبانیت مـیکنـه یعنی تونسته برتو چیره بشـه .
این داستان رو تو هر ترمـی واسه بچه هام تعریف مـیکنم و کلی باهم ،لحظه الاغ شدنم رو مـیخندیم ....

Read more

Media Removed

#dahaj #kerman #iran #astrophotography #mustseeiran #nightsky #twanight #milkyway #morteza_salehi #whplight #nojum_magazine #aksiine #photopills #Eclipse #longexposure #nasa #bns_landscape #nature_wizard #nature_briliance #ig_worldphoto #longexposure_shots #instagram #ig_worldclub #milkywaychasers #ig_worldclub #ir_ig_nature ... #dahaj #kerman #iran #astrophotography #mustseeiran #nightsky #twanight #milkyway #morteza_salehi #whplight #nojum_magazine #aksiine #photopills #Eclipse #longexposure #nasa #bns_landscape #nature_wizard #nature_briliance #ig_worldphoto #longexposure_shots #instagram #ig_worldclub #milkywaychasers #ig_worldclub #ir_ig_nature #night_excl #Newmilkyway #nightdremWorld #supreme_nightshots #سازمان_فضایی_ایران
غار ایوب، دهج، کرمان
حدود یک یـا دو ماهی بود بـه این فکر مـیکردم کـه واسه این اتفاق بزرگ کجا برم عکاسی کـه عمتفاوتی بگیرم!خیلی جاها رو لیست کردم! ولی خوب اکثرا نمـیتونستن راضیم کنن! فقط دو سه جا بود کـه خوب بود بـه نظرم! ولی خوب اونارو گذاشته بودم واسه وقت دیگه و نمـیشد الان رفت! که تا بلاخره با هم فکری ابی بـه این نتیجه رسیدیم بریم غار ایوب! یکی از بزرگترین دهانـه غارهای جهان ! جالب ایجا بود از صبح بـه حدی من استرس داشتم واسه شب ماه گرفتگی کـه واسه کنکور نداشتم! استرس عجیبی کـه همش فکر مـیکردم محاسبات اشتباه مـیشـه و اون عکسی مـیخوامو نمـیتونم بگیرم! ولی خوشبختانـه شب همـه چی خوب پیش رفت بجز دو سه که تا سوتی کـه بخاطر استرس زیـاد بود 😅ولی عجیب شب رویـایی بود! دوست نداشتم هیچ وقت تموم شـه!!! امـیدوارم لذت ببرید, عکسهای بیشتر رو روزهای آینده منتشر مـیکنم
پ ن : این عنیم ساعت قبل و بعد از گرفت کلی رو نشون مـیده کـه با چسبوندن عها بهم این تصویر تریل از مـهتاب و ستاره ها تشکیل شده,سمت راست و چپ کـه نورانی هستن مـهتاب قبل و بعد از گرفت کلیـه و اون وسط هم کـه گرفت کامله! ورق بزنید و ویدو کار رو ببینید ❤️🌹

Read more

Media Removed

پيشي زيباي من باز خونـه ش رو از دست داد...پيشي فداكار من...با آخرين بچه ش كه از شيشـه بالا مي رفت، واگذار شد، اما متاسفانـه ديگه امكان نگهداري هم زمان دو که تا گربه رو ندارند و پيشي كه الان اسمش بريجيت هست بايد بره پيش يه خانواده اي كه هميشـه بمونـه...اين گربه واقعا، گربه ي عجيبيه...پارسال تو يه ... پيشي زيباي من باز خونـه ش رو از دست داد...پيشي فداكار من...با آخرين بچه ش كه از شيشـه بالا مي رفت، واگذار شد، اما متاسفانـه ديگه امكان نگهداري هم زمان دو که تا گربه رو ندارند و پيشي كه الان اسمش بريجيت هست بايد بره پيش يه خانواده اي كه هميشـه بمونـه...اين گربه واقعا، گربه ي عجيبيه...پارسال تو يه روز گرم ديدم جلو درون آموزشگاه، بيجال افتاده...براش غذا و آب آوردم و در همون لحظه شد گربه ي آموزشگاه و پاييز برامون پنج که تا نى نى آورد كه دوستان پيگير صفحه ي من و بزرگمـهر درون جريان هستند...در چهل روزگي بچه ها مريض شد و بيست روز بيمارستان بستري شد...و بعد از سلامت كامل واگذار شد با آخرين بچه ش...الان كاملا سرحال و جون دار شده...واكسن و قرص ضدانگل رو خورده و عقيم هم شده و آماده ى داشتن يه خانواده ست...مطمئنم قبلا هم پيش خانواده بوده، بس كه مودب،مـهربون و رام هست...و البته باهوش و باهوش و باهوش...داستان شب باروني رو كه بچه هاش رو عليرغم گيج بازي من نجات داد رو تو اين صفحه هست...اگر مي خوايين يه گربه خوب و باهوش داشته باشيد اين فرصت رو از خودتون دريغ نكنيد و به من دايركت بزنيد كه منم بتونم شب رو با آرامش ِ آرامش اين گربه ى متفاوت بگذرونم
پى نوشت: آموزشگاه نمي تونم نگهش دارم چون رفت و آمد زياده و در باز و بسته ميشـه و ميره بيرون و ماشين هاي با سرعت زياد كابوس منـه...مخصوصا بعد از شبي كه مريض شد و نمي تونستم بگيرمش،مطمئن شدم كه بيرون براش امن نيست اصلا
پى نوشت بعدى: تحت هيچ شرايطي نمي ذارم بـه خيابون برگرده، نـهايتا پانسيون ميشـه...اما اين گربه واقعا حيفه كه پيش خانواده نره...لطفا خانواده ش بشيد
پى نوشت: عزيزدلم، از اون روز كه بهم اعتماد كردى و روزي كه بچه هات رو بهم نشون دادى، فهميدم كه که تا هستي و هستم ازت حمايت مى كنم...تو لياقتت خوشبختيه و من تمام تلاشم رو مي كنم

