زدم و دیدم من on Instagram

Unique profiles

80

Most used tags

Total likes

0

Top locations

Valiasr Street, Moscow, Russia, Dubai, United Arab Emirates

Average media age

382.6 days

to ratio

13.3

Media Removed

*** مخاطب این متن خودم هستم. فری استایل پوتک صاف مثل کف دست حتما مـی‌نوشتم که تا امروز درون یـادم بماند. فری استایل پوتک صاف مثل کف دست خواندنش به منظور شما شاید اتلاف وقت باشد! * نوشتن هم از آن کارهای شاق است. زمانی آنقدر دلچسب هست که دلم مـی خواهد واژه‌ها را از صفحه بیرون بکشم و دست درون دست‌شان بم و گاهی دیگر آنقدر عذاب‌آور مـی‌شود کـه چشم مـی‌بندم و هرچه از ذهنم مـی‌گذرد ... ***
مخاطب این متن خودم هستم. حتما مـی‌نوشتم که تا امروز درون یـادم بماند. خواندنش به منظور شما شاید اتلاف وقت باشد!
*

نوشتن هم از آن کارهای شاق است. زمانی آنقدر دلچسب هست که دلم مـی خواهد واژه‌ها را از صفحه بیرون بکشم و دست درون دست‌شان بم و گاهی دیگر آنقدر عذاب‌آور مـی‌شود کـه چشم مـی‌بندم و هرچه از ذهنم مـی‌گذرد روی کاغذ مـی‌ریزم که تا شاید مشمولِ قانونِ نظم شوند و نسقی پیدا کنند قابل خوانده شدن. صبح با نوشتنِ شاق دست بـه یقه بودم کـه صدای «لااله الاالله» از کوچه بلند شد. مثل همـیشـه‌ی این‌وقت‌ها دست کشیدم از کار که تا چند ثانیـه‌ای بـه احترام مرده‌ای کـه روی دست تشیع مـی‌شد و من نمـی‌دانستم کیست اما لابد توی رفت‌وآمدهای محله یکی دو باری با هم چشم درون چشم شده بودیم، فری استایل پوتک صاف مثل کف دست سکوت کرده باشم.
هنوز با نوشتن شاق دست بـه یقه بودم کـه سَرَکی کشیدم اینجا طبق عادت. توی استوریِ نمـی‌دانم کی، تصویری دیدم از ی زیبا شبنم نام کـه دیگر نیست؛ کـه استوری خبر از مرگ او مـی‌داد. رفتم توی صفحه‌اش چرخ زدم و دیدم کـه عکاس بود و عکس‌هایش پر از شورِ زندگی. همـین! دو ساعت گذشته بود از مرگِ همسایـه و حالا مواجهه با دومـین مرگِ امروز.

با هر جان کندنی بود گزارش را نوشتم و گذاشتم یکساعتی دم بکشد که تا دوباره سروقتش بروم به منظور ویرایش و تمام. آمدم اینجا و دیدم بهمن (دارالشفایی) عکسِ مجید (ساسانی) را گذاشته با یک کیک تولد جلویش. تعجب کردم از دوستیِ بهمن با مجید و پیش خودم گفتم لابد تولد مجید است. متن زیر عرا کـه خواندم خشکم زد. مجید مرده بود. حالا من بودم و تداعیِ یک دورۀ دور. پرتاب شدم بـه هفده هجده سال قبل؛ بـه ساختمانِ معاونت فرهنگیِ دانشگاه علوم پزشکی تهران درون خیـابان قدس. بـه روزهای دانشجویی و شور و حالِ جشنواره نشریـات دانشجویی. مجید را آنجا دیده بودم. لابد افسانـه (کامران)، علی (شیخ‌الاسلامـی) و شـهاب (صابونچی) بیشتر و بهتر از من آن روزها را یـادشان هست. حتما آنـها بیشتر و بهتر از من مجید را مـی‌شناختند؛ همان پسرِ تو پُرِ خندانی کـه پزشک شده بود و بروبیـایی داشت و دیگر نیست! تمام این سال‌ها افسانـه و شـهاب و علی را دیدم گاه و بیگاه اینور و آنور اما مجید را دیگر ندیدم. شاید فقط یکبار درون خیـابانِ شانزده آذر، شاید. و دیگر نخواهم دید حتی تصادفی درون کوچه و خیـابان.

روز سنگینی بود. روز غمگینی بود امروز. تلگرام شد؟ شد کـه شد. یک چیز دیگر جایش پیدا مـی‌شود اما آدم‌هایمان دارند جوانِ جوان مـی‌مـیرند، تمام مـی‌شوند، جایشان رای پُر نخواهد کرد.

Read more

Media Removed

سلام. ‌ من سعی مـیکنم صاف و ساده حرفم رو درون این پست ب کـه ابهامـی نباشـه و بالای منبر هم نرم. ‌ یک. امروز تلفنی با مـهشید حرف زدم و عبالا با اجازه خودش منتشر شده. اصل این پست رو دارم مـینویسم کـه تاکید کنم #مـهشید_ابارشی شخصیت فیک نیست. یک آدم حقیقه کـه مدتها از خواننده‌های خیلی خوب اینجا بود. این تابستان ... سلام.

من سعی مـیکنم صاف و ساده حرفم رو درون این پست ب کـه ابهامـی نباشـه و بالای منبر هم نرم. ‌
یک. امروز تلفنی با مـهشید حرف زدم و عبالا با اجازه خودش منتشر شده. اصل این پست رو دارم مـینویسم کـه تاکید کنم #مـهشید_ابارشی شخصیت فیک نیست. یک آدم حقیقه کـه مدتها از خواننده‌های خیلی خوب اینجا بود. این تابستان کـه من ایران بودم هم خودش و همسر نازنینش رو -که از عکراپ کرده‌ام- دیدم. سر پست شرم این صفحه دوازده صفحه نوت نوشته بود به منظور من بحث آسیب‌شناسی رو باز کرده بود من تشویقش کردم صفحه خودش رو بازکنـه بذاره صفحه خودش. اینـه کـه هرکسی بهتون گفت فیکه، توی سایت فلان اسمش نیست، یـا هر تئوری توطئه دیگه‌ای بحث نکنین و رد بشین. مردم حرف زیـاد مـیزنند. ‌
دوم. من شخصا از مـهشید معذرت خواستم کـه کامنتم رو پابلیک براش نوشتم. بـه نظرم معتقدم اما من متوجه حجم فشاری کـه روی مـهشید بود نشدم و بهانـه بـه دست بقیـه دادم. حتما بیشتر توجه مـیکردم. مـهشید رو من قبول دارم چون باسواده، شرافت کاری داره و جرات کرده ریسک کنـه. اشتباه بخش اجتناب ناپذیری از رشده. سواد مـهشید زیـاده اما تجربه اداره صفحه پابلیک رو نداشت.
سوم. حقیقتش محیط مجازی نـه بـه تعریفش مـیشـه دل بست نـه بـه تکذیبش. خود من با اینـهمـه مثلا اعتبار کافیـه یک پست بنویسم یـه ذره بـه مذاق شما خوش نیـاد یـهو قشنگ لحنـها عوض مـیشـه. آدمـهای جدیدی یـهو ظاهر مـیشن. من به منظور مـهشید توضیح دادم کـه خودم گاهی مـیرم کامنتهای پیجهایی کـه از بیخ قبولشون ندارم رو مـیخونم کـه به خودم یـادآوری کنم اینـها چندین برابر من هم فالوئر دارند. از اونور هم من بـه فلسفه فحش خوردن و فحش شنیدن به منظور پیشبرد بشریت کوچکترین اعتقادی ندارم. اینـه من شخصا همـیشـه کوچکترین لحن بد و توهینی رو پاک مـیکنم. اداره صفحه پابلیک سخته. ‌

چهارم. استاد شدن لازمـه‌اش تجربهب ه و تجربهب لازمـه‌اش ریسک و اشتباه . قدم اول هر راهی لرزانـه. بـه هم فضای امنی به منظور سعی و خطا بدیم. من فکر مـیکنم ما همـه مـیتونیم کمک کنیم کـه این نقطه عطف بـه جای اینکه به منظور مـهشید تبدیل بـه یک «تجربه تلخ» بشـه تبدیل بـه یک «تجربه بزرگ» بشـه و راهش همدلی هست. مگر اینکه شما جزو‌معدود آدمـهای دنیـا باشین کـه هیچوقت خطای اجرایی نداره. ‌

پنجم. من کامنتهای این پست رو محدود مـیکنم. کامنتهایی کـه حاوی طعنـه، بحثهای فرسایشی یـا انواع تئوری توطئه باشـه پاک مـیکنم. ‌
ششم. من شخصا فکر مـیکنم مـهشید به منظور امنیتش و آرامشش دو‌ماهی حداقل بریک بگیره اما برگرده. اگرشما پیشنـهاد سازنده‌ای دارین یـا دلتون مـیخواد از تجربه‌های مشابه خودتون بگین یـا دلگرمش کنین اینجا رو مـیخونـه

Read more

Advertisement

Media Removed

مسابقات قهرمانی مـینی گلف همدان؛ به منظور من همدانش جذاب تر از بقیـه ی کلمات بود. خیلی سریع پیشنـهاد شرکت تو مسابقرو قبول کردم هرچند بعدش دچار تردید شدم، حتما ی هفته مرخصی مـی گرفتم. بعد از چند روز کلنجار رفتن با خودم هنوز درخواست مرخصی نداده بودم، از قضا ،ی تذکر جدی هم بخاطر رفت و آمد نامنظمم گرفته بودم. ... مسابقات قهرمانی مـینی گلف همدان؛
برای من همدانش جذاب تر از بقیـه ی کلمات بود. خیلی سریع پیشنـهاد شرکت تو مسابقرو قبول کردم هرچند بعدش دچار تردید شدم، حتما ی هفته مرخصی مـی گرفتم. بعد از چند روز کلنجار رفتن با خودم هنوز درخواست مرخصی نداده بودم، از قضا ،ی تذکر جدی هم بخاطر رفت و آمد نامنظمم گرفته بودم. نـهایتا با درخواست مرخصیم خیلی راحت تر از چیزی کـه فکر مـی کردم موافقت شد. مثل همـیشـه لحظه آخری وسایلمو جمع کردم، حتما قبل سفر بیمـه ورزشی مـی شدم، متاسفانـه کارمند اداره ورزش کـه ی کم سن وسال بود بخاطر نداشتن کارت ملی برام بیمـه صادر نکرد، بجای اعتراض و پیگیری زیرغر زدم و "اون درو" محکم بستم و رفتم. وقتی رسیدیم همدان معلوم شد تو قضیـه بیمـه جدین، صبح خودمو بـه اداره ورزش همدان رسوندم و خیلی راحت و آسون برام بیمـه صادر ، حتی اسمم تو سیستم بود(دیگه داریم واقعا الکترونیک مـی شیم)، امکان ثبت نام اینترنتی هم وجود داشت. حصرت خوران داشتم با عجله بر مـی گشتم بـه سمت هتل که تا خودمو بـه برنامـه ی همدان گردی ای کـه برامون درون نظر گرفتن برسونم، چشمم خورد بـه تابلوی آرامگاه ابن سینا، پی تابلو رو گرفتم و رسیدم بـه مـیدونی ک مزار بوعلی بود با ۳تومن بلیط وارد محوطه مزار شدم، متاسفانـه ورود بـه پشت بام ساختمان بخاطر تعمـیرات ممنوع بود، ی دور سریع تو حیـاط و موزه زدم و بعدش خودمو بـه گنج نامـه رسوندم. اینطور شد کـه کارت بیمـه اونم به منظور مـینی گلف(ی چیز تو مایـه های بیمـه به منظور شطرنج) باعث شد ی زمون کوتاهی احساس کنم دارم تنـها سفر مـی کنم، حس خوبی بود... ٭٭ آرامگاه عارف هم تو حیـاط ابن سینا بود، از دیدنش خوشحال شدم و یـاد ظهیرالدوله و دوست شفیقش ایرج افتادم. درون وصفش گفته، تو ای عارف عجب بودی ... بعد هم کـه آرامگاه باباطاهرو دیدم بـه این فکر کردم چرا عارف نباید همچین مقبره ای داشته باشـه، بنظرم عارف شخصیت مـهمتری اومد. از همـینجا پیشنـهاد مـی دم حداقل ی مقبره مشترک به منظور عارف و ایرج درست کنند که تا این دوستان هم بی مقبره نباشند و رندان جهان بی زیـارتگاه.

Read more

Media Removed

#به_عشق_سرورم_عباس_ابن_على_عليه_السلام :::::::::::::::::::::::::::::: فری استایل پوتک صاف مثل کف دست ::::::::::::ام البنینم و شب دلداری من هست شب زنده دار فاطمـه بیداری من هست امشب وصال فاطمـه را درک مـی کنم دل بی قرار لحظه ی دلداری من هست بانوی من! کـه لیله ی قدر علی تویی چشم انتظار تو شب بیداری من هست با اینکه ... #به_عشق_سرورم_عباس_ابن_على_عليه_السلام :::::::::::::::::::::::::::::: ::::::::::::ام البنینم و شب دلداری من است

شب زنده دار فاطمـه بیداری من است

امشب وصال فاطمـه را درک مـی کنم

دل بی قرار لحظه ی دلداری من است

بانوی من! کـه لیله ی قدر علی تویی

چشم انتظار تو شب بیداری من است

با اینکه جای فاطمـه را پر نمـی کنم

اشک علی گواه حرم داری من است

طفلان عزیز و من چو کنیز بهشت و این

بالاترین مقام نکوکاری من است

عباس من غلام عزیزان فاطمـه ست

این ابتدای درس علمداری من است

درس وفا اگر بـه ابالفضل داده ام

بیت علی بهشت وفاداری من است

روزی کـه بار زینبت آمد بـه دوش من

دیدم کـه خویش درون صدد یـاری من است

روحم ز درک خدمت زینب بزرگ شد

این خانـه جایگاه فداکاری من است

در کربلا نبودم اگر یـاری اش کنم

شـهر مدینـه شاهد غمخواری من است

خاک بقیع را گره با کربلا زدم

اینجا حریم اشک و عزاداری من است

داغ چهار ماهْ پسر دیده ام ولی

داغ حسین شعله ی بیماری من است

یـا لیتنا بـه یـاری کنّا معک رسید

تنـها دعای تو سبب یـاری من است

نذر تو بود هستی و دار و ندار من

وقف تو آخرین نفس جاری من هست ——————————- #حضرت_فاطمـه_ام_البنین_سلام_الله_عليه

Read more

Media Removed

ماجرا خیلی ساده بود من فقط رفتم که تا عطر بخرم آقای فروشنده بدون اینکه سوالی بپرسد رفت و شیشـه ی عطری آورد. هنوز سلام هم نکرده بودم کـه یک ژست فرانسوی گرفت و گفت.. یعنی این عطر خیلی بـه شما مـی آید! بو کردم و دیدم بله همان قبلی ست. گفتم نـه اشتباه مـیکنید این عطر اصلا بـه من نمـی آید! لطفا عوضش کنید. شیرین ... ماجرا خیلی ساده بود
من فقط رفتم که تا عطر بخرم
آقای فروشنده بدون اینکه سوالی بپرسد رفت و
شیشـه ی عطری آورد.
هنوز سلام هم نکرده بودم
که یک ژست فرانسوی گرفت و گفت..
یعنی این عطر خیلی بـه شما مـی آید!
بو کردم
و دیدم بله همان قبلی ست.
گفتم نـه
اشتباه مـیکنید
این عطر اصلا بـه من نمـی آید!
لطفا عوضش کنید.
شیرین باشد و خنک!
با تعجب رفت
و عطر دیگری آورد
و بدون اینکه بو کنم
گفتم همـین خوب است.
موقع رفتن گفت ببخشید:
اما سلیقه ی همراهتون بهتر بود،
عطر قبلی رو مـیگم.
خندیدم و زدم بیرون.
درست مـیگفت بنده ی خدا...
اما آن عطر قبلی بـه من نـه!
به تو مـی آمد:)
به تو مـی آمد
وقتی سرت را روی ام ول مـیکردی و....
اصلا ولش کن:)
من فقط آمده بودم
این عطر را عوض کنم.
مثل چند روز قبل کـه مدل موهایم را عوض کردم!
یـا هفته ی پیش کـه نحوه ی خندیدنم را!
یـا ماه قبل کـه طرز نگاه م را!
من همـه ی چیزهایی کـه دلت را مـیبرد، همـه ی آن چیزهایی کـه به تو مـی آمد را عوض کردم:)
شاید فردا نوبت خانـه و پس فردا شـهرم...
نمـیدانم:)
اما بگو ببینم تو قرار است
تا کی همراهم باشی؟!
کم کم دارم خودم را هم عوض مـیکنم..
تو چرا نمـیروی از من!؟
هیچ فکر کردی
که مـیتوانستم بروم
از یک عطر فروشی دیگر عطر بخرم؟!
اصلا چرا رفتم
اینجا هر چند مـیدانستم
من را مـیشناسد
و امکان دارد این حرف ها بزند.
هر چند مـیدانستم اما رفتم:)
مـیدانی.... .
فقط این نیست که
چاقو برداری و
بیفتی بـه جانت
یـا خودت را بـه در دیوار بزنی
یـا چه مـیدانم
با سر بروی توی شیشـه!
گاهی گوش یک آهنگ
پیـاده روی درون یک خیـابان
یـا همـین ماجرای ساده ی خ عطر:)) از هم خود زنی تر است...
تو چرا نمـیروی از من؟!
AKILA92

Read more

Media Removed

قسمت چهارم . مردم نگاهمان نمـید.هنوز هم کیف چرمـی اش دستش بود.دیشب.دیشب چه کار کرد ام؟فکر مـیکنم که تا صبح بیدار بودم.شاید هم خواب بودم و خواب مـیدیدم کـه بیدارم.یک خواب طولانی کـه انگار خواب مـیبینی چشم هایت نیمـه باز هست و هوشیـاری.ناگهان سگی واق زد.سگی نگاهم مـیکرد.واق مـیزد.مردم بـه سگ نگاه مـید ... 👈قسمت چهارم
.
مردم نگاهمان نمـید.هنوز هم کیف چرمـی اش دستش بود.دیشب.دیشب چه کار کرد ام؟فکر مـیکنم که تا صبح بیدار بودم.شاید هم خواب بودم و خواب مـیدیدم کـه بیدارم.یک خواب طولانی کـه انگار خواب مـیبینی چشم هایت نیمـه باز هست و هوشیـاری.ناگهان سگی واق زد.سگی نگاهم مـیکرد.واق مـیزد.مردم بـه سگ نگاه مـید و رد مـیشدند.سیگار را زمـین انداختم و به دنبال اتوبوس دویدم.مـیدانستم کـه سیگاری نیستم.شاید من او را اشتباه گرفته بودم یـا او مرا.هنوز هم لباس تو خانـه تنم بود وی نگاهم نمـیکرد.اما صدای واق سگ را مـیشنیدم.3
به خانـه برگشتم.شب بود.گربه زیر پایم خزید.پیرزن جیغ کشید : پسر پسر بازم کن.تو را بـه خدا بازم کن.
چندین بار صدایم زد و خاموش شد.زنگ درون خانـه بـه صدا درون آمد.در را کـه باز کردم او را دیدم.هنوز هم همان لباس ها تنش بود.آمد داخل.انگار کـه بار ها وارد این خانـه شده.روی مبل نشست.من هم کنارش نشستم.خواستم چیزی بیـاورم کـه من را روی مبل نشاند و گفت : خیلی وقت ندارد.
سیگاری روشن کرد و گوشـه یـهایم گذاشت.پیرزن از گوشـه ی اتاق جیغ کشید : پسر.پسر.
او گفت : زنده است؟
گفتم : بله زنده است.چطور؟
گفت : همـیشـه همـینطور جیغ مـیکشد؟
گفتم : مگر صدایش نمـی آید؟
گفت : چرا مـی آید.اما فکر نمـیکردم صدای او باشد.فکر مـیکردم صدای خودت باشد.
گفتم : یک ذره صدایش کلفت است.مرا یـاد آقاجان مـی اندازد.مثل او سرفه مـیکند و کاهی جیغ مـیکشد.
گفت : آقاجان...
طوری گفت آقاجان کـه انگار بار ها این کلمـه را را گفته و به اندازه ی من مـیشناستش.
گفت : چند سالش است.
گربه خمـیازه ای کشید.گفتم : هفتاد.
گفت : هفتاد؟سنش بالاست.چرا نمـیمـیرد؟
به او زل زدم.خواستم قیـافه یی را بگیرم کـه انگار از حرفی جا خورده اما فقط با خودم گفتم : چرا نمـیمـیرد؟
4
روی زمـین خوابیده بودم.صدای دویدن مـی آمد.از طبقه ی بالا.مثل صدای پاهایی کـه دنبال اتوبوس مـیدوند.طبقه ی بالا خالی بود.مـیدانم خالی بود.خیلی وقت بود صدایی از آن درون نمـی آمد.روی زمـین افتاده بودم.شاید هم خوابیده بودم.چشم هایم باز بود.مثل زمانی کـه خواب ببینی بیداری.پیرزن جیغ کشید : پسر پسر.
در اتاقش باز شد درون حالی کـه قیچی خیـاطی درون دستش بود.به طرفم آمد.قیچی را بلند کرد و محکم روی قلبم فرود آورد.چند بار این کار را تکرار کرد.لباسم پاره پاره شده بود.اما خونی بیرون نریخیت.از رگ هایم خونی بیرون نریخت.مرگ بدون م.رگ.خونی درون رگ هایم نبود.پیرزن جا نخورد.بلند شد.خمـیده راه مـیرفت.رفت سمت گربه.گربه را زیر بغل زد و به من نگاه مـیکرد.گربه واق زد.مثل سگی کـه امروز واق زد.به من نگاه مـیکرد و واق مـیزد و دمش را مثل سگ تکان مـیداد.

Read more

Advertisement

Media Removed

ماجرا خیلی ساده بود من فقط رفتم که تا عطر بخرم آقای فروشنده بدون اینکه سوالی بپرسد رفت و شیشـه ی عطری آورد. هنوز سلام هم نکرده بودم کـه یک ژست فرانسوی گرفت و گفت.. ce parfum est costume pour vous یعنی این عطر خیلی بـه شما مـی آید! بو کردم و دیدم بله همان قبلی ست. گفتم نـه اشتباه مـیکنید این عطر اصلا بـه ... ماجرا خیلی ساده بود
من فقط رفتم که تا عطر بخرم
آقای فروشنده بدون اینکه سوالی بپرسد رفت و شیشـه ی عطری آورد.
هنوز سلام هم نکرده بودم کـه یک ژست فرانسوی گرفت و گفت..
ce parfum est costume pour vous
یعنی این عطر خیلی بـه شما مـی آید!
بو کردم و دیدم بله همان قبلی ست.
گفتم نـه
اشتباه مـیکنید
این عطر اصلا بـه من نمـی آید!
لطفا عوضش کنید.
شیرین باشد و خنک!
با تعجب رفت و عطر دیگری آورد و بدون اینکه بو کنم گفتم همـین خوب است.
موقع رفتن گفت ببخشید:
اما سلیقه ی همراهتون بهتر بود، عطر قبلی رو مـیگم.
خندیدم و زدم بیرون.
درست مـیگفت بنده ی خدا...
اما آن عطر قبلی بـه من نـه! بـه تو مـی آمد.
به تو مـی آمد وقتی سرت را روی ام ول مـیکردی و....
اصلا ولش کن
من فقط آمده بودم این عطر را عوض کنم.
مثل چند روز قبل کـه مدل موهایم را عوض کردم!
یـا هفته ی پیش کـه نحوه ی خندیدنم را!
یـا ماه قبل کـه طرز نگاه م را!
من همـه ی چیزهایی کـه دلت را مـیبرد، همـه ی آن چیزهایی کـه به تو مـی آمد را عوض کردم.
شاید فردا نوبت خانـه و پس فردا شـهرم...
نمـیدانم
اما بگو ببینم تو قرار هست تا کی همراهم باشی؟!
کم کم دارم خودم را هم عوض مـیکنم..
تو چرا نمـیروی از من!؟
هیچ فکر کردی کـه مـیتوانستم بروم از یک عطر فروشی دیگر عطر بخرم؟!
اصلا چرا رفتم اینجا هر چند مـیدانستم من را مـیشناسد و امکان دارد این حرف ها بزند.
هر چند مـیدانستم اما رفتم
مـیدانی.... .
فقط این نیست که
چاقو برداری و بیفتی بـه جانت
یـا خودت را بـه در دیوار بزنی
یـا چه مـیدانم
با سر بروی توی شیشـه!
گاهی گوش یک آهنگ
پیـاده روی درون یک خیـابان
یـا همـین ماجرای ساده ی خ عطر

از هم خود زنی تر است... .
تو چرا نمـیروی از من؟! .

علی سلطانی

Read more

Media Removed

. یـاد خاطراتم افتادم سال ۸۹ اولین حضور من تو شبکه های مجازی فنچ بودم اون زمان تو فتنـه ۸۸ آنقدر درباره فیسبوک و توییتر شنیدم کـه نظرم را جلب کرد گفتم برم ببینم چجوریـه و جنگ نرم را شروع کنیم توییتر با من لج بود هرچی مـیخواستم ثبت نام کنم نمـی‌شود منم بیخیـالش شدم و رفتم سراغ فیسبوک با اینترنت ... .
یـاد خاطراتم افتادم

سال ۸۹
اولین حضور من تو شبکه های مجازی
فنچ بودم اون زمان 😂
تو فتنـه ۸۸ آنقدر درباره فیسبوک و توییتر شنیدم کـه نظرم را جلب کرد
گفتم برم ببینم چجوریـه و جنگ نرم را شروع کنیم
توییتر با من لج بود
هرچی مـیخواستم ثبت نام کنم نمـی‌شود
منم بیخیـالش شدم و رفتم سراغ فیسبوک

با اینترنت e و گوشی جاوا من وصل مـیشودم 😂
حالا  هی مارا از تحریم بترسونید

از همون اول جذبم کرد
شروع بـه فعالیت کردم و پست سیـاسی گذاشتم
اومدم بالا
رفتم تو یـه گروه بـه اسم صراط
یکی از گروه های معروف مباحثه سیـاسی فیسبوک اون زمان
چپ راست
ضد انقلاب و انقلابی
همـه بودن و بحث مـیکردیم
یـادش بخیر

با فیسبوک ادامـه دادم و تا سال ۹۱ کـه گوشی اندرویدی خ
جالبه اکثر مجازیون با وی و وایبر شروع و خاطره دارن باهاش
ولی من چون گوشی جاوا داشتم نمـیتونستم وی و وایبر برم
گوشی اندرویدی خ و با لاین شروع کردم
بعد چند وقت از اینستاگرام و تلگرام شنیدم
نصبشون کردم

همون اول نصب اینستاگرام منو بـه خودش جذب کرد
چون مثل فیسبوک بود

بسم الله گفتم

شـهریور ۹۱ شروع فعالیت تو اینستاگرام کردم

بسیـار فضای آزاد گفت‌وگویی اینستاگرام را دوست داشتم
و همـین باعث شد ساعت ها بحث و گفت و گو کنم تو اینستا

خیلی ها را تونستم همراه کنم با خودم
با خیلی ها بحث کردم و بحث های واقعا ارزشمند
بحث و گفتگو را خیلی دوست داشتم
بخاطر همـین ماندگار شدم تو اینستا

ساعت ها وقت مـیگذاشتم به منظور پست ها

یـادمـه سال ۹۳ به منظور متن یـه پست ۷ ساعت وقت گذاشتم
براش کتاب خوندم
چندین ساعت سرچ زدم
تیکه تیکه مطالبم را پیدا کردم
و متن نگارش کردم

تازه ۱ ساعت هم به منظور انتخاب عپست وقت گذاشتم

پست مـی‌نوشتم و هر روز بازدید بیشتری داشت

خیلی ها مـیگن فالو خ
ولی حتی یکدونـه فالو هم نخ

نوشتم و نوشتم و هر روز احساس خوشحالی از اینکه تونستم تو جنگ نرم کار کنم و رسانـه ای خوبی راهم درون دست دارم

تمامـی این حوادث سیـاسی و اجتماعی درون این ۵ سال  کـه برخلاف نظر و اعتقاد من بود نتوانست منو سست کـه از اینستاگرام این جبهه مقابله با جنگ نرم زده بشم

ولی

من کجا و مالک اشتر کجا
ولی کم کم احساس مالک اشتر تو جنگ صفین را پیدا کردم

جنگیدن مقابل این جبهه مـهاجم علیـه نظام و رهبری به منظور من بسیـار شیرین بود
ولی یکباره دیدم دشمن روبرو نیست انگار
خودی ها هستن

Read more

Advertisement

Media Removed

آین آلبوم شامل گوشـه ای از روزهای قشنگیـه کـه بخاطر حضورت به منظور ما رقم خورد.حضور پررنگ ،قوی،پرصلابت و شوخت. شاید از نگاه همـه تمام ناراحتی و تاسف من درون قبال نبودن ابدیت فقط بـه یـه فاتحه ختم شـه و ابراز تسلیت بـه خانوادت ولی دل سنگ از نبودت خون شده چه برسه بـه من و پونـه و کنعانی کـه تو این هشت ماه رفاقتمون پررنگ ترین ... آین آلبوم شامل گوشـه ای از روزهای قشنگیـه کـه بخاطر حضورت به منظور ما رقم خورد.حضور پررنگ ،قوی،پرصلابت و شوخت.
شاید از نگاه همـه تمام ناراحتی و تاسف من درون قبال نبودن ابدیت فقط بـه یـه فاتحه ختم شـه و ابراز تسلیت بـه خانوادت ولی دل سنگ از نبودت خون شده چه برسه بـه من و پونـه و کنعانی کـه تو این هشت ماه رفاقتمون پررنگ ترین اتفاق زندگیمون بودی.حضور تو و سحرتو زندگیمون خیلی یـهویی و تاثیر گذار بود .اینو فقط ما پنج نفر درک مـیکنیم.از پونـه ای کـه همـیشـه مـیگفت علی انسان ترین آدمـیه کـه تو زندگیم دیدم.پونـه ای کـه مـیدونم صدها بار از من بیشتر دوسش داشتی و از روز اول با شوخی هات همـیسه خنده رو لباش مـیاوردی و شادش مـیکردی.پونـه ای کـه همـیشـه از عشق بین تو سحر لذت مـیبرد مـیگفت مگه مـیشـه یـه زن اینقدر از شوهر راضی باشـه و خوب بگه و من همـیشـه بهت حسودیم مـیشد.یـا از کنعانی کـه با تو تو اوج بود و عشق مـیکرد.به عشق دوچرخه سواری باتو بـه آخر هفته و با هم بودنمون فکر مـیکرد‌کنعانی کـه انتخاب اولش به منظور بیرون رفتن شما بودین علی رغم اینکه از باباش هم بزرگتر بودین.کنعانی کـه سحرو عمو علی گفتنش از روی عشق بود نـه عادت و یـا از منی کـه وقتی پونـه اولین بار گفت چرا اینقدر علی رو دوست داری گفتم همـیشـه تو حسرت یـه داداش بزرگتر بودم کـه بهش تکیـه کنم.منی کـه همـیشـه بـه سحر مـیگفتم من عاشق علی هستم.وقتی کـه مـیبینمش انرژی مثبتش منو سیراب مـیکنـه.مـیگفتم علی تکه گمشده من تو رفاقتم بود.منی کـه وقتی بهت گفتم علی چرا اینقدر بهم لطف و محبت مـیکنی منی کـه تازه رفیقت شدم تازه اونم اگه واقعا اسمم رفیق باشـه واسه اینکه تنوز تو رفاقت هیچ کاری واست نکردم بهم مـیگفتی من تو زندگیم سختی زیـادکشیدم .دوست دارم وقتی کـه مـیتونم جلوی اون سختی هارو واسه تو بگیرم اینکارو واسه داداش کوچیکم انجام بدم.واسه اون رازی کـه بین من و تو بود من روزها هنگ بودم از این همـه معرفتت. واسه هر کاری دوست داشتم باهات م کنم.اخ کـه به دلم موند کـه واسه آخرین بار وقتی بهت زنگ زدم تو همـین روز لعنتی بود .بهم گفتی فردا خوب مـیشم مـیشینیم گپ مـیزنیم درموردش .وقتی رفتی تو دلم موند ولی وقتی فهمـیدم کـه مـیدونستی درون مورد چی مـیخوام باهات حرف ب کمـی آروم شدم.چنان بهم قوت قلب مـیدادی کـه واسه هیچ تصمـیمـی نترسیدم.چقدر سیگار کشیدنم عذابت مـیداد.هنوز وقتی پیـامـهاتو تو گوشیم مـیبینم کـه واسم جایزه گذاشتی واسه ترک سیگار بغضم مـیترکه.واسه تک تک تیکه کلامات کـه شده بخشی از زندگیمون حتی درون نبودت دلم تنگ مـیشـه.واسه مـهندس گفتنت .واسه کل کل های آلمان و آرژانتینت. بقیـه درون کامنت اول

Read more

Media Removed

#پله_تأمل . قرآن ! من شرمنده توام اگر ترا از یک نسخه عملی بـه یک افسانـه موزه نشین مبدل کرده ام! _ _ #اندکی_تأمل . بزرگواری مـی گوید : _ یکی از دوستان برایم نقل کرد کـه از کنار اتاق بیماری مـیگذشتم کـه دچار فلج کامل بود... _ مـیگوید: آن بیمارانی را کـه از کنار اتاقش مـیگذشتند صدا مـیزد... _ وارد ... #پله_تأمل .

قرآن ! من شرمنده توام اگر ترا از یک نسخه عملی بـه یک افسانـه موزه نشین مبدل کرده ام!

_
_

#اندکی_تأمل .

بزرگواری مـی گوید :
_

یکی از دوستان برایم نقل کرد کـه از کنار اتاق بیماری مـیگذشتم کـه دچار فلج کامل بود...
_

مـیگوید: آن بیمارانی را کـه از کنار اتاقش مـیگذشتند صدا مـیزد...
_

وارد اتاقش شدم و دیدم درون مقابلش تخته ای هست که بر آن قرآنی نـهاده شده
_

و آن بیمار چند ساعت بود کـه تنـها همان یک صفحه را تکرار مـیکرد!
_

چون نمـی توانست صفحه ی قرآن را ورق بزند وی را هم نیـافته بود کـه به او کمک کند...
_

هنگامـی کـه به او رسیدم بـه من گفت: ببخشید، لطفا این قرآن را ورق بزنید..
_

صفحه را ورق زدم ... خوشحال شد و شروع بـه خواندن قرآن کرد...
_

نتوانستم خود را کنترل کنم و زدم ز یر گریـه...!
_

در شگفت بودم از حرص او و غفلت ما!! 😔
_

از بیماری او و تندرستی ما !! 😔
_
_

بــار الـهـــا قــــرآن را بـهـــار دل هـایمـان قرار ده...💚 _
_

#قرآن
#خدا
#رمضان_با_پله_پله

Read more

Media Removed

. بغض افتخاری ترکید سیدرضا افتخاری: اینکه مـی‌گویند از نظر جسمانی مشکل دارم شایعه است، آنچه من را وادار بـه استعفا کرد این بود کـه هرچه خوبی کردم بدی دیدم من فوتبالیست بودم و حالا حالا هم بازی مـی‌کنم. چند بار درون لفافه گفتم نمـی‌توانم همـه چیز را بـه هوادار بگویم و اگر چیزی بعدا اتفاق افتاد بـه حساب کم ... .
بغض افتخاری ترکید

سیدرضا افتخاری: اینکه مـی‌گویند از نظر جسمانی مشکل دارم شایعه است، آنچه من را وادار بـه استعفا کرد این بود کـه هرچه خوبی کردم بدی دیدم
من فوتبالیست بودم و حالا حالا هم بازی مـی‌کنم.
چند بار درون لفافه گفتم نمـی‌توانم همـه چیز را بـه هوادار بگویم و اگر چیزی بعدا اتفاق افتاد بـه حساب کم کاری من نگذارند.
پرونده‌های باز زیـادی درون فیفا داشتیم و پرونده ها را بستیم و باشگاه را از این وضعیت نجات دادیم.
جام جهانی بزرگترین خسارت را بـه باشگاه ما زد.
برخی هواداران حتی بـه پدرم توهین د. او سید بزرگواری بود کـه جدش جواب آنـها را مـی دادند(این قسمت از صحبت‌ها با گریـه همراه بود)
گذشته را ببینید کـه چقدر بدهی روی دست باشگاه گذاشتند و رفتند و من جورش را کشیدم.
روزی گفتند اگر بدهی گذاشتند 2 قهرمانی آورده اند کـه گفتم منم اکنون پولش را مـی دهم بنابراین این قهرمانی مال من هست نـه آنـها.
بگذارید افشاگری کنم دو اسپانسر پشت سوپرجام بود کـه مـی خواستند بازی برگزار شود که تا 2 مـیلیـارد گیر آنـها بیـایند اما بخاطر دو مـیلیـارد تومان نمـی خواهم تیم را نابود کنم.
پیش وزیر هم رفتم و گفتم کـه نمـی توانیم بازی کنیم و ایشان هم موافقت د اما بعد 3 بر صفر بازنده د.
انتظار داشتم کـه بازیکنانم بعد از جام جهانی یک تلفن بـه من بزنند و بگویند حاج آقا حالت چطور است؟! احوالپرسی کنند. امـید ابراهیمـی بعد از بازگشت از جام جهانی دو هفته تلفنش خاموش بود و جواب نمـی داد.
هواداران فکر مـی‌کنند من کوتاهی مـی کنم؛ خسرو حیدری گفت از من نشنیده بگیر امـید رفته بـه قطر؛ بعد بـه ابراهیمـی گفتم شما با من صحبت کردید و مبلغی خواستید کـه من ندادم!؟ من غفوری را نگه داشتم.
سید مجید حسینی هم بعد از جام جهانی جواب تلفنم را نداد و به همـین دلایل تصمـیم بـه استعفا گرفتم و انقدر معرفت ندارند کـه جواب مدیرعاملش را بدهند.
حسینی با ما قرارداد داشت و 800 مـیلیون مبلغ قراردادش بود و به او گفتم بـه تو کمک مـی کنم مبلغ قراردادت را دو برابر مـی کنم گفت کم است! گفتم بازم اضافه مـی کنم. قرار شد فکر هایش را د و صبح کـه آمد گفت پاسپورتم را بدهید.
مدیر برنامـه های حسینی بزرگترین لطمـه را بـه استقلال مـی زند.
بارها بـه هواداران گفتم نمـی توانم یک سری مسایل را بگویم. اگر آن زمان این حرف ها را مـی زدم سنگ روی سنگ بند نمـی شد.
دیروز من از ساعت 9 که تا 11 شب با تیـام و جباروف جلسه داشتم. مـی گویند تیـام مـی ماند اما حتما 500 هزار دلار به منظور نیم فصل روی مـیز بگذارید به منظور نیم فصل! گفتم جوک مـی گویید؟!
اگر باج بدهم آدم خوبی مـیشوم.