Read more

Media Removed

سلام عشقای من ببخشید این چند روز نذاشتم آخه قرار بود موبایلم رو عوض کنم و مجبور شدم همـه عکسام رو پاک کنم و دیگه کاور و قسمتی نبود و هنوزم موبایلم رو نگرفتم 😕😐 و مرسی کـه آنفالو نکردین و کمک کردین ۲۳۰ تایی بشیم لاو یو آل قسمت ۵۳: کتاب رو از دستش گرفتم و نشستم رو مبل "خب این ساده است" دستاش رو دراز کرد و من ... سلام عشقای من
ببخشید این چند روز نذاشتم آخه قرار بود موبایلم رو عوض کنم و مجبور شدم همـه عکسام رو پاک کنم و دیگه کاور و قسمتی نبود و هنوزم موبایلم رو نگرفتم 😕😐
و مرسی کـه آنفالو نکردین و کمک کردین ۲۳۰ تایی بشیم
لاو یو آل
قسمت ۵۳:
کتاب رو از دستش گرفتم و نشستم رو مبل "خب این ساده است" دستاش رو دراز کرد و من دستاش رو گرفتم گفت "مطمئننی؟"،"آره" (یـاد این فنفیک منحرفیـا افتادم) ورد رو با هم خوندیم و وقتی چشمامون رو.باز کردیم تو یک جنگل تقریبا تاریک بودیم این همون جنگله همون جایی کـه من باعث شدم شارلوت بمـیره داشتیم اون تو راه مـی رفتیم این جا پر از روح حتما باشـه بعد چرا هیچ نیست همـین طور بـه راه ادامـه دادیم که تا این کـه به یک محل بین درختا رسیدیم کـه یک اون جا نشسته بود اون شارلوت بود اما موهاش مرتب و تمـیز بود "شارلوت" لیـام داد زد شارلوت سرش آورد بالا چشاش خیس بودن زود پاشد و اومد سمت لیـام و محکم بقلش کرد از تو بغل لیـام اومد بیرون و گفت"نگو کـه شما هم…" ،"نـه ما اومدیم برت گردونیم…مـی دونم هم اینا بـه خاطر من بود من نمـی تونم وقتی گرگم یعنی اون طور کـه فهمـیدم خودم رو کنترل کنم" ،"تو چه طوری گرگی آخه من نمـی فهمم و الان داریم بر مـی گردیم و اگه تو هم نمـی اومدی مطمئنن باش من مـی بخشیدمت" بقلش کردم اون واقعا خیلی مـهربونـه "فکر کنم زود تر حتما برگردیم که تا در دنیـا بسته نشده" لیـام گفت و ما سریع حرکت کردیم و دستای هم دیگه رو گرفتیم که تا ورد رو بخونیم تقریبا داشت تموم مـی شد کـه "هیلی" بـه رو بـه روم نگاه کردم "!؟"، "هیلی نـه"شارلوت گفت…
داستان از نگاه پاول:
با بقیـه نشسته بودیم و به جسد بی جون شارلوت نگاه مـی کردیم اما من سرم رو انداختم پایین دیگه نمـی تونم تحملش کنم لیـام هم معلوم نیست کجا غیبش زده "وات د هل" هری داد زد سرم رو آوردم بالا زخم های شارلوت داشت خوب مـیشد تقریبا داشت بـه هوش مـی اومد اما چه طوری؟ سینش رفت بالا انگار نفس مـی خواست بکشـه کـه دوباره سینش اومد پایین و هیچ تغیری نکرد اِما رفت کنارش و نبضش رو گرفت "اون هنوز مرده"که صدا های پایی کـه از پله ها مـیومد بالا رو شنیدم اون لیـام بود و سریع اومد سر شارلوت و بعد شارلوت رو تکون داد "شارلوت …شارلوت" ،"وضعیت اون هیچ تغییری نکرده"اما گفت. "اما این چه طور ممکنـه من فکر کردم کـه ما برگشتیم" ،"تو گفتی کـه تنـها نمـی تونی این کار رو انجام بدی درسته"هری با خونسردی گفت."من تنـها انجام ندادم" ،"پس کی…هیلی" حتما فکرش رو مـی کردم"اون الان کجاست؟" من با عصبانیت کامل پرسیدم "اون حتما پایین باشـه"اون زیر لبش این رو گفت.
/ادامـه کامنت اول /

Read more

Media Removed

من گفتم:خب همـه ی اینارو با هم مخلوط کن.. یـه کم گذشت دیدم هنوز داره مخلوط مـیکنـه..اون صدای مخلوط کن هم رو مخم بود..گفتم: _واااای چقدر مخلوط مـیکنی؟؟؟ _خب بهم نگفتی چقدر مخلوط کنم! _اشکال نداره خب دیگه بسشـه! _وایسا ببینم کیسه آرد کـه هنوز اینجاست!!آرد یـادت رفت بریزی؟؟ _اره ....یـادم رفت..ببخشید ... من گفتم:خب همـه ی اینارو با هم مخلوط کن..
یـه کم گذشت دیدم هنوز داره مخلوط مـیکنـه..اون صدای مخلوط کن هم رو مخم بود..گفتم:
_واااای چقدر مخلوط مـیکنی؟؟؟
_خب بهم نگفتی چقدر مخلوط کنم!
_اشکال نداره خب دیگه بسشـه!
_وایسا ببینم کیسه آرد کـه هنوز اینجاست!!آرد یـادت رفت بریزی؟؟
_اره ....یـادم رفت..ببخشید الان مـیریزم...
_از دست تو..اینجوری بـه هیچ جایی نمـیرسیم..پیتزا کـه خودش خود بـه خود درست نمـیشـه!!
_وااای چقدر غر مـیزنی!!
_تو درست کار کن من قر نمـی..
رفتم گوجه فرنگی هارو با قارچ و فلفل دلمـه خورد کردم..
سس گوجه رو هم آماده کردم..
لئو هم خمـیر رو آماده کرد و با وردنـه گردش کردیم..
من با ملاقه سس گوجه رو اروم اروم مـیریختم رو خمـیر و با قلمو پخش مـیکردم..
چیزایی رو کـه خورد کرده بودم رو خیلی شیک رو خمـیر چیدم و لئو پنیر پیتزاش رو ریخت..
بعدش گذاشتیمش تو فر که تا آماده بشـه..
لئو کمک کرد و وسایل آشپزخونـه رو جمع کردیم.
من رفتم مـیز رو چیدم و دیدم ساعت هفت شده..
از خستگی رفتم رو مبل نشستم لئو هم کنارم نشست.
دیگه نتونستم بیدار بمونم و سریع خوابم برد....بیدار کـه شدم دیدم لئو سرمو گذاشته رو پاش.
یـه لحظه یـه بویی اومد منم ترسیدم پیتزا سوخت باشـه..بلند شدم رفتم بهش سر زدم..خداروشکر هنوز چند دیقه مونده بود..
دنی و پینتو از اتاق بیرون اومدن.. و دنی عین این مونگلا اومد تو فر رو سرک کشید و رفت.
من گفتم:
_خب برید بشینید سر مـیز الان شام رو مـیارم.
دنی و پینتو نشستن منم سالاد و نوشابه و بقیـه چیزارو دادم لئو بچینـه رو مـیز..
پیتزا رو از تو فر دراوردم ..خیلی داغ بود..بعدش بش و بردم رو مـیز..
بچه ها ازش خوردن و منم گفتم:
_چطور شده بچه ها..دوست دارید؟؟
_دنی:اره عالی شده.
_پینتو:خیلی خوب شده..آفرین..
_ لئو:بد نشده..
_واقعا؟؟
_نـه بابا شوخی کردم..عالی شده عزیزم..
_دیگه چیکار کنم دیگه؟؟مـیدونی کـه آشپزی تو خونمـه
بعدش همـه خندیدن..(نمـیدونم والا کجاش خندادار بود)
شام تموم شد و خونرو مرتب کردیم و هیچکی خوابش نمـی یومد واسه همـین هممون نشستیم که تا نصفه شب فیلم دیدیم.. و دیگه اون شب اتفاق خاصی نیوفتاد..
(عكس هم بـه عشق ادمين @mehrnoosh.j.m گذاشته شد❤️)

Read more

Media Removed

خلاصه ای از کتاب "یخی کـه عاشق خورشید شد" اثر رضا موزونی : زمستان تمام شده و بهار آمده بود ! تکه یخ کنار سنگ بزرگ جای خوبی به منظور خواب داشت از مـیان شاخه های درخت نوری را دید با خوشحالی بـه خورشید نگاه کرد و با صدای بلند گفت:سلام خورشید من که تا الان دوستی نداشته ام با من دوست مـی شوی? خورشید گفت:سلام اما.... یخ ... خلاصه ای از کتاب "یخی کـه عاشق خورشید شد" اثر رضا موزونی :