Www.behbet5.com @beh.bet

Read more

Media Removed

بسم رب الشـهداء و الصدیقین ۱۳ جمادی الثانی، سالروز وفات خانم ام البنین سلام الله علیـها .. روز تکریم و بزرگداشت مادران و همسران شـهدا ... درون این شب جمعه، شب زیـارتی ارباب بی کفن سیدالشـهداء، آقا ابا عبدالله الحسین علیـه السلام، شادی دل آقا ابوالفضل العباس علیـه السلام دست بـه دامن #ام_ادب #مادر_مردها ... بسم رب الشـهداء و الصدیقین
۱۳ جمادی الثانی، سالروز وفات خانم ام البنین سلام الله علیـها ..😔😔😔😔
روز تکریم و بزرگداشت مادران و همسران شـهدا ...
در این شب جمعه😔، شب زیـارتی ارباب بی کفن سیدالشـهداء، آقا ابا عبدالله الحسین علیـه السلام،
شادی دل آقا ابوالفضل العباس علیـه السلام دست بـه دامن #ام_ادب #مادر_مردها خانم حضرت ام البنین صلوات الله علیـها، با قرائت سوره حمدی نثار شادی روح ایشان ، آقا ابوالفضل العباس علیـه السلام رو بـه مادرشون قسم مـیدیم و خدا رو بـه دستان بریده آقا ابوالفضل العباس علیـه السلام کـه چشمان ناتوان و گنـهکار ما رو بـه جمال نورانی آقا و صاحب و سیدمان حضرت حجت بن الحسن العسکری روحی و ارواحنا له فدا روشن و نورانی و ما را بـه ظهور حجتش برساند.. ان شاءالله
#یـاد_شـهدا_کمتر_از_شـهادت_نیست
#شـهدا_را_یـاد_کنیم_با_ذکر_صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
😢😢😢😢😢😢😢😢😢😢😢😢😢😢
ام البنینم و شب دلداری من است

شب زنده دار فاطمـه بیداری من است

امشب وصال فاطمـه را درک مـی کنم

دل بی قرار لحظه ی دلداری من است

بانوی من! کـه لیله ی قدر علی تویی

چشم انتظار تو شب بیداری من است

با اینکه جای فاطمـه را پر نمـی کنم

اشک علی گواه حرم داری من است

طفلان عزیز و من چو کنیز بهشت و این

بالاترین مقام نکوکاری من است

عباس من غلام عزیزان فاطمـه ست

این ابتدای درس علمداری من است

درس وفا اگر بـه ابالفضل داده ام

بیت علی بهشت وفاداری من است

روزی کـه بار زینبت آمد بـه دوش من

دیدم کـه خویش درون صدد یـاری من است

روحم ز درک خدمت زینب بزرگ شد

این خانـه جایگاه فداکاری من است

در کربلا نبودم اگر یـاری اش کنم

شـهر مدینـه شاهد غمخواری من است

خاک بقیع را گره با کربلا زدم

اینجا حریم اشک و عزاداری من است

داغ چهار ماهْ پسر دیده ام ولی

داغ حسین شعله ی بیماری من است

یـا لیتنا بـه یـاری کنّا معک رسید

تنـها دعای تو سبب یـاری من است

نذر تو بود هستی و دار و ندار من

وقف تو آخرین نفس جاری من است
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج..آه یـا زینب😭

Read more

Advertisement

Media Removed

Picture from the natasuncompany photographer @mahdibml - Good Morning from Tehran . دوباره صبح شده بود و صدای زنگ ساعت داشت وظیفه ی هر روزش را انجام مـی داد... من حتما از تخت خواب گرم و نرم دل مـی کندم که تا به مدرسه بروم!! لباس هایم را پوشیدم و سر قرار همـیشگی منتظر ایستادم که تا دوستم بیـاید... یک زمان ... Picture from the natasuncompany photographer @mahdibml - Good Morning from Tehran
.
دوباره صبح شده بود و صدای زنگ ساعت داشت وظیفه ی هر روزش را انجام مـی داد... من حتما از تخت خواب گرم و نرم دل مـی کندم که تا به مدرسه بروم!!
لباس هایم را پوشیدم و سر قرار همـیشگی منتظر ایستادم که تا دوستم بیـاید... یک زمان را از قبل هماهنگ کرده بودیم به منظور اینکه سر خیـابان همدیگر را ببینیم و با هم‌ بـه مدرسه برویم ...
انگار آن روز بـه جز ما تمام ابرهای باران زا هم همان جا قرار گذاشته بودند کـه یک دل سیر ببارند ...
زیر باران یک چشمم بـه خیـابان بود کـه چرا او نمـی آید و یک چشمم بـه ساعت کـه گذر زمان را نشان مـی داد ، ده دقیقه ای گذشته بود و من همچنان منتظر بودم... انتظار وقتی سخت تر مـی شود کـه از آمدنش مطمئن باشی...زمان مـی گذشت و باران بند نمـی آمد و خبری از او نبود کـه نبود...
نیم ساعتی گذشت ... دیگر زنگ مدرسه هم زده شده بود و همـه سر کلاس بودند ...نا امـید راه افتادم بـه سمت مدرسه‌، درون کلاس را زدم و وارد شدم... معلم گفت ساعت خواب...چه وقت کلاس آمدن است... برو بیرون... داشتم از کلاس بیرون مـی آمدم کـه دیدم دوستم سر کلاس نشسته و به من نگاه مـی کند... با ماشین بـه مدرسه آمده بود و به من خبر نداده بود...
از آن روز سال ها گذشت و من یـاد گرفتم کـه انتظار کشیدن هم اندازه دارد... انتظار که تا وقتی درست هست که تو را از زندگی عقب نیـاندازد...
گاهی آنقدر برایی انتظار مـی کشی کـه یـادت مـی رود او دارد زندگی اش را مـی کند و تو چشم بـه راهی هستی کـه قرار نیست بیـاید
.
سلام، صبح زیبای بهاریتون بخیر
.
#nature #sun #sunny #sunlight #light #sunshine #sky #sunrays #morning #natasuncompany #natasun #goodmorning #clouds #cloud #follow #quote #tehran #iran #hdr #silhouette #friday
#شعر #صبح #متن #ابر #آسمان #تهران #سایـه #سایـه_روشن #جمعه

Read more

My father is strange I’ve started watching this drama & I’m on episode 13 it’s interesting!🏻️ I love this couple they are sooo cuteee We hear this song of descendants of the sun drama in romantic moments like this in most dramas!🏻 Everybody he is Chan in 30 but 17 drama look how ... My father is strange 😃
I’ve started watching this drama & I’m on episode 13 it’s interesting!😍👌🏻❤️
I love this couple they are sooo cuteee 😍😂👫
We hear this song of descendants of the sun drama in romantic moments like this in most dramas!😅😁👍🏻
Everybody he is Chan in 30 but 17 drama look how handsome he is 😍🙊❤️
Cr to @viki
#myfatherisstrange
#jungsomin
#leejoon
#ahnhyoseop
#ryuhwayoung
#leeyoori
#ryusujeong
#kbs
#kdrama
سریـال پدرم عجیبه 🧐
اینجاست کـه شاعر مـیگه قد و بالای تو رعنا رو بنازم ایشونو منظورشـه اینجا 😍🙊❤️
اوناییکه دیدن کـه مـیدونن محض اطلاع بقیـه ایشون چان هستن از سریـال ۳۰ اما هفده ساله چقدر تیپ و استایلش و مدل حرف زدنش فرق داره اینجا آرومـه خیلی 😍😅❤️
تو سریـال جدیدش دقیقا مثل یک پسر دبیرستانی رفتار مـیکنـه اونجا خیلی نقشش چشمگیرتره ولی فهمـیدم اینجا هم هست خوشحال شدم اینجا هم خوبه حالا هی داستان حتما بره جلو!😀👊🏻💗 (کاپل اینا کـه خیلی کیوته 😁👫💕 کلی از دست ه مـیخندم 😂👌🏻💜)
این آهنگ سریـال نسل خورشید خیلی جاها شنیده شده اصلا خوبه روی همچین سکانس هایی مـیذارنش !😅👌🏻🎵
(این آهنگ یون مـی رائه هست آهنگ گومـی هم من شنیدم تو سریـالا!🙈👌🏻💕)
گفتم تو استوری کـه بالاخره استارت این سریـالو زدم و تا قسمت ۱۳ دیدم الان!🤗
اگه بخوام بگم چطور تصمـیم گرفتم بـه دیدنش اون موقع کـه اومده بود پستاشو مـیدیدم زیـاد تو پیج ها بعد زوج جونگ سو مـین و لی جون کـه الان واقعا باهم قرار مـیذارن حتی کلیپاشون و عکساشونو دیدم پروانـه ای مـیشدم اینـه کـه شروع کردم بـه دیدن 😍🙈💓
بعد این سریـال سریـال زندگی طلایی من شروع شد کـه اونو داشتم مـیدیدم اینو ندیدم به منظور همون گذاشتم یک وقت مناسب پیدا بشـه ببینمش!☺️👐🏻💖
داستانش کـه کاملا خانوادگیـه تو یک خونـه ای کـه مادر و پدر خانواده زندگی مـیکنن و ۳ که تا دارن و یک پسر و یک رستوران پایین خونشون هست کـه ه و بابائه اداره اش مـیکنن،همچنین دایی و زندایی و مادربزرگشون تو همون ساختمون زندگی مـیکنن داستان هر کدوم طوریـه کـه بیننده رو بـه چالش مـیکشونـه اینـه کـه باید ببینی هر قسمت و قسمت بعدشو خلاصه اگه حوصلتون مـیگیره و ۵۲ قسمت مـیتونید ببینید استارت بزنید شروع کنید جزو سریـالاییـه کـه ریت بالایی داره!😎👍🏻🌟

Read more

Media Removed

. همخانـه‌ای زیبایم وقتی مرد کـه هنوز سرمای زمستان تمام نشده بود. قبل از طلوع آفتاب وسط حیـاط پوشیده از برف نشست و منتظر ماند. نمـی‌دانم انتظار چه چیزی را مـی‌کشید اما یخ زد. بیدار شدم و دیدم تلویزیون‌مان نیست. بـه حیـاط رفتم. اولین نفری بودم کـه با انسان یخ‌زده‌ای کـه دوستم بود مواجه شدم و او دیگر ... .
همخانـه‌ای زیبایم وقتی مرد کـه هنوز سرمای زمستان تمام نشده بود. قبل از طلوع آفتاب وسط حیـاط پوشیده از برف نشست و منتظر ماند. نمـی‌دانم انتظار چه چیزی را مـی‌کشید اما یخ زد. بیدار شدم و دیدم تلویزیون‌مان نیست. بـه حیـاط رفتم. اولین نفری بودم کـه با انسان یخ‌زده‌ای کـه دوستم بود مواجه شدم و او دیگر زیبا نبود. بـه شدت سفت شده بود. کبود بـه نظر مـی‌رسید و من بـه این فکر کردم کـه مردگان چقدر حال به‌هم‌زن مـی‌توانند باشند. تازه او فقط یخ زده بود و خبری از پوسیدگی و کرم‌هایی کـه داخل بدنش پیـاده‌روی کنند درون کار نبود. هنوز مطمئن نبودم کـه او واقعا مرده یـا زنده است. او را بـه خانـه بردم و جلوی بخاری گذاشتم که تا یخش آب شود. بـه فکرم نرسید کـه فرش را جمع کنم که تا خیس نشود و بعد از مدتی فرش خیلی خیس شد و بوی خاکستر سیگارهایی کـه طی این چند سال روی فرش ریخته بود و ما با دست آن‌ها را روی فرش پخش مـی‌کردیم چنان بالا زده بود کـه کم از بوی جسد گندیده یک انسان نداشت.

فرش را بـه حیـاط بردم که تا بشورمش. اقدامـی ناگهانی بود اما نیـاز بـه تمرکز داشتم و نیمـی از فرش هم خیس بود و شستنش اولین ایده‌ای بود کـه برای تمرکز بـه ذهنم رسید. هرچند اگر بخواهم صادق باشم حتما بگویم اولین ایده این بود کـه با ژست‌های عجیب و غیراخلاقی با بدن نیمـه یخ‌زده همخانـه‌ای عبگیرم اما پشیمان شدم و سعی کردم بـه مفهوم انتزاعی اخلاق فکر کنم. بعد از آن ذهنم بـه سمت مسئولیت‌پذیری رفت و نـهایتا ایده شستن فرش پررنگ شد. زمـین هنوز برفی بود اما هوا بدون برف. شستن فرش چندین ساعت زمان برد. خیلی خسته شدم اما هنوز کارم تمام نشده بود و خشک فرش مانده بود. درون خانـه با سشوار سعی کردم که تا خشکش کنم. چند ساعت مشغول این کار بودم و کاملا ماجرای همخانـه‌ای را فراموش کرده بودم. شب شده بود. سشوار سوخت. درون حالی‌که فرش آنچنان خشک نشده بود. عصبی شدم و لگدی بـه دیوار زدم. درون واقع بیشتر شبیـه بـه جفتک بود. چون درون حالتی شبیـه بـه حالت چهارپایـان مشغول خشک فرش بودم. درون همـین لحظه صدای زمـین خوردن چیزی بـه گوشم رسید. یخ دوستم کاملا آب شده بود و با سر روی کف سیمانی خانـه افتاد.
.
قبل از اینکه بـه سمتش بروم بـه سختی خودش را از زمـین کند و نشست. با چشمانی خمار و صورتی کبود بـه من زل زد و گفت: «خونـه چقدر خیسه» و من ماجرا را برایش تعریف کردم. پتویی دورش انداختم و فلاسکی پر از چای را کنارش گذاشتم و بعد شروع کردم بـه حرف زدن.
.
- از این بـه بعد قبل از خواب درون رو قفل کنیم
.
- که تا دوباره همچین اتفاقی نیفته؟
.
- نـه. که تا بعد از تلویزیون بقیـه وسایلمون رو ندزدن
.
بقیـه درون کامنت اول 👇👇👇👇

Read more

Advertisement

Media Removed

. امروز صبح، طبق عادتِ معهود تو تخت قبل پاشدن، گوشیو چک کردم که تا ویندوزم بیـاد بالا و آماده بشم بیـام سر کار‌. اولین چیزی کـه دیدم، ویدیوی ری‌اکشنِ رونالدو بود. هرچی فک کروم کـه به چی و چرا حتما به ایرانیـا ری‌اکشن نشون بده، فکرم بـه جایی نرسید که تا اون ویدیویی رو دیدم کـه ایرانیـا زیر اتاق بازیکنای پرتغالی سر ... .
امروز صبح، طبق عادتِ معهود تو تخت قبل پاشدن، گوشیو چک کردم که تا ویندوزم بیـاد بالا و آماده بشم بیـام سر کار‌. اولین چیزی کـه دیدم، ویدیوی ری‌اکشنِ رونالدو بود. هرچی فک کروم کـه به چی و چرا حتما به ایرانیـا ری‌اکشن نشون بده، فکرم بـه جایی نرسید که تا اون ویدیویی رو دیدم کـه ایرانیـا زیر اتاق بازیکنای پرتغالی سر و صدا مـی‌کنن که تا نتونن استراحت کنن و بازی رو ببازن!!
یـاد حرف اون شبم بـه نیما افتادم (شبی کـه مراکش رو بردیم)، بهش گفته بودم وقتی این شادیـای جمعی رو مـی‌بینم، بیشتر دلم مـی‌گیره، چون بلد نیستیم و آخرش آشوب مـی‌شـه و پلیس.. بعد تو دلم گفتم فقط ایرانـه کـه باید پلیس بیـاد جمعمون کنـه.
ولی نشون دادیم تو روسیـه هم پلیس حتما جمعمون کنـه!!!
دارم فک مـی‌کنم هرچی سرمون مـیاد حقمونـه بابا. اصلا حق نداریم بگیم عدالت نیست؛ وقتی انقدر آدم‌های بدی هستیم؛ همـینـه کـه هست اصن!
[دلار همچین ارزونم نبود وقتی این همـه ایرانی رفتن روسیـه..]
باید بقیـه رو خراب کنیم که تا بتونیم خودمون رو بکشیم بالا انگار.
تمام این مدت داشتم مـی‌گفتم ما خیلی تیم خوش‌شانسی داریم؛ درون مقابل بهترین‌های جهان بازی کردیم. اهمـیتی هم نداره برد و باخت، وقتی یکی غوله تو فیلد خودش و ما باهاش حتی هم‌بازی مـی‌شیم؛ چه افتخاریـه.
امروز دارم بـه این فک مـی‌کنم، بچه‌ها چجوری حتما با تیمـی روبرو بشن کـه مردمشون سعی شب قبل مُخِلِ آسایششون بشن تا..
ای بابا چی بگیم؛ چی بگیم؟
صبح زنگ زدم بـه نیما مـی‌گم فیلم رو دیدی؟
مـی‌گه: اصن انگار لیـاقتمون باخته!
گوشی رو قط مـی‌کنیم؛ اون با ناراحتی مـی‌ره سر جلسه امتحان و من با ناراحتی مـیام سر کار.
و این روزگار جوونیِ ماست کـه با تاسف و اندوه مـی‌گذره..
.
قصه‌ی این گیلاس رو خیلی زود مـی‌گم!
.
[پ.ن: بچه‌ها یـه چیزی بگم؟ اینکه این کار یـه روش مرسوم تو فوتباله، چیزی از قبحش کم نمـی‌کنـه. رفتار، رفتار زشتیـه.
و اینکه من بـه بقیـه مردم کشورای دیگه کاری ندارم الآن، دارم مردم خودمون رو مـی‌گم. با فیلمـها‌یی کـه با افتخار از خودشون پخش . (که اگه این‌کارم نمـی‌، مـی‌رفتن پیج یـارو..)
انقدرم تعداد این افراد بالاست کـه واقعا هرچقدر هم گفته مـی‌شـه، فایده‌ای نداره انگار.]

Read more

Media Removed

. صبح قبل از اینکه از خواب پا شم، خواب یـاس رو دیدم. یعنی حدوداً یکی دو ساعت پیش. یـاس چند سال پیش ازدواج کرده. یـادم نیست چطور و از کجا بهم آدرس داد کـه رفته بودم خونـه‌شون. شوهرش رو هم دیدم کـه با مردی کـه یـه بار تو بیداری اتفاقی توی عدوتایی پروفایل یـاس جایی دیده بودم فرق داشت؛ بـه هر حال تو خواب مرد خوب و ... .
صبح قبل از اینکه از خواب پا شم، خواب یـاس رو دیدم. یعنی حدوداً یکی دو ساعت پیش.
یـاس چند سال پیش ازدواج کرده.
یـادم نیست چطور و از کجا بهم آدرس داد کـه رفته بودم خونـه‌شون.
شوهرش رو هم دیدم کـه با مردی کـه یـه بار تو بیداری اتفاقی توی عدوتایی پروفایل یـاس جایی دیده بودم فرق داشت؛ بـه هر حال تو خواب مرد خوب و خونگرمـی بود.
گفتم مـی‌دونی چند ساله ندیدمت؟ گفت از اون سال کـه از تهران اومده بودی و اومدی خونـه‌مون. گفتم نـه چند سال بعدش، روز کنکور هم دیدمت. تو حیـاط کـه خیلی نشناختیم.
خلاصه بـه ناهار رسیدیم و من با خودم درون جدل بودم کـه چطوری بگم نمـی‌تونم غذاهاتون رو بخورم چون گیـاهخوارم کـه یـه لحظه فهمـیدم دارم خواب مـی‌بینم و نزدیکه ساعتم زنگ بزنـه. زور زدم تو همون دنیـا بمونم و کاملاً بیدار نشم و یواشکی و یـه چشمـی زنگ ساعتمو جلوجلو قطع کنم که تا بیدارم نکنـه اما بـه هر حال نشد و از اونجا جدا شدم و دیدم یـه وری توی رختخوابمم و خبری از یـاس و خونـه‌اش نیست.
یـاس همکلاسی سه سال دوره‌ی ابتدایی‌ام بود کـه اینجا بودم و بعدش کـه برگشتم تهران، که تا چند سال بعد هم درون ارتباط بودیم ولی بعد دیگه خبری از هیچ کدوممون نشد.
یـهو دلم براش تنگ شد. یـاس توی خواب خوشبخت بود کـه امـیدوارم توی بیداری هم همـینطور باشـه.
.

Read more

Media Removed

‎حس‌هایی کـه نمـی‌شود نوشت ۶ • ‎"هیچ وقت از یـه جلسه ورزشی کـه رفتی پشیمون نمـیشی" ‎ این جمله‌ی تلگرامـی مـی‌خواد بگه درون هیچ شرایطی، هیچکس، هرگز از ورزش پشیمون نشده. از گریـه ن چطور؟ * ‎روزهای پرتشویشی مـی‌‌گذرونم. شبیـه این روزها رو درست ده سال پیش، وقتی یـه دانش‌آموز پیزوریِ علوم انسانیِ ... ‎حس‌هایی کـه نمـی‌شود نوشت
۶

‎"هیچ وقت از یـه جلسه ورزشی کـه رفتی پشیمون نمـیشی"
‎ این جمله‌ی تلگرامـی مـی‌خواد بگه درون هیچ شرایطی، هیچکس، هرگز از ورزش پشیمون نشده.
از گریـه ن چطور؟
*
‎روزهای پرتشویشی مـی‌‌گذرونم. شبیـه این روزها رو درست ده سال پیش، وقتی یـه دانش‌آموز پیزوریِ علوم انسانیِ مدرسه فرهنگ بودم تجربه کردم. تمام هم و غمم این بود کـه توی المپیـاد قبول بشم و به نظرم این، همون اتفاقی بود کـه مـی‌تونست زندگیم رو از این رو‌ بـه اون رو ه و از من آدمِ خوشبختی بسازه. به منظور رسیدن بـه چیزی کـه به نظرم ارزنده‌ترین هدف دنیـا بود، خودم رو بـه آتش و آب مـی‌زدم. بولدزوری بودم کـه بی‌وقفه درس مـی‌خوند و جلو مـی‌رفت. ۱۷ساله‌م بود و ‌ دست چپ و راستم رو از هم نمـی‌شناختم. توی تهران بی سر وتهی افتاده بودم کـه فقط یـه چیز ازش مـی‌خواستم: مدال. یـه مدال طلا
‎این روزهای ۲۷سالگیم بـه شدت خودمو یـادِ هاجر ۱۷ ساله مـی‌ندازه؛  سمج و کلافه با نگاه مستقیم. این روزا چیزهایی رو بـه خاطر مـیارم کـه خیلی وقتِ پیش از یـاد بودمشون، نمازخونـه‌ی خوابگاهِ المپیـاد ، حیـاط دراندردشتش، بوی خرخونی بچه‌های زیست و نجوم،  پیشونی‌های پر از جوش، جوش‌های استرس و بلوغ با هم.
‎ یـاد لحظه‌هایی مـی‌افتم کـه با ساعت‌ها و دقیقه‌ها دست بـه یقه بودم به منظور طولانی‌تر شدن، به منظور کش اومدن به منظور بیشتر بیدار موندن، به منظور بیشتر کار . حرفی کـه مـی‌خوام ب اینـه: توی همون دقیقه‌ها، لحظه‌هایی بود کـه عمـیقا گریـه‌م مـی‌گرفت و دلم مـی‌خواست بخزم یـه گوشـه. اما با یـه حساب کتاب سرانگشتی، مـی‌دیدم ۵دقیقه گریستن، ممکنـه نیم ساعت از زمان مفیدم رو از بین ببره. قید گریـه رو مـی‌زدم و برمـی‌گشتم سرِ کارم

چند روزه کـه وسط حرف زدن، وسط راه رفتن، موقع تاکسی گرفتن،موقع خوابیدن، دلم مـی‌خواد بخزم یـه گوشـه و پنج دقیقه‌ی ناقابل گریـه کنم ولی با یـه حساب سرانگشتی مـی‌بینم نـه، نمـی‌صرفه. بـه کرختی و خواب‌آلودگی و دماغِ قرمز و چشم پف کرده‌ی بعدش نمـی‌ارزه. بیخیـال مـیشم و گریـه رو عین تیغ ماهی‌سفید قورت مـیدم.برمـی‌گردم سر کارم

از اینجا کـه نگاه مـی‌کنم مـی‌بینم توی ۱۷سالگیم چه تلاطم بیخودی داشتم.
چند وقت پیش زاده‌م کـه از کلاس کاراته برگشته بود، گفت اون مدالتو مـیدی بـه من؟ گفتم مال تو. گفت نمـی‌خوایش؟ گفتم دیگه نـه.

حیفِ گریـه‌هایی کـه خفه‌شون کردیم. اونام حق دارن بـه گردن دقیقه‌ها و آرزوها.

#حسها
نقاشی ِ @amandaoleander

Read more

Advertisement

Media Removed

چهارشنبه بیست و شش آوریلچند روزه دومرتبه هوای لندن سرد شده درحد المپیک!!!..️همونطور کـه توی عداشبورد ماشینم مـی بینید هوا که تا دو درجه بالای صفر هم سرد شده و ایرکاندیشن ماشین هم روشن روی بیست و‌چهار..بارون هم کـه بصورت «دیفالت» داریم️️ داشتیم مـی رفتیم سمت تابستونااااااا..همـین هفته پیش بیست ... چهارشنبه بیست و شش آوریل🍒چند روزه دومرتبه هوای لندن سرد شده درحد المپیک!!!..❄️همونطور کـه توی عداشبورد ماشینم مـی بینید هوا که تا دو درجه بالای صفر هم سرد شده و ایرکاندیشن ماشین هم روشن روی بیست و‌چهار..بارون هم کـه بصورت «دیفالت» داریم⛄️☔️ داشتیم مـی رفتیم سمت تابستونااااااا..همـین هفته پیش بیست و چهار درجه هم شد و بقول انگلیسیـها شده بود «نایس اند وورم» ولی یـهو یـه جبهه هوای نمـیدنم کم فشار بود،پر فشار بود، چی بود کـه اومد و دوباره من این دو روز رفته ام تو کاپشن و کلاه و لباس زمستونی...البته ماه آوریل همـیشـه اینجا همـینجوره و الاکلنگی بین زمستون و تابستون گیج و ویجه و ممکنـه هر طرفی بره..یـادمـه شش هفت سال پیش یـه روز تو همـین ماه آوریل(اواسط اردیبهشت) صبح قرار بود به منظور کاری برم شمال لندن بـه شـهر «سنت آلبان»(از طریق اتوبان ام تونتی فایو)..صبح ساعت هفت از خواب بیدار شدم و پنجره رو کـه باز کردم یـهو دیدم باغچه و گاردن پشت خونـه سفید و پوشیده از برف بود!!!! اونم توی اردیبهشت!!! کـه خب البته استثنا بود ولی اتفاق افتاد..اخبار رو چک کردم دیدم اتوبان ام تونتی فایو بسته اس..منم سریع زنگ زدم و قرارمو کنسل کردم و برگشتم تو رختخواب و خواب نوشین بامداد رحیل😴😂💕این انگلیسیـها و کشورشون طراحی و دیزاین شدن کـه شب و روز مثل سیل هم کـه بارون بیـاد، همـه چی اوکی باشـه و آخ هم بقول معرف نگن،..ولی نـه به منظور برف!!مثل کانادا و سوئد و اینجور جاها...کوچکترین برفی کـه اینجا بیـاد همـه چی«استند استیل» مـیشـه و متوقف و از حرکت مـی ایسته...فرودگاهها، جاده ها و حتی اتوبوسهای داخل شـهر...تا چی بشـه دومرتبه برگردن بـه سرویس!!یعنی طاقت حتی نیم سانت برف هم ندارن این ملت... بنظر من اگر کشوری خواست با اینا بجنگه،بجای بمبارون،اگه کاری کنن کـه اینجا برف بیـاد و برفبارونشون کنن، نتیجه بهتری مـیگیرن..جالبه کشور بـه این مدرنی طاقت یک اینچ برف رو نداره... الان هم شمال انگلستان و اسکاتلند هم امروز شنیدم کلی برف اومده💕آهان راستی، گفتم جبهه کم فشار و پرفشار، یـادم افتاد همون سالها کـه ایران بودم، هفده هجده سال پیش مثلا، تلویزیون ایران تازه یـادگرفته بود وضعیت آب و هوا رو با مجری های مخصوص و کارشناس و باتصویر کامپیوتری بگن و دوتا خانوم بودن کـه یـه روز درمـیون مـیومدن و اخبار آب و هوا رو مـیگفتن...اون خانوما یکیشون چاق و تپل بود و اون یکی لاغر مردنی... ما اسم اون خانوم چاقه رو گذاشته بودیم خانومـه پرفشار، اون خانوم لاغره رو خانومـه کم فشار..ههههه😂😂 یـادشون بخیر.. الان یـادشون افتادم... نمـیدونم الان هنوز اون خانوم کم فشار و پرفشار هستن یـا نـه

Read more

Media Removed

بعدش کمک کردم مـیز صبحانـه رو چیدیم و رفتم تو اتاق دنی.. مث خوابیده بود..من بدبختم با کلی لگد و آب بلاخره تونستم از حالت بیـهوشی درش بیـارم و تازه با کلی بدبختی دیگه از تخت کشیدمش بیرون..در تمام این مدت داشتم مـیخندیدم و اونم فحش مـیداد..منم گفتم ..تلافی اون دفعه کـه منو بیدار کردی بلاخره از تخت اومد ... بعدش کمک کردم مـیز صبحانـه رو چیدیم و رفتم تو اتاق دنی..
مث خوابیده بود..من بدبختم با کلی لگد و آب بلاخره تونستم از حالت بیـهوشی درش بیـارم و تازه با کلی بدبختی دیگه از تخت کشیدمش بیرون..در تمام این مدت داشتم مـیخندیدم و اونم فحش مـیداد..منم گفتم ..تلافی اون دفعه کـه منو بیدار کردی 😄
بلاخره از تخت اومد پایین و داشت مـیرفت دستشویی..منم یـه لگد محکم زدم پشتش(به قول آلیسا نیم متر پایین کمر 😄😃 )
بعدش فرار کردم و رفتم پیش لئو و اونم ازم پرسید:
_کلی سر و صدا شنیدم..داشتی دنی رو بیدار مـیکردی؟؟!! 😳 😂 _اره لندهور بیدار نمـیشد...منم تلافی اون دفعه رو کردم. 😉
_خوب کردی. 😂 خلاصه دنی هم اومدو و همگی صبحانـه خوردیم و بعدش گوشی خونـه زنگ خورد.. لئو جواب داد و بعدش گفت :
_آقای لورد(مسئول بزگزاری بازی دیروز) گفتش دستگاهمون یـه مشکلی داشته پول رو از حسابتون برنداشته واسه همـین حتما دوباره تشریف بیـارین 😅
خلاصه حاضر شدیم و رفتیم استادیوم..وقتی رسیدیم لئو رفت کاراشو انجام بده منم بیرون درون تو راهرو وایساده بودم..یـه دفعه آلیسا دیدم و گفتم:
_سلام عشقم! چرا هنوز اینجایی؟
_سلام عزیزم..والا کلی کار داشتم الانم وسایلامو جمع کردم بردم تو ماشینم..تو واسه چی اینجایی؟
_زنگ زدن گفتن دستگاهمون خراب بوده حتما دوباره بیـاید..
_پس فکر کنم نیمارم هم اومده! 😅😑
_آره لابد الان اون توعه! 😋
همـینجوری کـه وایساده بودیم یـه خانومـه داشت مـیومد سمت ما تقریبا قد بلندی داشت و لاغر بود با چشم و موهای مشکی..انگار دنبالی مـیگشت! 😲
یـه دفعه اومد سمت ما و گفت:
_ببخشید شما مـیدونید لئو مسی کجاست؟؟ _جانم؟؟؟؟؟؟؟؟شما؟؟؟؟؟ 😳
_چرا تعجب کردین؟؟ اصن ببینم شما کی هستید..؟؟؟
_منم پوزخندی زدم و با افتخار گفتم :دوست شون هستم.. جناب عالی کی باشین؟؟؟
_اوه عزیزم..منم مدیر برنامـه هاش هستم! 😶😋
_ولی فکر مـیکردم پدرش مدیر برنامـه هاشـه؟؟
_اره..ولی فقط به منظور کارای خیلی خیلی مـهم حضور دارن وگرنـه منم مدیر برنامـه هاش هستم!
منم اومدم جوابشو بدم کـه آلیسا گفت:
_خب خانم مدیر برنامـه هاش!! خدممتون عرض کنم کـه خیلی دیر رسیدید چون الان دیگه کارشون تموم مـیشـه و همـه با هم مـیریم تعطیلات! 😡 _ببخشید ولی شما کی باشین کـه با لئو بخای بری تعطیلات! 😡 _من کیم؟؟ خنده ای کرد و گفت:بنده دکتر شخصیشون هستم!! 😃
داشتیم همش بحس مـیکردیم کـه لئو اومد بیرون...وقتی اون زنرو دید گفت:
_وااااای نیکی...بعدش پ هم دیگرو بغل .. 😨😱😨😓
منو و آلیسا درون حالت پوکر فیس نگاشون مـیکردیم 😔
منم گلومو صاف کردمو و گفتم:
بقيه كامنت اول!

Read more

Media Removed

‌ تعطیلات عید تموم شده بود و ت اینا تازه رفته بودن. خسته از وقت زیـادی کـه واسشون گذاشته بودی سرسنگین بودم و بی‌حوصله. شب اول غرهامو زدم و گفتم سرم درد مـیکنـه و مـیخوام بخوابم. همـین کار هم کردم. صبح هم زنگ نزدم و مسیج صبح‌بخیر نفرستادم. ظهر بود کـه زنگ درون رو زدی. لوس بودم و پ بغلت. گفتی واست جایزه ...
تعطیلات عید تموم شده بود و ت اینا تازه رفته بودن. خسته از وقت زیـادی کـه واسشون گذاشته بودی سرسنگین بودم و بی‌حوصله. شب اول غرهامو زدم و گفتم سرم درد مـیکنـه و مـیخوام بخوابم. همـین کار هم کردم. صبح هم زنگ نزدم و مسیج صبح‌بخیر نفرستادم. ظهر بود کـه زنگ درون رو زدی. لوس بودم و پ بغلت. گفتی واست جایزه خ. یـه کارتن سفید کوچیک. اولش فکر کردم ماگه. باز کـه کردم گلدون رو دیدم. گفتی “گلدونش رو ول کن. گنجیشکش رو ببین چقدر شبیـه خودته.”
تمام اون بهارگل بود.
...
یکی از ظهرهای داغ تیر بود. دو ساعتی بود کـه توی جمعه بازار مـیچرخیدیم. صدای فروشنده‌هایی کـه ترکی داد مـیزدن و گاهی کلمـه‌ی فارسی مـیگفتن به منظور مشتری‌های ایرانی با صدای اذان ترکیب شده بود. نشسته بودم و بین قاشق ‌های قدیمـی یک بساط مـیگشتم کـه دیدم نیستی. سر چرخوندم و ایستادم. دو قدم اومدم جلو کـه دیدمت. بین همـه‌ی شلوغی‌ها و صورت‌های آدمـها دیدمت کـه بیست متر جلوتر ایستاده بودی. آفتاب توی صورتت بود و لبخند داشتی. حتی رد خیسی عرق روی گردنت هم از اون فاصله دیدم. قدم تند کردم و وقتی رسیدم بهت کـه کیسه‌ی خرید دستت بود و داشتی باقی پول رو توی کیف پول چرم و سیـاه و قدیمـیت مـیذاشتی.
قبل از اینکه بخوام غر ب و بگم کجا غیب شدی، گفتی “بیب واسه روتختی جدیدت کوسن خ.” و انقدر خوشحال این حرف رو زدی کـه دست انداختم دور گردنت و گفتم “یـهو غیب نشو.”
...
وسط‌های پاییز بود، چند روز قبل از تولدت کـه رفتیم فری کثیف. خوشم نمـیومد از شلوغی اونجا و گفتی شام رو مـیگیریم و مـیریم یجای دیگه مـیخوریم. تنـها پیـاده شدی کـه سفارش بدی و وقتی برگشتی درون سمت من رو باز کردی و گفتی “بیـا که تا غذا حاضر مـیشـه بریم این خنزرفروشیـه ببینیم چی داره.” داشتم بـه جاسوئیچی‌ها نگاه مـیکردم کـه چشمت خوشبوکننده لوندر رو گرفت. خواستیش با یـه بسته ده‌تایی کپسول اضافه. گفتی استخودوس خوبه به منظور خواب آروم داشتن.
...
اولین برف زمستون همزمان شد با رفتن دوست قدیمـی. رفتیم بازار دنبال هدیـه ایرونی و ارزون و جای کم‌بگیر کـه ببره با خودش فرنگ. از راسته فرش فروشـها اومده بودیم و بیرون و مـیخواستیم چایی بخوریم کـه گرم بشیم. ایستادیم کنج دیواری کـه ساعت فروشی بود. ویترین رو نگاه مـیکردی و از خاطره‌ی عقربه‌های شبرنگ ساعت قدیمـی مادربزرگت واسم مـیگفتی. گفتم بخریم اینو؟ گفتی بـه یـه شرط. بالای تخت بزاریش کـه شب‌ها موبایل نبری توی تخت و با صدای زنگش بیدار بشی.
...
چندتا بهار و تابستون و پائیز و زمستون گذشته؟ همـه چیز سرجای خودشـه. سر جای خودتی؟
هستی. جسم‌ات نیست.

#شـهرزادوقصه
#shazistory

Read more

Media Removed

. بعد از مدتها یـهو زد بـه سرم و رفتم یـه چرخی توی فیس بوکم زدم. یـاد و خاطره ی همـه روزهای گذشته مثل یـه فیلم توی سرم پلی شد. اون روزا کـه بازار فیس بوک حسابی داغ بود و هنوز اینستاگرام لت و پارش نکرده بود . آدم هایی رو دیدن کـه یـادم افتاد اون موقع ها چقدر فعال بودن تو فیس بوک و صفحه خود من و دیدم همچنان هستند و به کل ... .
بعد از مدتها یـهو زد بـه سرم و رفتم یـه چرخی توی فیس بوکم زدم. یـاد و خاطره ی همـه روزهای گذشته مثل یـه فیلم توی سرم پلی شد.
اون روزا کـه بازار فیس بوک حسابی داغ بود و هنوز اینستاگرام لت و پارش نکرده بود .
آدم هایی رو دیدن کـه یـادم افتاد اون موقع ها چقدر فعال بودن تو فیس بوک و صفحه خود من و دیدم همچنان هستند و به کل از یـاد رفته بودن .
خلاصه این عهم مال جوونی ها و اون دوره هاست کـه دلم خواست دوباره اینجا پستش کنم .
#آرش_زمانیـان
#فیسبوک
#اینستاگرام
#arashzamanian #rezayazdani #guitar #bass #bassplayer #cort #music #rock #stage # composer #facebook #concert #tehranmusic

Read more

Media Removed

‌ واقعا دود از کنده بلند مـیشـه ‌ ‌ ساعت ۶:۳۰ تلفنم زنگ مـیخوره آیدینـه، مـیسد کال مـیشـه ولی بیدار مـیشم، درواقع ۶ با زنگ موبایلم بیدار شدم و دوباره خوابم. با بدن‌درد مـیشینم رو تخت تو دلم مـیگم "عجب خریتی کردم گفتم امروز صبح زود بریم عکاسی، دیروز از صبح شرکت، بعدم ۳ که تا ۸ کلاس و پیـاده رفتن که تا خونـه و نیمـه ...
واقعا دود از کنده بلند مـیشـه


ساعت ۶:۳۰
تلفنم زنگ مـیخوره آیدینـه، مـیسد کال مـیشـه ولی بیدار مـیشم، درواقع ۶ با زنگ موبایلم بیدار شدم و دوباره خوابم.
با بدن‌درد مـیشینم رو تخت تو دلم مـیگم "عجب خریتی کردم گفتم امروز صبح زود بریم عکاسی، دیروز از صبح شرکت، بعدم ۳ که تا ۸ کلاس و پیـاده رفتن که تا خونـه و نیمـه گرمازده شدن" واقعا درون لحظه پشیمون بودم و گفتم، "آخه کی این موقع صبح مـیره پارک عکاسی"

ساعت ۶:۴۰
زنگ مـی‌ بـه آیدین:
سلام من بیدارم، دارم مـیام.

ساعت ۷:۳۰ پارک نیـاوران
شروع کردیم بـه عکاسی و تقریبا فریم‌هایی کـه مـی‌خواستیم رو گرفتیم. یـه آقایی کـه به نظرم ۳۰ سالی از من بزرگ‌تر بود اومد کنارمون، گفت:
"مزاحم عکاسیتون نمـیشم، یکم این کنار نرمش مـیکنم"
تو دلم گفتم، "با توجه بـه سنش احتمالا یکم نرمش‌های متداول مـیان‌سال‌ها رو انجام مـیده و دیگه پیچیده‌ترینش شاید پنج دقیقه درجا زدن باشـه" درواقع بعدش یکم از خودم بدم اومد. چون دور و ورم رو نگاه کردم دیدم من فکر مـیکردم این موقع صبح همـه خوابن و بی‌حال. یـه تعداد خوبی خانم و آقای مـیان‌سال و پیر و جوان داشتن خیلی سفت ورزش مـی‌. اصولی، حرفه‌ای، با انرژی.

همـین‌طوری کـه داشتم فکر مـی‌کردم یـهو انگار یـه منظره‌ای حباب فکرم رو ترکوند، درواقع چشمام یـهو فوکرد و دیدم سه چهار دقیقست کـه زل زدم بـه هند‌استند این آقا، کل مدتی کـه فکر مـی‌کردم برعرو دستهاش ایستاده بود، بدون اینکه لحظه‌ای تعادلش بهم بخوره.

آدم مـیره تو فکر، خیلی اراده و فکر و جسم آماده‌ای مـی‌خواد، خیلی همت و پشتکار مـیخواد، خیلی امـید بـه زندگی مـی‌خواد، اول صبح بری پارک هنداستند بزنی اونم تو سنی کـه همـه بـه بهانـه بچه‌داری و نوه‌داری قطر شکمشون رو توجیـه مـی‌کنن.

ساعت ۱۴:۰۰
ناهارمو خوردم و نوشتن این کپشن هم تموم شده، دارم بـه این فکر مـیکنم کـه از فردا، هر روز صبح زود بیدار شم و مثل این آقا دنیـارو ببینم، سخته، ولی زورمو مـی‌. حتما دوباره صبح‌ها ورزش کنم، چون باور دارم جریـان زندگی و روحیم با ورزش خیلی رو‌به‌راه‌تره.

#motivation #life #inspiration #will #target #healthylifestyle #healthy

Read more

Media Removed

. گم شده بود توی مراسم شیرخوارگان. نمـیدونم اونوقت کـه زهراسادات داشت باهاش بازی مـیکرد یـا اونوقت کـه فاطمـه سادات داشت گریـه مـیکرد کـه از اون بسته ها مـیخواست کـه بچه ها داشتن و علیرغم مـیلم رفتم درون ازدحام کـه یدونـه براش بگیرم. . وقتی برگشتم خونـه و کنارظرفشویی داشتم ظرفها رو مـیشستم دیدم زهراسادات داره ... .
گم شده بود توی مراسم شیرخوارگان.
نمـیدونم اونوقت کـه زهراسادات داشت باهاش بازی مـیکرد یـا اونوقت کـه فاطمـه سادات داشت گریـه مـیکرد کـه از اون بسته ها مـیخواست کـه بچه ها داشتن و علیرغم مـیلم رفتم درون ازدحام کـه یدونـه براش بگیرم.
.
وقتی برگشتم خونـه و کنارظرفشویی داشتم ظرفها رو مـیشستم دیدم زهراسادات داره یـه چیزی رو برمـیداره کـه بخوره؛ نگاه کردم و دیدم مدال گردنبندمـه کـه اونجا فهمـیدم زنجیرش گم شده.
یـه ذره دلم نلرزید، یـه ذره ناراحت نشدم فقط بـه احمدآقا زنگ زدم و گفتم زنجیرم گم شده مـیخوای همراهم بیـای بریم حسینیـه و به خادمـها بگی؟؟ بهم یـه کلمـه نگفت کـه چرا و چطور؟ گفت باشـه و اومد و رفتیم.
بهشون گفت و یکی با خنده گفت فک نکنم دیگه آدم اهلی( اهل دلی، حلالخوری) پیدابشـه کـه برگردونـه؛ دم درون حسینیـه کـه داشتیم مـیومدیم بیرون بـه احمدآقا گفتم اگه آدم نیـازمندی بوده حلالش کردم برداره واسه خودش؛ دوست ندارم حروم ببره خونش.
.
سه ساعت بعدش توی حسینیـه روضه بود؛ از اون روضه های وقفی کـه از قدیم یکی وقف کرده واسه روضه و شلوغ نیست؛ مادرشوهر گفتن من برم یـه سلامـی بدم و برم؛ گفتم منم کاری ندارم مـیام همراهتون هنوز چند دقیقه ای نشده بود کـه یکی از اونطرف اومد و بهم گفت زنجیرتون پیداشده.
.
خداروشکر آدمـهای حلال خور زیـادن؛ آدمـهای اهل دل هنوز هستن و باقی خواهند ماند مطمئنم.
خداروشکر
زنجیره سالمِ سالم بود نمـیدونم چطوری فقط باز شده بود
.
#خاطره_نوشت #خودمونی #همایش_شیرخوارگان #حسینیـه #ندوشن #آدمـهای_خوب #خداروشکر #روزی_حلال #محرم_امسال

Read more

Media Removed

دقیقاً یکسال، ۳۶۵ روز شد کـه روی ماهتون رو از نزدیک ندیدم و نبوسیدمتون. . . . پارسال پروازم از تهران بـه آمستردام و از اونجا بـه دیترویت و بعدم بالتیمور بود. پرواز اول تاخیر داشت و وقتی رسیدم شیپول خیلی دیر بود، تمام مسیر رو دویدم که تا به تابلوی اطلاعات پرواز برسم. نوشته بود گیت بسته‌س. دویدم بـه سمت اطلاعات ... دقیقاً یکسال، ۳۶۵ روز شد کـه روی ماهتون رو از نزدیک ندیدم و نبوسیدمتون. .
.
.
پارسال پروازم از تهران بـه آمستردام و از اونجا بـه دیترویت و بعدم بالتیمور بود. پرواز اول تاخیر داشت و وقتی رسیدم شیپول خیلی دیر بود، تمام مسیر رو دویدم که تا به تابلوی اطلاعات پرواز برسم. نوشته بود گیت بسته‌س. دویدم بـه سمت اطلاعات و شرایط رو توضیح دادم. کـه پروازم همـین الان نشسته و اگر ممکنـه مطمئن بشم چمدون‌هام سوار هواپیما نشن بدون من. چند دیقه کـه گذشت وسط هماهنگی‌ها و سوالای من درباره پرواز بعدی و شرایط رفتن بهم گفت مـیتونی بری ولی اون سر فرودگاهه و باید خیلی سریع بدویی که تا برسی. دوباره دویدم که تا رسیدم بـه گیت امنیتی و بررسی‌های مفصل‌شون به منظور سوار هواپیمایی بـه مقصد آمریکا شدن (تدابیر امنیتی گاهی بر اساس مقصد فرق داره). بـه مسئول پرواز قبل از سوار شدن گفتم سعی کنن مطمئن بشن چمدونام با همـین پرواز باهام مـیان. چند ساعت بعد وارد فرودگاه دیترویت و برای اولین بار این قاره شدم. دیگه خیـالم راحت بود کـه دارم مـیرسم و جا نمـی‌مونم. زنگ زدم با بابا صحبت کردم. یکم چرخیدم و کتاب گوش دادم. پرواز بعد که تا بالتیمور. و چمدون آخرم کـه هر چی منتظر موندم نیومد که تا با فاصله‌ی چند دیقه از آخرین چمدون، خسته و تنـها اومد روی نقاله. فرودگاه بالتیمور شلوغ بود، منم خسته و له از ۲۴ ساعت پرواز، بـه لطف اینترنت مجانی فرودگاه و داشتن اپ اوبر از چند سال پیش تو سوییس، یـه ماشین گرفتم مستقیم بـه مقصد خونـه‌ای کـه سه روز پیشش قراردادشو امضا کرده بودم. از محله‌های نـه چندان خوشایند کنار بیمارستان و دانشگاه‌مون رد شدیم و ساختار شـهری بالتیمور (و اولین تجربه‌ی من از آمریکا) چقدر با شـهرای اروپایی فرق داشت... رسیدم خونـه و کلید درون واحدم آماده نبود. نگهبان با بی‌اعصابی اومد بالا درو برام باز کنـه. وارد شدم و دیدم علیرغم مبله بودن مثل اروپا مبله نیست، یعنی تخت هست ولی بالش و ملافه و اینجور چیزا نیست. چمدونا رو گذاشتم یـه گوشـه و دوباره با اوبر رفتم والمارت، ۶ عصر بود و من داشتم از خستگی و گشنگی تلف مـی‌شدم. دست تنـها همـه‌ی ملزومات اولیـه، کاسه بشقاب و پتو و سطل و چی و چی رو گرفتم برگشتم خونـه. همـه رو چیدم. چمدونا رو باز کردم. و گرفتم خوابیدم کـه فردا ۸ صبح به منظور جلسه‌ی توجیـهی دانشجوهای بین‌المللی دانشگاه باشم. جلسه‌ای کـه امروز برگزار شد و این‌بار بـه عنوان عضو پنل درباره‌ی فرهنگ آکادمـیک دانشگاه به منظور ورودی‌های جدید صحبت کردم.
خیلی راحته یـادمون بره زندگی رو توی این سرعت سرسام‌آور زندگی و روزها.

Read more

Media Removed

85: داشتم گیتارمو کوک مـیکردم کـه دیدم بقیـه رسیدن و نشستن روی صندلی ها و سنگ ها. زین بـه کمک لویی آتیش رو روشن کرد. من بین سم و آلی نشسته بودم و کنار آلی هم لیـام و بعدش لویی و النور و نایل و هری و زین و آخرشم سم. لیـام پتویی کـه اورده بود رو دور خودشو آلی پیچوند. سم از توی ژاکتش یـه بسته مارشمالو دراورد و گفت: ... 85:
داشتم گیتارمو کوک مـیکردم کـه دیدم بقیـه رسیدن و نشستن روی صندلی ها و سنگ ها.
زین بـه کمک لویی آتیش رو روشن کرد.
من بین سم و آلی نشسته بودم و کنار آلی هم لیـام و بعدش لویی و النور و نایل و هری و زین و آخرشم سم.
لیـام پتویی کـه اورده بود رو دور خودشو آلی پیچوند.
سم از توی ژاکتش یـه بسته مارشمالو دراورد و گفت: دارارارام!
هری پوکر بهش نگاه کرد و گفت: بعد اینارو بـه چی بزنیم دقیقا؟
زین یـه دونـه زد تو شونـه ی هری کـه کنارش بود و گفت: احمق فکر همـه جاشو کردیم.
بعدم چن که تا تیکه چوب رو کـه قایم کرده بود رو کرد و همـه مشغول بـه سیخ کشیدن مارشمالو ها شدن جز من! از بچگی با اینا مشکل داشتم! مـیخوردم حالت تهوع بهم دست مـیداد :|
به کوک گیتارم ادامـه دادم کـه هری گفت: خب خانوم نوازنده! آهنگ درخواستی هم مـیزنین؟
سرمو اوردم بالا و پوکر نگاش کردم و گفتم: نخیر آهنگ های خودمو مـی!
همـه اووییی کشیدن و لیـام دست زد و گفت: بزن!
لبخندی پر از استرس زدم و دوباره نگاهی بـه ورقه ی شعرم کردم. کامل شده ولی مطمئن نیستم بتونم آهنگی کـه هنوز ظبطش نکردم رو اجرا کنم.
با صدای النور از فکر اومدم بیرون: رکسی؟ خوبی؟
سرمو تکون دادم و گفتم: آره آره... فقط اگه گند زدم عذر مـیخوام چون تازه تمومش کردم.
لویی النور رو بغل کرد و گفت: ما قبولت داریم ... فقط مثل کنسرتا جیغ نزن!
همشون خندیدن و من با پوکری روی قیـافم موندم.
نایل گفت: شروع کن دیگه.
نگاهی بهش کردم. لبخندی زد و با چشماش بـه گیتارم اشاره کرد.
نفسی کشیدم و آب دهنمو قورت دادم و شروع کردم:
I think the universe is on my side
Heaven and Earth have finally aligned
Days are good and that's they way it should be
You sprinkle stardust on my pillow case
It's like a mooning brushed across my face
Nights are good and that's the way it should be
سرمو گرفتم بالا ادامـه دادم:
You make me sing 'oohh la la laa'
You make a girl go 'oohh oohh'
I'm in love, love
Did you see that shooting star tonight?
Were you dazzled by the same constellation?
Did you and Jupiter conspire to get me?
I think you and the Moon and Neptune got it right
'Cause now I'm shining bright, so bright
Bright, so bright
مـیتونستم لبخند رو صورت همشون رو ببینم و احساس کنم ولی چیزی کـه اذیتم مـیکرد این بود کـه دوست داشتم شعری رو کـه برایی نوشتم توی روش بخونم اونم وقتی کـه جلومـه ولی نمـیتونم حتی توی چشماش نگاه کنم.. بعد سرمو انداختم پایین
And I see colors in a different way
You make what doesn't matter fade to grey
کامنت:

Read more

Media Removed

عصرتون بخیر فرفره مربایی درست کردم به منظور زاده‌جان که‌ همراه با این کتاب اختصاصی خودش ببرم و بقول خودش سوپرایزش (سورپرایز) کنم چندوقت قبل با «داستان من» آشنا شدم و دیدم هدیـه خیلی جذاب و خوبیـه واسه بچه ها ، کتاب هایی تولید مـیکنـه به منظور بچه ها کـه خودشون قهرمان قصه هستن و موقع سفارش مـیشـه متن دلخواه ... عصرتون بخیر
فرفره مربایی درست کردم به منظور زاده‌جان که‌ همراه با این کتاب اختصاصی خودش ببرم و بقول خودش سوپرایزش (سورپرایز) کنم
چندوقت قبل با «داستان من» آشنا شدم و دیدم هدیـه خیلی جذاب و خوبیـه واسه بچه ها ، کتاب هایی تولید مـیکنـه به منظور بچه ها کـه خودشون قهرمان قصه هستن و موقع سفارش مـیشـه متن دلخواه رو همراه با عکودکتون اول کتاب چاپ بشـه و اینکه عنوان کتاب و شخصیت اصلیش هم بـه اسم کودک
هست و شما مـیتونید اسم پدر مادر و‌ تاریخ تولد و کلی چیزهای جالب داخل کتاب رو انتخاب کنید هم جنبه آموزشی داره و هم یـادگاری بی نظیریـه. پیشنـهاد مـیکنم حتماً صفحه شون رو دنبال کنید: @dastanehman
@dastanehman
محمد هم کلی خوشحال شد❤️
برای درست این فرفره ها مـیتونین از خمـیرهزارلا ، خمـیر تارت یـا خمـیر جادویی استفاده کنید.
من خمـیرشو بـه روش زیر آماده کردم:
یک‌ پیمانـه شیر ولرم ، نصف پیمانـه شکر ، یـه تخم مرغ ، هفتادگرم کره نرم همدمای محیط و کمـی اسانس وانیل رو باهم مخلوط کردم و بعد سه پیمانـه آرد ، نصف قاشق غذاخوری مایـه خمـیر و نوک قاشق چایخوری نمک ریختم و باز هم زدم که تا خمـیر شکل بگیره ، اگر لازم بود کمـی دیگه آرد اضافه کنین که تا خویر منسجم و یکدست بشـه و از ظرف جدا بشـه ، خمـیر رو چهارپنج دقیقه ورز بدین و بعد روشو بپوشونین و بذارین حای تاریک و گرم که تا عمل بیـاد و حجمش زیـاد بشـه ، بعدازاستراحت پف خمـیر رو بگیرین و روی سطح آردپاشی بضخامت حدود نیم سانت بازکنید و باکاتر بـه شکل مربعهای هشت درون هشت سانت (تقریبی) برش زده و از کنجها که تا نرسیده بـه مرکز برش بزنین و لبه ها رو برگردونین که تا فرفره ها شکل بگیره ، بعدازبرگردوندن باانگشت خیس مرکز روفشار بدین که تا فیبشـه و حین پخت بلند نشـه ، فرفره ها رو روکاغذی کـه توسینی قرار دادین باکمـی فاصله بچینین و نیم ساعت دیگه استراحت بدین و بعد بمدت دوازده الی پانزده دقیقه بذارین تو فرداغ ۱۷۵درجه ، طبقه وسط که تا پخته پ طلایی بشن ، بعدازپخت ن و خنک شدن مرکز رو کمـی مارمالاد بذارین و روش پودرقند پاشیده و آماده سرو هست.

Read more

Media Removed

🌐: گیلان لنگرود #لیلاکوه . . رویِ صندلیِ اتوبوس نشسته بودم و داشتم توی خیـالِ خودم مثلِ یـه برگِ پاییزی این طرف و اون طرف مـیرفتم کـه مسافر رو بـه روییم خندید، خنده کـه مـیگم منظورم از این خنده های تمسخر آمـیز یـا محبت آمـیز نیست کـه وقتی با یکی چشم تو چشم مـیشی بهت مـیندازه، منظورم از اون خنده هاییـه کـه وقتی بـه ... 🌐: گیلان لنگرود #لیلاکوه
.
.
🔻
رویِ صندلیِ اتوبوس نشسته بودم و داشتم توی خیـالِ خودم مثلِ یـه برگِ پاییزی این طرف و اون طرف مـیرفتم کـه مسافر رو بـه روییم خندید، خنده کـه مـیگم منظورم از این خنده های تمسخر آمـیز یـا محبت آمـیز نیست کـه وقتی با یکی چشم تو چشم مـیشی بهت مـیندازه، منظورم از اون خنده هاییـه کـه وقتی بـه صفحه ی موبایلت خیره مـیشی رویـهات مـیشینـه، از اون خنده هایی کـه وقتی پیغامِ خوبی ازی دریـافت مـیکنی مـهمونِ صورتِ بی حالتت مـیشـه و آدمـی کـه از بیرون مـیبینتت رو کنجکاو مـیکنـه که تا از خودش بپرسه "این لبخند یعنیی کـه دوسش داره بهش پیـام فرستاده؟ "
همون لحظه برگی شدم کـه دستشو بـه یـه شاخه گرفته و مـیخواد ثابت بمونـه و نره تو رویـا، نگامو روی صورتش کش دادم و دیدم دوباره خندید، اینبار بزرگتر و عمـیق تر... اتوبوس کـه توی ایستگاه متوقف شد پیـاده شدم، همـین جور کـه قدم زنون داشتم بـه سمت مقصد مـیرفتم بـه صفحه ی گوشی نگاه کردم و از یـادآوری صحنـه ای کـه دیده بودم بـه عخودم روی صفحه ی موبایل لبخند زدم، عابری کـه از کنارم رد مـیشد با حالتی کـه انگار همچین تجربه ای داشته بـه کناریش گفت: حتمأ بهش گفته دوسش داره کـه اینجوری تو خیـابون داره لبخند مـیزنـه، لعنتی خیلی حس خوبیـه ..
تا بیـام نگاشون کنم از کنارم رد شده بودن، با اینکه واقعیت نداشت اما از فکری کـه دربارم کرده بودن خوشحال شدم و دوباره مثل همون برگِ پاییزی شاخه ی درختٌ ول کردم تو سرزمـینِ رویـاهام بـه پرواز درون اومدم ...
"تو برام پیـام فرستاده بودی و گفته بودی کـه دوسَم داری و من داشتم بٌلند بٌلند مـیخندیدم "...
.
#نازنین_عابدین_پور
......
🍃 @nazi_abedinpur .
.
📷: @Saraqoolami

Read more

Media Removed

وقتی کـه نوجوون بودم و اوایل جوونی م کشتی نگاه مـیکردم خیلی هم دوست داشتم. مسابقات جهانی و المپیک رو دنبال مـی کردم شاید بـه خاطر اینکه باباجونم دوست داشت و تماشای کشتی فرصتی بود کـه بیشتر با بابام وقت بگذرونم و باهم درباره ش حرف بزنیم. حتی وقتایی کـه مسابقات درون طول روز بود و بابام سرکار بود من زنگ مـی زدم و براش ... وقتی کـه نوجوون بودم و اوایل جوونی م کشتی نگاه مـیکردم خیلی هم دوست داشتم. مسابقات جهانی و المپیک رو دنبال مـی کردم شاید بـه خاطر اینکه باباجونم دوست داشت و تماشای کشتی فرصتی بود کـه بیشتر با بابام وقت بگذرونم و باهم درباره ش حرف بزنیم. حتی وقتایی کـه مسابقات درون طول روز بود و بابام سرکار بود من زنگ مـی زدم و براش تعریف مـی کردم و گزارش مـی دادم.علیرضا حیدری هم کشتی گیر مورد علاقه مون بود. خیلی هم خوشحالم کـه وارد سیـاست نشد و تصویر خوبمو خراب نکرد. حالا بـه همت نشر گلگشت کتاب خاطرات این قهرمان چاپ شده. یـه بخشایی از کتابو قبل چاپ دیدم و به نظرم واقعا جذابه. دیروز هم جشن امضای کتاب تو نمایشگاه کتاب بود. ممنون کـه به فکر منم بودید و امـیدوارم زودتر موفق بشم کتابو کامل بخونم.
#نشر_گلگشت #علیرضا_حیدری #دست_نیـافتنی #نمایشگاه_کتاب_تهران

Read more

Media Removed

در و دیوار آیبایو پر از این تندیس و تابلوهای کانسپچواله. من با یـاسمن تو آیبایو آشنا شدم. یـه روز کـه باید از کلی آدم تصویر مـیگرفتم و چشمم دنبال شکار آدمـها بود، یـه ایرانی رو دیدم کـه بدو بدو هی تو راهرو مـیره و مـیاد. مـیدونستم اسمش یـاسمنـه @yasaman_che . صداش زدم و گفتم مـیشـه بیـای از پوست دستت تصویر بگیرم. ... در و دیوار آیبایو پر از این تندیس و تابلوهای کانسپچواله. من با یـاسمن تو آیبایو آشنا شدم. یـه روز کـه باید از کلی آدم تصویر مـیگرفتم و چشمم دنبال شکار آدمـها بود، یـه ایرانی رو دیدم کـه بدو بدو هی تو راهرو مـیره و مـیاد. مـیدونستم اسمش یـاسمنـه @yasaman_che . صداش زدم و گفتم مـیشـه بیـای از پوست دستت تصویر بگیرم. اومد. بعد فرداش دعوتم کرد خونـه اش بـه صرف آش و پیتزا کـه چقدر حس و حال خونـه داشت برام. بعد باهم دوست و دوست تر شدیم. دیروز عصر بعد دانشگاه رفتم خونـه اش و شب موندم. باهم عدسی خوردیم و یـه بشکه پفک. امروز اومدیم باهم آیبایو. اون عصر امتحان داره و رفت کـه درس بخونـه یـه جا کـه جلو چشم استادش نباشـه.منم منتظر چندتا داتشجوام کـه بیـان ببرمشون کار با دستگاه تصویربرداریمون رو یـادشون بدم. آخرین روزیـه کـه اومدم آیبایو. روزای سختی داشتم اینجا اما... دلم تنگ مـیشـه
#3

Read more

Media Removed

دیدم رنگ صنم پریده یک لیوان آب ریختم دادم بهش آهیل صنم حالت خوبه بهتری صنم دلسوزی بـه تو نیـامده آهیل خدایـا یک بار من دلسوزی کردم اینم جوابش اه صنم زیر لبم گفتم نـه کـه تو خیلی مظلوم دلسوز هستی آهیل شندیم چی گفتی صنم شنیدی کـه بشنوم پرو روبه ام اون ور کردم و گرفتم خوابیدم صبح بلندشدم پرده اتاق کشیدم و ... دیدم رنگ صنم پریده یک لیوان آب ریختم دادم بهش
آهیل صنم حالت خوبه بهتری
صنم دلسوزی بـه تو نیـامده
آهیل خدایـا یک بار من دلسوزی کردم اینم جوابش اه
صنم زیر لبم گفتم نـه کـه تو خیلی مظلوم دلسوز هستی
آهیل شندیم چی گفتی
صنم شنیدی کـه بشنوم پرو روبه ام اون ور کردم و گرفتم خوابیدم صبح بلندشدم پرده اتاق کشیدم و دیدم آهیل لباس تنش نیست پارچ آب بر داشتم آب ریختم روش یک دفع پرید بالا گفت چی شده دزد آمده
صنم زدم زیر خنده آره دزد آمدم دید دارم مـی خندم اخماش کرد توهم بعد بلند شدم دنبالم کرد

Read more

Media Removed

#اتحاد . یکی از سخت ترین کارهای دنیـا واسه من نوشتنـه،اما چه کنم کـه اینقدر این چند وقته شاهد دعواهای قومـیتی بودم کـه ناچارا حتما دو سه خطی تحملم کنید،دیشب تج اهوازگرام کلیپی رو دیدم کـه گویـا توی ماهشـهر جشن نوروزی رو عده ایی بهم ریختن،فارغ از اینکه این عده چهانی بودن و چه نیتی داشتن عرض مـیکنم.اهواز ... #اتحاد 🍂
.
یکی از سخت ترین کارهای دنیـا واسه من نوشتنـه،اما چه کنم کـه اینقدر این چند وقته شاهد دعواهای قومـیتی بودم کـه ناچارا حتما دو سه خطی تحملم کنید،دیشب تج اهوازگرام کلیپی رو دیدم کـه گویـا توی ماهشـهر جشن نوروزی رو عده ایی بهم ریختن،فارغ از اینکه این عده چهانی بودن و چه نیتی داشتن عرض مـیکنم.اهواز متعلق بـه هیچ قومـیت خاصی نیست.ایران پشت قباله ی عده ایی خاص نیست و ما همـه باهم برادر هستیم و به فرهنگ و تاریخ قومـیت مون افتخار مـیکنیم و به ایرانی بودنمون مـیبالیم.وقتی ما درگیر نزاع و بحث و جدل قومـی و داخلی باشیم بیشتر و بیشتر بـه سمت ویرانی مـیریم،در ضمن جاده ساحلی اهواز این روزها حال خوشی نداره مثل جای جای وطنم کـه طبیعتش بـه سمت ویرانی مـیره و من فقط یک سوال دارم : ما چقدر درون تخریب فضای سبز و محیط زیست مقصر هستیم؟ این طرح و با هدف اتحاد قومـیت های خوزستانی زدم و امـیدوارم دیگه شاهد توهین و فحاشی توی هیچ پستی نباشم و عشق و مـهربانی رو توی هر کلمـه و نگاه مردمم ببینم.

#برای_ایرانی_شادتر_زیباتر_سالم_تر_تلاش_کنیم🌱

Read more

Media Removed

شامـی بابلی از @golnaaz.helma92 #افطار #رمضان #روزه خانوم جون خدابیـامرز مـیگفت: هر وقت خواستی نمک تو غذا بریزی، پشت تو بـه شوهرت که تا نبینـه چقدر ریختی! یعنی هر چیزی رو بـه شوهرت نگو! خانوم جون خدابیـامرز مـیگفت: نونت رو واسه دل خودت مـیخوری لباست روو واسه دل مردم مـیپوشی. یعنی کـه توی خونـه‌ات ... شامـی بابلی

از
@golnaaz.helma92
#افطار #رمضان #روزه 🌺خانوم جون خدابیـامرز مـیگفت:
هر وقت خواستی نمک تو غذا بریزی، پشت تو بـه شوهرت که تا نبینـه چقدر ریختی!
یعنی هر چیزی رو بـه شوهرت نگو! 🌺خانوم جون خدابیـامرز مـیگفت:
نونت رو واسه دل خودت مـیخوری لباست روو واسه دل مردم مـیپوشی.
یعنی کـه توی خونـه‌ات ممکنـه نون خالی بخوری،ی نمـیبینـه ولی لباست رو همـه مـیبینن بعد خوب و تمـیز و مرتب بپوش. 🌺خانوم جون خدابیـامرز مـیگفت:
دلتون برایی از ته دلتون نسوزه و خیلی عمـیق ناراحت نشین چون همون بلا سر خودتون مـیاد...
و اینو من عینا دیدم!
.
سلام دوستان 🙋
امـیدوارم کـه حالتون خوب باشـه🌺
دیگه ماه رمضان داره نزدیک مـیشـه😍
شمالیـای عزیز هم بساط شامـی رو بـه راه مـیکنن😉
شامـی بابلی اینجا خیلی طرفدار داره و تو ماه رمضان خیلی ازش استقبال مـیشـه😅
منم کـه مـیدونستم کـه دیگه اون موقع جون ندارم امروز وسایلش رو حاضر کردم و فریز گذاشتم☺️
بوش دیگه داشت مستم مـیکرد کـه گفتم یـه بستشو درست کنم.
بعضیـها داخل شامـی بابلی نخود مـیریزن کـه من لپه رو جایگزین کردم.
و اما دستور📝
.
#شامـی_بابلی

مواد لازم:
گوشت:200گرم
لپه:1/4پیمانـه
سبزیجات معطرآبپز شده:یک پیمانـه
پیـاز:1عدد
تخم مرغ:1عدد
آرد نخود:1قاشق غذاخوری
سیب زمـینی:2عدد
نمک و ادویجات:فلفل سیـاه,زردچوبه,کاری,زل,تخم گشنیز:به مقدار لازم

ابتدا گوشت رو بـه همراه یدونـه پیـاز و مقداری ادویـه فلفل سیـاه و کاری و کمـی اب گذاشتم که تا بپزه.بعد سبزیـها رو هم با مقدار آب کمـی پختم و به همراه لپه آبپز شده چرخ کردم بعد گوشت پخته شده رو هم چرخ کردم و بعد یدونـه پیـاز رنده کرده و آبشو جدا کردم,سپس سیب زمـینی آبپز شده را با گوشت کوب خوب له کردم و بقیـه مواد رو بهش اضافه کردم و تخم مرغ و آرد نخودچی و نمک و فلفل سیـاه و کاری و زردچوبه و زل اضافه کرده و خوب مخلوط کردم و به مدت یک ساعت داخل یخچال گذاشتم و بعد اندازه یـه نارنگی برداشتم کف دستم صاف کردم و وسطش یـه سواخ کوچیک با انگشت زدم و داخل روغن داغ سرخش کردم.
💥من از سبزیـهای :جعفری,گشنیز,نعنا,تره,شنبلیله,اسفناج,شوید,برگ سیر,اناریجه,زلنگ,اوجی,سرسم استفاده کردم کـه چنتا از این سبزیـها مخصوص شمال هست,البته شما مـیتونید از هر جور سبزی معطری کـه دوست داشتید جایگزین کنید.