زمستان تمام شده و بهار آمده بود !
تکه یخ کنار سنگ بزرگ جای خوبی به منظور خواب داشت
از مـیان شاخه های درخت نوری را دید
با خوشحالی بـه خورشید نگاه کرد و با صدای بلند گفت:سلام خورشید
من که تا الان دوستی نداشته ام با من دوست مـی شوی?
خورشید گفت:سلام اما....
یخ با نگرانی گفت: اما چی?! خورشید گفت: "تو نباید بـه من نگاه کنی !
باور کن من دوست خوبی به منظور تو نیستم .....
اگر من باشم تو نیستی ! مـی مـیری مـی فهمـی ؟!
یخ گفت: چه فایده کـه زندگی کنی وی را دوست نداشته باشی!
چه فایده کهی را دوست داشته باشی ولی نگاهش نکنی .....
روزها یخ بـه آفتاب نگاه کرد و کوچک و کوچک تر شد ،
یک روز خورشید بیدار شد و تکه یخ را ندید !
از جای یخ جوی کوچکی جاری شده بود ....
چند روز بعد و همان جا گلی زیبا بـه شکل خورشید رویید
هر جا کـه مـی رفت گل هم با او مـی چرخید و به او نگاه مـی کرد... گل آفتابگردان هنوز عاشق خورشید است!
🌕🌻♥️

Read more

Media Removed

.. من الان دلم كيك شكلاتى مى خواد. همين الان. ندارم ولى! بايد که تا فردا صبر كنم. معلوم هم نيست ديگه فردا دلم كيك شكلاتى بخواد من فقط مى دونم كه الان دلم كيك شكلاتى مى خواد و ندارم. ندارم ديگه. ولى خب دلم مى خواد.! خب ....! يه روز م اومد گفت زود باش. پرسيدم چرا؟ گفت سورپرايزه! و كلن دكور خونـه رو ... .. من الان دلم كيك شكلاتى مى خواد.
همين الان. ندارم ولى!
بايد که تا فردا صبر كنم. معلوم هم نيست ديگه فردا دلم كيك شكلاتى بخواد من فقط مى دونم كه الان دلم كيك شكلاتى مى خواد و ندارم.
ندارم ديگه. ولى خب دلم مى خواد.! خب ....!
يه روز م اومد گفت زود باش.
پرسيدم چرا؟ گفت سورپرايزه!
و كلن دكور خونـه رو تو ده دقيقه عوض كرد و زنگ درون رو زدن.گفت چشماتو ببند.
دستمو گرفت برد دم در.گفت حالا چشماتو باز كن.باز كردم ديدم يه پيانو ياماها مشكى، همونى كه ده سال قبلش هزار بار رفته بودم ويترين ديده بودمش دم درون بود.
همونى بود كه من ده سال قبل واسه داشتنش پرپر زده بودم. خيلى جا خوردم. گفت چى مى گى؟
گفتم چى مى گم؟ مى گم حالا؟ الان؟ واقعن حالا؟. پيانو رو آوردن گذاشتن اون جایی تو خونـه كه خالى كرده بود.
من هم رفتم تو اتاقم. نمى خواستم ب تو پرش. ولى از خودم پرسيدم آخه حالا پيانو بـه چه درد من مى خوره! من كه خيلى سال از داشتنش دل كندم. ده سالى تو خونمون خاك خورد و آخرش هم م بخشيدش.
اولين عشق زندگیم رفت فرانسه، اون جا با يه مرد فرانسوى كه چند سال ازش بزرگتر بود ازدواج كرد.
منم كه نمى خواستم قبول كنم از دست دادمش شروع كردم داستان ساختن. ته داستانم هم اينطورى تموم مى شد كه يه روزى بر مى گرده ، وسط داستان هم اينجورى بود كه داره همـه ى تلاشش رو مى كنـه كه برگرده.
اين وسطا هم گاهى بـه من از فرانسه زنگ مى زد و ابراز دلتنگى مى كرد. بعد از هفت سال دیدم چاره اى ندارم جز اينكه با واقعيت مواجه شم.
شروع كردم بـه دل كندن. من هى دل كندم و هى خوابش رو ديدم كه برگشته. که تا اینکه بلاخره واقعا دل كندم!
چند سال بعدش تو فيس بوك اومد حرف بزنـه، گفتم حالا؟ واقعن الان؟من خيلى وقته كه دل كندم!
يه دوستى داشتم خیلی صبور بود.
عاشق يه ی شده بود كه فقط يك ماه باهاش دوست بود. اون يك ماه كه تموم شده بود، مونا رفته بود پى زندگيش!
بعد چند سال يه روز بهش گفتم دل بكن . خودت مى دونى كه مونا بر نمى گرده. گفت من صبر مى كنم. هر كارى هم لازم باشـه مى كنم. يك سال بعد رفت پيش يك دعا نويس.
شش ماهه بعدش با مونا ازدواج كرد. اون روزا دوست بيچاره ام خيلى خوشحال بود. بـه خودم گفتم، حتمن استثنا هم وجود داره!
دو سال بعد شنيدم جدا شدن.دیدمش خيلى عصبانى بود. پرسيدم چرا. گفت مونا اونى نبود كه من فكر مى كردم.
گفتم مونا همونى بود كه تو فكر مى كردى، ولى اونى نبود كه الان مى خواستى. مونا اونى بود كه تو اون روزا، همون چندسال قبل خواستى كه باشـه، و وقتى نبود، بايد دل مى كندى...من الان دلم کیک شکلاتی مـیخاد... الان....