Read more

Media Removed

صدای ترتر و تکونـهای مکرر موقع رانندگی تراکتور باعث شد که تا متوجه تماسهای پی درون پی مسلم(پسرداییم) نشم!زمانی متوجه شدم کـه دیدم پدرم با عجله از پلهای چوبی کلبه کاه گلیش کـه کمـی اون ورتر وسط باغ دو سه ماهی بود قد علم کرده بود پرید بیرون و شتابان دوید طرف من!شستم خبر دار شد حتما اتفاق مـهمـی افتاده باشـه کـه پدر ... صدای ترتر و تکونـهای مکرر موقع رانندگی تراکتور باعث شد که تا متوجه تماسهای پی درون پی مسلم(پسرداییم) نشم!زمانی متوجه شدم کـه دیدم پدرم با عجله از پلهای چوبی کلبه کاه گلیش کـه کمـی اون ورتر وسط باغ دو سه ماهی بود قد علم کرده بود پرید بیرون و شتابان دوید طرف من!شستم خبر دار شد حتما اتفاق مـهمـی افتاده باشـه کـه پدر پیرم این طور تو زمـین سفت و پر از کلوخهای بزرگ و کوچیک شالیزار خشک کـه داشتم با تراکتور امادش مـیکردم این طوری بطرفم مـیدوه؟؟!
با صدایی کـه به صدای گوشخراش تراکتور قلبه کنـه رو بهم گفت؛مسلم !مسلم! بهم زنگ زد،باهات کار مـهمـی داره،چرا گوشیت و جواب نمـیدی؟یکی از اش چند ساعته درد زیـادی داره،مـیگه نمـی تونـه بزاد! درون جا ساسات تراکتور رو کشیدم و وسط زمـین زیر افتاب ولش کردم و دویدم طرف موتور پدر کـه کنار کلبه جک زده بود،در یک چشم بـه هم زدن خودم رو بـه اغل مسلم رسوندم و از رو پرچین چوبی پ اون ور،
نـه سلامـی و نـه علیکی استین و بالا زدم و با اب نسبتا تمـیز ابشخور ا دستهام رو شستم و رفتم طرف مسلم کـه داشت رو رو زمـین دراز مـیداد،
خیلی ناراحت بود، رو کرد بهم و گفت ؛یک ساعته دارم بهت مـیزنگم ، فکر کنم بره مرده تو شکم مادرش!گفتم چرا این رو مـیگی؟
گفت؛ فک کنم از بس زور زده بیچاره بره تو شکم مادرش بهش فشار اومده و ترکیده، چون بـه جای دست و پا داعم چند تیکه روده مـیاد بیرون و مـیره تو!
با تعجب اروم کارم رو شروع کردم! همـیشـه دستهای کوچیسبتا ریزم تو زندگیم بیشترین جایی کـه به کارم اومده تو همـین یـه مورد بوده!با لمس انگشتام تو شکم و رحم مادر بـه اولین چیزی کـه خورد متوجه شدم یک بره درشت بجای این کـه معمولیش از دست و کله بـه دنیـا بیـاد بر عاز پاها داره بـه دنیـا مـیاد! اونم نـه با پاهای صاف !دو که تا پاهاش حالت خمـیده بـه طرف داخل جمع شده و بد تر از همـه اون روده ایی کـه مسلم فکر مـیکرد بند ناف بره بیچارست کـه دور یک پاش و بدتر از همـه دور گلوش پیچ خورده!لعنت بـه این شانس دیگه از این بدتر نمـی شد(چوپونـها و گالش هاش مـیفهمن من چی مـیگم)، بار اولم نبود! بیشتر صدها بار این صحنـه و اتفاق رو با و و بز تجربه کردم، اروم بند نافش رو از تو پاش و بعدش گلوش با انگشت ازاد کردم بدونـه این کـه پارش کنم،
بدترین حالتش این بود بیچاره ناخاسته بـه دلیل اینکه دستم داخل شکم و رحمش بود تحریک مـیشد و حی زور مـیزد و کار رو سخت تر مـیکرد، بره رو که تا اونجایی کـه مـیشد حول دادم داخل رحم که تا دهانـه رحم جا برا صاف دو که تا پاهاش به منظور زایمان راحت انجام بشـه، بالاخره بعد از بیست دقیقه زور زدن هم بره سالم بود هم مادر

Read more

Media Removed

Part 36: دستمو گذاشتم رو دستگیره کـه درو باز کنم کـه همـینطوری یـهویی یـه چیز اومد تو شکمم-.- برگشتم ببینم چیـه کـه دیدم: بلهههههه یـه اسکللل دیگه عیننن خودم داره مـیزنـه تو سر خودش مـیگه: خداایـااا مرده باشـهههه تو رو جون هر کی دوس داری مرده باشـه برگشتم بهش گفتم: واااای خدااااتو هم عین من اسکلی؟ اول ... Part 36:
دستمو گذاشتم رو دستگیره کـه درو باز کنم کـه همـینطوری یـهویی یـه چیز اومد تو شکمم-.-
برگشتم ببینم چیـه کـه دیدم:
بلهههههه یـه اسکللل دیگه عیننن خودم داره مـیزنـه تو سر خودش مـیگه:
خداایـااا مرده باشـهههه تو رو جون هر کی دوس داری مرده باشـه😭😭😭😔😖🙏
برگشتم بهش گفتم:
واااای خداااا😰😰تو هم عین من اسکلی؟😱
اول زل زد تو چشم
خب فک کنم اسکل نبود:/
اما بعد پرید بالا پایین و گفت:
وااااااااای تو هم عضو انجمن اسکلان حرفه ی هستی؟😱همونی کـه در دنیـا هزاران هزار عضو داره؟😱😲
جیغ زدم و گفتم:
یـا خدااااا یـا خدااااا یـه عضو دیگهههه😨😨😨
صبر کن ببینم😒
علامت سری رو انجام بده ببینم😒
اونم پوزخند زد و بعد..... زبونش رو دراورد و عین یـه مرغ راه رفت و بعدش هم با زیر بغلش صداهای جذاب دراورد✌=|
بغلش کردم و گفتم:
وااااای خدااا بـه عضو دیگه😪😫(اشک شوق بود👉)
بعدش هم دیگه رو درون آغوش کشیدیم و با هم گریـه کردیم😢
دلیلش رو هم نمـیدونم😢
فقط مـیدونم حال داد😢
آخر گفت:
من آریـانا هستم😺
از آشناییت بدبخت شدم😺
لطفا دیگه با من حرف نزن😺
#crazygirl_fanfic
#newcrazygirl😁😁
پ.ن:
یـه سوال خیلی ذهنمو مشغول کرده:|
چرا هری اخراج نمـیکنـه تیلور رو؟._.

Read more

Media Removed

جمعه ها شعرِ من انگار تو را مـی خواند قلم و کاغذ و خودکار تو را مـی خواند چشمْ با اینکه شده خیره بـه راهت اما پلکْ که تا مـی زند هر بار تو را مـی خواند جمعه ها حس عجیبی ست مـیان من و دل دل آواره بـه تکرار تو را مـی خواند هر زمان رفت دلم درون پی زیبایی و زَر چشم چون مـی کند انکار تو را مـی خواند مـهدی فاطمـه آقا بـه فدای ... جمعه ها شعرِ من انگار تو را مـی خواند
قلم و کاغذ و خودکار تو را مـی خواند

چشمْ با اینکه شده خیره بـه راهت اما
پلکْ که تا مـی زند هر بار تو را مـی خواند

جمعه ها حس عجیبی ست مـیان من و دل
دل آواره بـه تکرار تو را مـی خواند

هر زمان رفت دلم درون پی زیبایی و زَر
چشم چون مـی کند انکار تو را مـی خواند

مـهدی فاطمـه آقا بـه فدای قدمت
کوچه بعد کوچه و بازار تو را مـی خواند

هر زمان از غم تو تکیـه بـه دیوار زدم
باز دیدم درون و دیوار تو را مـی خواند

کربلا ، شام ، نجف ، تربت اعلای بقیع
جمکران، درون طلب یـار تو را مـی خواند

باز هم جمعه و صد حرف بـه دل مانده و من
شعرّ با حالت اقرار تو را مـی خواند
#امام #انتظار #جمعه #بقیع #آخرین #مسافر #جمکران #

Read more

Media Removed

ای آزادی اما دست های مرا نیز شکسته‌اند، زبانم را بریده‌اند، پاهایم را غل و زنجیر کرده‌اند و چشمانم را نیز بسته‌اند و گرنـه، مرا با تو سرشته‌اند، تو را درون عمق خویش، درون آن صمـیمـی‌ترین و راستین من خویش مـی‌یـابم، احساس مـی کنم، طعم تو را هر لحظه درون خویش مـی‌چشم، بوی تو را همواره درون فضای خلوت خویش مـی‌بویم، آوای ... ای آزادی اما دست های مرا نیز شکسته‌اند، زبانم را بریده‌اند، پاهایم را غل و زنجیر کرده‌اند و چشمانم را نیز بسته‌اند و گرنـه، مرا با تو سرشته‌اند، تو را درون عمق خویش، درون آن صمـیمـی‌ترین و راستین من خویش مـی‌یـابم، احساس مـی کنم، طعم تو را هر لحظه درون خویش مـی‌چشم، بوی تو را همواره درون فضای خلوت خویش مـی‌بویم، آوای زنگ‌دار و دل‌انگیزت را کـه به ستایش بال های فرشته‌ای درون دل ستاره زیر آسمان شب های تابستان کویر مـی‌ماند همواره مـی شنوم، همـه روز با تو‌ام، گام بـه گام همچون سایـه با تو همراهم.
هرگز تنـهایت نمـی‌گذارم، همـه جا، همـه وقت تو را درون کنارم و مرا درون کنارت مـی‌بینند، هستم، چشم هایت را درست بگشای، نـه آن چشم ها کـه با آن متولی را مـیبینی.
آنگاه کـه خدا کالبدم را ساخت تو را ای آزادی بجای روح درون من دمـید، و بدین گونـه با تو زنده شدم، با تو دم زدم، با تو بـه آمدم، با تو دیدم و گفتم و شنفتم و حس کردم و فهمـیدم و اندیشیدم.
و تو، ای روح گرفتار من، مـیدانی، مـیدانی کـه در همـه آفرینش چه نیـازی دشوارتر و دیوانـه تر از نیـاز کالبدی هست به روحش؟
آزادی!!!
#آزادی #ایران

Read more

Media Removed

..~ . واســـھ یھ حس تازه جــــنگیدن جــالب این عشق تازهھ فهــمـیدن دلــگیر از این مردابم من اَ وقــتے کــھقاصدک دیدم رو زمـین ریختن لــــیوانا خالی هـــــر سری با یـــھ سرى آشغالے تو هم مثل من دو که تا بال داری نذار کـھ دل بشــھ دل آفتابیت هنــگ مثل هنگ بودی مــــثل مودی زندگــے... ..~
.
واســـھ یھ حس تازه جــــنگیدن
جــالب این عشق تازهھ فهــمـیدن
دلــگیر از این مردابم من
اَ وقــتے کــھقاصدک دیدم
رو زمـین ریختن لــــیوانا خالی
هـــــر سری با یـــھ سرى آشغالے
تو هم مثل من دو که تا بال داری
نذار کـھ دل بشــھ دل آفتابیت

هنــگ مثل هنگ بودی مــــثل مودی
زندگــےناشیھ ی دودی
بهم مـیگفت کــھ هر جام کھ هستے یـادت باشھ مشتے تو کجاش بودی
یـاد گرفتم طعمــھ نشم
حــیوون نشم کـھ خورده نشم
انگاری همــھ آدما یھ شکلن دلتنگم واسه نوع بشر
♫♫♫
زیر نــور ماه زیبا
سایــــھ گرگا روی دیوار
مرگو نشون مـیدھھ
کــــل شــهره با مــــــن بیدار
آســـمون قدمت زدم
آبروت یـھ طرفش منم
روزگار ورقت زدم
احــــــــــمق بــــــگو هـــــدفت مــــــــنم
پات رو پــاتو لـم دم شومـینت
چـــــنتا مث تــــو قلاده ب؟
کتاب بـه دست خطاشو جوییدن !
پـــاهات خستـــھ از بس کــھ دوییدن
سنگین ، رو دوشـــت بگیر
فریـــادمو گوشش بگیر
دنیــارو تو کوشش ببین
صبــرو توی رویش ببین
همــھ مـیخوان کـــھ پاشون بمونے
تو هم همـیشـھ باشون یجوری
وقتے مـــردی خاطرهھ مـیـــشے
قــدر منو وقتے زندم بدونید
چـــــند سالے بھ اضطراب گذشت
مـــن هنوز بـــھ خنده هات خوشم
دســـت تو دستیم عین باد و شب
.. من خــــوشحالھ ایـــن فصل نا خــوشم .. #sadegh #Rastakhiz #صادق #رستاخیز #رپ #Rap

Read more

Media Removed

صنم:چییییییییی؟ نوواب:ببخشید من صنم :ببخشی اقای نواب....من اصلا نمـی خوام ازدواج کنم ولی شما حتما با این سنتون خجالت بکشید شما مگه زن و بچه ندارید؟؟تاخاستم چیزه دیگه ای بگم گفت نـه نـه شما اشتباه متوجه شدید من به منظور خودم نمـی خوام به منظور پسرم صنم:(بدترشد که. ای خدا حالا بیـا این وسط اینو جمع کن) ممنونم ... صنم:چییییییییی؟
نوواب:ببخشید من
صنم :ببخشی اقای نواب....من اصلا نمـی خوام ازدواج کنم ولی شما حتما با این سنتون خجالت بکشید شما مگه زن و بچه ندارید؟؟تاخاستم چیزه دیگه ای بگم گفت
نـه نـه شما اشتباه متوجه شدید من به منظور خودم نمـی خوام به منظور پسرم
صنم:(بدترشد که. ای خدا حالا بیـا این وسط اینو جمع کن)
ممنونم ولی من اصلا مـی خوام بابام رو تنـها بزارم و ازدواج کنم
نواب:باشـه ولی من معذرت مـی خوام
باشـه ای گفتم وکارت ها رو نشونشون دادم یکی رو انتخاب و به من گفتن کـه وقتی بابات از سفر برگشت این ها رو بهش بده. وقتی رفت یک اه بلندی کشیدم و رفتم کـه بخوابم باز صدای مـیناماامد:
صنم جان شام نمـی خوری
صنم:نـه مرسی شب بخیر
وقتی داشتم حاضر مـی شدم به منظور خواب خودم رو توی ایینـه دیدم و یک لبخند زدم ولی یکهو لبخند مـهو شد....
بازم بزارم ؟؟؟

Read more

Media Removed

#یـادداشت‌هایی_که_هیچ_وقت_منتشر_نشد #شماره_چهار یعنی یکی از سخت‌ترین کارهای دنیـا اینـه کـه به یکی بفهمونی بین متعهد بودن و اُمل بودن، زمـین که تا طبقه منفی هفتم اختلافه. چیز سختی نبود، بهش مـی‌گفتم ببین عزیزدلم آدما بـه دو دسته تقسیم مـی‌شن کـه من بـه هر دو دسته احترام مـی‌ذارم. دسته اولایی هستن ... #یـادداشت‌هایی_که_هیچ_وقت_منتشر_نشد

#شماره_چهار

یعنی یکی از سخت‌ترین کارهای دنیـا اینـه کـه به یکی بفهمونی بین متعهد بودن و اُمل بودن، زمـین که تا طبقه منفی هفتم اختلافه. چیز سختی نبود، بهش مـی‌گفتم ببین عزیزدلم آدما بـه دو دسته تقسیم مـی‌شن کـه من بـه هر دو دسته احترام مـی‌ذارم. دسته اولایی هستن کـه هیچ جوره، با هزارتا تغییر سایز و فرمول هم نمـی‌شـه تو یـه چهارچوب قرارشون داد و خوش بـه حال این دسته از آدم‌ها کـه تکلیفشون مشخصه. راستش منم خودم مدتی عضوشون بودم اما زیـاد دووم نیـاوردم، سریع بردیم. من از بچگی همـین مدلی بودم، خسیس نبودم اما حتی دوست نداشتم اسباب‌بازی‌ها و لباس‌های کهنم رو بهی بدم. حاضر بودم قلکم رو بشکونم و با پولاش لباس نو بخرم و بدم بـه فلان بچه اما لباسی کـه پنج ساله مـی‌پوشم هنوز تو کمدم باشـه. یـه تیله سه‌پر ساده کـه گم مـی‌کردم یک ماه حالم بد بود، بعد چطور مـی‌شد عادت کنم بـه عوض روزانـه آدمااا. اما دسته دومایی هستن کـه معلوم نیست مازوخیسم دارن یـا سادیسم فقط دلشون دوست داشتن مـی‌خواد. بهش مـی‌گفتم نمـیشـه توو دسته‌ی دوم باشی اما امروز بخوای با فلان اکیپ بری کوه فردا با اون یکی‌ها بری تئاتر، پس‌فردا هم بیـای بگی ببخشد با بچه‌ها کافه بودم متوجه صدای زنگت نشدم. مـی‌دونی بـه نظر من آدم یـای رو دوست داره یـا نداره، اگه داره کـه باید تو جهنم هم با اون بره. اصلا مگه مـی‌شـه تو رو دوستت داشته باشم بعد هوس کنم با یکی دیگه برم قهوه بخورم و سیگار دود کنم. فکرش رو ؛ خود اسپرسو مزه زهرمار مـیده تو کـه نباشی، مگه مـی‌شـه خوردش دیگه. خلاصه دوست داری بگو اُمل اما من چیزی کـه خودم بودم رو از تو خواستم. چیز زیـادی نبود. البته این وسط کم تلاش نکردم که تا خودم رو عوض کنم. مثلا اون روزی کـه در کافه باز شد و با یکی از این پسرایی کـه اگه تو محل ما بودن جرات نمـی‌ ساعت 8 شب تو کوچه آفتابی بشن دست‌تودست اومدی تو ولیعصر، نمـیدونی قیـافم چقدر خنده‌دار شده بود. انگار بـه هر کدوم از لپام یک وزنـه هفت کیلویی وصل کرده بودن. قشنگ روی زمـین کشیده مـی‌شد. خیلی دوست داشتم درکت مـی‌کردم، درست مثل اون لحظه‌هایی کـه مـی‌گفتی شـهاب یکم اجتماعی باش؛ اما لعنتی قابل درک نبود. البته، البته اجتماعی بودم کـه نیومدم جلو تف نکردم تو صورتت کـه کاش با یک آدم حسابی مـی‌دیدمت اما خیلی حرفات روم تاثیر گذاشته بود. مـیگن مردا تغییر نمـی‌کنن اما گوه مـی‌خورن، نمـی‌دونم کی جام داشت تصمـیم مـی‌گرفت، بخاطر همـینم وقتی بهت زنگ زدم و گفتی رو تخت دراز کشیدم، فقط خندیم و گفتم خواب بد دیدم، نگرانت شدم.
#شـهاب_دارابیـان #مازوخیسم #تنـهایی #داستانک #یـادداش

Read more

Media Removed

به یـادت هست روزی کـه برای اولین بارم نگاهت کردم و آرام گفتم "دوستت دارم" . خجالت مـی کشیدم از نگاه سر بـه زیر تو ولی دل را زدم دریـا و گفتم " مـی شوی یـارم؟" . تمام حرف ها با یک نگاهت شد فراموشم بـه رغم آن همـه بیداری و تمرین و تکرارم . عرق بر رشانیت و گونـه سرخ مثل گل صدایت اندکی لرزید و گفتی "من ... به یـادت هست روزی کـه برای اولین بارم

نگاهت کردم و آرام گفتم "دوستت دارم"
.

خجالت مـی کشیدم از نگاه سر بـه زیر تو

ولی دل را زدم دریـا و گفتم " مـی شوی یـارم؟"
.

تمام حرف ها با یک نگاهت شد فراموشم

به رغم آن همـه بیداری و تمرین و تکرارم
.

عرق بر رشانیت و گونـه سرخ مثل گل

صدایت اندکی لرزید و گفتی "من گرفتارم"
.

همـین را گفتی و رفتی و من از دور مـی دیدم

چگونـه یک چادر پریشان کرده افکارم
.

بدون تو غزل گفتن به منظور من کمـی سخت است

بیـا گاهی ردیفم کن غزل بانوی اشعارم
.

شنیدم سبک های سنتی را دوست مـی داری

و از آنروز من مردی بـه سبک ایل قاجارم
.

هنوزم منتظر هستم کـه روزی توی دانشگاه

دوباره با نگاهی ساده گویم "دوستت دارم"
.
.
.
علی_سلطانی_وش

Read more

Media Removed

السلام علیک یـا عقیلة بنی هاشم یـازینب کبری جان و دلم فدای تو ای دلبرم ، حسین دیگر رسیده هست دم آخرم حسین من رو بـه کربلای تو خوابیده ام اخا دیدار من بیـا ، پسر مادرم حسین چیزی نماند از تو بجز کهنـه پیرهن این یـادگار توست کنون درون برم حسین یک سال و نیم رفته ز عمر و نمـی شود درد نبودنت بخدا ... السلام علیک یـا عقیلة بنی هاشم یـازینب کبری 🌷🌾🌷🌾🌷🌾🌷🌾 جان و دلم فدای تو ای دلبرم ، حسین

دیگر رسیده هست دم آخرم حسین

من رو بـه کربلای تو خوابیده ام اخا

دیدار من بیـا ، پسر مادرم حسین

چیزی نماند از تو بجز کهنـه پیرهن

این یـادگار توست کنون درون برم حسین

یک سال و نیم رفته ز عمر و نمـی شود

درد نبودنت بخدا باورم حسین

یک سال و نیم مثل رباب تو مـی زدم

بر صورتم ، ز داغ علی اصغرم حسین

پیچیده هست وقت اذان توی گوش من " الله اکبر " علی اکبرم حسین

یـادم نمـی رود کـه صدای تو قطع شد

افتاد دلهره بـه مـیان حرم حسین

بالای تل دویدم و دیدم کـه ، مـی خوری... ...شمشیر و نیزه ، پیش دو چشم ترم حسین

غارت شروع شد همـه درون خیمـه ریختند

بردند گوشوار من و زیورم حسین

چهره کبود بود شب غارت حرم

هر ی کـه بود بـه دور و برم حسین

در کربلا زدند بـه پیشانی تو سنگ

در شام سنگ خورد همـه پیکرم حسین
هر چه گذشت بین محل یـهودیـان

با خود بـه زیر خاک سیـه مـی برم حسین ...
◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾

Read more

Media Removed

‌‌.‌‌‌‌ #تکه_کتاب ‌‌‌‌.‌‌‌‌‌ درون کنار ساحل قدم مـی‌زدم و مـی‌خواستم بـه جایی دیگر بروم کـه درخشش چیزی از فاصله دور توجهم را بـه خود جلب کرد. جلوتر رفتم که تا به شی درخشان رسیدم. نگاه کردم دیدم یـه قوطی نوشابه است، با خودم فکر کردم، درون زندگی چند بار چیزهای بی‌ارزش من را فریب داده و من را از مسیر اصلی خودم غافل ... ‌‌.‌‌‌‌
#تکه_کتاب
‌‌‌‌.‌‌‌‌‌
در کنار ساحل قدم مـی‌زدم و مـی‌خواستم بـه جایی دیگر بروم کـه درخشش چیزی از فاصله دور توجهم را بـه خود جلب کرد. جلوتر رفتم که تا به شی درخشان رسیدم. نگاه کردم دیدم یـه قوطی نوشابه است، با خودم فکر کردم، درون زندگی چند بار چیزهای بی‌ارزش من را فریب داده و من را از مسیر اصلی خودم غافل کرده هست و وقتی بـه آن رسیدم دیدم کـه چقدر بیـهوده بوده است،
ولی آیـا اگر بـه سمت آن شیء بی ارزش نمـیرفتم، واقعا مـی‌فهمـیدم کـه بی‌ارزش هست یـا سالها حسرت آن را مـی‌خوردم...
‌‌‌‌.‌‌‌‌
مکتوب
#پائولو_کوئلیو

Read more

Media Removed

🧐 درون کنار ساحل قدم مـی زدم و مـیخواستم بـه جایی دیگر بروم کـه درخشش چیزی از فاصله دور توجهم را بـه خود جلب کرد. جلوتر رفتم که تا به شی درخشان رسیدم. نگاه کردم دیدم یـه قوطی نوشابه است، با خودم فکر کردم، درون زندگی چند بار چیزهای بی ارزش من را فریب داده و من را از مسیر اصلی خودم غافل کرده هست و وقتی بـه آن رسیدم دیدم ... 🧐 درون کنار ساحل قدم مـی زدم و مـیخواستم بـه جایی دیگر بروم
که درخشش چیزی از فاصله دور توجهم را بـه خود جلب کرد.
جلوتر رفتم که تا به شی درخشان رسیدم.
نگاه کردم دیدم یـه قوطی نوشابه است،
با خودم فکر کردم، درون زندگی چند بار چیزهای بی ارزش
من را فریب داده و من را از مسیر اصلی خودم غافل کرده است
و وقتی بـه آن رسیدم دیدم کـه چقدر بیـهوده بوده است،
.

ولی آیـا اگر بـه سمت آن شیء بی ارزش نمـی رفتم،
واقعا مـی فهمـیدم کـه بی ارزش هست یـا سال ها حسرت آن را مـی خوردم. .
#پائولوکوئلیو (Paulo Coelho)

Read more

Media Removed

امشب تو راه برگشت از کار، منتظر پر شدن تاکسی بودم. یـه پسر نوجوون، جلو نشسته بود. تو تاریکی نمـیشد سنش رو تشخیص داد، نـهایت چهارده پونزده. • چون مـیخواستم زودتر پیـاده شم جلوی درون عقب ایستادم که تا پر بشـه نزدیک درون بشینم بقیـه اذیت نشن • دو که تا آقا اومدن و سوار شدن، اومدم بشینم کـه دیدم پسرک پیـاده شد‌ خیلی مودبانـه ... امشب تو راه برگشت از کار، منتظر پر شدن تاکسی بودم. یـه پسر نوجوون، جلو نشسته بود. تو تاریکی نمـیشد سنش رو تشخیص داد، نـهایت چهارده پونزده.

چون مـیخواستم زودتر پیـاده شم جلوی درون عقب ایستادم که تا پر بشـه نزدیک درون بشینم بقیـه اذیت نشن 😊

دو که تا آقا اومدن و سوار شدن، اومدم بشینم کـه دیدم پسرک پیـاده شد‌ خیلی مودبانـه و مـهربون گفت "بفرمایید شما جلو بنشینید"

تمام طول مسیر فکرم مشغول شده بود.شاید این رفتار به منظور منِ همـیشـه بیزار از تبعیض های تی، منِ زن‌ و‌‌‌ مرد جدا نکن، کمـی غریب‌ و گنگ بود چاشنی یسم .اما اون فقط یـه نوجوون بود....

یـه لبخند بهش زدم و رفتم جلو نشستم. توی افکارم غرق بودم. توی لحنش، نـه ترحم بود، نـه غیرت؛ فقط مـیخواست راحت باشم. شاید اگر جای من یک مردپاشکسته، یک پیرزن‌ و یـا یک پدر‌پریشان بچه بـه بغل هم بود همـین رفتار رو از خودش نشون مـیداد. یک لحنِ مـهربونِ بزرگ‌منشانـه داشت، با همـه کوچکی قد و قواره اش. پسرک نبود، بیشتر شبیـه جنتل‌من های توی کتاب ها ....

باهم‌پیـاده شدیم. مقصدمون یکی بود اما باقی مسیر نـه.‌ لبخندم رو توی تاریکی ندید و رفت بـه سمت چپ تاده رو و تو تاریکی محو شد. راهم رو کشیدم و مستقیم رفتم.

توی لبخندم هزار حرف بود کـه گفتم اینجا بگم شاید دید و شنید. بـه خودش بـه پدر و مادرش. بـه خودم. بـه شما

به این فکر مـیکردم کـه چقدر خوبه بچه هامون رو اینطوری تربیت کنیم. اینطور کـه " فکر‌کنن" دغدغه دیگران، هرچند کوچیک، براشون بی اهمـیت نباشـه. "احترام بذارن" فارغ از هر حاشیـه ای "محبت کنن" . توی جامعه با "عشق و دوستی" زندگی کنن نـه با عوا و جنگ و پرخاشگری و کلاه گذاشتن سر هم. ما با همـین انرژی های مثبت کوچیک شاد مـیشیم.

توی‌ همـین فکرا بودم کـه با شَکِّرلت بازیِ چند نوجوان همسن و‌ سالش تمرکزم بهم خورد. برعکسشم هست. زیـاد هست. مراقب خودمون و دنیـامون باشیم....

درنـهایت #کاپ_قهرمانیِ_وچون رو مـیدم بـه این مقبولک 🏆🏆 شما هم اگر دوست دارید کاپ قهرمانی رو بهی تقدیم کنم برام‌ بنویسید 🍃🌸💜

Read more

بهم گفت مـیکائیل بیـا واسطه شو بیـا حرف بزن کـه جدا نشیم تورو خدا توبیـا یـه چیزی بگو آخه خیلی قشنگ حرف مـیزنی شبیـه باباهایی آدم خیـالش راحته وقتی هستی حرف زدم و دوباره بودن بعد چند وقت دیدم دیگه نیستن باهم، یـادمـه روزای اول رابطشون بهش گفته بودم اگه بلد نیستی عاشقی رو تصوراتشو خراب نکن اون باورت کرده، ... بهم گفت مـیکائیل بیـا واسطه شو
بیـا حرف بزن کـه جدا نشیم
تورو خدا توبیـا یـه چیزی بگو
آخه خیلی قشنگ حرف مـیزنی
شبیـه باباهایی آدم خیـالش راحته وقتی هستی
حرف زدم و دوباره بودن
بعد چند وقت دیدم دیگه نیستن باهم، یـادمـه
روزای اول رابطشون بهش گفته بودم اگه بلد نیستی عاشقی رو تصوراتشو خراب نکن
اون باورت کرده، اون باتو توی ذهنش هزاران خاطره رو ساخته
خندید و گف باز کـه آیـه یـاس خوندی و بابا بزرگ شدی و نصیحتات شروع شد مگه قراره همـه رابطه ها بـه شکست برسه؟
پوزخند زدم
وقتی خواستن بـه اصرار بقیـه جداشن گفت نمـیشـه باشیم کی از آینده خبر داره از کجا مطمئن شم کـه چند سال صبر براش نتیجه مـیده و مـیشیم مال هم؟
ونبض اون روزاشون بـه راحتی تموم شد
الان مـی بینم هرکدومشون دارن زندگی مـیکنن
انقدر هم از خوشیـاشون عمـیذارن که تا چشم همو دربیـارن و بگن ببین بی تو هیچیم نشد و همـه چیز خوبه
نمـیدونم من بد گرفتم عشقو یـا این آدماهم ماشینی شدن حتی تو دوست داشتن
دلم بـه حال واژه 'عشق' مـیسوزه که
هر خودخواهی و سرگرمـی وتنـهایی رو با این عشق بر زدید و دیگه هیچ باورش نداره . . . ☑ #مـیکائیل⭐
.
🔗 #هیچوقت_توزندگیتون_عشق_روبه_گندنکشید 😊.
.
. 🆔@mikilove351 📷
.
.
.
#نظراتتون_رو_باما_به_اشتراک_بگذارید 😊🙏 #پستهای_قبلی_رو_حتما_از_دست_ندید🙏🙏🙌💓🔻🌟💓🔻🌟

Read more

Media Removed

ولدت الطفلة و هي مازالت في شـهر السادس، وضعها لم يكن جيدا، فطلب الطبيب بسحب سائل النخاع للتأكد بأن الإلتهاب لم يصل الى الدماغ. ولكن مع الاسف بعد التحاليل تبين ان الإلتهاب قد اجتاح دماغ الطفلة، وقال الطبيب: "  لم يكن بيدنا اي حيلة، الباقي على الله..." تقول ام الطفلة قبل أذان المغرب ذهبت الى ساحة المشفى ... ولدت الطفلة و هي مازالت في شـهر السادس، وضعها لم يكن جيدا، فطلب الطبيب بسحب سائل النخاع للتأكد بأن الإلتهاب لم يصل الى الدماغ. ولكن مع الاسف بعد التحاليل تبين ان الإلتهاب قد اجتاح دماغ الطفلة، وقال الطبيب: "  لم يكن بيدنا اي حيلة، الباقي على الله..." تقول ام الطفلة قبل أذان المغرب ذهبت الى ساحة المشفى وانا مكسورة القلب، في تلك اللحظات كانوا يبثون صلوات الامام الرضا الخاصة من مكبرات الصوت ( اللهم صل على علي بن موسى الرضا الامام التقي النقي و...)،هنا لم استطيع ان اتمالك نفسي اجهشت بالبكاء وناديت: أريد طفلتي منك يا إمامي، ثم رجعت الى بنتي مغمومة مـهمومة وإذا كم شخص يلبسون زي خدام الحرم الإمام الرضا عليه السلام يأتون نحونا وبيدهم راية قبة العتبة الرضوية وكما يشرحون في الفلم: "كنا قاصدين قسما اخر من المشفى لا نعلم لماذا جئنا من هذا الإتجاه ،حسب الظاهر إرادة الإمام جاءت بنا إليكم..." تقول الأم بعد هذا اللقاء، قاموا بإجراء فحوصات أخرى على طفلتي وهنا انصدم الجميع حينما تيقنوا ان لم يكن هناك أي إلتهاب في بدنـها! وبعد أن فقدوا الأمل فيها قد رخصوها من المشفى صاحية معافية و نذرنا أن نأخذها الى  مدينة مشـهد إلى شخص الذي أعاد الحياة إليها.. في الصور تظهر الطفلة حينما كانت مريضة وبعدها...
.
.
#معجزه_امام_رضا_ع
#حتما_ورق_بزنید
#تگ_کنید 👉👉
موضوع از این قراره کـه این طفل معصوم توی بیمارستان خاتم الانبیـاء تهران ۶ماهه بدنیـا اومده و متاسفانـه شرایطش اصلا مساعد نبوده که تا اینکه دکترش مـیگه حتما آب نخاع رو بکشن ببینن عفونت بـه مغز رسیده یـا نـه..طبق گفته مادر این طفل، که تا بعد از ظهر کـه جواب آزمایش مـیاد خیلی سخت مـیگذره بهشون..تا اینکه جواب مـیاد و دکترش مـیگه عفونت بـه مغز رسیده و دیگه از اینجا بـه بعد....به خدا بسپارید 😢
از اینجا بـه بعد رو از زبان مادر این شفا گرفته آقا مـیخونید :
بخدا لحظه ی اذان مغرب من بـه حیـاط بیمارستان رفتم قبل از اذان داشتن صلوات خاصه امام رضا ع رو پخش مـی...دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم زدم زیر گریـه و گفتم من بچمو از شما مـیخوام...
با حال خراب وارد بخش شدم و دیدم خدام آقا دارن مـیان سمت ما...😢
همونطور کـه خودشون توضیح اونـها هم نمـیدونن چطور اومدن اونجا..
بعد از اون دیدار آزمایشی کـه برداشتن ازش بچم درون کمال تعجب خدارو شکر هیچ عفونتی نداشت دیگه و در شرایطی کـه امـیدی بهش نبود قبل از این موضوع،اما حالا داشت مرخص مـیشد..
همونجا نذر کردیم بیـاریمش مشـهد...
پیشی کـه خیلی سریع کاملا شفاش داد..

Read more

Media Removed

ولدت الطفلة و هي مازالت في شـهر السادس، وضعها لم يكن جيدا، فطلب الطبيب بسحب سائل النخاع للتأكد بأن الإلتهاب لم يصل الى الدماغ. ولكن مع الاسف بعد التحاليل تبين ان الإلتهاب قد اجتاح دماغ الطفلة، وقال الطبيب: "  لم يكن بيدنا اي حيلة، الباقي على الله..." تقول ام الطفلة قبل أذان المغرب ذهبت الى ساحة المشفى ... ولدت الطفلة و هي مازالت في شـهر السادس، وضعها لم يكن جيدا، فطلب الطبيب بسحب سائل النخاع للتأكد بأن الإلتهاب لم يصل الى الدماغ. ولكن مع الاسف بعد التحاليل تبين ان الإلتهاب قد اجتاح دماغ الطفلة، وقال الطبيب: "  لم يكن بيدنا اي حيلة، الباقي على الله..." تقول ام الطفلة قبل أذان المغرب ذهبت الى ساحة المشفى وانا مكسورة القلب، في تلك اللحظات كانوا يبثون صلوات الامام الرضا الخاصة من مكبرات الصوت ( اللهم صل على علي بن موسى الرضا الامام التقي النقي و...)،هنا لم استطيع ان اتمالك نفسي اجهشت بالبكاء وناديت: أريد طفلتي منك يا إمامي، ثم رجعت الى بنتي مغمومة مـهمومة وإذا كم شخص يلبسون زي خدام الحرم الإمام الرضا عليه السلام يأتون نحونا وبيدهم راية قبة العتبة الرضوية وكما يشرحون في الفلم: "كنا قاصدين قسما اخر من المشفى لا نعلم لماذا جئنا من هذا الإتجاه ،حسب الظاهر إرادة الإمام جاءت بنا إليكم..." تقول الأم بعد هذا اللقاء، قاموا بإجراء فحوصات أخرى على طفلتي وهنا انصدم الجميع حينما تيقنوا ان لم يكن هناك أي إلتهاب في بدنـها! وبعد أن فقدوا الأمل فيها قد رخصوها من المشفى صاحية معافية و نذرنا أن نأخذها الى  مدينة مشـهد إلى شخص الذي أعاد الحياة إليها.. في الصور تظهر الطفلة حينما كانت مريضة وبعدها...
.
.
#معجزه_امام_رضا_ع
#حتما_ورق_بزنید
#تگ_کنید 👉👉
موضوع از این قراره کـه این طفل معصوم توی بیمارستان خاتم الانبیـاء تهران ۶ماهه بدنیـا اومده و متاسفانـه شرایطش اصلا مساعد نبوده که تا اینکه دکترش مـیگه حتما آب نخاع رو بکشن ببینن عفونت بـه مغز رسیده یـا نـه..طبق گفته مادر این طفل، که تا بعد از ظهر کـه جواب آزمایش مـیاد خیلی سخت مـیگذره بهشون..تا اینکه جواب مـیاد و دکترش مـیگه عفونت بـه مغز رسیده و دیگه از اینجا بـه بعد....به خدا بسپارید 😢
از اینجا بـه بعد رو از زبان مادر این شفا گرفته آقا مـیخونید :
بخدا لحظه ی اذان مغرب من بـه حیـاط بیمارستان رفتم قبل از اذان داشتن صلوات خاصه امام رضا ع رو پخش مـی...دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم زدم زیر گریـه و گفتم من بچمو از شما مـیخوام...
با حال خراب وارد بخش شدم و دیدم خدام آقا دارن مـیان سمت ما...😢
همونطور کـه خودشون توضیح اونـها هم نمـیدونن چطور اومدن اونجا..
بعد از اون دیدار آزمایشی کـه برداشتن ازش بچم درون کمال تعجب خدارو شکر هیچ عفونتی نداشت دیگه و در شرایطی کـه امـیدی بهش نبود قبل از این موضوع،اما حالا داشت مرخص مـیشد..
همونجا نذر کردیم بیـاریمش مشـهد...
پیشی کـه خیلی سریع کاملا شفاش داد..

Read more

Media Removed

ای آزادی، تو را دوست دارم، بـه تو نیـازمندم، بـه تو عشق مـی‌ورزم، بی تو زندگی دشوار است، بی تو من هم نیستم، هستم، اما من نیستم، یک موجودی خواهم بود تو خالی، پوک، سرگردان، بی امـید، سرد، تلخ، بیزار، بد بین، کینـه دار، عقده دار، بی‌تاب، بی‌روح، بی‌دل، بی‌روشنی، بی‌شیرینی، بی‌انتظار، بیـهوده، منی بی تو، یعنی ... ای آزادی، تو را دوست دارم، بـه تو نیـازمندم، بـه تو عشق مـی‌ورزم، بی تو زندگی دشوار است، بی تو من هم نیستم، هستم، اما من نیستم، یک موجودی خواهم بود تو خالی، پوک، سرگردان، بی امـید، سرد، تلخ، بیزار، بد بین، کینـه دار، عقده دار، بی‌تاب، بی‌روح، بی‌دل، بی‌روشنی، بی‌شیرینی، بی‌انتظار، بیـهوده، منی بی تو، یعنی هیچ!
ای آزادی، بـه مـهر تو پرورده‌ام، ای آزادی، قامت بلند و آزاد تو، مناره زیبای معبد من است، ای آزادی، کبوتران معصوم و رنگین تو، دوستان همراز و آشنای من‌اند، کبوتران صلح و آشتی‌اند، پیک‌های همـه مژده‌ها و همـه پیـام‌های نوید و امـید و نوازش من‌اند.
ای آزادی، کاش با تو زندگی مـیکردم، با تو جان مـی‌دادم، کاش درون تو مـی‌دیدم، درون تو دم مـی‌زدم، درون تو مـی‌خفتم، بیدار مـی‌شدم، مـی‌نوشتم، مـی‌گفتم، حس مـیکردم، بودم.
ای آزادی من از ستم بیزارم، از بند بیزارم، از زنجیر بیزارم، از زندان بیزارم، از حکومت بیزارم، از حتما بیزارم، از هرچه و هر کـه تو را درون بند مـیکشد بیزارم.
ای آزادی، مرغک پر شکسته زیبای من، کاش مـی توانستم تو را از چنگ پاسداران وحشت، سازندگان شب و تاریکی و سرما، سازندگان دیوارها و مرزها و زندان‌ها و قلعه‌ها رهایت کنم، کاش قفست را مـی‌شکستم و در هوای پاک بی‌ابر و بی‌غبار بامدادی پروازت مـی‌دادم.
دکتر على شریعتی

Read more
یک که تا حالا خرمشـهر رفتی؟ دو نصف شب با یـه پیکان قرمز از شـهر بیرون اومدم، بعضی وقت‌ها پیـاده مـی‌شدم و به زمـین دست مـی‌زدم کـه ببینم بارون مـیاد یـا نـه، ولی زمـین خشک بود! (پدر هنوز وقتی تعریف مـی‌کند چشم‌هاش خیس مـی‌شوند، آنقدری کـه به پایین نگاه مـی‌کند و ناخودآگاه دست روی زمـین مـی‌کشد) دیگه امـیدی نبود، ... یک
تا حالا خرمشـهر رفتی؟

دو
نصف شب با یـه پیکان قرمز از شـهر بیرون اومدم، بعضی وقت‌ها پیـاده مـی‌شدم و به زمـین دست مـی‌زدم کـه ببینم بارون مـیاد یـا نـه، ولی زمـین خشک بود! (پدر هنوز وقتی تعریف مـی‌کند چشم‌هاش خیس مـی‌شوند، آنقدری کـه به پایین نگاه مـی‌کند و ناخودآگاه دست روی زمـین مـی‌کشد)

دیگه امـیدی نبود، دستور بـه عقب نشینی داده بودن، کاری هم نمـی‌شد کرد، چند روز بعد هم یک نفر بـه نام هاشمـی آخرین نفری بود کـه از شـهر بیرون اومد.

سه
رییس بـه من مـی‌گفت ریشم را کوتاه کنم، ولی پیرمرد همـیشـه دست توی ریشم مـی کشید و مـی‌گفت: ریش بـه این مـی‌گن! حتما شونـه توی ریش گیر کنـه!

من خوشحال بودم، رییس اما نمـی‌توانست روی حرف پدر شـهید جهان‌آرا چیزی بگوید!

دفتر ما زیـاد مـی‌آمد، دنبال یک چیزی بود کـه برای خرمشـهر ببرد، حالا تو بگو یک خودکار! پیرمرد آبرویش را دست گرفته بود و سنگر بـه سنگر دنبال آجر آجر گمشده‌ی شـهرش مـی‌جنگید! آجرهایی کـه هنوز خیلی‌هاشان پیدا نشده‌اند، حتی سال‌ها بعد از اینکه پیرمرد از بین ما رفت!

چهار
من آزادی خرمشـهر را توی روایت فتح ندیدم، نـه حتی توی آپارات و یوتیوب! من صحنـه‌های آزادی خرمشـهر را توی تنـهایی محمدمـهدی همت دیدم، توی خلوت پدرم، توی لبخند احمد بنادری، توی قد و قامت خم شده‌ی پدر شـهیدجهان‌آرا، توی سکوت مرتضی قربانی، توی غیبت متوسلیـان، توی خلوص شـهید احمدکاظمـی، من آزادی خرمشـهر را توی نوحه ممد نبودی ببینی دیدم! من آزادی خرمشـهر را هنوز مـی‌بینم.

هرجایی غیر از خرمشـهر کـه بگویی آزادی خرمشـهر را دیده‌ام!

پنج
چی شده؟! چی شده کـه جنگ بـه اون سختی رو بردیم ولی از بعد دوزار ده شاهی حساب و کتاب زندگی مردم بر نمـیایم؟! نکنـه خنجر خوردیم؟! کی داره خیـانت مـی‌کنـه؟! خون تک تک مردمـی کـه خون دل مـی‌خورن گردن ماست، چه کاره‌ای باشیم و چه نباشیم، وای اگه جواب ما نگاه باشد!

شش
شـهیدمحمدعلی جهان‌آرا: بچه‌ها، اگر شـهر سقوط کرد آن را دوباره فتح خواهیم کرد؛ مواظب باشید کـه ایمانتان سقوط نکند.

پ‌ن یک
بچه‌ها، ایمان‌مان سقوط نکند!

پ‌ن دو
مکالمـه بیسیم شـهید احمدکاظمـی درون زمان آزادسازی خرمشـهر

پ‌ن سه
شادی روح امام و شـهدا صلوات

#مرتضی_درخشان #خرمشـهر #ایمان #جهان_آرا #جبهه #شـهید #شـهادت #مع_حرم #دفاع_مقدس #ومن_الله_التوفیق

Read more

Media Removed

. یک روز خیلی اتفاقی درِ اتاق برادرم رو باز کردم و دیدم زیر پتو وول مـی‌خوره. با حالت معذب و مـهیجی پتو رو کنار زدم و دیدم اول صبحی اصرار داره با کارد کره‌خوری رگش رو بزنـه. به منظور رهاییش از دام ، بهش گفتم: . + بحران مالِ آدم‌های مـهمـه. یکیش همـین توماس. . - توماس؟ کدوم توماس؟ . + مگه تو چندتا توماس ... .
یک روز خیلی اتفاقی درِ اتاق برادرم رو باز کردم و دیدم زیر پتو وول مـی‌خوره. با حالت معذب و مـهیجی پتو رو کنار زدم و دیدم اول صبحی اصرار داره با کارد کره‌خوری رگش رو بزنـه. به منظور رهاییش از دام ، بهش گفتم:
.
+ بحران مالِ آدم‌های مـهمـه. یکیش همـین توماس.
.
- توماس؟ کدوم توماس؟
.
+ مگه تو چندتا توماس مـی‌شناسی؟
.
- توماس مولر؟
.
+ نـه بابا من منظورم ادیسونـه. خب حالا. ولش کن. ادیسون گفته: «من نمـی‌گویم هزاران بار شکست خوردم، بلکه مـی‌گویم من کشف کردم کـه هزار راه به منظور شکست خوردن وجود دارد.» خدا مـی‌دونـه این ادیسون چقدر بـه فنا رفته کـه دیگه جلو درون و همساده مجبور شده این حرف رو بزنـه. ولی کلاس خودش رو پایین نیـاورده و تازه این هم پای کشفیـات خودش گذاشته. پا شد بره کنـه؟
.
یـا بتهوون؛ مـیگه: «بهترین لحظات زندگی من لحظاتی بود کـه در خواب گذراندم.»
.
تو فقط حساب کن این زندگی واقعیش دیگه چی بوده! ولی یـه‌کم خوابیده، حالش خوب شده، بعد باز پا شده نشسته پای پیـانو و کاراش. والا، خودشو کشت؟
.
همـین هاروکی موراکامـی، کـه هی کتاباش رو کادو مـی‌کنی با روبان صورتی مـیدی بـه دوستات! مـیگه: «تا وقتی بـه جایی کـه داری مـی‌روی نرسیده‌ای، هرگز بـه پشت سرت نگاه نکن.»
.
این هم معلومـه دلش از دست فک و فامـیل و حرف و حدیثا خون بوده. با خودش گفته مـیرم و پشت سرم هم نگاه نمـی‌کنم ولی بعد کـه به یـه جایی رسید، راه بـه راه شوآفِ موفقیتاش رو کرد.

اون چاقوی کره‌خوری هم بده بـه من. اگه حرفام نتیجه نداد فردا صبح با شیر فاسد کن.

برادرم رو بـه من کرد و گفت: آره حق با توئه؛ چون حتی چرچیل هم گفته: «بزرگ‌ترین درس زندگی این هست که گاهی احمق‌ها هم درست مـی‌گویند.»

Read more

Media Removed

#یـادداشت_هایی_که_هیچ_وقت_منتشر_نشدند #شماره_هجدهم #روز_قلم سه ماهه مـی خوام یک رمان جدید رو شروع کنم اما همـین کـه طرح داستان رو توی سرم مرور مـی‌کنم بـه عامـه‌پسندترین داستانی کـه تا بـه حال خوندم مـی‌رسم. داستان دوست داشتن من و تو خیلی زرده مثل همون رمان‌هایی کـه هممون تو 15 -16 سالگی خوندیم و گاهی ... #یـادداشت_هایی_که_هیچ_وقت_منتشر_نشدند
#شماره_هجدهم
#روز_قلم
سه ماهه مـی خوام یک رمان جدید رو شروع کنم اما همـین کـه طرح داستان رو توی سرم مرور مـی‌کنم بـه عامـه‌پسندترین داستانی کـه تا بـه حال خوندم مـی‌رسم. داستان دوست داشتن من و تو خیلی زرده مثل همون رمان‌هایی کـه هممون تو 15 -16 سالگی خوندیم و گاهی باهاش اشک ریخیتم و گاهی چنان بلند بلند خندیم کـه از کنارمون با تعجب رد شده و یک جوری نگاه مون کرده کـه انگار دیوونـه دیده. من عاشق شدم و چند وقته کـه دستم بـه شعر نوشتن نمـیره، من ذاتا تلخ نویسم و شاید این رو از مادربزرگ خدا بیـامرزم بـه ارث بردم کـه همـیشـه درون حال نگاه بـه تلخی های زندگیش بود. من حتی عاشقانـه هام سیـاه و تلخه. من زخم خوردم. فکر کن سه بار زندگیت رو بزاری به منظور آدم‌هایی کـه خودشون اومدن و خودشون رفتن. آدمایی کـه تا اومدی بـه موندشون عادت کنی، دیدی جا تره و بچه نیست و تا اومدی بـه رفتنشون عادت کنی، دیدی کـه دوراشون رو زدن و برگشتن. خداییش شما جای من بودید دچار پارادکس‌های شخصیتی نمـی‌شدید؟ داستان من با داستان‌های پلیسی فرق داشت، نـه سر داشت نـه ته. نـه رئال بود و نـه سورئال. نـه اکشن بود نـه عاشقانـه. ژانر بود اما تو هیچ کدوم از ژانرهایی کـه تا بـه حال دیدم و خوندم جا نمـیشد. خیلی سخته سه بار یک رمان رو بنویسی پاره کنی بریزی دور. خیلی سخته شخصیت‌هایی کـه تو سروشکل بهشون دادی از داستان هات فرار کنن و به اول شخص زندگی افرادی تبدیل بشن و تو رو مجبور کنن کـه از این بـه بعد از زاویـه سوم شخص بهشون نگاه کنی؛ چراکه اگر راوی اول شخص بشـه چنان بلایی سرشون مـیاره کـه همـه آدم‌هایی کـه اون رو مـی‌خونن ندیده ازش متنفر بشن. من استاد اغراق بودم. فقط کافی بود از یکی بد بگم که تا همـه آدم‌هایی کـه من رو مـی‌شناختن ازش متنفر بشن یـا یک جوری ازشون تعریف کنم کـه طرف روزی سه باز زنگ بزنـه که تا بخواد شخصیت اول زندگیم رو ببینـه. زن‌ها معمولا عصبی کـه مـیشن یـا موهاشون رو کوتاه مـی کنن و یـا یک گوشـه مـی‌شینن و شروع مـی کنن بـه لاک زدن بـه ناخن‌هاشون و مردها معمولا تو چنین شرایطی یـه سیگار دستشون مـی‌گیرن و انقدر از این ور بـه اون ور مـی‌رن کـه سر خودشون هم گیج مـیره؛ اما من واقعا نـه توان راه رفتن داشتم و نـه روم مـی‌شد، انگشتهای لاک خوردم رو بهی نشون بدم. راستش چند باری لاک خ و ده که تا انگشتم رو لاک زدم اما آب از آب تکون نخورد؛ تنـها چاره من این بود کـه یـادداشت‌هایی رو بنویسم کـه نـه قراره کتاب بشن و نـه قراره هیچ روزنامـه‌ای دست بـه انتشارشون بزنـه.
#شـهاب_دارابیـان
#روز_قلم #یـادداشت
عکس:
@afsoonabbac

Read more

Media Removed

یـه گوشـه وایستادمٌ برنامـه ی اسنپ رو باز کردم و بعد از انتخابِ مبدأ و مقصد منتظر شدم که تا ماشین بیـاد، رانندش یـه پسر تقریبأ ۲۶ ساله بود با یـه پراید نقره ایِ نـه چندان سالم که تا سوار شدم شیشـه هاشو آورد بالا و کولر ماشینٌ روشن کرد، تو دلم گفتم "چقدر خوب کـه حالِ مسافر براش مـهمـه " ... کم کم داشتیم بـه مقصد مـیرسیدیم، ... 🍃
یـه گوشـه وایستادمٌ برنامـه ی اسنپ رو باز کردم و بعد از انتخابِ مبدأ و مقصد منتظر شدم که تا ماشین بیـاد، رانندش یـه پسر تقریبأ ۲۶ ساله بود با یـه پراید نقره ایِ نـه چندان سالم که تا سوار شدم شیشـه هاشو آورد بالا و کولر ماشینٌ روشن کرد، تو دلم گفتم "چقدر خوب کـه حالِ مسافر براش مـهمـه " ... کم کم داشتیم بـه مقصد مـیرسیدیم، کیف پولمو باز کردم و دیدم ۵ هزار تومن بیشترنیست، کارتمو برداشتم و خواستم آنلاین پرداخت کنم کـه موجودی اونم کافی نبود از طرفی شارژ گوشیمم تموم شده بود و نمـیتونستم بهی زنگ ب و بگم بـه این کارتم پول واریز کنـه، با نگرانی گفتم "آقا من الان دیدم تو کیفم پول کم دارم، اون کارتمم کـه رمز دوم داره واسه پرداخت آنلاین موجودیش کافی نیست مـیشـه هرجا عابربانک یـا مغازه دیدین وایستین من پول بگیرم تقدیمتون کنم؟! " بدون اینکه تو آینـه بهم نگاه کنـه گفت: آره مشکلی نداره اما تو این مسیر نـه عابربانک هست نـه مغازه گفتم: بعد مـیشـه من شماره کارت ازتون بگیرم و به حسابتون واریز کنم هرجا عابربانک دیدم؟! گفت ایرادی نداره، کارتشو بهم داد که تا شمارشو یـادداشت کنم،
با خودم گفتم "الان حتما فکر مـیکنـه من دارم چاخان مـیگم و مـیخوام پولشو ندم و برم " کارتشو بهش بعد دادم و گفتم "مـیدونم این روزا یکم مردم سخت بـه هم اعتماد مـیکنن اما بـه من اعتماد کنید و نگران نباشید چون دروغ نگفتم اولین عابربانکی کـه ببینم واریز مـیکنم " با صدایی کـه معلوم بود داره لبخند مـیزنـه گفت: نـه بابا این چه حرفیـه مبلغ قابل داری کـه نیست بعدشم پیش مـیاد دیگه عیبی نداره کـه ...
به مقصد رسیده بودم، موقع پیـاده شدن دوباره گفتم "واریز مـیکنما " خندید و خظی کرد، منم سوار اتوبوس شدم و راهی بـه سمتِ خونـه که تا رسیدم بـه محل اولین عابربانکی کـه دیدم رفتم سمتشو، موقع زدنِ مبلغ آگاهانـه اضافه زدم فقط واسه اینکه تشویق بشـه و اگه یـه روزی این اتفاق واسه هرکی افتاد بازم همـین واکنش رو نشون بده .... راضیَم از کاری کـه کردم، راضیَم از اینکه اعتماد آدما بـه هم هنوزم پابرجاست و تو این شـهر شلوغ هنوزم نوایِ همو داریم!
.
#روزمرگیـام
#اعتماد
#ماجراهای_منو_مردم .....
@nazi_abedinpur
.
.
📷: @negar.sabaghpoor .
.
#گیلان #شمال

Read more

Media Removed

. درون عكس بالا دانش آموز بودم و در پايينى معلم. "ماجراى عكس پايين" يا "گاهى براى ما خودِ اين راه، مقصد هست يك جاده با فراز و نشيب آنچنان كه هست" روزهاى آخر تدريس براى من ٣ماه بعد از زادروزم تولد گرفته و روى كيك شمع ٤٨ سالگى گذاشته بودند. ده سال درون محاسبه اشتباه كرده اند. درون حقيقت نُه سال و نُه ماه! اين ... .
در عكس بالا دانش آموز بودم و در پايينى معلم.
💎 "ماجراى عكس پايين"
يا
"گاهى براى ما خودِ اين راه، مقصد است
يك جاده با فراز و نشيب آنچنان كه هست"
روزهاى آخر تدريس براى من ٣ماه بعد از زادروزم تولد گرفته و روى كيك شمع ٤٨ سالگى گذاشته بودند. ده سال درون محاسبه اشتباه كرده اند. درون حقيقت نُه سال و نُه ماه!
اين البته يك حُسن داشت.
فهميدم ٤٨سالگى چندان فرقى با ٣٨سالگى نخواهد داشت، نـه خيلى بهتر نـه خيلى بدتر. فقط ممكن هست بعضي چيزها كه امروز درون زندگى جريان دارد آن روز جور ديگر باشد ولى خورشيد از همان سمت درون مى آيد كه درون ٣٨ يا ٢٨سالگى درآمده.
.
💎"ماجراى عكس بالا"
يا
"ماند درون كودكىِ شَرّم و هى بازى كرد
خواست که تا قهر كند، بُغض كند، ناز نشد"
👇🏼
دوم راهنمايى
شبى كه عكس بـه دستم رسيد سرم گيج رفت، از شتاب زمان؟ نـه!
مثل كسى كه از بالاي يك سُرسُره ى بلند هُلش داده اند پايين، دلم ريخت و سُر خوردم و افتادم بـه اردىبهشت١٣٧٢.
حس دانش آموزى را داشتم كه بايد كيف مدرسه اش را ببندد و برود بـه رختخواب.
از هول اينكه بايد فردا از جلوى "آقاى دلدار" رد شوم درون حالى كه دستهايش را پشت كمرش زده و دارد با چشمان خشم آلود و سردش عبورم را نگاه ميكند هرّى دلم ريخت.
مات، بـه عكس خيره شدم.
"دلدار" مرا دوست نداشت، حتى مطمئن بودم از من بدش مى آيد. بـه هرحال نـه چندان سر براه، درعوض بسيار هم شرّ و بدقلق بودم، هرچند باهوش.
مرد داخل عكس "مـهدى نوابى" معلم پرورشي بود. دوستش داشتم. مثل خودمان بود.
گفتم بـه "نوابى" فكر كنم. بـه چيزهاي خوب.
اين سال بودكه اولين چيز موزونم را نوشتم. "رضوانيان" معلم انشا گفت درباره حقيقت بنويسيد. نظمى ساخته بودم با دغدغه هاى كودكانـه. بيست داد و تشويقم كرد.
من و "سازور" درون يك نيمكت مىنشستيم. بلند شدم درس جواب بدهم. که تا نشستم سوزشي عميق که تا بيخ كشاله رانم را سوزاند. پرگارِ سازور بود. داد زدم و معلم ديني با اُردنگى مرا فرستاد پيش "دلدار".
من هم شعر اعتراضى سرودم؛ "آرزو دارم حقيقت رو شود"😄
ظاهراً همـه چيز هنوز بـه "دلدار" ختم مى شود.
در رختخواب غلت زدم.
با دلهره فكر كردم ممكن هست صبح كه بيدار شوم ارديبهشت ٧٢ باشد. الان، الان هست يا سال ٧٢؟ ياد آن حكيمِ چينى افتادم:
"دیشب خواب دیدم کـه پروانـه ام و امروز وقتی بیدار شدم نمى دانم حقیقتا انسانی هستم کـه خواب دیدم پروانـه ام یـا پروانـه ای کـه خواب مـی بینم انسانم."
رياضى داشتيم با "صدورى" يا تاريخ با "صالح"!؟
نـه ممكن نيست!
نگاه ميكنم بـه عكس.
سازور، كاشانيان، صميميت، اعلانى... همـه قرار هست فردا بيايند!؟
اميدوارم بيايند. بهرحال من كه مى روم.
.

Read more

Media Removed

#قشم #زندگی #ایرانی #ایرانمون #اسکله_شـهید_ذاکری # من هیچ وقت حرف دیگران روم تاثیر نداره و برام مـهم نیست دیگران درون موردم چی فکر مـیکنن و چه قضاوتی دارند راه خودمو مـیرم هر چند همـه فکر کنند کـه اشتباهه فقط کافیـه خودم تشخیص بدم کـه مسیرم درسته!!! یکم تند بود حالا راههای زیـادی به منظور بیـانش هست ولی بـه نظرم ... #قشم #زندگی #ایرانی #ایرانمون #اسکله_شـهید_ذاکری #
من هیچ وقت حرف دیگران روم تاثیر نداره و برام مـهم نیست دیگران درون موردم چی فکر مـیکنن و چه قضاوتی دارند راه خودمو مـیرم هر چند همـه فکر کنند کـه اشتباهه فقط کافیـه خودم تشخیص بدم کـه مسیرم درسته!!!
یکم تند بود حالا راههای زیـادی به منظور بیـانش هست ولی بـه نظرم دروغیـه کـه خیلی هامون بـه خودمون مـیگیم منم زیـاد گفتم.حداقل تو سالهایی کـه داشتم زندگی رو مـیشناختم ولی فکر مـیکردم شناختمش.
الان کـه شناختم از چند دهه زندگیم کامل شده بـه عقب کـه نگاه مـیکنم منم خیلی از زمانـهای زندگیمو بخاطر حرف دیگران یـا دیگری باختم.
یـا گاهی برداشت اشتباه دیگرانو باور کردم یـا گاهی بخاطر اینکه بـه دیگری ثابت کنم اشتباه کرده زیـادی زور زدم و شاید از مسیرم منحرف شدم.
همـین الانم گاهی این اتفاق برام مـیافته اونم زمانیـه کـه مـیام خونـه و جلوی درب پارکینگ مـیخوام دنده عقب برم داخل از بد روزگار یـه ماشین سر مـیرسه و منتظره من برم داخل که تا از کوچه رد بشـه از نگاه نیش دار راننده متوجه مـیشم داره مـیگه ای بابا خانم تورو چه بـه دنده عقب داخل پارکینگ رفتن وقت مارو گرفتی،بوق،بوق
منم مـیگم صبر کن یـه حالی ازت بگیرم فکر کردی چون بلد نیستم و دقیقا همون لحظه اس کـه ماشینی کـه همـیشـه با یـه فرمون دنده عقب مـیاد تو پارکینگ اصلا از چارچوب درون رد نمـیشـه انگار ماشین بزرگ شده یـا درون پارگینگ کوچیک.
حالا نشدم بـه جهنم برو بگو زنـه رانندگی بلد نبود ولی قضیـه رو اونجایی باختم کـه بخاطر نگاه دیگران کلا مسیر زندگی رو اشتباه رفتم یـا درکمو از یـه برهه زمانی از دست دادم.
مـهم ترینش زمانی بود کـه ازدواج کردم و همـه چیزو خودم انتخاب کردم و حرف بی منطقی برام اهمـیت نداشت ولی نمـیدونستم ناخواسته بخاطر پچ پچ های کورکورانـه بعضی ها ،احمقانـه باور کرده بودم کـه یـه زن سن بالا هستم و اینو زمانی متوجه شدم کـه یـه ه بیست و هشت ساله تازه عروس دیدم ترگل برگل و چند سالی جوان تر از من.حس مـیکردم چقدر زود زندگی رو شروع کرده و براش دعای خیر کردم و کم کم‌متوجه شدم من سالهای بیست و هشت سالگی که تا سی و سه سالگی رو زندگی کردم خیلی هم خوب ولی نـه با حس یـه خانم جوان چون اون پچ پچ هارو باور کرده بودم و از بیست و هشت سالگی به منظور مدت چند سال با یـه حس دیگه زندگی کرده بودم و به راحتی حرف اونا روی حسی کـه باید بـه بهترین سالهای زندگیم مـیداشتم،تاثیر گذاشته بود.
الان چند ساله هر روز زندگی مـیکنم و هر روز خودمو تو آیینـه نگاه مـیکنم و مـیگم که تا زمانی جوان و زیبا هستی کـه حس مـیکنی جوان و زیبایی حتی اگر یـه خانم درون استانـه شصت سالگی باشی مثل مادرت کـه هنوزم زیباست.

Read more

Media Removed

از یک آدم موفق کـه زندگی سخت و پرتلاطمـی داشت خواستند عصاره زندگی خود را درون یک کتاب بنویسد. او کتابی چهار برگی نوشت بـه اسم "چهار فصل زندگی من" و در هر برگه یک فصل زندگی خود را بـه شکل زیر نوشت. فصل اول زندگی من: از خیـابانی عبور مـی‌کردم. چاله‌ای را ندیدم. داخل آن افتادم. زمـین و آسمان را بـه خاطر این چاله نفرین ... از یک آدم موفق کـه زندگی سخت و پرتلاطمـی داشت خواستند عصاره زندگی خود را درون یک کتاب بنویسد. او کتابی چهار برگی نوشت بـه اسم "چهار فصل زندگی من" و در هر برگه یک فصل زندگی خود را بـه شکل زیر نوشت.
فصل اول زندگی من: از خیـابانی عبور مـی‌کردم. چاله‌ای را ندیدم. داخل آن افتادم. زمـین و آسمان را بـه خاطر این چاله نفرین کردم. خیلی سختی دیدم که تا توانستم خودم را از آن چاله بیرون بکشم. اما سرانجام با تلاش و زحمت موفق شدم دوباره سرپا بایستم.

فصل دوم زندگی من: دوباره از آن خیـابان عبور مـی‌کردم. چاله را دیدم اما خودم را بـه ندیدن زدم. دوباره داخل همان چاله افتادم. این بار خودم را هم بـه خاطر چشم بستن سرزنش کردم. باز هم با سختی زیـاد موفق شدم خودم را از آن چاله بیرون بکشانم. هر چند این بار مدت کمتری وقت گرفت اما سختی‌ها و دشواری کار انگار بیشتر بود. به‌خصوص آن‌‌که بخشی از تقصیر و کوتاهی ندیدن چاله بـه گردن خودم بود.
فصل سوم زندگی من: دوباره از آن خیـابان گذشتم. چاله را دیدم. اما این بار احتیـاط کردم و از آن فاصله گرفتم و در حالی کـه به شدت مـی‌ترسیدم چاله را دور زدم و از آن دور شدم.
فصل چهارم زندگی من: خیـابان را عوض کردم! و از آن بـه بعد بود کـه همـیشـه موفق بودم.
__
برای ورود بـه وبسایت روی لینک موجود درون بیو کلیک کنید ✌️ وب سايت ما
http://irantour24.com ———————————– #انرژی #مثبت #کلیپ_انگیزشی #امـید #انگیزه #هدف #پول #سرعت #عشق #موفق #پیشرفت #موفقیت #تفکر #آرامش #پرواز #زندگی #مصمم #صبح #اعتماد_به_نفس #تور_داخلی #تور_لحظه_آخری #تور_خارجی

Read more

Media Removed

84: کل راه و طول خرید ساکت بودم. اصن رو مودش نبودم و فقط مـیخواستم زودتر تموم شـه برم و بخوابم. پشت سر ا راه مـیرفتم کـه همشون یـهو رفتن تو مغازه ی شنل! مارک مورد علاقم؛ ولی اصن حوصله امتحان لباسا یـا هر چیز دیگه ای رو نداشتم. قدم زدم سمت جلو که تا رسیدم بـه یـه مغازه لباس بچه. همـینطوری مشغول تماشای ... 84:
کل راه و طول خرید ساکت بودم. اصن رو مودش نبودم و فقط مـیخواستم زودتر تموم شـه برم و بخوابم.
پشت سر ا راه مـیرفتم کـه همشون یـهو رفتن تو مغازه ی شنل!
مارک مورد علاقم؛ ولی اصن حوصله امتحان لباسا یـا هر چیز دیگه ای رو نداشتم.
قدم زدم سمت جلو که تا رسیدم بـه یـه مغازه لباس بچه.
همـینطوری مشغول تماشای ویترین بودم کـه چشمم بـه یـه جفت کفش بچگونـه ی گوگولی افتاد.
خیلی کوچیک بود ینیدوتا انگشت دستم مـیرفت فقط! ونـه هم بود روش گل های خیلی ریز صورتی روشن و تیره داشت. اینقد بامزه و خوشگل بود مـیخواستم بخورمش :|
کم مونده بود برم توی شیشـه کـه با شنیدن صدای آشنایی آهی کشیدم و برگشتم طرفش.
نایل با خنده گفت: اندازت نمـیشـه ها!
برگشتم طرف ویترین و چیزی نگفتم. درواقع حرفی نداشتم.
باز ذل زدم بـه کفشا که تا اینکه یـهو از دهنم پرید: مـیخوامش!
کاملا مثل بچه ها کوچولوها کف دوتا دستامو چسبونده بودم و به شیشـه ی ویتریون و دلم اونو مـیخواست! اصلنم نمـیدونستم واسه چی! نـه بچه دارم نـه بچه ای اصن تو یـه دوستا و فامـیلا هست فقط مـیخواستمش!
دیدم صداش درون نمـیاد برگشتم سمتش.
با تعجب بهم خیره شده بود.
-ها چیـه؟ خب مـیخوامش دیگه و مـیخرمش!
خواستم برم تو کـه هری اومد و زد بـه پشت نایل و گفت: بیـا بریم این مغازه کـه پیدا کردیم مـیخوایم لباس های ست بگیریم به منظور مراسم بعدی حالا هر چی بود. هی رکسی تو هم بیـا نظر بده!
سرمو تکون دادم و هری رفت یکم اونور تو یـه مغازه لباس مردونـه و پشت سرشم لویی رفت تو.
نایل کـه عین برج زهرمار وایساده بود اونجا خودم رفتم تو. یـه جفت کفش کوچیکه دیگه مـیذارمش تو قفسه ای چیزی! (زده بـه سرش:|)
رفتم تو و سلام دادم ولی هیشکی جواب نداد! ای بابا!
یـهو صدای باز شدن درون اومد کـه برگشتم دیدم نایله.
برگشتم طرف پیشخوان و نگاهی بـه اون پشت انداختم و داد زدم: سلام!!
بعد از چند ثانیـه صدای پیرزنی از اتاقک بالا اومد: الان مـیام! یکم صبر کن جون!
خیلی آروم از پله ها پایین اومد همونطور کـه غر غر مـیکرد رفت طرف پیشخوان و عینکشو از زیر مـیز درون اورد و زد بـه چشماش و رو بـه من گفت: چیزی مـیخوای؟
لبخندی زدم و گفتم: بله! اون جفت کفش عروسکی رو مـیخوام کـه توی ویترین دارین.
پشتش رو کرد بـه طرفم و تو یـه قفسه پر از جعبه دنبال چیزی گشت.
با غر گفت: من خیلی بـه جای وسایل عادت نکردم، راستش مغازه مال مـه امروز نتونست بیـاد منو فرستاد.
بعد از چند ثانیـه گشتن برگشت و گفت: نمـیدونم کجاست!
کامنت:

Read more

. بعضی روزا انگار زمان متوقفه. درد و رنج‌ها و غصه‌های روزهای عادی رو حس نمـی‌کنی. مگه چند روز از این مدلیـا پیش مـیاد؟ مگه چقدر مـی‌شـه آدم به منظور یـه روز همـه دغدغه‌هاش رو بذاره پشت در؟ . شاید ده روز هم از اون پست زندگی موازی و عخونـه‌های ایده آلمون نگذشته؛ من پا گذاشتم تو خونـه‌ای کـه خیلی نزدیک بود بهش.. ... .
بعضی روزا انگار زمان متوقفه. درد و رنج‌ها و غصه‌های روزهای عادی رو حس نمـی‌کنی. مگه چند روز از این مدلیـا پیش مـیاد؟ مگه چقدر مـی‌شـه آدم به منظور یـه روز همـه دغدغه‌هاش رو بذاره پشت در؟
.
شاید ده روز هم از اون پست زندگی موازی و عخونـه‌های ایده آلمون نگذشته؛ من پا گذاشتم تو خونـه‌ای کـه خیلی نزدیک بود بهش.. من بـه نشونـه‌ها خیلی اعتقاد دارم.
من بـه نظریـه‌ی "شش درجه‌ی جدایی" هم خیلیییییی اعتقاد دارم. (همون نظریـه کـه مـی‌گه بین شما و هرررر آدمـی کـه تو ذهنتون مـیاد، تنـها شش نفر فاصله‌ست و یـا درون طول عمرتون بـه اون شش نفر برمـی‌خورین و به اون آدم تو ذهنتون مـی‌رسین، یـا ممکنـه که تا الآن فقط یکی دوتاش رو دیده باشین و هنوز راه باشـه..)
#6degreesofseperation
.
دیروز انقدر بورژوآ بود کـه اصن نگم!
یـه طرف نیما از اورجین‌های مختلف دنیـا قهوه دم مـی‌کرد، یـه طرف سارا از جمع الهام مـی‌گرفت و قطعه موسیقی مـی‌ساخت، یـه طرف راجع بـه انواع کاج درون دنیـا مطالعه مـی‌.
و من احساس مـی‌کردم حتما با تمام حواسم، گوش و چشم و لامسه و .. حتی دوربین همـه چیز رو جذب کنم. چون یـه روز خاصه کـه از زندگی عادی دوره. من پامو کـه بذارم بیرون، دیگه دنیـا انقدر پرفکت نیست.
("این واژه بـه دستهٔ بالاتر یـا مرفه وسرمایـه دار درون جامعه اطلاق مـی‌شود. این دسته قدرت خود را از استخدام، آموزش و ثروت به دست مـی‌آورند و نـه لزوماً ازاشراف‌زادگی."
به این دلیل گفتم بورژوآ کـه یکی از معانی این کلمـه بـه قدرتی کـه از علم و آموزش مـیاد تعلق داره و واقعا همـه درون مورد مسائلی حرف مـی‌زدیم کهعلم داشتیم. و منظور من تنـها همـین بخش بود و قشنگ مـی‌شـه کـه به منظور من اهمـیت بدین نـه تصورات خودتون.)
.
تو راه برگشت با نیما حرف مـی‌زدیم که، ما چیزی کـه تقریبا خیلی بـه دنیـای ایده‌آل تو ذهنمونـه رو دیدیم و لمس کردیم و زندگی کردیم. حالآ مـی‌دونیم چقدر حتما کار کنیم که تا بهش برسیم. حالآ تکلیفمون با خودمون مشخص‌تره..
و از این لذت مـی‌بریم کـه زندگیمون هر روز داره شکل بیشتری مـی‌گیره و یـه آینده‌ی نامعلوم کـه عین پازل مـی‌مونـه، چجوری قطعه قطعه‌هاش رو باهم پیدا مـی‌کنیم.
.
من پونصد مـیلیون عگرفتم از این خونـه که تا بعدا یـادم بمونـه حرفش رو زدم و به چشم دیدم و چقدر بعدها به منظور رسیدن بهش تلاش مـی‌کنم.
(البته کـه برای عگرفتن اجازه هم گرفتم.)
و شاید فک کنین هر پونصد مـیلیونش رو شیر نمـی‌کنم و چشماتون خون نمـیاد، کـه باید بگم #هارهورهیر!
.
دلم به منظور اون سگ گنده‌های دلبر تنگ شده.
ببینین کی بی‌جنبه‌ترین عالم هستیـه؟

Read more

Media Removed

. @glvaay نمـی‌دونم گلشید رو چقدر مـی‌شناسین، ولی من همـیشـه نگرانش مـی‌شم از بس کار مـی‌کنـه :)))) و خب از طرفی اخلاق‌های کاریش رو همـیشـه پسِ ذهنم دارم وقتی خسته مـی‌شم بـه این فک مـی‌کنم کـه خب ببین اون اصن خسته نمـی‌شـه، و تاااازه نـه تنـها خسته نمـی‌شـه، هی مـی‌شینـه برنامـه‌ریزی مـی‌کنـه لایو با آدمای موفق که تا مردم ... .
@glvaay
نمـی‌دونم گلشید رو چقدر مـی‌شناسین، ولی من همـیشـه نگرانش مـی‌شم از بس کار مـی‌کنـه :)))) و خب از طرفی اخلاق‌های کاریش رو همـیشـه پسِ ذهنم دارم وقتی خسته مـی‌شم بـه این فک مـی‌کنم کـه خب ببین اون اصن خسته نمـی‌شـه، و تاااازه نـه تنـها خسته نمـی‌شـه، هی مـی‌شینـه برنامـه‌ریزی مـی‌کنـه لایو با آدمای موفق که تا مردم سوالاتشون رو ازشون بپرسون و خلاصه داره واااقعا کلمـه‌ی اینفلوئنسر رو معنا مـی‌بخشـه.
خیلی از لایوهاش رو تو یوتیوب دیدم و خیلیـاشو تیکه تیکه وسط کار و اینا.. و واقعا همـیشـه مـی‌گفتم بابا دمش گرم کـه این همـه مـی‌ره تو دلِ مردم!
بعد یـه روز بـه من دایرکت داد ژاله مـیای لایو دوتایی بذاریم؟
بعد من اینجوری کـه خب لابد مـی‌خواد منو نشون بده خب حالآ اونارو دیدین، بیـاین این حاصل ازدواج فامـیلی رو هم ببینین، بعد هی توهم مـی‌زدم جمع فالوئرای اون و فالوئرای من کنار هم نشستند بـه من مـی‌خندن :))))))) واسه همـین اولش اینجوری بودم کـه خب جواب دایرکتشو ندم کـه مثلا ندیدم و مسخره‌ی ملت نشم :))))))
بعد دیگه خلاصه جواب دادم و تو مایـه‌ها کـه از چیزی مـی‌ترسی با سر بروو اینا و اونم گفت راجع بـه کارم و درسم و اینکه کار تو ایران بـه عنوان یـه خانوم، [فقط زنده‌م حتی :))]، یـا حتی شایدی ازم سوالی داره و فلان..
خلاصه کهههه.. بله :) قرار شد لایو داشته باشیم و حقیقتا یـه ماهه بخاطرش ذوق و استرس دارم و حتی چی بپوشم و اینا؟ :)))
.
من با گلشید روز چهارشنبه، ۱۷ مرداد؛ راجع بـه این موضوعات حرف خواهم زد:
شغلم، درس‌هایی کـه خوندم، و کمـی از رابطه و زندگیم و چکیده‌ای از چی شد کـه این شد و فلان!
ولی اگر سوالی دارید همـین‌جا از من بپرسید، من از بین همـه‌ی سوالات، پرتکرار هارو انتخاب مـی‌کنم و در کنار گلشید باهم، با شما، صحبت خواهیم کرد!
[ساعتش رو متعاقبا اعلام خواهیم کرد.]
.
پ.ن: @glvaay گلشید من وقتی شروع بـه صحبت مـی‌کنم معمولا سخت مـی‌شـه متوقفم کرد :)))) این وظیفه‌ی خطیر رو حتما به دوش بکشی!

Read more

Media Removed

. یـه روز کـه از خواب بیدار مـیشم مـیبینم چهل و هفت سالمـه اونموقع ترکیب شده دل و مغز باهم مـیبینم رویـامو آتیش زدم صورتمو آب مـی یـه سیگار بعد فندک از آهنگای جوونیم فستیوال جمع کردم چه مـیدونم سورنا و بی باک،بهرام و پوتک و... دستمو کردمموهام دیدم چه کَمَن و آروم پوک زدم و پر کردم شکممو با دود جلو ... .
یـه روز کـه از خواب بیدار مـیشم مـیبینم چهل و هفت سالمـه
اونموقع ترکیب شده دل و مغز باهم
مـیبینم رویـامو آتیش زدم
صورتمو آب مـی
یـه سیگار بعد فندک
از آهنگای جوونیم فستیوال جمع کردم
چه مـیدونم سورنا و بی باک،بهرام و پوتک و...
دستمو کردمموهام دیدم چه کَمَن
و آروم پوک زدم و پر کردم شکممو با دود
جلو آینـه،چطوری نادون؟
من دیدم با چشمام کـه مدیره شرکتم
ساعتو نگاه کردم چیزی نمونده که تا جلسه شروع شـه هنوز خیـابونا شلوغه
حدودِ یـه ساعت بعد شروع کردم بـه همـه سلام و حاضر
حاضری باورم کنی نگاهِ بُرَندَش
حتی آهن هم برید
چشمای پر از شک من بـه علاوه ی موهای بور اون مساویـه بیست و نُه سالِ پیش روزای خوبِ من
مرسی کـه هستی
فکر مـیکردم تو کل جهانی من استیوِن هاوکینگ
مـیشناسمت مثل ما چند نفر رو زمـینن
چند ماه بعد هم ازدواج کرد منم زود پ و رفتم از اینجا
.
رویـا دنیـا کُلِش ازم افتاد
افتاد
افتاد با اشک سیگار تف هام
وقتی غرق مـیشد توو باد،کشتی هام توو آب
کجا بودین ببینین؟
.
قدیما نـه ولی الان کـه راضی ام
سوارِ ماشینم،تنـها
توو فکر اینم کل صندلی هاشو بردارم
تا هرکی دید بفهمـه خودم خواستم
توو آینـه ی ماشین خودمو مـیبینم
شبیـه آدم با کلاسام
هروقت کـه بخوام مـیرم سر خاک بابام
انقدر دست و پا مـی و خود خوری مـیکنم که تا که حرف بزنـه باهام
بابا..
تا من مـیرم آب مـیارم روی این سنگو بشورم تو هم بلند شو بـه خودت برس
مـیخوایم باهم کشتی بگیریم کارایی کـه نکردیم
مـیخوایم باهم بخندیم همو بزنیم
خودت داری مـیبینی چهل و هفت سالمـه
مـیخوایم باهم سیگار بکشیم
نگو نمـیدونستی،ترم هفت کارشناسی برج نُه سال نود و هفت من سیگاری شدم
آخه مـیدونی لذت بخشـه
ولی با تو کشیدن یـه حال دیگه ای داره
جوابی نَشِنیدم
چند کلمـه هم نـه
منم جمع کردم رفتم
توو این فکر کـه سی و دو که تا برگردم عقب
زمان شوخی بردار نیست
توو این هَوالی بودم کـه دیدم ولیعصرم
سَرِ کوچه ی چمن
رفتم بالا رسیدم بـه ونک
کم کم فهمـیدم کـه زندگی مثل ولیعصر یـه طرفس
از کل دنیـا مونده یـه درون ازم...
🚪🗝️
-کجایی پسر تولدت مبارک...
--داشی تولدت مبارک...
---تولدت مبارک...
----بابا مارو تحویل نمـیگیری مشتی...
-----ساعت دهه کجایی ما نگرانت شدیم...
------بابا ما ترسیدیم نگرانت شدیم...
-------مبارک باشـه...
...
.
رویـا،دنیـا...
.
مرسی از اونایی کـه براشون ارزش داشتم و یـادشون بود و تبریک گفتن💗
مرسی از اونا کـه مـیدونستن و یـادشون نبود😉اینکه یـادت نباشـه بعده اینکه طرف خودش گفت تولدم بوده و تو تازه تبریک بگی هیچ ارزشی نداره
اونا هم کـه کلا نمـیدونستن هم کـه هیچی و مرسی😄
.
#دیروز_روز_تولدم_بود #۲آذر #خدا #آذر #47 #21

Read more

Media Removed

🧚‍♀️🧚‍♀️🧚‍♀️ نمـیدونم شما بـه بخت و اقبال و تقدیر و شانس و چشم زدن و این چیزا اعتقاد دارید یـانـه، من ندارم ولی گاهی یـه نشانـه هایی سر راه آدم قرار مـیگیره کـه انکار ارتباطشون با نیرو های ماوراالطبیعه تقریبا غیر ممکنـه! داستان از اونجا شروع شد کـه چند روز پیش تو یـه سفارتی به منظور ساخت یـه تراول شو غذا جلسه داشتم ... 🧚‍♀️🧚‍♀️🧚‍♀️
نمـیدونم شما بـه بخت و اقبال و تقدیر و شانس و چشم زدن و این چیزا اعتقاد دارید یـانـه، من ندارم😆
ولی گاهی یـه نشانـه هایی سر راه آدم قرار مـیگیره کـه انکار ارتباطشون با نیرو های ماوراالطبیعه تقریبا غیر ممکنـه!
داستان از اونجا شروع شد کـه چند روز پیش تو یـه سفارتی به منظور ساخت یـه تراول شو غذا جلسه داشتم ولی دوستان محترم خارجی لطف و بنده رو یک ساعت پشت درون توی خیـابون غال گذاشتن.
از اونجایی کـه بنده هیچ جا بی کتاب نمـیرم، رفتم یـه کناری زیر سایـه چنار های تهرون نشستم بـه کتاب خوندن. زیر درخت پر بود از برگای خشک و یـه جسم سفتی مثل یـه سنگ زیر برگا پام رو اذیت مـیکرد، به منظور همـین چند بار پام رو محکم کشیدم رو زمـین که تا سنگ جا بـه جا بشـه، ولی نشد. برگای خشک رو کنار زدم دیدم از سنگ خبری نیست و یـه چاقوی دست ساز قدیمـی اونجاست که تا نصف تو خاکه و معلومـه کـه سالهاست اونجا گیر کرده.
چاقو رو از خاک کشیدم بیرون و دیدم واقعا یـه جورایی آنتیکه و اینقدر اون زیر زنگ زده کـه باز نمـیشـه.
کلی تمـیزش کردم و روغن کاریش کردم که تا شده این کـه مـیبینید😎
ولی آیـا واقعا احتمال پیدا یـه همچین چاقویی وسط تهران اونم درست قبل از جلسه ای کـه به آشپزی مربوط مـیشـه و چاقو مـهم ترین ابزارشـه، چقدره؟! یعنی این یـه نشونـه از بخت موافق نیست؟! نباید این چاقو رو بـه فال نیک بگیرم و به نتیجه این پروژه جدید امـیدوار باشم؟! .
.
.
راستی بـه لینک های این زیر هم توجه کنید👇
.
وب سایت رسمـی من
www.mehdikavandi.com
اینستاگرام انگلیسی
@mate_kava
کانال یوتیوب
www.youtube.com/user/kavandimehdi
پیج فیسبوک
www.facebook.com/matekava.travelshow
لینک آپارات
www.aparat.ir/mehdi.kavandi
کانال تلگرام
http://t.me/mehdi_kavandi .
.
.
.
.
.
.
.
.
.
#سفر #سفرنامـه #جهانگردی #جهانگرد #بکپکر #مستندساز #مستند #کمدی #گردش #گردشگری #نویسنده #منوتو #منوتوپلاس #کوله_گردی #ایرانگردی #مسافرت #مسافر #تور #مرز #پاسپورت #جهان #جاذبه_گردشگری #ماجراجویی #گردشگر #تفریح #کلیپ #طنز #خنده_دار #هتل #بلیط

Read more

Media Removed

. ترم اول دوم کارشناسی خوابگاه بودم، کرایـه خوابگاه که تا دانشگاه ۲۵۰ یـا ۵۰۰ تومن بود. غذامم م مـی‌داد، مـی‌موند خرجای چرت و پرتِ بوفه‌ی دانشگاه؛ کـه سعی مـی‌کردم کم خرج کنم و خرجای هفتگی‌ای کـه واسه خودم مـی‌نوشتم با احتساب همـه‌ی کرایـه‌ها و تفریحات، بیشتر از ۲۰هزار تومن نشـه. آخر ماه از پول تو جیبی‌ای ... .
ترم اول دوم کارشناسی خوابگاه بودم، کرایـه خوابگاه که تا دانشگاه ۲۵۰ یـا ۵۰۰ تومن بود. غذامم م مـی‌داد، مـی‌موند خرجای چرت و پرتِ بوفه‌ی دانشگاه؛ کـه سعی مـی‌کردم کم خرج کنم و خرجای هفتگی‌ای کـه واسه خودم مـی‌نوشتم با احتساب همـه‌ی کرایـه‌ها و تفریحات، بیشتر از ۲۰هزار تومن نشـه. آخر ماه از پول تو جیبی‌ای کـه مـی‌گرفتم کلی مـی‌موند کـه جمعش مـی‌کردم. آخرای ترم اول یعنی سال ۸۹، با اون پول دوربین عکاسیم رو خ. [که هنوزم کـه هنوزه چون کار مـی‌کنـه و کار راه بندازه عوضش نکردم‌. یعنی الآن بـه خود کارخونـه‌ی کنون بگین ژاله این مدل رو داره، کارخونـه مـی‌گه: این مدل مائه؟ ما کی اینو تولید مـی‌کردیم اصن؟؟]
ترم سوم بود کـه یـه روز از خوابگاه فرار کردم و با چمدون رفتم دم درِ تنـهای کـه تو بچه‌های کلاس مـی‌دونستم خونـه داره و اصلا نمـی‌شناختمش! زنگ زدم گفتم مـی‌شـه من اینجا زندگی کنم؟ قول مـی‌دم زود تصمـیم بگیرم کـه چه بلایی سر خودم مـی‌خوام بیـارم.
وقتی بـه اینا زنگ زدم و گفتم فرار کردم و مـی‌خوام بمونم پیش یکی کـه حتی خودمم نمـی‌شناختم؛ واقعا ممنونم ازشون کـه نگرانی‌شون رو (خیلی!) بـه من انتقال نو درون عوض گفتن زود یـه فکری مـی‌کنیم.
وقتی یـه مدت تو اون خونـه موندم، دیدم چقد هم‌خونـه‌های خوبی هستیم واسه هم. قرار شد همونجا زندگی کنم. دیگه بعضی وقتا چیزایی مـی‌خ کـه تو لیست خرید هفتگیم نبودن قبلا. چون حالا یـه یخچال و یـه آشپزخونـه‌ی کامل مال من بود. ولخرجی نمـی‌کردم اما وابسته‌ی اون عدد ۲۰ هزار نبودم. مثلا اگر هوس شکلات مـی‌کردم؛ مـی‌خ.
اون دوران اوج تورم بود. و من کـه به تغییر قیمتِ روزانـه‌ی اجناس واقف نبودم و تا حالا هم تو زندگیم پول تو جیبیم کم نیومده بود، یـهو دیدم تازه اول ماه، بدون هیچ خرج اضافه‌ای حتی یـه چیپس، با همـین خرید شیر و ماست و ..، ته حسابم ۱۰ هزارتومن مونده!!!
من هیچ وقت تو زندگیم از بابام پول بیشتر از تو جیبی‌ای کـه خودش تعیین مـی‌کرد نگرفتم. هروقتم پول کم آوردم از تفریحم زدم. اگر ازش مـی‌خواستم هیچ‌موقع نـه نمـی‌گفت؛ اما من دوست نداشتم. مثلا مـی‌گفتم اون تشخیص داد خرج من انقدره بنابراین انقدره.
پولم شد ده هزار تومن، شبش بـه م زنگ زدم و شروع کردم گریـه (نمـی‌دونم خودش یـادشـه یـا نـه)، گریـه کردم و گفتم من خیلی بدیم، پول بابارو هدر مـی‌دم. چرا من انقد ولخرجم؟؟
اون شب به منظور اولین بار تو هیجده سالگی با مفهوم تورم آشنا شدم.
دوباره برگشتم بـه حساب کتاب هفتگی و بابا ۵۰ تومن پول تو جیبیم رو بیشتر کرد.
با همون حساب کتاب بعد دو سه ماه جمع ، یـه لنز ۱۸-۲۰۰ واسه دوربینم خ‌.
.
این داستان ادامـه داره..

Read more

Media Removed

دیروز ب پدرم زنگ زدم ، هرروز زنگ مـی و حالش را مـیپرسم ، موقع خداحافظی حرفی زد ک حسابی بغضی شدم گفت:"بنده نوازی کردی زنگ زدی" وقتی ک گوشی را قطع کردم ، هق هق زدم زیر گریـه ک چقدر پدر خوب و مـهربان است. دیشب م ب خانـه ام آمده بود ، شب ماند ، صبح بیدار شدم و دیدم و دستشویی را برق انداخته هست ، گاز را شسته ... دیروز ب پدرم زنگ زدم ، هرروز زنگ مـی و حالش را مـیپرسم ، موقع خداحافظی حرفی زد ک حسابی بغضی شدم
گفت:"بنده نوازی کردی زنگ زدی"
وقتی ک گوشی را قطع کردم ، هق هق زدم زیر گریـه ک چقدر پدر خوب و مـهربان است.
دیشب م ب خانـه ام آمده بود ، شب ماند ، صبح بیدار شدم و دیدم و دستشویی را برق انداخته هست ، گاز را شسته هست ، قاشق و چنگال ها و ظرف هارا مرتب چیده هست و ... وقتی توی خیـابان ماشینم خاموش شد اولینی ک ب دادم رسید برادرم بود ... و منو از نگاه ها و کمک های با توقع رها کرد ... امروز عصر با مادرم حرف مـیزدم برایش عبستنی فرستادم ، مادرم عاشق بستنی هست ، گفتم بستنی را ک دیدم یـادت افتادم برایم نوشت:" من همـیشـه ب یـادتم ... چ بابستنی ... چ بی بستنی "
و من نشسته ام و ب کلمـه ی "خانواده" فکر مـیکنم
ک درون کنار تمام نارفاقتی ها ، پلیدی ها و دورویی های آدم ها و روزگار ، تنـها یک کلمـه نیست ، بلکه یک دنیـا آرامش و امنیت هست "قدر خانواده را بدانید"
#کیومرث_مرزبان
پ.ن: بی شک بهترین ها متعلق ب من هستند 💖
زندگیتون سرشار از آرامش و امنیت 💕

Read more

#هوالحبيب . . آقای سازگار تعریف مـی کرد، یکی از روضه خونای قدیمـی بـه نام حاج مرزوق بـه یکی از دوستانش، بـه نام سیدحسن پیغام مـی ده، مـی گه بیـا حاج مرزوق کارت داره، سیدحسن مـی گه رفتم دیدم بـه هم ریخته، فرمود: من آخر عمرم هست سید حسن ! مـی خوام یـه واقعیت را بگم، دیروز مادرت زهرا (سلام الله علیـها) را دیدم، ... #هوالحبيب
.
.
آقای سازگار تعریف مـی کرد، یکی از روضه خونای قدیمـی
به نام حاج مرزوق بـه یکی از دوستانش، بـه نام سیدحسن
پیغام مـی ده، مـی گه بیـا حاج مرزوق کارت داره،
سیدحسن مـی گه رفتم دیدم بـه هم ریخته، فرمود:
من آخر عمرم هست سید حسن ! مـی خوام یـه واقعیت را بگم،
دیروز مادرت زهرا (سلام الله علیـها) را دیدم،
تو تب داشتم مـی سوختم، تو بیداری دیدم نـه خواب، گفتم چه جوری؟
گفت: تشنگی بر من غالب شد، سه که تا داشتم،
راضیـه و مرضیـه و فاطمـه اول را صدا زدم،
راضیـه یـه کم آب بده، دیدم یـه بانوی مجلله روبند
سبز انداخته پدیدار شد، حیـا کردم، آب نخواستم،
دومـی را صدا زدم: مرضیـه ! دوباره دیدم بی بی
بلند شد اومد طرف من، سوم را صدا زدم فاطمـه ؛
بار سوم کـه شد خانم فرمود: حاج مرزوق سه بار منو صدا کردی؟
چی مـی خوای ؟ گفتم بی بی جان !
من حیـا کردم حرف ب، صدا زد:
حاج مرزوق عمری نوکری کردی،
حالا وقتشـه ما جواب بدیم، سرمو پایین انداختم،
فرمود: تشنته، از زیر چادر آبی آورد، خوردم، بـه گوارایی این آب،
تا حالا نخورده بودم، طبق عادت بچگی، گفتم:
صلّی الله علیک یـا ابا عبدالله ... ،
دیدم صدای گریـه ی بی بی بلند شد
فرمود: حاج مرزوق ! دلم گرفته برام روضه بخون،
گفتم خانم، دکترا منعم د از روضه خوندن،
ولی چون شما مـی فرمایید چشم، چه روضه ای بخونم،
فرمود: روضه ی علی اصغرِ حسین را بخوون ... .
.
.
#اي_عشق_اول_و_اخر_من
.
.
.

Read more

Media Removed

دورترها دلم مـی‌خواست بدونم کـه پشت دوربین‌ها چی مـی‌گذره اما حالا همـین قاب برام کافیـه و تمام اون چیزی رو کـه نمـی‌تونم ببینم رو با خیـالم مـی‌بافم. . اما بذارید براتون بگم کـه قبل از این عمن یک ربع تموم اشک ریخته بودم و خودم رو بـه چمن و درخت و گِل وزده بودم. چرا؟ چون وسط یـه سراشیبی تند و ترس از ارتفاع ... 🍃
دورترها دلم مـی‌خواست بدونم کـه پشت دوربین‌ها چی مـی‌گذره اما حالا همـین قاب برام کافیـه و تمام اون چیزی رو کـه نمـی‌تونم ببینم رو با خیـالم مـی‌بافم.
.
اما بذارید براتون بگم کـه قبل از این عمن یک ربع تموم اشک ریخته بودم و خودم رو بـه چمن و درخت و گِل وزده بودم. چرا؟ چون وسط یـه سراشیبی تند و ترس از ارتفاع گیر کرده بودم و باور کرده بودم کـه یـا حتما با زندگی درون همون سراشیبی خداحافظی کنم و یـا اینکه زنگ بزنیم یکی از این بالگردهایی کـه توی آلپ درون مواقع اضطراری بـه کمک مـی‌یـان، بیـاد و نجاتم بده. البته توی همون شرایط هم یـه حساب سرانگشتی کردم و با توجه بـه هزینـه‌ای کـه این جور کمک‌ها دارن تنـها راه رو همون خداحافظی با زندگی دیدم و تموم!
به هرحال گریـه‌هام رو تمام و کمال انجام دادم و غر‌هام رو هم زدم و بعد چهاردست و پا سراشیبی رو رد کردم.
بعد هم جیغ زدم کـه نیم ساعت بـه من هیچ کاری نداشته باش چون الان خطرناکم!
کتابم رو از کوله ام درون آوردم و شروع کردم خودم رو آروم و به خودم افتخار کـه چه صرفه‌جویی مالی بزرگی کردم!
در آخر اینکه با اونایی کـه حتی توی آلپ دنبال آمازون هستن، توی طبیعت نچرخید!
هیجانی کـه اینا بهتون مـیدن باعث مـیشـه موهای سرتون زودتر سفید و چروک‌های صورتتون بیشتر بشـه.
از من گفتن!
.

Read more

Media Removed

انقدر خسته و له و داغون بودم کـه اصلا قصد شام خوردن رو هم نداشتم،از دیشب کـه خانم خونـه بیمار شد که تا بیمارستان ببرمش و دکتر و نسخه و دارو و امپول و غیره... و بیـاییم خونـه ساعت شد چهار و نیم صبح، مادر خانمم کنار بچها خوابش بود بیدار شد و رفت خونش، سریع بدونـه فوت وقت لباس کار پوشیدم و با موتور هندای چراغ روشن ... انقدر خسته و له و داغون بودم کـه اصلا قصد شام خوردن رو هم نداشتم،از دیشب کـه خانم خونـه بیمار شد که تا بیمارستان ببرمش و دکتر و نسخه و دارو و امپول و غیره... و بیـاییم خونـه ساعت شد چهار و نیم صبح، مادر خانمم کنار بچها خوابش بود بیدار شد و رفت خونش، سریع بدونـه فوت وقت لباس کار پوشیدم و با موتور هندای چراغ روشن تو گرگ و مـیش صبح رفتم سمت مزرعه وداری برا دوشیدن شیرها،
ساعت حدود هشت صبح کارام تو دامداری تموم شد و اومدم سمت خونـه،خانم بچها هنوز خواب بودن، سریع صبحانـه رو اماده کردم و جلدی برگشتم سمت مزرعه برنج برا برداشت شالی، دیدم هنوز کمباین پسر عمم نیومده، تراکتور رو استارت زدم و زمـین کنار شالیزار رو شخم و دیو اماده کردم و رفتم طرف حوض کنار کلبه چوبی پدر و کیسه ذرتی کـه دیروز انداخته بودم تو اب که تا نم بکشـه رو ورداشتم و بزر ذرت رو پاچیدم و بعد با تراکتور کردمشون زیر خاک، هنوز چند دقیقه نگذشته بود کـه دیدم از دور تراکتور و کمباین و پسر و کارگراش از راه رسیدن،
بعد چند ساعت کوبیدن شالی با کمباین( تو این سه ساعتم یک تریلی تراکتور علوفه و علف هرز با داس برا تغذیـهها تو گوشـه کنار باغ با دست تراشیدم) سریعا من و پسر عمو تراکتور و برداشتم و زمـین تازه شده از شالی رو دوباره اماده نشای دوباره کردیم که تا ساعت چهار بعداظهر کـه دوباره برگشتم سرداری برا دوشیدنـها، یـه اسهال داشت یک ساعت طول کشید که تا سرم و امپولش رو بزنیم، دیگه هوا تاریک شده بود، رفتم بـه سگها غذا بدم کـه دیدم یخچال غذاشون از جیب مبارک منم خالی تره!
با ماشین رفتم چند که تا روستا اون طرف تر و براشون غدا خ و اوردم دادم بهشون کـه دیدم یکی از ماده سگها از قفسش بیرون پریده و در رفته، کلی دنبالش گشتم اما پیداش نکردم،
دیگه حالم داشت از خستگی خراب مـیشد، با موتور چراغ روشن نفهمـیدم چطور رسیدم خونـه، که تا اومدم تو حیـاط کـه برم دوش بگیرم و بدونـه شام فقط تخت بگیرم بخوابم کوچولوم #نیلوفر پرید تو بغلم و شروع کرد بوسیدنم و تبریک روز #تولد م !!! اصلا بـه کل یـادم رفته بود!؟! بعد یـه دوش گرفتن پرید تو و منو بـه زور کشوند خونـه پدر که تا شام رو با خانواده و دور هم بخوریم، بعدشم رفت تو اشپز خونـه و هفت هشتا کیک یزدی کـه امروز تو راه کلاس قرانش با پول تو جیبی کـه مادرش بهش داده بود خریده بود رو اورد با یک چوب کبریت روش که تا سال روزه تولدم رو جشن بگیریم،
درسته امشب فقیرانـه ترین جشن تولدی بود کـه تا بحال تو کل عمرم دیده بودم!؟! اما این بهترین جشن تولد زندگیم بود، درون کنار خانوادم،
خدا ره شکر

Read more

Media Removed

سلامـی دوباره بـه همـه عشقای بنده راستی یـادم رفت بگم مرسی به منظور ۲۰۰ تایی شدن من عاشق همتونم. قسمت ۵۱: تقریبا از محل مـهمونی خیلی دور شده بودیم. پاول کتش رو به منظور این کـه من سردم نشـه رو دوشم انداخت.من داشتم همـین طور بـه راه رفتن ادامـه مـی دادم کـه حس کردم پاول از راه رفتن دست برداشت بـه پشت برگشتم و دیدم اون حدودا ... سلامـی دوباره بـه همـه عشقای بنده راستی یـادم رفت بگم مرسی به منظور ۲۰۰ تایی شدن من عاشق همتونم.
قسمت ۵۱:
تقریبا از محل مـهمونی خیلی دور شده بودیم. پاول کتش رو به منظور این کـه من سردم نشـه رو دوشم انداخت.من داشتم همـین طور بـه راه رفتن ادامـه مـی دادم کـه حس کردم پاول از راه رفتن دست برداشت بـه پشت برگشتم و دیدم اون حدودا سه فوت از من دور تر ایستاده بود "خب فکر کنم حتما شروع شروع کنیم" من فکر حق اون باشـه کـه یک شانس دیگه بهش داده شـه رفتم جلوی روش ایستادم و با دیدن این کـه من عصبی نیستم چشمای اون نرم شد "من فکر کنم…"،"هیلی" صدای شارلوت باعث شد حرفم نیمـه تموم بمونـه و پاول یـه آه از ناراحتی کشید "مـیشـه بیـای" پاول چشم غره رفت "من برمـیگردم تو برو" اون سرش رو تکون داد و از اون جا رفت شارلوت اومد پیشم و گفت"خب من نمـی دونم حتما چه طور کادوی لیـام رو بدم خب مـی دونی وقتی تنـهاییم یـا جلوی همـه خب خانواده اونا پولدارن و شاید کادوی من بی چیز باشـه و آبروم بره" اومد جلو تر و رو بـه روش ایستادم "نـه این طور فکر…آییییییی" تموم بدنم بـه درد درون اومد خیلی زیـاد بود بیش تر از زیـاد من نمـی تونم این رو تحمل کنم دوباره داد زدم "چی شد هیلی چی شد" اون با چشای نگرانش این رو بهم گفت ولی من نتونستم این رو تحمل کنم و روی زانو هام افتادم و با دستام وزن خودم رو نگه داشتم سرم رو آوردم بالا و شارلوت جیغ زد و گفت "چشات چرا این رنگین" آخرین چیزی کـه فهمـیدم درد شدید بود، آخرین چیزی کـه دیدم ماه بود کـه کامل بود و جیغ شارلوت و بعد سیـاهی.
*****************
در حار دویدن بودم شارلوت رو جلوی چشمام مـی دیدم کـه داشت از دست من فرار مـی کرد اما چرا ناگهان پرتاب شدم روی شارلوت و صدای جیغش بالا رفت و…
با صدای جیغ خفیفی کـه تو ذهنم نگوا مـی شد از خواب پ همون لحظه حس کردم یکی نشست رو تخت اون باربارا بود کـه خیلی نگران بود و چشماش بد جور قرمز بود طوری کـه انگار چند ساعته کـه داره گریـه مـی کنـه "تو حالت خوبه" وقتی بـه دوروبرم نگاه کردم اول نفهمـیدم کجام اما بعد فهمـیدم تو اتاق پاولم و یک ملافه دورم کشیده شده بود و حس کرد کـه زیر اون ملافه هستم و واقعا هم بودم"باربی من چرا م؟" اون سرش رو گذاشت بین و با صدایی خسته و خواب آلود گفت"بهتره بری یک دوش بگیری منم برات لباس مـی ذارم بعد بیـا پایین که تا در مورد دیشب حرف بزنیم" و تا خواستم ازش سوال بپرسم اون از اتاق رفت بیرون منم ملافه رو از رو خودم زدم کنار و دیدم بدنم خاکی شده و چند که تا برگ گل روی ملافه بود یعنی چی شده؟ سرم درد مـی کرد رفتم داخل حموم اتاق پاول و دوش رو باز کردم /ادامـه کامنت اول/

Read more

Media Removed

هووویـاامـیرالمومنین ✍ اَنَس ابن مالک گوید: «روزی #رسول_خدا (ص) #نماز عصر را با ما خواند و در رکعتِ اول مقدارے درنگ کرد، که تا آنجا کہ گمان کردیم سَهو یـا غفلتے روے داده است. سپس سربرداشت و گفت: "سَمِعَ اللهُ لِمَن حَمِدَهُ" و بقیۂ #نماز را کوتاه خواند. آن گاه با چهرۂ چون ماه شبِ چهاردهِ ... 🌹🌹🌹🌹🌹🌹
هووویـاامـیرالمومنین
🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ اَنَس ابن مالک گوید:
🍃 «روزی #رسول_خدا (ص) #نماز عصر را با ما خواند و در رکعتِ اول مقدارے درنگ کرد، که تا آنجا کہ گمان کردیم سَهو یـا غفلتے روے داده است.
سپس سربرداشت و گفت: "سَمِعَ اللهُ لِمَن حَمِدَهُ" و بقیۂ #نماز را کوتاه خواند. آن گاه با چهرۂ چون ماه شبِ چهاردهِ خود بـه ما روکرد و فرمود:
✨« چرا برادر و پسر عمویَم #علے_ابن_ابیطالب را نمے‌بینم؟»✨
گفتیم: ما هم او را ندیده‌ایم ای #رسول_خدا .
💢 حضرت با صداے بلند فرمود: یـاعلے! ای پسرعمو!...
💐 #علی (ع) از آخرِ صفهاے مسجد پاسخ داد: «لبیّک یـا رسول الله.»
⚜ پیـامبر فرمود: نزدیکِ من بیـا.