Read more

Media Removed

ta akharesh bekhun ساعت۱۸:۲۱pm New massage: 091******** -این کیـه sms داده؟! -هه بیخیـال! حتما اشتباه اس داده!من کهیو ندارم! Open massage +سلام عزیزم! خوبی؟! شناختی منو؟! منم......!!!! -وای خدا...باورم نمـیشـه!!! Sms داده!! Write new massage... -slm azizm! Khubi?! Belakhare ... ta akharesh bekhun
ساعت۱۸:۲۱pm

New massage:

091******** -این کیـه sms داده؟! -هه بیخیـال! حتما اشتباه اس داده!من کهیو ندارم!

Open massage +سلام عزیزم! خوبی؟! شناختی منو؟!
منم......!!!! -وای خدا...باورم نمـیشـه!!! Sms داده!! Write new massage... -slm azizm! Khubi?! Belakhare sms dadi? Bargashti?
Midonestm to hm dusm dari! Rasti key shomarto avaz kardi?!mn b shomare ghablit sms midadm,chera javab nmidadi?

5min later
New massage... +ببین اس دادم کـه یچیزایی رو بگم بهت!
من با عشق جدیدم خوشحالم! خوشبختم!! اینقد بـه من اس نده! مزاحم نشو!
مگه آرزوی تو خوشبختیـه من نبود؟!
خب من الان با اون خوشبختم!
پس بیخیـال من!!! -chi???
Mage mn eshghet nbudm?! Pas chi shod?
Chi shod un harfat?? -de javab bde!! Pas mn chi?! Fght khodet khoshbkht shi?? -ok! Javab nde!! Khoshbkht shi eshghm... 15min later... سیگار روشن یک شمع روشن اشک روی گونـه سرفه های عمـیق تیغ تو دست یـه نفسه عمـیق
خط عمقی
خون
خون
خون
خون
7min later... صدای جیغ....
وااااای بچه ام از دست رفت... 18min later... صدای آمبولانس...
بیمارستان...
دکتر... 30min later... دکتر: متاسفم.... روز بعد:
خاکسپاری...صدای قرآن...بوی حلوا...صدای گریـه...
و درون آخر...
هه...خدابیـامرزتش...جوان خوبی بود...!!! ببین داداشی!ببین آبجی!
تو رو بـه خدا قسم...وقتی جنبه ی عشقو عاشقیو نداری....وابستش نکن....عاشقش نکن.... THE END...

Read more

Media Removed

کوچه ما همـیشـه تاریک باریک خاک دیده چون همـیشـه اون بالاسری واس ما fuck مـیده همـیشـه یـه ندایی بهم مـیگه آخر این شب سیـاه صب مـیشـه ولی درون آخر مغز من کـه با کوک و گل علف خل مـیشـه کوچه ما پر از دشمن من سیر نمـیشم همـیشـه گشنم قانع نیستم بـه چیزی کـه دارم ولی یـادم نمـیره اون شروعی کـه باهم داشتیم و الان دیگه تموم شده دوست ... کوچه ما همـیشـه تاریک باریک خاک دیده
چون همـیشـه اون بالاسری واس ما fuck مـیده
همـیشـه یـه ندایی بهم مـیگه آخر این شب سیـاه صب مـیشـه
ولی درون آخر مغز من کـه با کوک و گل علف خل مـیشـه
کوچه ما پر از دشمن
من سیر نمـیشم همـیشـه گشنم
قانع نیستم بـه چیزی کـه دارم
ولی یـادم نمـیره اون شروعی کـه باهم
داشتیم و الان دیگه تموم شده
دوست بودیم ولی حالا واس ما حروم شده
نامردی کردی بردی خوردی
به هر حال این وصله ها بـه ما دم خور نی
وقتی کـه من با همـه وجودم دوستون داشتم
نمـیدونم چرا دوستام شدن دشمن
من کـه مـیگذرم ازتون ولی خدا نـه
چون دید لحظه ای کـه رفتم فنا من
اون موقع همـین دوستام بودن هیزم جمع
ریختن روهم و کمـی و نفت و آخرش روشن
خلاصه هرکی کـه رسید کمـی سواستفاده کرد
هرکی کـه رسید سریع رو احساس رفت
#رپ #غم #ازادی #تکست #رفاقت #نامردی #گمنام