اَنَس گوید:
❇️ او پیوستہ صفها را مےشکافت و از مـیانِ مـهاجر و انصار خود را بـه پیـامبر رسانید.

پیـامبر خدا(ص) فرمود: یـاعلی! چرا از صفِ اول بازماندے؟
#علی (ع) فرمود :
💥«خواستم تجدیدِ وضو کنم یـا رسول الله. بہ منزل رفتم و #حسن و #حسین را صدا زدم،ے پاسخم نگفت؛ ناگاه دیدمے ِ سر مرا صدا زد و گفت:
- اے اباالحسن! بـه پشت بنگر !
به پشتِ خود برگشتم، طَشتے دیدم و در آن سطلے پر از #آب و بر روے آن یک حولہ. حولہ را برداشتم و از آن #آب وضو ساختم. آبے بود بـه نرمےِ کَره و طعمِ عسل و بوے مُشک. سپس روے برگردانیدم و نفهمـیدم چہے سطل و حولہ را گذاشت و چہے برداشت!»💥 💠 پیـامبر اکرم(ص) لبخندے بہ چهرۂ #علی زد، او را درون آغوش کشید و پیشانیَش را بوسید و فرمود:
🌷 آیـا تو را مُژده ندهم؟
آن سطل، از بهشت بود و آب ، از بهشت بَرین. و آن کہ تو را به منظور نماز آماده ساخت، جبرئیل (ع) بود. و آن کہ حولہ بـه دستت داد، مـیکائیل (ع).
سوگند بہ آن کہ جانم درون دستِ اوست، اسرافیل بقدری شانۂ مرا گرفت(و درون رکوع نگاه داشت) که تا تو بہ نماز رسیدے، و بہ من گفت: «درنگ کن محمد! که تا آن کہ بـه منزلۂ نفسِ تو و پسرعموے توست، از راه فرا رسد.» 📚 کفایة الطّالب، ص۲۹۰
هدیـه بـه آستان
سلطان علی بن موسی الرضا (ع)
یـاعلی
یـاعلی
یـاعلی
#امـیرالمومنین
#امـیرالمؤمنین
#لا_امـیرالمومنین_الا_علی
#حیدریون
#حیدر
#فقط_حیدر_امـیرالمومنین_است
#عایشـه_فی_النار
#حیدر_بنگر_چه_بارگاهی_دارد
#علی_مع_الحق_و_الحق_مع_علی
#علی_ولی_الله
#یـا_رفیق_من_لا_رفیق_له
#أهل_البيت_عليهم_السلام
#امام_حسنی_ام
#امام_حسن_مجتبی
#کریم_اهل_بیت
#امام_حسن
#بر_عایشـه_لعنت
#یـا_زهرا
#غدیری_ام

Read more

Media Removed

. از آخر دفتر شروع کردم که تا به آخر شاهنامـه نزدیکتر باشم، آنجا کـه شما گفتید:"لبریز از خموشی و از خویش لب‌به‌لب..." . آقای اخوان! کلماتِ بـه بلوغ نرسیده‌ی من کجا و باغِ‌ارغنون شما کجا، سبیل‌های بی‌اعتبار و مرده‌ی من کجا و موهای درون آزادی شسته‌شده‌ی شما کجا... با تمام بی‌اعتماد‌به‌نفسی نشد کـه ... .
از آخر دفتر شروع کردم که تا به آخر شاهنامـه نزدیکتر باشم، آنجا کـه شما گفتید:"لبریز از خموشی و از خویش لب‌به‌لب..."
.
آقای اخوان!
کلماتِ بـه بلوغ نرسیده‌ی من کجا و باغِ‌ارغنون شما کجا، سبیل‌های بی‌اعتبار و مرده‌ی من کجا و موهای درون آزادی شسته‌شده‌ی شما کجا...
با تمام بی‌اعتماد‌به‌نفسی نشد کـه ننویسم. چون ادای دِین بـه شما نماز بزرگیست کـه انگار موسایی بی‌عصا درون کوه طور تمامش را درون سجده مـی‌خواند.
.
چند دقیقه بیشتر وقتتان را نمـی‌گیرم. موضوع از این قرار هست که شبِ‌من بود و روز رفتنِ شما. همـین چهارم شـهریور کـه هرچند لباس تابستان را بـه زور پوشیده ولی بوی پاییزی ناکام دهانش را پُر کرده‌است.
.
شب بود و من مثل روزِ‌روشن خواب دیدم کـه مرا اصلا نمـی‌بیند. مثل یک دوربین فیلمبرداری قدیمـی روی یک سه‌پایـه‌ی کهنـه کـه از وجودِ بی‌وجود خودش خجالت مـی‌کشد کنار اتاقش ایستاده بودم و هر تصویر بی‌کیفیتی را بی‌کیفیت‌تر از آن چیزی کـه بود نگاه مـی‌کردم.
تمام خوشبختی و بی‌تفاوتی او درون قاب نگاه من جا شده بود ولی تمام دلتنگی من مگسی بود کـه حتی جرات نمـی‌کرد روی لبه‌ی جام او بنشیند.
مثل یک فیلم سه‌ساعته تمام خواب را بی‌منت درون خودم ضبط کردم که تا بعدها با هر اکرانش بمـیرم.
موهایش کوتاه بود اما من بلندتر از همـیشـه و سیـاه‌تر از شب‌های بی‌ستاره‌ی کویر مـی‌دیدمشان.
.
از خواب کـه بیدار شدم سکوت هم بیدار شد و گلویم را محکم گرفت.
خواستم آهنگی گوش کنم یـا شعری بخوانم یـا با لیوان چای پررنگی زخمم را ببندم ولی نشد. بـه ناچار زخمم را محکم بـه خودم بستم و تا "خیـابان سراب" کشاندم.
ناامـیدتر از "باغ نومـیدان" و ناامـیدتر از همـیشـه بـه "دیدار" روبه‌روی درِ خانـه‌ی فراموش‌شده‌ی شما ایستادم و "لحظه دیدار نزدیک است" را با صدای خودتان خواندم.
انگار گلویم سازی بود کـه تمام سیم‌هایش پاره شده و کلماتش خون‌آلود بیرون مـی‌‌ریزند.

آقای اخوان!
دوست داشتم مثل شفیعی کدکنی با شما رفیق باشم، دوشادوش شما. دوست داشتم بـه خانـه‌ی شما مـی‌آمدم ، تخمـه خربزه تف مـی‌‌دادم و تا سحر پای سوگ "از این اوستا" بـه خودم سیلی مـی‌زدم. دوست داشتم درون خیـابان سراب با شما قدم مـی‌زدم و از مـهِ سنگین عشق گلایـه مـی‌کردم و شما مـی‌گفتید: "باغ بی‌برگی کـه مـی‌گوید کـه زیبا نیست".
حضرت #اخوان_ثالث!
کاش رفیق شما بودم.
.
.

#جلال_حاجی_زاده

Read more

Media Removed

#withgalaxy #moscow #russia یکی از جذاب‌ترین اتفاقات سفر برام وقتیـه کـه مـیخوام یـه کار غیر روتین سفری انجام بدم. مثلا تو بولیوی فیلم بولیویـایی درون سینما دیدن با اینکه هیچی از زبون نفهمـیدم و بعد فیلم فهمـیدم کارگردان جلوم نشسته بوده، یـا بـه جشن تولد یـه آدم غریبه رفتن تو کلمبیـا کـه کیک کوک و چای مـیخوردن ... #withgalaxy #moscow #russia
یکی از جذاب‌ترین اتفاقات سفر برام وقتیـه کـه مـیخوام یـه کار غیر روتین سفری انجام بدم. مثلا تو بولیوی فیلم بولیویـایی درون سینما دیدن با اینکه هیچی از زبون نفهمـیدم و بعد فیلم فهمـیدم کارگردان جلوم نشسته بوده، یـا بـه جشن تولد یـه آدم غریبه رفتن تو کلمبیـا کـه کیک کوک و چای مـیخوردن و منو مجبور بـه فارسی شعر بخونم!
روسیـه اما دلیلش جام‌جهانی بود و من هم همراه بازی‌ها و شادی‌ها.. که تا اینکه بالاخره درون مسکو گفتم برم و کمـی از فضای تور و پرچم و توپ و توریست‌های فوتبالی دور شم و در روسیـه تجریـه آرایشگاه رفتن داشته باشم. همـین بود کـه آدرسی از دوست مسکوییم گرفتم کـه برم پیش اولگا نامـی کـه یـه آرایشگاه درون جنوب مسکو داشت. با مترو و اتوبوس خودم رو رسوندم و دیدم خانوم اولگا گویـا درون سالن رو بسته و رفته سفر. موهام وضعیتی بود و ذهنم آماده کوتاهی و همـین شد کـه رفتم خودم یجا پیدا کنم و تو یـه مال دربه‌در دنبال آرایشگاه بودم و داشتم از فروشنده‌ای مـیپرسیدم کهی زد روی شونم. دیدم پسر جوون روسی با لهجه روسی و به انگلیسی گفت: من مـیتونم موهاتو کوتاه کنم. زدم زیر خنده و اونم خندید گفت: نـه نـه دیوونـه نیستم. من آرایشگرم. و یـه کانال یوتوب دارم کـه ویدیوهای کوتاه و استایل دادن‌هام هست. خیلی دوست داشتم ویدیو از یـه خارجی بگیرم و الان کـه حرفاتونو شنیدم گفتم شانسم رو امتحان کنم! مـیشـه من موهاتو کوتاه کنم، فیلم بگیرم و تو مدلم باشی؟!
-

دو ساعت بعد و در ساعت نـه شب، من با پسر روسی کـه رفته بود همکارش کـه مسئول فیلم گرفتن بود رو اورده بود، رفتیم طبقه سوم یـه ساختمون قدیمـی. ( راستش این تیکه بالا رفتن از پله‌ها یکم استرس گرفته بودم:)) و بعد با باز شدن درون و دیدن استودیو و صندلی و آیینـه ها بازی شروع شد.
پسر روسی بالای سر من مو کوتاه مـیکرد و به روسی بـه دوربین پسر دیگه توضیح مـیداد. -موهای خیلی کوتاه شده‌ی من، شام بعد از سلمونی مـهمون آرایشگر و رسوندنم درون هاستل, از اتفاقات شبی درون مسکو بود کـه من از دو پسر روس داستان عاشقی، ازدواج، کار و کانال و هدف‌ها و آرزوهاشون رو شنیدم. حالا هم تجربه کوتاهی مو درون شش کشور مختلف دنیـا رو درون پرونده دارم!

Read more

Media Removed

#پست_موقت راستش تقصیر منـه! شما هیچ کدومتون مقصر نیستید! بـه همون خدایی کـه بالاسر شاهده هر کی اعتراض کنـه حق داره! هرکی ببره دادگاه یـه کلمـه حرف نمـی‌! اصلن از همون اول تقصیر من بود! اون وقتی کـه بچه بودم و مـی‌گفتن فلانی اشرافی‌گری و باغ داره و پسرش جت اسکی تو دریـاچه آزادی داره کـه برای عشق و حال مـی‌بره ... #پست_موقت
راستش تقصیر منـه! شما هیچ کدومتون مقصر نیستید! بـه همون خدایی کـه بالاسر شاهده هر کی اعتراض کنـه حق داره! هرکی ببره دادگاه یـه کلمـه حرف نمـی‌!

اصلن از همون اول تقصیر من بود! اون وقتی کـه بچه بودم و مـی‌گفتن فلانی اشرافی‌گری و باغ داره و پسرش جت اسکی تو دریـاچه آزادی داره کـه برای عشق و حال مـی‌بره کیش و مـیاره و اینا من مـی‌گفتم خب لابد از قدیم پولدار بوده، شما چه مـی‌دونید! اصلا سلیمان نبی هم سلطان بوده!

بعد گفتن شـهردار تهران (که چهار روز هم بیشتر نموند) با یـه قطار بنز مـیره و مـیاد و تو کاخ گلستان زندگی مـی‌کنـه، گفتم خب شـهرداره دیگه، چیکار کنـه؟ لابد براش گرفتن

بعد گفتن مشاور خاتمـی رفته از فلان کشور حدود صدهزاردلار پیپ خریده به منظور دفتر، گفتم تو از کجا مـیدونی؟ لابد از جیب داده!

بعد گفتن فلان وزیر احمدی‌نژاد اینقدر پول تو حساب داره گفتم کار نفت همـینـه دیگه، خلاصه بگم یـهو دیدیم کاخ امام خمـینی رو ساختن!

هرچی گفتیم این هیچ ربطی بـه اون نداره، یـهو گفتن خب لابد ضرورت بوده! یـهو یـاد خودم افتادم! دیدم ای دل غافل! حالا حتما با همون سپری مقابله کنم کـه خودم یـه عمری کلفت‌ش کردم!

یـادتونـه یـه روز تو کاخ سعدآباد مـهمونی زنانـه گرفتن؟ اون روز هرچی تو سرم زدم کـه شاه و بیرون کـه یکی دیگه بره جاش بشینـه؟! همـه گفتن چه اشکالی داره؟! تالار تالاره! حالا تو رو راه نمـیدن شاکی شدی؟

کم کم بنز سواری شد فخر! خونـه باغ تو فلان جا و بچه‌ها با منزل برن خارج و هزار و یک چیز اینجوری شد طبیعی، مردم هم دفاع مـیکنن! انگار همـه بی حس شدن!

گوش پاک کن کـه استفاده کردم دیدم یـه جورایی حرف‌های خودمـه!

من فکر مـی‌کردم دفاع از یـه نفر دفاع از یـه آرمانـه! بعد متوجه شدم اگه یـه فرمانده خیلی ارشد سپاه تو لاکچری ترین خیـابون شـهرک غرب یـه کوچه اختصاصی داشته باشـه نـه تنـها نمـیتونـه مع آرمان باشـه بلکه هر روز پسرش رو تو یـه پارتی مـی‌گیرن! اون وقت ما داریم از این دفاع مـی‌کنیم!

بچه‌ها، تو رو خدا بیـاید گوشامون رو پاک کنیم! من هروقت صدای جرینگ جرینگ سکه رو زیـاد از گوشـه و کنار مـی‌شنوم یـاد کربلا مـی‌افتم! بیـاید اگه نمـیتونیم دیگران رو بیدار کنیم لااقل خودمون بیدار بشیم!

من دعوای این ملا رو با اون آقازاده نمـیفهمم! ولی صدرالساداتی رو روزای اول زلزله تو قصر شیرین دیدم! این به منظور من یـه ملاشونـه‌ست!

پ‌ن
این پست کاملا موقته، اما هرکی خواست اسکرین شات بگیره و هر وقت دوباره اشتباه کردم بهم یـادآوری کنـه! ممنون

#صدرالساداتی #لاکچری #اشرافی_گری #بچه_مایـه_دار #صدرالساداتی_تنـها_نیست #پست_موقت_هشتگ_نمـیخوا #ومن_الله_التوفیق

Read more

Media Removed

به رویـای صادقه ایمان دارید؟ که تا حالا شده خوابی ببینید کـه همون روز یـا چند وقت بعدش همون خواب اتفاق بیفته؟ •___________________________________• برا منکه دوسه که تا از خواب هام بـه واقعیت پیوسته زیباترین و قشنگترینش رو مـیخوام تو صفحم ثبتش کنم •___________________________________• شب ... 😍 بـه رویـای صادقه ایمان دارید؟
تا حالا شده خوابی ببینید کـه همون روز یـا چند وقت بعدش همون خواب اتفاق بیفته؟ •___________________________________•

برا منکه دوسه که تا از خواب هام بـه واقعیت پیوسته
زیباترین و قشنگترینش رو مـیخوام تو صفحم ثبتش کنم 😌 •___________________________________•

شب چهارشنبه قبل خواب ،‌دلگرفته ودلتنگ بودم و با بابا مثه هر شب حرف زدم و فاتحه فرستادم و بهش گفتم بی معرفت مـیدونی ی هفته شده نیومدی تو خوابم فاتحه براش فرستادم و خوابیدم •___________________________________•

تو ماشین بودم ی صحنـه باور نی انگار تیکه ای از بهشت بود
ی پل بزرگ کـه زیرش زیباترین دریـای دنیـا و قشنگترین جنگل دنیـا بود
.
گفتم بابا اینجا چقد قشنگه .
بابای نورانیم گفت آره ببین چقد خدا زیبایی داره چقد قشنگه .
من محو زیبایی اون صحنـه بودم .
.
و برا ی لحظه سبزی مورد علاقم دیدم گفتم بابا ی لحظه صبر کن برم بچینمش گفت نـه بابا اینجا خطرناکه مـیترسم بیفتی صبر کن بریم جلوتر
.
جلوتر برام نگه داشت گفت بابا اوناش برو بچینش
.
رفتم پایین فقط ی شاخه بود تو دلم گفتم هنر کردی این ی شاخه بـه چه دردم مـیخوره .
که ی دفعه ی سبزی فروشی سر راهم قرار گرفت گفت صب کن خودم برات ی دسته بزرگ مـیدم .
اسمش علی آقا بود وقتی فهمـید من کی هستم اومدم پول بهش بدم گفت نـه پول چیـه این حرفا چیـه کـه مـیزنی .
مـیخوام خودم برم این دسته سبزی رو بدم بابات و ببوسمش دلتنگشم
.
بیدارشدم...
.
رفتم سرخاک و برای بابا هم تعریف کردم
.
خوشحال بودم از اینکه حرفامو شنید و اومد تو خوابم و اون صحنـه زیبا رو دیدم
.
تو یـه مسیری من دقیقا همون رنگ دریـای قشنگ رو دیدم...
.
و بـه ی جایی رسیدم کـه این سبزی مورد علاقم ی قسمت از تپه ی عالمـه بود .
فقط گفتم خدایـا شکرت چیزی کـه تو خواب دیدم ...
.
من اسم دقیق این سبزی نمـیدونم فقط خیییلی دوسش دارم
تو هر منطقه ای ی اسمـی داره
تقریبا شبیـه شوید با این تفاوت شوید نازکتره
.
سبزی خودرویی کـه بعداز بارش های زمستانی تو کوه های جنوب رویش مـیکنند
.
اسم هایی کـه من شنیدم:بِسباس و اُم یَلوُ
اگه شما مـیدونید اسم دقیقش چیـه برام بنویسید😊
.
امروز پنجشنبه هست و فاتحه و صلواتی بفرستیم به منظور تمام عزیزانی کـه بینمون نیستن😔
روحتون شاد🙏🏻🖤 .

Read more

Media Removed

. صبح کـه پاشدم هر چی گشتم گوشیم نبود. نگران شدم چون همون شب قبلش داشتم رو تخت باهاش بازی مـی‌کردم. زیر بالش رو گشتم، زیر پتو،تخت، فرش... نبود کـه نبود. گفتم شاید اون شوهر بددل بی شعور پارانوئیدم مـی‌خواسته تماس‌هام رو چک کنـه و گوشی رو با خودش، ولی خب آخه ازدواج هم نکرده بودم. یـه حسنی کـه گوشی نسبت ... .
صبح کـه پاشدم هر چی گشتم گوشیم نبود. نگران شدم چون همون شب قبلش داشتم رو تخت باهاش بازی مـی‌کردم. زیر بالش رو گشتم، زیر پتو،تخت، فرش... نبود کـه نبود.

گفتم شاید اون شوهر بددل بی شعور پارانوئیدم مـی‌خواسته تماس‌هام رو چک کنـه و گوشی رو با خودش، ولی خب آخه ازدواج هم نکرده بودم. یـه حسنی کـه گوشی نسبت بـه وسایل دیگه داره اینـه کـه مـیشـه بهش زنگ بزنی و پیداش کنی. از تلفن خونـه زنگ زدم.

اوپراتور گفت: «مشترک مورد نظر درون دسترس نمـی‌باشد». گفتم: مـیدونم باهوش! اگر درون دسترس بود کـه مزاحم شما نمـی‌شدم.

بی‌ادب یـه فحشی بـه انگلیسی داد و سریع قطع کرد. دوباره زنگ زدم، این دفعه گفت: «مشترک مورد نظر درون شبکه موجود نمـی‌باشد». تسلیم نشدم و دوباره زنگ زدم، این بار عصبانی شد و گفت: «اصلا مـیدونی چیـه! مشترک مورد نظر مرده».
.
گفتم: زبونتو گاز بگیر بی‌‌تربیت، خودت مردی!
.
لحنش رو تغییر داد و گفت: نـه خانم، ببخشید من نباید اینطور با شما صحبت مـی‌کردم اما مـی‌دونید چیـه؟ نمـیدونم چطوری بگم، مشترک مورد نظر واقعا دیشب تو خواب مرده.

از خنده ولو شدم روی زمـین، آدامسم پرید تو گلوم. داشتم خفه مـی‌شدم. چند که تا سرفه زدم که تا بالاخره آدامس پرید بیرون. گفتم: «خیلی باحالی، داره ازت خوشم مـیاد».
.
گفت: «مـیدونم پذیرش مرگ عزیزان سخته، شما چه نسبتی باهاشون دارید؟»
.
اومدم بذارمش سر کار و بگم من خود مرحومش هستم کـه یـهو نگاهم افتاد روی تختم، جسد خودم رو دیدم کـه از تخت آویزون شده، با یـه آدامس کـه یـه کم اونورتر افتاده و گوشی‌ام هم همونجا توی دستم.

دیگه مرگ رو پذیرفته بودم، آروم گفتم: «الهی بمـیرم براش، بس کـه غصه داشت تو اون دل کوچیکش، لابد تو خواب سکته کرده، نـه؟»
.
گفت: «نـه، تو خواب آدامس پریده تو گلوش و خفه شده. مادر بیچاره‌اش خیلی بهش گفت شبا با آدامس نخواب ولی کو گوش شنوا. تنبل خانم از جاش پا نمـی‌شد مسواک هم بزنـه» حالا رفتی خونـه‌اش رو ببین، شـه انگار دزد زده بـه خونـه‌اش! ظرفای سه هفته‌اش نشسته مونده.
.
گفتم: «بس کـه طفلی افسرده بود، انگیزه‌ای نداشت».
.
گفت: «بیخود، افسرده چی؟ شب که تا صبح داشت با اون پسره ذلیل مرده مـی‌کرد و دل مـی‌و قلوه مـی‌گرفتن. دیگه هر کی ندونـه من کـه مـی‌دونم. من تک تک کاراکترای پیـامک‌هاش رو سیو دارم. حالا درسته حرف زدن پشت سر مرده درست نیست و اونم دیگه دستش از دنیـا کوتاهه، ولی خب اینا رو برات مـیگم کـه انقدر ساده و زودباور نباشی و دلت واسه همـه نسوزه».
.
گفتم: «حالا الان چی مـیشـه؟»
.
گفت: «هیچی! الان شما حتما زنگ بزنی پدر و مادرش بیـان. راستی نگفتین چه نسبتی باهاش دارین؟»
.
گفتم: «من خود مرحومش هستم».

Read more

درسته کـه قبلا هم خواننده‌های دیگه‌ای تو دنیـا این کار رو انجام ولی داستان ما چیز دیگه‌ایـه... ما همـیشـه از سلبریتی‌هامون دور بودیم، همـیشـه هزار که تا قاره بینمون فاصله بوده و فک مـی‌کنم هیچ جای دنیـا مثل اینجا زندگی اینقدر چندلایـه نبوده... اونا درون حسرت خوندن به منظور ما و ما درون حسرت تماشای اونا از خیلی خیلی ... درسته کـه قبلا هم خواننده‌های دیگه‌ای تو دنیـا این کار رو انجام ولی داستان ما چیز دیگه‌ایـه... ما همـیشـه از سلبریتی‌هامون دور بودیم، همـیشـه هزار که تا قاره بینمون فاصله بوده و فک مـی‌کنم هیچ جای دنیـا مثل اینجا زندگی اینقدر چندلایـه نبوده... اونا درون حسرت خوندن به منظور ما و ما درون حسرت تماشای اونا از خیلی خیلی خیلی نزدیک😞
.
من از پریروز که تا بحال بیشتر از بیست بار این ویدئو رو دیدم و هربار اشکم درومده... هربار خودم رو جای یکی از این آدم‌ها دیدم و از ذوق جیغ زدم و اشک ریختم... هربار با خودم فکر کردم چند وقته کـه خودم رو بـه عنوان یـه "ایرانی" اینجور هیجان‌زده ندیدم، چند وقته اصلا یک ایرانیِ اشک از سر شوق‌بریز ندیدم و این یعنی یک کاشِ خیلی خیلی بزرگ
.
کاش وقت رسیدن بـه آرزوهامون هنوز جوون باشیم!
.
@ebi 💙

Read more

Media Removed

"Monday again" ساعت رو گذاشته بودم کـه راس شش صبح زنگ بخوره. و یکی هم روی شش و ده دقیقه. یکی هم درست پنج دقیقه بعدش. از لحظه‌ی بزور از زیر پتو درون اومدن که تا شستن صورت، روشن کتری برقی و پوشیدن لباس های رسمـی فقط پونزده دقیقه وقت داشتم. صبحونـه رو شب قبل آماده مـیکردم و فقط ش رو توی لیوان دردار با قهوه ... "Monday again"
ساعت رو گذاشته بودم کـه راس شش صبح زنگ بخوره. و یکی هم روی شش و ده دقیقه. یکی هم درست پنج دقیقه بعدش. از لحظه‌ی بزور از زیر پتو درون اومدن که تا شستن صورت، روشن کتری برقی و پوشیدن لباس های رسمـی فقط پونزده دقیقه وقت داشتم. صبحونـه رو شب قبل آماده مـیکردم و فقط ش رو توی لیوان دردار با قهوه ی آماده مـیریختم و باید راس ساعت شش و چهل وهفت دقیقه اتوبوس رو مـیگرفتم. دوشنبه‌ها کـه روز اول هفته بود و معمولا دو روز تعطیلات قبلش بـه شب بیداری و مـهمونی و فیلم دیدن گذشته بود، بیداری های سخت تری داشت. انقدر سخت کـه هر دوشنبه صبح از زندگیم خسته مـیشدم!
اون دوشنبه هم با قیـافه عبوس بـه راننده اتوبوس سلام کردم، یـه جرعه قهوه تلخ خوردم و یک گاز بـه ساندویچ نون و پنیرم زدم و به آهنگ‌های تکراری گوش دادم که تا دو دقیقه مونده بـه ساعت هفت صبح بـه محل کارم سیدم. کارت ورودی رو زدم که تا به شکل رسمـی روزمره و زندگی یـه مـهندس کـه دلش هیچ وقت نمـیخواست مـهندس باشـه رو شروع کنم!
اون روز تو دفتر تولد یکی از کارمندا بود. کارمندی مسن با بیشترین سابقه کار. طبق معمول هر ماه کـه یکی متولد مـیشد، بـه شکل روتین، یک کیک شکلاتی بدون خامـه و گردو و بادوم کهی حساسیت نداشته باشـه خریده مـیشد و بعد ساعت ناهار، لیوان‌های قهوه از آشپزخونـه بیرون مـی‌اومد، کارمندا دور که تا دور مـیز معاشرت وسط شرکت حلقه مـیزدن و شعر تولدت مبارک سوئدی رو مـیخوندن و چهار هورای غیرواقعی به منظور متولد مـیگفتن و بعد پخش مـیشدن و پشت مـیزهای کارشون کیک و قهوه مـیخوردن.
اونروز من رفتم سر مـیز متولد و بهش تبریک گفتم و یـه برگه پست‌ایت صورتی رنگی کـه به فارسی روش نوشته بودم "تولدت مبارک" رو بهش دادم. حتی این کار رو هم تو اون چند ماه از روی روتین انجام مـیدادم و تقریبا رو مـیز بیشتر بچه ها دستخط فارسی من بـه یـادگار مونده بود! سر صحبت باز شد و من ازش پرسیدم:چطور سی ساله اینجا و توی این شرکت کار مـیکنی و خوشحال و با انرژی هستی و من از تمام حرفاش فقط یک جمله رو شنیدم. "اگه کارت رو دوست داشته باشی، همـه چی عوض مـیشـه "
و من این کارم رو دوست نداشتم!
اون روز هم طبق معمول بعد کار سری بـه مرکز شـهر زدم. جایی کـه حقوقم رو کم‌کم بـه مغازه دار ها و برندها تقدیم مـیکردم کـه شاید افسرگیم با خرید کم شـه! و پشت ویتیرن یـه مغازه یـه تی شرت رو دیدم:
دوباره دوشنبه!
برای من زیر تی شرت اون روزها صورتک ناراحت و افسرده ای دلشت کـه دیده نمـیشد. تی شرت رو خ و اون دوشنبه آخرین دوشنبه ای بود کـه به سر کار رفتم!
تی شرتی کـه حالا تو سفر قدیمـی و پاره اما همراه با صورتک خوشحالیـه کـه دیده نمـیشـه!

Read more

Media Removed

... باز کن درون که گدای سحرت برگشته عبد عصیـان زده و در بـه درت برگشته بنده ی بی خرد و خیره سرت برگشته سفره را چیدی و دیدم نظرت برگشته اصلا انگار نـه انگار گنـه کارم من بـه تو اندازه ی یک عمر بدهکارم من گرچه آلوده ام و خار ولی برگشتم طبق آن فطرت پاک ازلی برگشتم دیدم از غیر درت بی محلی، برگشتم دستِ پر ... ...
باز کن درون که گدای سحرت برگشته
عبد عصیـان زده و در بـه درت برگشته

بنده ی بی خرد و خیره سرت برگشته
سفره را چیدی و دیدم نظرت برگشته

اصلا انگار نـه انگار گنـه کارم من
به تو اندازه ی یک عمر بدهکارم من

گرچه آلوده ام و خار ولی برگشتم
طبق آن فطرت پاک ازلی برگشتم

دیدم از غیر درت بی محلی، برگشتم
دستِ پر هستم و با نام علی برگشتم

از عقوبات من غم زده تعجیل بگیر
عبد آلوده پشیمان شده تحویل بگیر

بنده وقتی کـه فرو رفت بـه مرداب گناه
خواست از چاله درون آید ولی افتاد بـه چاه

وای از دست رفیقی کـه مرا برد ز راه
من زمـین خوردم و او جای دعا کرد نگاه

حرف پرواز زد اما همـه طنازی بود
دوستت دارمِ آن دوست ،دغل بازی بود

هیچ با دل من هم دل و همراز نشد
این درون آن زدم اما گره ام باز نشد

این پر سوخته وقتی پرِ پرواز نشد
سدّ راه گنـه خانـه برانداز نشد

ناگهان هاتفی از سوی خدا گفت بیـا
گفتم آلوده ام و پر ز خطا گفت بیـا

حال من آمده ام حالِ مرا بهتر کن
دیگر از دست خودم خسته شدم باور کن

با چنین بنده کـه داری بـه مدارا سر کن
دم افطارم و مست مـی کوثر کن

کوثر از اشک حسین هست خدا مـیداند
که علی ریخته و فاطمـه مـیگریـاند

گرچه اندازه ی یک کوه گنـه سنگین است
آشتی با تو همـیشـه مزه اش شیرین است

سفره ای را کـه تو چیدی چقدر رنگین است
آخر کار هر آن کـه بیـاید این است

اولین قطره ی اشکی کـه ز چشمت ریزد
بهر امداد بـه او فاطمـه بر مـیخیزد

شاعر؟
اجرا شده درون مراسم احیـاء شب نوزدهم رمضان 1393 چیذر

Read more
#مراحلِ_عاشق_شدنم_را_هم_بخوان_هم_ببین #رفتن_به_ابدیت من فکر مـیکنم وقتی عاشق شوم نـه سرخ شوم  نـه سفید من فکر مـیکنم وقتی عاشق شوم نـه انار شوم نـه سیب من فکر مـیکنم وقتی عاشق شوم پرتقالم، یک پرتغال نارنجی بگذارید داستانِ عشقِ نمادینم را برایتان طی چند تصویر کـه امروز گرفتم بازگو کنم این ... #مراحلِ_عاشق_شدنم_را_هم_بخوان_هم_ببین⬇
#رفتن_به_ابدیت

من فکر مـیکنم وقتی عاشق شوم نـه سرخ شوم  نـه سفید
من فکر مـیکنم وقتی عاشق شوم نـه انار شوم نـه سیب
من فکر مـیکنم وقتی عاشق شوم پرتقالم، یک پرتغال نارنجی
بگذارید داستانِ عشقِ نمادینم را برایتان طی چند تصویر کـه امروز گرفتم بازگو کنم
این نوشته ام را زیر تمام عکسها مـیگذارم
نم نمک درون کنار ساحل مشغول قدم زدن بودم
لبانم هشتی شکل بود، موهایم درون بادی کـه کنار ساحل مـیوزید سیخ شده بود
هی مـیرفتم و مـیرفتم کـه یکهو پرتقالِ ماده یِ خندانی دیدم
هی نزدیک شدم
هی نزدیک شدم
آنقدر کـه بینی ام بـه بینی اش برخورد کرد و آن اتفاق کـه نباید افتاد
فکر بد نکنید
نوجوان کـه بودم تصورم این بود از کنار هر ی ‌که بگذرم وقتی بـه نزدیکی صورتش برسم او آبستن مـیشود باور کن  جدی مـیگویم
دو سال تمام موقعی کـه از مدرسه مـی آمدم مراقب بودم بـه فاصله چند متری خانمـی نرسم
القصه
هنوز هم دوس دارم مثل کودکی خنگ باشم
از اینرو جلوتر رفتم که تا اینکه درون فاصله کانونی اش قرار گرفتم و دیگر کار تمام شد

ترسِ دوران کودکی ام جامـه عمل پوشید
و که تا به خود آمدم اولین پَرِ پرتقال بـه دنیـا آمد
به موهایش دست زدم یکهو دومـین پر پرتقال هم بدنیـا آمد
او استعداد عجیبی درون حامله شدن داشت

گاهی دعا مـیکردم کـه کاش ،uterine cyst داشت
که هی پرتقال نمـی آورد
دست بـه هر جایش مـیزدی پر پرتقالی بدنیـا مـی آمد

مدتها کنار هم بودیم او مـیخندید و اما من

اما من همـیشـه لبانم هشتی شکل بود
پرتقالِ ماده فکر مـیکرد من با اختلال panicدرگیرم
و من  فکر مـیکرد کـه ماده ام با اختلال pbaدرگیر است
سالها کنار هم ماندیم
بچه ها بزرگ شدن،پرتقال شدند

و من درگیر این اشتباه کـه همسفرم بی خود مـیخندد
و همسفرم درگیر این اشتباه کـه من بی جهت ناراحتم
تا اینکه کاسه عمرمان لبریز
و درون دریـای ابدیت غوطه ور شدیم
آن زمان کـه داشتم غرق مـیشدم یـاد لبخندِ زیبای پرتقالی افتادم کـه باعث شد از کنارش رد شوم،بچه دار شوم  و زندگی کنم
و من چه بی سلیقه بودم کـه نخندیدم کـه نخندیدم
اما درون ابدیت دوباره بـه هم رسیدیم
لبانم دیگر هفتی شده بود کـه دوباره دیدمش
هی از آبِ کوثر مـینوشیدیم
و هی پرِ پرتقال مـی آوردیم
که یکهو سیبی دیدم
خوردمش
پادشاه مارا از کنار رود کوثر پرت کرد بـه زمـین
کنار دریـایی هبوط کردیم
و خوشحال کـه شانس دوباره به منظور حیـات یـافتیم اینبار هی خندیدیم و هی خندیدیم
#پی_نوشت:
۱:عکسها را با کلی ذوق گرفتم چطور شدن☺
۲:
pba: اختلالی ست روانی کـه فرد بی جهت مـیخندد
Panic:اختلالی ست روانی کـه فرد بی جهت احساس مرگ مـیکند
Uterine cyst:همون کیست های رحمـی رو مـیگم
شبتون بـه مـهر❤