Read more

Media Removed

. یکی از مشکلاتی کـه هیچ‌وقت نتونستم باهاش کنار بیـام چاقیـه. انقدر رژیم‌های مختلف رو امتحان کردم و به درون بسته خوردم کـه تصمـیم گرفتم بـه نظر روان‌شناس‌ها احترام بذارم و بدون توجه بـه ظاهر، فقط دربند زیبایی روح و روانم باشم. اولش خوب بود اما بعد از یک مدت متوجه شدم زیبایی روحم چنان وسعتی پیدا کرده کـه دیگه ... .
یکی از مشکلاتی کـه هیچ‌وقت نتونستم باهاش کنار بیـام چاقیـه. انقدر رژیم‌های مختلف رو امتحان کردم و به درون بسته خوردم کـه تصمـیم گرفتم بـه نظر روان‌شناس‌ها احترام بذارم و بدون توجه بـه ظاهر، فقط دربند زیبایی روح و روانم باشم. اولش خوب بود اما بعد از یک مدت متوجه شدم زیبایی روحم چنان وسعتی پیدا کرده کـه دیگه درون لباس‌هام نمـی‌گنجه. از اونجایی کـه دیگه حتی با شنیدن اسم ورزش و رژیم کهیر مـی‌زدم، مجبور شدم بـه پیشنـهاد یکی از دوستام گوش کنم. اینجوری شد کـه عزمم رو جزم کردم و همراه رفیقم و تمام پس‌اندازم راهی موسسه لاغری پیشنـهادیش شدم. همـه چیز خیلی قشنگ پیش‌رفت، پرسنل موسسه بسیـار خوش ولکامـینگ بودند و بعد از کلی خوش و بش و پذیرایی بـه من اطمـینان دادند کـه خیلی خوب جایی اومدم. یعنی کافیـه فقط یـه هفته روزی نیم ساعت بیـام اونجا بخوابم که تا بلرزمو لاغر شم. اونم نـه لاغر معمولی لاغر ژورنالی. بعد از اینکه نگاهی بـه لیست قیمتاشون انداختم و پرسیدم: «حالا نمـیشـه یـه تخفیفی بـه من بدید بـه جاش فقط معمولی لاغرم کنید؟» یکی از پرسنل گفت: «وای نـه جونم ما کـه نمـی‌تونیم با پایین آوردن خدمات، گریدِ موسسه رو زیر سوال ببریم.

شما هم سعی کن هیچ‌وقت زود اقناع نشی». گفتم: «باشـه بعد من برم فکرام رو م و...» پرید وسط حرفم و گفت: «مـیل خودته ولی الان ما تو آفِ یـه کم مونده بـه سال نو خارج هستیم، معلوم نیست بری برگردی قیمتا همـین باشـه‌ها، حالا خودت مـیدونی». از ترس اینکه این تخفیف استثنایی رو از دست بدم قبول کردم.

بعد از امضا و پر کلی فرم و درخواست، یـه لیست بهم کـه نرخش همچین دست کمـی از قیمت پکیج لاغری نداشت. پرسیدم: «این چیـه؟ » گفت: «صورت حساب لباس لرزش، ملحفه و سایر متعلقات». گفتم: «مـیشـه این چیزها رو از خونـه بیـارم؟» چپ چپ نگاهم کردو گفت: «لطفا گرید موسسه ما رو با این چیپ بازیـا زیر سوال نبرید». گفتم: «آخه دیگه پولی برام نمونده». گفت: «اشکال نداره همون‌طور کـه تو اون فرما توضیح داده بودیم کارت ملیتون پیش ما مـیمونـه که تا شما کامل تسویـه کنید». بعد هم گفت: «حالا برید برنامـه رژیم و ورزشتون رو بگیرید». نالیدم: «مگه حتما رژیم و ورزش هم داشته باشم؟» این دفعه چنان نگاهم کرد کـه برگام ریخت. یعنی هر لحظه منتظر بودم خود جناب «گریدِ موسسه» از یـه جایی ظاهر بشـه و چنان تو دهنم بزنـه کـه دیگه زیر سوال نبرمش. برنامـه رژیم و ورزشم رو کـه گرفتم پرسیدم: «تا کی حتما این رژیم رو بگیرم؟» با صدایی شبیـه جیغ گفت: «تا کی یعنی چی؟ این یعنی تغییر لایف استایل. نکنـه خیـال کردی ما اینجا ورد مـی‌خونیم شما لاغر مـی‌شید؟
.
بقیـه درون کامنت اول 👇👇

Read more

Media Removed

بهت اور ولي واقعي لطفا بادقت بخونيد و اگه شما هم تجربه اي داريد بنويسيد شايد با يه عقل جمعي خودمون بـه يه راهكار برسيم. . . روز بعد از تعطيلات #عيد_فطر از چهارراه پارك وي پياده حركت كردم که تا رسيدم ميدان #ونك داشتم با #موبايل صحبت ميكردم يهو يه پسر بچه شايد ٥تا٦ساله جلوم رو گرفت: # واسم #غذا ميخري!؟ با ... بهت اور ولي واقعي لطفا بادقت بخونيد و اگه شما هم تجربه اي داريد بنويسيد شايد با يه عقل جمعي خودمون بـه يه راهكار برسيم.
.
.
روز بعد از تعطيلات #عيد_فطر
از چهارراه پارك وي پياده حركت كردم که تا رسيدم ميدان #ونك
داشتم با #موبايل صحبت ميكردم يهو يه پسر بچه شايد ٥تا٦ساله جلوم رو گرفت: # واسم #غذا ميخري!؟
با دست اشاره كردم نـه....
دوباره گفت: گرسنمـه تورو خدا
برگشتم بـه دوست پشت خط گفتم بعدا زنگ مي .
گفتم:چي ميخواي.
گفت مرغ(اونجا مرغ بريان داشت) .
تا خواستم برم سفارش بدم گفت ميشـه بريم سوپر ماركت!
گفتم بريم،رفتيم....چي تصور ميكنيد!؟😕
يه راست رفت يه كيسه برنج بيست كيليويي برداره من بـه زور قانعش كردم تو نميتوني اينو برداري و يه پنج كيليويي برداشتم،بلافاصله گفت چايي هم نداريم،روغن هم برداشت،شامپو هم برداشت
رفت يه شونـه تخم مرغ بزرگ برداره ديگه شك بـه يقين داشت تبديل ميشد!گفتم نميشـه
پرسيدم اينارو چطور ميخواي ببري !؟ گفت با بردار بزرگترم الان تو اتوبوسا داره كار ميكنـه! گفتم بايد برادرت رو ببينم،دوباره شروع بـه التماس كرد!
حس بدي گرفتم ولي خودم رو راضي بـه پرداخت وجه كردم شد١٢٥ هزار تومان(البته قبل از موج گرونيهاي اخير)
رفتم بـه سمت خونـه فرداش درون جلسه اي
دوستي گفت اينا با سوپرماركتها ميبندن يه عددي ميگيرن و كالا ميمونـه واسه خودشون
يعني سوپر ماركت!(نميدونم درسته اين نظر يا نـه)
ولي درون اينكه اين كودكان الت دست گروههاي تكدي گري هستن كه ديگه شكي نيست!
.
.
امشب دوباره داشت همون صحنـه تكرار ميشد كه بـه يه پرس غذا ختم شد..
.
نوشتم چون حس خوبي ندارم!
چون تعداد كودكان متكدي درون #ايران بينـهايت زياد شده!
ايا بـه خاطر #اعتياد والدينشونـه!؟
ايا بـه دليل فقر اقتصادي است!؟
يا بي درايتي و عدم دغدغه مديران مربوطه و نمايندگان مجلس!؟
.
اصلا چرا بايد اينـهمـه كودك شب و نصفه شب تو خيابون راه برن و التماس مردم رو كنن!؟
مگه كار كودك غير قانوني نيست!؟
ايا اين كودكان اينده ساز اين مملكتن!؟ بزرگ بشن چي ميشن!؟ مگه اينجا هند با جمعيت ميليارديه!؟ .
من بـه اندازه خودم سفر رفتم هيچ كجاي دنياي كمي توسعه يافته از اين خبرا نيست....! .
چرا مارو بـه جايي ميرسونيد كه از حس خوب دستگيري و مـهرباني بـه حس بد رَكَب خوردن برسيم!!!.و درون بهترين حالت ممكن عذاب وجدان
.
..
داستاني داريم تو اين مملكت!!!!.
.
#داستان #كودك #كودك_كار #فقر #فرهنگ #مدير #توسعه #شـهر #شام
#پول #وجدان #عذاب_وجدان .
.
عكس تزييني است
روزي چند بار با اين صحنـه مواجه ميشيد و چه بايد كرد!؟

Read more

Media Removed

️🤡 توام هميشـه فكر ميكنى كه انتقام بهتره حست مثل باد سرد مثل اصطلاح درد اضطراب محض همـه چى رفت بعد ها وسط جنگ با زندگى شدم دست تنـها جورى شد كه يهو درون آوردم رسماً شاخ همـه دوستام ميگفتن كه بايد دست بردارم رسماً پارم ، اشك اومد و لبخند ها رفت جورى شده من رفتارم كه پنج دقيقه راه نمياد اصلاً با من هيچكى ... ⚡️✨👾🎵🤡😝😚 توام هميشـه فكر ميكنى كه انتقام بهتره
حست مثل باد سرد مثل اصطلاح درد اضطراب محض
همـه چى رفت بعد ها
وسط جنگ با زندگى شدم دست تنـها
جورى شد كه يهو درون آوردم رسماً شاخ
همـه دوستام ميگفتن كه بايد دست بردارم
رسماً پارم ، اشك اومد و لبخند ها رفت
جورى شده من رفتارم كه پنج دقيقه راه نمياد اصلاً با من هيچكى
زندگى نيست اين ، حرفامو يك روز يه كسى ميشنيد
الان چى ها

Read more

چند روزي بود كه اين ويدئو رو بـه صورت نصفه و البته سياه و سفيد ، تو اينستاگرام ديده بودم !خيلي خيلي براي من مفيد بود و انگيزه گرفتم ! اولين باري كه ديدم اشك توي چشمام جمع شد و البته اون روز هنوز دلار ١١ تومن نشده بود و روي ٧ تومن بود! امروز ، از صبح كلافه بودم ! بغض كردم ، و هي پست هاي ناراحتي همـه رو خوندم و اون ... چند روزي بود كه اين ويدئو رو بـه صورت نصفه و البته سياه و سفيد ، تو اينستاگرام ديده بودم !خيلي خيلي براي من مفيد بود و انگيزه گرفتم !
اولين باري كه ديدم اشك توي چشمام جمع شد و البته اون روز هنوز دلار ١١ تومن نشده بود و روي ٧ تومن بود!
امروز ، از صبح كلافه بودم ! بغض كردم ، و هي پست هاي ناراحتي همـه رو خوندم و اون موزيك هايده كه :
سرزمين من خداحافظ رو هم گوش دادم !
و يهو يك مشاور خوب منو بيدار كرد :
خانم خاني ، سعی کنید روحیـه تون رو از دست ندید نگران شدن مضطرب شدن نا امـید شدن ساده ترین و خطرناک ترین تصمـیم تو این شرایط هست !
یک داستان رو مـیگم که تا ببینید تصمـیمات تو هر شرایطی چقدر تاثیر گذار هست .شرکت فولواگن درون جنگ جهانی دوم برشکست شد چون خیـابانی نمونده بود که تا مردم ماشین بخرند رفت کلاه خود جنگی ساخت و مـیلیـاردر شد بـه همـین راحتی شرایط ما از جنگ جهانی دوم بدتر نیست تصمـیم درست تصمـیم تصمـیم
و من : 🙄🙄🙄😭😭😭
تو همون بين ، دوباره چشمم بـه اين ويدئو خورد !
اسم اين كودك مارجِي اسميت هست اهل جامائيكا
خجالت كشيدم از خودم !!! خيلي ! 😑
كلمـه بـه كلمـه اش رو نوشتم روي كاغذ ! و با خودم تكرار كردم :
ميدونين كه توي زندگي بايد كار كنين !
چه بخواين كوسه اقيانوس باشيد ، يا بخواين ماهي دريا باشين ! من الان ميخوام كه كوسه باشم ...
همـه چيز رو بـه عهده ميگيرم ! قوي ، بدون ضعف !
قدرت باعث ميشـه هيبت داشته باشين !
اگر ميخواين برنده بشين ، اينو ملكه ذهنتون كنيد!
وقتي ميبينيد چيزي اشتباهه ،
خودتونو خوار و خفيف نكنيد !!!
❤️💛💙
پاورقي : دنيا و كائنات با نشانـه ها با شما حرف ميزنـه و راهنماييتون ميكنـه ! امروز من نشانـه هامو گرفتم و بدونيد هر كسي كه اين ويدئو رو ميبينـه و كپشن رو ميخونـه ، يك نشانـه گرفته و بايد تلاش كنـه و بحران رو پشت سر بذاره چون ميتونـه💪🏼
@sabaartt .
#موندريان #آموزشگاه #قنادي #آشپزي #اپليكيشن #سمپوزيوم #انگيزه #خلاقيت #قدرت #كار #روزخوب

Read more

Happy birthday to my favorite character from K2 drama Kim Je Ha our Ji Chang Wook oppa ️ The way he stares melting our hearts 🤤 Wish him days full of love,happiness and health while he’s in military service 🏻️ #happybirthdayjichangwook #jichangwook @jichangwook #yoona ... Happy birthday to my favorite character from K2 drama Kim Je Ha our Ji Chang Wook oppa 😍❤️🎉🎈🎂
The way he stares melting our hearts 😍🤤💓
Wish him days full of love,happiness and health while he’s in military service 😘🙏🏻❤️
#happybirthdayjichangwook
#jichangwook @jichangwook
#yoona @yoona__lim
#thek2
تولد پسر جذاب و دلبر دنیـای کی دراما ووکی جانمان بسی مباررررک باشـهههه اصلا تیر ماهی ها خیلی جذابن 😍🙈❤️🎊🎈🎂
من چون بین سریـالای ووکی سریـال کی 2 رو خیلی دوست دارم الان هم گفتم از این سکانس رامـیون بذارم کـه فکر کنم قبلا هم گذاشتم قطعا همون موقع های پخش ولی دیدنش باز حس و حال قشنگی منتقل مـیکنـه خصوصا کـه ووکی اینجا داره یونا رو اونجور پروانـه ای نگاه مـیکنـه آدم پروانـه ای مـیشـه 😍🙉💑🍜🦋💓💞❤️
الان کـه ووکی سربازیـه ‌براش روزهایی شاد همراه با سلامتی و عشق آرزو مـی‌کنم 😍☺️🙏🏻⭐️❤️💙
(جدا خوب شد بعد اون سریـالش شریک مشکوک زود رفت سربازی وگرنـه با اون ه امکان اینکه رل بزنن بود!😒😊👐🏻
خطر رفع شده فعلا البته این اوپاها همـیشـه درون خطرن بـه دور باشن از هر چی خبر دیته ایشالا!😂🙏🏻🙅🏻‍♀️)




[رفت الان من با on Instagram - mulpix.com خرید اینترنتی گردنبد exo]

نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Sun, 22 Jul 2018 07:17:00 +0000