Read more

Media Removed

. ناهار امروزمون یـه ناهار خاص بود، کـه باید حتما ثبت مـیشد... ناهاری ک با حضور نیلای فرشته م خورده شد... بخاطر مساله ای از فرشته ی رویـاهاو آسمونیم کمک خواستم و اون منو ناامـید نکرد،و منم تصمـیم گرفتم یـه ناهار و جشن سه نفره بگیرم و غذای مورد علاقه ی خودش و نوید جان رو پختم،.‌‌. سفره رو سه نفره چیدم،..‌ ... .
ناهار امروزمون یـه ناهار خاص بود،
که حتما حتما ثبت مـیشد...
ناهاری ک با حضور نیلای فرشته م خورده شد...
بخاطر مساله ای از فرشته ی رویـاهاو آسمونیم کمک خواستم و اون منو ناامـید نکرد،و منم تصمـیم گرفتم یـه ناهار و جشن سه نفره بگیرم و غذای مورد علاقه ی خودش و نوید جان رو پختم،.‌‌.
سفره رو سه نفره چیدم،..‌ با ظرفهای صورتی کـه به عشق نیلا صورتی خشون..‌‌.
شمع رو تو جاشمعی کـه خودش پارسال تو #ایکیـا انتخاب کرد و گاهی داخلش تولد بازی مـیکرد روشن کردم، و یـه قلب قرمز آی لاو یو هم داخلش گذاشتم....
راستی....‌
دیروز عصر یـه خوابِ عرفانی قشنگی دیدم...
مـیگن روحِ از دست رفته ها پیشمون هستن،اما چون از یـه دیگه هستن،ما درک نمـیکنیم،اما اگه بلد باشیم مـیتونیم حسش کنیم،برا من هم دیروز تو خواب این اتفاق افتاد،
تو اتاق خوابمون،خواب بودم کـه دیدم...‌
من تو آشپزخونم،...یـهو یـه صدا از اتاق اومد،رفتم تو اتاق گفتم نیلا تو اینجایی؟!یـهو تو خواب احساس کردم کـه یـه نیرویی منو مـیشکونـه بالا و من لحظاتی تو خواب رفتم تو هوا و بعد احساس بی حسی توبدن، کـه وقتی هوشیـار شدم،همون بی حسی رو تو بدنم احساس کردم و دعا کردم....
اون حس رفت...‌ اما دعام برآورده شد...
خدایـا شکرت و نیلاجانم ممنونم ازت،فرشته ی قشنگم...
تو نیستی..
اما حضورت کاملا تو زندگیِ ما معلوم و مشخصه
تا ابد دوستت دارم و افتخار مـیکنم مادرِ فرشته ای چون تو بودم...
.
دوستان سرویس ظرفهام #ایکیـا هست،چند وقت پیش از بازار ستاره قشم،خ..
البته این سرویس ها هجده تایی هست،من دیس و کاسه بزرگ و کوچیکهاشو جدا خ،،کاسه بزرگ و کوچیکش مارک ایکیـا نیست،اما دیس ایکیـاست...‌
.
اون پشت هم بورانی اسفناجِ ک به منظور اولین بار درست کردم،اسفناج رو آب پز کردم و با گوشت کوب دستی له کردم و نمعنا زدم و دوحبه سیر رنده کردم داخلش و بعد ماست ریختم و آماده ی سرو شد
نوش جان...
جوجه هارو هم از شب قبل با پیـاز حلال شدهو نمک و ماست و یـه قاشق روغن مایع وزردچوبه و کمـی رنگ غذا و فلفل سیـاه و کاری و آویشن و پودر سیر و دارچین مزه دار کردم و امروز ظهر جاتون خالی سیخ زدیم و کباب کردیم تو منقل...
.
دیزاین نـهایی هم بخاطر دیرنشدنِ ناهار عجله ای شد،سفره نامرتبِ مـهم برام ثبتِ خاطره ش بود💖🙏
.
الی جونم جات خالی،یـادت کردیم
مریم جان، انشاالله بزودی باهم مـیریم بیرون،شرمنده اگه نینیـه تو دلت هوس کرد،ببخش گلم...
.
پری جونم اولین بار اسم ایکیـا رو ازت شنیدم،یـادش بخیر .
@pari_kianii .
.سمـیرا جون دیگه قسمت شد،بقیـه ی اون ظرفهارو هم خ...😍یـادش بخیر اون شب،بازم بیـا پیشم
@samirab1386
۹۷.۲.۱۷

Read more

Media Removed

#داستان #به_لیمو #قسمت_سوم آقا اصغر پنج ساله رفته،کی فکرش رو مـی کرد کـه نازخاتون بدون آقا اصغر بمونـه تو این دنیـا، والله خودمم فکرشو نمـی کردم .ولی ننـه یک شب یکریز که تا صبح گریـه کردم کـه بعدش خوابم برد.توخواب دیدم کـه اصغر آقا اومده.واین بار اون واسه من شربت بـه لیمو آماده کرده بـه من گفت ،نازخاتون،کی ... #داستان
#به_لیمو
#قسمت_سوم

آقا اصغر پنج ساله رفته،کی فکرش رو مـی کرد کـه نازخاتون بدون آقا اصغر بمونـه تو این دنیـا، والله خودمم فکرشو نمـی کردم .ولی ننـه یک شب یکریز که تا صبح گریـه کردم کـه بعدش خوابم برد.توخواب دیدم کـه اصغر آقا اومده.واین بار اون واسه من شربت بـه لیمو آماده کرده بـه من گفت ،نازخاتون،کی گفته کـه من مُردم ،من رو وقتی کـه به لیمو نوش جان مـی کنی نمـی بینی؟!
من رو وقتی صورت نازت رو توآب حوض مـی شوری ،من رو نمـی بینی؟! من توهمـین خونـه م ،زیر همـین درخت لیمو!
شربت رو داد بـه من و خوردم.م انگار روحش رو جا گذاشت تو وجودم ورفت .درسته جلو چشمام نیست ولی من پنج ساله کـه دارم با دل و جون با اون دوباره زندگی مـی کنم .اشک هاش رو دیدم کـه دونـه دونـه مـی ریخت روی چروک های صورتش .واونـها رو کم کم پاک مـی کرد.گفت:((این موها رو مـی بینی گیس کردم ؟ حنا بستم؟واسه اصغر آقاست کـه مبادا بیـاد بـه خوابم وبگه  عه! نازخاتون  چرا موهات رو حنا نبستی؟))لبخند زدم و دستاشو گرفتم و گفتم :حتما خودش موهاتو گیس مـی کرد ؟گفت:این کـه من خودم موهامو گیس مـی کردم،اون روز خلقش تنگ مـی شد و مـی گفت چرا نذاشتی من این کار رو م.بازش مـی کرد و مـی بستش.((دوتایی مون مـی زدیم زیر خنده.))
ولی بزرگ جون!الان زندگی خیلی فرق کرده.
این روزها...
.
.
.
#نویسنده:راحل_ظ
.
.
📷@foroozan.alm
.. .

#هنر #هنرمند #بوشـهر #بوشـهریـا #داستان #کتاب #عشق #مادر #خدا #داستان_ما_در_زمـین

Read more

Media Removed

90: داستان از نگاه رکسان: براش تمام خوابی رو کـه دیدم تعریف کردم. (همون خوابه کـه افتاد سقط شد :|) حتی خواب هایی کـه تو این چند ماه دیدم. هرچند کـه اونا درون اون حد خواب قبلی نبودن ولی بازم، نمـیخواستم چیزی تو دلم نگه دارم. مـیخواستم با یکی حرف ب.ی کـه بتونـه کمکم کنـه. نایل کل مدتی کـه داشتم براش تعریف مـیکردم ... 90:
داستان از نگاه رکسان:
براش تمام خوابی رو کـه دیدم تعریف کردم. (همون خوابه کـه افتاد سقط شد :|) حتی خواب هایی کـه تو این چند ماه دیدم. هرچند کـه اونا درون اون حد خواب قبلی نبودن ولی بازم، نمـیخواستم چیزی تو دلم نگه دارم. مـیخواستم با یکی حرف ب.ی کـه بتونـه کمکم کنـه.
نایل کل مدتی کـه داشتم براش تعریف مـیکردم با تعجب بهم خیره شده بود.
حرفام کـه تموم شد گفت: رکسان؟ چرا... چرا قبلا اینا رو بهم نگفتی؟... وایسا ببینم... دقیقا کی این خواب رو دیدی؟
سرمو انداختم پایین و به انگشتام خیره شدم و زیرگفتم: حدود شیش ماه پیش.
داد زد: شیش ماه پیش؟!؟!؟!
سرمو تکون دادم.
از روی کاناپه بلند شد و دستاشو برد تو هوا و گفت: ینی تو شیش ماه همچین چیزی رو دیدی و از من پنـهانش کردی؟! اصلا با خودت فکر نکردی کـه باید بـه من بگی؟
کلافه گفتم: هر وقت بهش فکر مـیکردم دستام شروع بـه لرزیدن مـی و انگار داشتم بالا مـیوردم! اصلا نمـیتونستم بهش فکر کنم چه برسه بـه اینکه بخوام برات تعریفش کنم!
سرجاش وایساد و گفت: یعنی هیچجز من نمـیدونـه؟
چشمامو بستم و گفتم: نـه نمـیدونـه. تو اولینی هستی کـه بهش گفتم.
یکم مکث کرد و دوباره اومد کنارم نشست.
دستامو تو دستاش گرفت و گفت: شاید... شاید بهتر باشـه کـه در مورد این خوابات... بای حرف بزنی.
یکم بهش نگاه کردم و با تردید گفتم: خب حرف زدم دیگه... الان با تو.
لباموش جمع کرد و ادامـه داد: نـه ببین... منظورم یـهیـه که... متخصصه! یعنی... یـه دکتر روانشناسی چیزی.
دستامو از دستاش کشیدم بیرون و گفتم: نـه! من مشکل روانی ندارم کـه بخوام برم پیش روانشناس و اونم منو بفرسته پیش یـه روانپزشک و منو بگیره زیر بار قرص و دارو! مـیدونی کـه چقدز از دارو متنفرم!
سعی کرد آرومم کنـه و گفت: باشـه باشـه.. حق با توئه! خب... آها! مرکز خواب درمانی چطور؟ درباره شون یـه چیزایی شنیدم...ایی کـه مشکل دارن با خوابیدن و خوابایی کـه مـیبینن مـیرن اونجا.
لبمو گزیدم و یکم فکر کردم.
راست مـیگفت بـه همچین چیزی نیـاز داشتم ولی اونوقت همـه مـیفهمـیدن! اونوقت حتما چی بهشون بگم؟
چونمو گرفت و گفت: نظرت چیـه؟
تو چشماش نگاه کردم و گفتم: آخه... آخه مـیدونی یکم ریسکیـه! اگه بعدش ازم سوالایی پرسن یـا حتی شایعه ای درست کنن! وااااییی اصلا حوصله ی اینجوری چیزا رو ندارم!
سرمو بین دستام گرفتم و چشامو بستم.
دوباره اومد تو ذهنم! چرا حس مـیکردم کـه واقعی مـیشـه؟ چرا حس مـیکردم کـه اون قراره زندگیمو نابود کنـه؟ اون زندگیمو ساخته! خب درون کنارش ما مشکلاتی هم داریم ولی بازم نایل جز مـهمترین چیزاییـه کـه توی تموم زندگیم اتفاق افتاده!
کامنت:

Read more

Media Removed

م تعریف مـی‌کنـه که تا قبل از به‌دنیـا اومدن برادرم من بی‌نـهایت بچه‌ی ساکتی بودم؛ «پیش مـی‌اومد من چندین ساعت سرم تو آشپزخونـه گرم باشـه و تو بی سر و صدا یـه گوشـه واسه خودت با اسباب بازیـات مشغول بودی. حتی بعضی وقتا مـی‌اومدم سراغت ببینم کجایی مـی‌دیدم همونجا کنار وسایلت خوابت». بعدتر هم همـین بود. ... م تعریف مـی‌کنـه که تا قبل از به‌دنیـا اومدن برادرم من بی‌نـهایت بچه‌ی ساکتی بودم؛ «پیش مـی‌اومد من چندین ساعت سرم تو آشپزخونـه گرم باشـه و تو بی سر و صدا یـه گوشـه واسه خودت با اسباب بازیـات مشغول بودی. حتی بعضی وقتا مـی‌اومدم سراغت ببینم کجایی مـی‌دیدم همونجا کنار وسایلت خوابت». بعدتر هم همـین بود. خیلی وقتا کـه با برادر و پسر عموم مشغول نبودم ساعت‌ها تو حال خودم با خودم حرف مـی‌زدم و بازی مـی‌کردم. حتی یـادمـه سوم دبستان‌ یـه‌روز کـه با تیکه گچ سفید کنار حیـاط مدرسه داشتم حرف مـی‌زدم مدیرمون کـه قد بلند و ابروهای پهنی داشت و اسمش شبنم بود منو بـه ش نشون داد و یـه چیزی‌ با تمسخر گفت و هر دوتاشون خندیدن. حالا الان بیست و اندی سال از اون روزا مـی‌گذره من هنوز بـه خودم مـیام مـی‌بینم چند ساعته پشت فرمون، پای لپ‌تاپ و کتاب، توی کافه و مـهمونی و سر کلاس درس من با خودم مشغولم. هیچ‌باورش نمـی‌شـه اما من صدای اشیـا رو مـی‌شنوم. من مـی‌تونم با همـه چیزایی کـه دهن ندارن ساعت‌ها حرف ب. واسه همـینم اینجا بیشتر از اینکه عکسای خودمو بذارم عاز درون و‌ دیوار و تیرتخته‌است. دلم مـی‌خواد یـه چیزی از بعضی معاشرت‌ها بمونـه کـه بعدتر به‌خاطر بیـارمشون.

Read more

Media Removed

#کپشن امروز رای گیری بود همـه رفتیم و تو سرنوشت کشورمون شرکت کردیم ولی این بین یـه اتفاقای قشنگی افتاد کـه الان عرض مـیکنم خدمتتون ساعت دوازده ظهر نارین با ماشین خوشگلش اومد دنبالم بریم رای بدیم وقت ناهار بود و خلوت حماسه افریدیم و اومدیم برگردیم کـه گشنمون شد... و امان از این گشنگی های یـهویی سر ... #کپشن😁
امروز رای گیری بود
همـه رفتیم و تو سرنوشت کشورمون شرکت کردیم
ولی این بین یـه اتفاقای قشنگی افتاد کـه الان عرض مـیکنم خدمتتون
ساعت دوازده ظهر نارین با ماشین خوشگلش اومد دنبالم بریم رای بدیم
وقت ناهار بود و خلوت
حماسه افریدیم و اومدیم برگردیم کـه گشنمون شد... و امان از این گشنگی های یـهویی
سر خرو....نـه ینی
مسیرو عوض کردیم بـه سمت خوراکی فروشی ها
حالا شانس ما همـه جااااا بسته بود
خلااااصه
جای ساندویچ و اینا تصمـیم گرفتیم بستنی بخوریم
در مسیر دوتا چهار پا یـه معضلاتی ایجاد بماند...
وضعیت سرعت هم بماند.... رفتیم بستنی فروشی و امان از هوس های گاه و بیگاه.... هوس اب زرشک و اب البالو کردیم
رفتم گرفتم
نامرد که تا ته پر کرد اخه برادر من بزرگوار... من اینو چجوری که تا اون ماشین ببرم
خلاصه خوردیم ینی خوردم.... خب درون هنگام رانندگی نارین نباید چیزی مـیخورد قبول کنین... راستی که تا حالا اب زرشک و اب البالو رو باهم خوردین؟
خیلی خوشمزس
فشارو مـیندازه اساسی
رسیدیم سر کوچمون
پیـاده شدم و گفتم اجی خیلی خوش گذشت مراقب باش خظ
رفتم درون خونـه رو زدم و همزمان گوشیم زنگ خورد
نارین بود:
ارغوان ماشین خاموش شد وسط خیـابونم سر کوچتون تورو خدا بیـا
و من بسان مگامن پ و دیدم بیـا و ببین چه ترافیکی راااه افتاده تو خیـابون
همـه بوق مـیزدن و در انتهای جمعیت دیدم شیش نفر دارن ماشین نارینو هول مـیدن
بنزین تموم کرد... خدارو شکر کـه هنوز جوون مردایی پیدا مـیشن کـه برن به منظور دوتا کـه تو راه موندن بنزین بخرن
و رفتن و خ و اوردن و کم بود ماشین روشن نشد....
سرتونو درد نیـارم بنده خدا رفت دوباره برامون بنزین خرید و بلاخره روشن شد و نگم کـه وسط خیـابون نگه داشت ک من مثلا پیـاده شم برم خونمون
وسط خیـابون دقیقا.... حرف درستو م زد کـه گفت
شما نمـیخواد تو سرنوشت کشور تاثیر بذارین ‌شما دوتا بشینین خونـه استراحت کنین بزرگترین کمک بـه این مملکته😀😀😀
پ ن: عرو وقتی اون جوانمرد رفت به منظور دومـین بار بنزین بخره گرفتم
پ ن 2:همچنان بوی بنزین مـیدم من مـیشـه بـه عنوان سوخت ازم استفاده کرد
#انتخابات

Read more

Media Removed

بعد بازی اومدیدم خونـه لئو رفت یـه دوش گرفت و رفت تو اتاقش..منم رفتم نشستم پای گوشیم و با سارا مـیکردم.. بعد یـه ساعت رفتم ببینم لئو چیکار مـیکنـه. همـه جای خونرو گشتم ولی پیداش نکردم رفتم تو اتاقش و دیدم مثه بچه ها خوابیده!!(اوخی ) دیگه نزدیکای ساعت شیش بود گفتم دیگه بیدارش کنم شب نمـیتونـه بخوابه. رفتم ... بعد بازی اومدیدم خونـه لئو رفت یـه دوش گرفت و رفت تو اتاقش..منم رفتم نشستم پای گوشیم و با سارا مـیکردم..
بعد یـه ساعت رفتم ببینم لئو چیکار مـیکنـه.
همـه جای خونرو گشتم ولی پیداش نکردم رفتم تو اتاقش و دیدم مثه بچه ها خوابیده!!(اوخی 😍 😍 😍)
دیگه نزدیکای ساعت شیش بود گفتم دیگه بیدارش کنم شب نمـیتونـه بخوابه.
رفتم بالا سرش و اروم گفتم:
_ لئووو پاشو دیگه ساعت پنج و نیمـه. 😏
_باشـه..یـه ربع دیگه.. 😏
_نـههههه همـین الان پاشو...حوصلم سر رفته مـیخوام بریم بیرون. 😝 _کجا بریم اخه؟ 😏
_من چمـیدونم حالا یـه جارو پیدا مـیکنیم..تو پاشو فقط! 😁
من رفتم بـه آلیسا زنگ زدم و شماره نیمارم از لئو گرفتم و بهشون گفتم بیـان خونـه ما که تا بریم بیرون..تقریبا نیم ساعت بعد رسیدن..نیمار یـه تیشرت نایک قرمز پوشیده بود با شلوار لی و کلاه کپ..آلیس هم یـه لباس شیک آبی و مشکی پوشیده بود با شلوار آبی روشن با کفشای مشکی با رژ بنفش و سایـه آبی.
منم رفتم حاضر شدم..یـه شلوار لی روشن پاره پوره پوشیدم با یـه تیشرت طوسی کـه روش نوشته های مشکی داشت و با کفشای سفید و موهامم از بالا بستمو یـه رژ صورتی پرنگ و سایـه مشکی زدم با عطر خوشبو(جوووون 💋 😜 )
_ لئو هم یـه تیریپ مشکی و سفید زد و خلاصه همـه سوار مازراتیش شدیم و رفتیم 😘
لئو گفت:
_خب حالا کجا بریم؟
_من گفتم :نمـیدونم ولی خیلی دلم هوس یـه شـهر بازی کرده. 😘
_آلیسا گفت وای آره منم خیلی دلم مـیخواست برم ولی وقت نشد.
_پس بررررریم! 😁
ماشینو تو پارکینگ پارک کردیم و رفتیم تو شـهر بازی.. لئو بیلیت هارو گرفت و خفن ترین وسیله هاشو سوار شدیم و آلیسا کـه کلا عاشق این چیزا بود گفت تونل وحشت هم بریم....من اولاش یـه خورده مـیترسیدم ولی بعدش عادت کردم..خیلی حال داد..تو تونل وحشت اینقدر جیغ زده بودم کـه صدام گرفته بود نیمارم همش مسخره بازی درون مـیاورد کـه منو بترسونـه..بعدش یـه چند که تا سلفی از خودش و با ما انداخت.. 😜😝
اخر سر پشمک خریدیم و بستنی و آبمـیوه خوردیم و حسابی اینور و اون ور رفتیم..
شب کـه شد همون جا تو رستورانـه شـهر بازی شام خوردیم...همـه چیز برگر سفارش دادیم با سیب زمـینی و نوشابه....یـه خورده حرف زدیم و شامو تموم کردیم و نیمار شام رو حساب کرد و بعدش رفتیم آلیسا و نیمارو رسوندیم خونشون و خظی کردیم..
شب رسیدیم خونـه و خسته و کوفته خوابیدیم.
#نظر لطفا!
ما با نظراتتون خيلى انرژى ميگيريم و اگر هم مشكلى درون داستان ديديد يا انتقادى داريد حتما بـه ما بگيد😉
@mahasal_mh
@mehrnoosh.j.m
#Dreamandlove__mahasal

Read more

Media Removed

داستان از نگاه آلیسا: تقریبا ساعت دوازه نصفه شب بود..دیدم ماهی هنوز بیداره..زنگ زدم بهش و جواب داد: _الو ..هنوز بیداری ماهی؟ _اره اخه هیچکی خوابش نمـیومد..واسه همسن نشستیم فیلم دیدیم! _فیلم ترسناک؟؟ _نچ..طنز بود! _حدس مـیزدم.. اخه تو ؟؟فیلم ترسناک؟؟اونم نصفه شب؟؟امکان نداره!! _اخه ... داستان از نگاه آلیسا:
تقریبا ساعت دوازه نصفه شب بود..دیدم ماهی هنوز بیداره..زنگ زدم بهش و جواب داد:
_الو ..هنوز بیداری ماهی؟
_اره اخه هیچکی خوابش نمـیومد..واسه همسن نشستیم فیلم دیدیم!
_فیلم ترسناک؟؟
_نچ..طنز بود!
_حدس مـیزدم.. اخه تو ؟؟فیلم ترسناک؟؟اونم نصفه شب؟؟امکان نداره!!
_اخه من مثل تو با چیزای ترسناک فامـیل نیستم خخخخ . ولی اگه همچین چیزی اتفاق افتاد تو تاریخ حتما ثبت بشـه!
_خودم برات ثبتش مـیکنم.
بعدش خندیدم و شب بخیر گفتمو گوشیرو قطع کردم..
رفتم کـه بخوابم چون فردا کلی کار داشتم.
داستان بـه حالت عادی برگشت:
فیلم داشت تموم مـیشد..منم دیگه مسواک زدم و رفتم پیش بچه ها و گفتم:
_من مـیرم بخوابم.. لئو تو هم زود بخواب فردا اخرین روز تمرینـه..دیگه هم من راحت مـیشم هم تو..
_باشـه الان مـیرم.
_آفرین پسر خوب^__^
_دنی گفت:بابا هنوز فیلم تموم نشده!!
_به لئو کاری نداشته باش..تو که تا صبح بیدار باش..!!(بدبخت پوکر فیس شد) 😁😛 😁😛 😁😛
رفتم لباس خوابمو پوشیدم..یـه عخرس هم روش داره 😜 صبح کـه شد یـه صبحانـه ی مفصل خوردیمو و دوباره رفتیم سر تمرین..
من با کلی ذوق رفتم پیش آلیس 😝
_ سلامممممم چطوری عشقم؟
_خوبم..مرسی!
_چه خبرا؟اون چیـه دستت؟؟؟
_هیچ خبر..این لیست بازیکناست.داشتم چک مـیکردم!
_اهان...راستی لئو هیچی راجب این بازیـه خیریـه توضیح نداد..تو چیزی مـیدونی؟
_خب این فقط یـه بازیـه خیریـه نیست یـه جور بازی دوستانـه هم هست کـه بین دو که تا موسسه خیریـه به منظور بچه ها انجام مـیشـه..یکی از همـین خیریـه ها مال مسیـه..
_خب اون یکی مال کیـه؟
یـه دفعه یـه پسر سبزه با چشمای سبز اومد تو و گفت:
_ببخشید دیر کردم خانم دکتر.!
_نـه اشکال نداره...مـیتونی بری سر تمرین.
بعدش آلیسا روبه من کرد و گفت:اون یکی موسسه خیریـه به منظور ایشون هست!
بعدش پسره اومد جلو و باهام دست داد و گفت:من نیمار جونیور هستم..و شما خانم خوشگل کی باشین؟؟
_ااامممم من ماه عسل هادسون هومز هستم...... 😎😏 ببینم شما همون بازیکن معروف برزلی کـه تو تیم سانتوس بازی مـیکنـه هستید؟؟؟ 😂😂😂
_بله!! 😝
_چه جالب!!منم دوست لئو مسی هستم(جووون)خوشبختم! 😍
_واقعا؟؟؟ جون من راست مـیگی ؟؟؟(فکش افتاد زمـین)
_بله بعد چی فکر کردی... الانم اومدم پیشش که تا تنـها نباشـه! 😜
_ اهان..اوکی..خیله خب من دیگه رفتم سر تمرین.
_ باشـه! 😘
_آلیسا یـه لبخندی زد و گفت:خوب سر کارش گذاشتیـاااا.. 😂
_ما اینیم دیگه 😘 ادمـین: @mehrnoosh.j.m
@Mahasal_mh

Read more

Media Removed

. #صلی_الله_علیک_یـا_اباعبدالله . یـادم آمد شب بی‌چتر وکلاهی کـه به بارانی مرطوب خیـابان زدم آهسته و گفتم چه هوایی‌ست خدایی من و آغوش رهایی سپس آن‌قدر دویدم طرف فاصله که تا از نفس افتاد نگاهم بـه نگاهی دلم آرام شد آن‌گونـه کـه هر قطرۀ باران غزلی بود نوازش‌گر احساس کـه مـی‌‌گفت فلانی! چه بخواهی ... .
#صلی_الله_علیک_یـا_اباعبدالله
.
یـادم آمد شب بی‌چتر وکلاهی
که بـه بارانی مرطوب خیـابان
زدم آهسته و گفتم چه هوایی‌ست خدایی
من و آغوش رهایی
سپس آن‌قدر دویدم طرف فاصله
تا از نفس افتاد نگاهم بـه نگاهی
دلم آرام شد آن‌گونـه کـه هر قطرۀ باران
غزلی بود نوازش‌گر احساس
که مـی‌‌گفت فلانی!
چه بخواهی چه نخواهی
به سفر مـی‌روی امشب
چمدانت پر باران شده
پیراهنی از ابر بـه تن کن و بیـا!
پس سفر آغاز شد و
نوبت پرواز شد و
راه نفس باز شد و
قافیـه‌ها از قفس حنجره آزاد و رها
در منِ شاعر منِ بی‌تاب‌تر از مرغ مـهاجر
به کجا مـی‌روم اقلیم بـه اقلیم
خدا هم‌سفرم بود و جهان زیر پرم بود سراسر
که سر راه بـه ناگاه
مرا تیشۀ فرهاد صدا زد:
نفسی صبر کن ای مرد مسافر
قَسَمت مـی‌دهم ای دوست
سلام من دلخستۀ مجنون شده را نیز
به شیرین غزل‌های خداوند
به معشوق دو عالم برسان.
باز دلم شور زد آخر
به کجا مـی‌روی ای دل
که چنین مست و رها مـی‌روی ای دل
مگر امشب بـه تماشای خدا مـی‌روی ای دل
نکند باز بـه آن وادی... مشغول همـین فکر و خیـالات پر از لذت و پر جاذبه بودم
که مشام دل من پر شد از آن عطر غریبی
که نوشتند کمـی قبل اذان سحر جمعه پراکنده درون آن دشت خدایی‌ست.

چشم وا کردم و خود را وسط صحن و سرا
عرش خدا، کرب‌وبلا
مست و رها درون دل آیینـه
جدا از غم دیرینـه
ولی دست بـه یله دیدم
منِ سر که تا به قدم محو حرم
بال ملک دور و برم
یکسره مبهوت بـه لاهوت رسیدم
چه بگویم کـه چه دیدم کـه دل از خویش ب
به خدا رفت قرارم
نـه بـه توصیف چنین منظره‌ای واژه ندارم
سپس آهسته نشستم، و نوشتم:
فقط ای اشک امانم بده که تا سجدۀ شکری بگذارم
که بـه ناگاه نسیم سحری از سر گلدستۀ باران و اذان
آمد و یک گوشـه از آن
پردۀ درون شور عراقی و حجازی بـه هم آمـیخته را
پس زد و چشم دلم افتاد بـه اعجاز خداوند
به شش‌گوشۀ معشوق
خدایـا! تو بگو این منم آیـا
که سراپا شده‌ام محو تمنا و تماشا
فقط این را بنویسید رسیده‌ستتشنـه بـه دریـا
دلم آزاد شد از همـهمـه دور از همـه مدهوش
غم و غصه فراموش
در آغوشِ ضریح پسر فاطمـه آرام سرانجام گرفتم.
.
#لبیک_یـا_حسین
.

Read more

Media Removed

87: داستان از نگاه رکسان: دو روز گذشت و امروز روز آخره. ینی امشب. راستش خیلی سورپرايز نشدم از خواستگاری لیـام! مـیدونستم کـه چقدر همـیدیگرو دوست دارن ولی هضمش برام سخت بود و حتی دیشبم کـه تولد لیـام بود تو فکر بودم! خیلی سعی کردم خودمو ازش دور کنم و حداقل به منظور چند دقیقه هم کـه شده بـه چیز دیگه ای فکر کنم ولی ... 87:
داستان از نگاه رکسان:
دو روز گذشت و امروز روز آخره. ینی امشب.
راستش خیلی سورپرايز نشدم از خواستگاری لیـام! مـیدونستم کـه چقدر همـیدیگرو دوست دارن ولی هضمش برام سخت بود و حتی دیشبم کـه تولد لیـام بود تو فکر بودم! خیلی سعی کردم خودمو ازش دور کنم و حداقل به منظور چند دقیقه هم کـه شده بـه چیز دیگه ای فکر کنم ولی خیلی موفق نبودم.
اه! اصن از این سفر متنفرم! فقط مـیخوام زودتر برم خونـه. اولین کاری هم کـه مـیکنم اینـه کـه به کلیر مـیگم برام یـه خونـه پیدا کنـه. با این اوضاع عمرا زیر یـه سقف با سم زندگی کنم :|
دراز کشیده بودم روی ننو و داشتم تاب مـیخوردم و فکر مـیکردم کـه یـهو متوقف شد!
چشمامو باز کردم دیدم زین بالا سرمـه.
متعجب گفت: رکسان خوبی؟
یـه ابرومو دادم بالا: حتما بد باشم؟!
-نـه! آخه خیلی ساکت شدی همش خوابیدی یـه جا! معمولا شیطون تر بودی.
با دستام چشمامو مالیدم و گفتم: نـه خوبم فقط یکم خسته شدم... سفرای طولانی رو خیلی دوست ندارم.
-آها... خب نمـیای؟ الان غذا تموم مـیشـه ها!
چشمامو چرخوندم و بلند شدم و گفتم: با وجود نایل چیزی مگه مـیمونـه؟
زین خندید و حرفمو تایید کرد و رفتیم تو حیـاط.
لویی باربیکیو ردیف کرده بود و النورم بهش کمک مـیکرد و همـه داشتیم آخرین شاممون رو مـیخوردیم.
زین برام صندلی رو کشید بیرون. نشستم و تشکر کردم.
چشمم بـه رو بـه روم افتاد کـه نمـیدونستم بخندم یـا خودمو بکشم :|
نایل جلوم نشسته بود و دولپی داشت برگر مـیخورد!
تا قیـافش رو دیدم یـاد اولین قرارمون افتادم. لبامو جمع کردم که تا خندم نگیره.
سرشو گرفت بالا و چشمش بـه من افتاد و همونجوری سرجاش خشک شد.
شبیـه این همسترا شده بود کـه تو دهنشون کلی خوراکی مـیچپونن بعد عین بز بهت ذل مـیزنن!
لبخندی زدم و سعی کردم بلند نخندم و اونم با اون لپاش لبخندی زد و ادامـه بـه خوردن کرد.
یـهو آلی کـه کنارم بود گفت: رکسی؟!
برگشتم طرفش: ها؟
قیـافه گرفت و گفت: ها نـه و بله! اون کچاپ رو بده من.
پوکر نگاش کردم و گفتم: حالا عروس شدی واسه من کلاس ادبیـات گذاشتی؟
همـه خندیدن و خودش پوکر تر از من بهم نگاه کرد.
چشمامو چرخوندم و کچاپ رو بهش دادم.
لویی با ژست گارسونا اومد و یـه بشقاب کـه روش یـه برگر بود رو گذاشت جلوم و گفت: اینم برگر مخصوص تاملینسون و همسر به منظور رکسان گلد!
خندیدم و برگر رو برداشتم و شروع کردم خوردن.
خیلی خوشمزه بود! هنوز قورت نداده گفتم: وای لویی این عالیـه!
نایل با تشر گفت: با دهن پر حرف نزن!
برگشتم طرفشو گفتم: کی بـه کی مـیگه! :|
اخم کرد و گفت: هی من با تو فرق دارم!
شونـه هامو بالا انداختم و گفتم: خب آره! من یـه خانومم! تو هنوز یـه همستر زردآلو صفتی بچه!
کامنت:

Read more

Media Removed

83: سم یـه تفنگ آبپاش بزرگ پرت کرد سمتم کـه رو هوا گرفتمش و خالیش کردم رو نایل و هری کـه مثلا اومده بود از نایل دفاع کنـه! یـهو احساس کردم یـه بشکه آب روم خالی شده کـه نزدیک بود بیوفتم زمـین! موهامو کنار دادم و دیدم کـه النور با یـه سطل خالی تو دستش رو بـه روم وایساده و از خنده قرمز شده. با لحن تهدید گفتم: بعد کار تو ... 83:
سم یـه تفنگ آبپاش بزرگ پرت کرد سمتم کـه رو هوا گرفتمش و خالیش کردم رو نایل و هری کـه مثلا اومده بود از نایل دفاع کنـه!
یـهو احساس کردم یـه بشکه آب روم خالی شده کـه نزدیک بود بیوفتم زمـین!
موهامو کنار دادم و دیدم کـه النور با یـه سطل خالی تو دستش رو بـه روم وایساده و از خنده قرمز شده.
با لحن تهدید گفتم: بعد کار تو بود! مگه تو نباید تو تیم ما باشی؟
لویی اومد و دستش رو انداخت دور کمر النور و گفت: زن من، تیم من!
ابروهامو دادم بالا و گفتم: اااا؟ ببخشید کـه ما سه نفریم و شما شیش! بعدشم زنونـه مزدونش مـیکنیم اگه اونجوری باشـه کـه آلی هم حتما بیـاد تو تیم شما!
بعدم دست النور رو گرفتم و کشوندمش طرف خودم.
لویی پوزخندی زد و گفت: خب بازم ما بیشتریم.
نیشخندی زدم و به سم کـه مثل سربازا اسلحه بـه دست وایساده بود اشاره کردم و گفتم: نـه سم دو نفر حساب مـیشـه.
هری و لویی هووویییی کشیدن و دستمو بردم بالا و داد زدم: حاضرین؟؟؟
دقیقا رو بـه رو پنج تاشون وایساده بودیم و تفنگا دستمون بود. الکی ادای مـیدون جنگ رو گرفتیم و داد زدم: حمله!!! (یـاد بد بلاد افتادم :|)
عین خل و گلا عربده مـیکشیدیم و همدیگرو خیس مـیکردیم.
هدف اصلیم نایل بود چون اون اول خیسم کرد. موهامو چهل ساعت درست کرده بودما! :|
نقشمو تو ذهنم یـه دور بررسی کردم و بعدشم دویدم طرفش و یکم خیسش کردم ولی یـهو آب تفنگم تموم شد!
لبخند شیطانی زد و اومد طرفم کـه سریع دویدم سمت استخر باغ و اونم دنبالم اومد!
از بچه ها کلی دور تر شده بودیم و اونا اینقد سرگرم همدیگه بودن کـه مارو ندیدن!
نزدیک استخر خسته شدم و وایسادم. خم شدم و دستامو گذاشتم رو زانوهام و داشتم نفس نفس مـیردم کـه یـهو منو گرفت!
مـیخواستم جیغ ب کمکککککک کـه پسره بیشور جلو دهنمم با دستش گرفت!
دستش رو از روی دهنم برداشت و گفت: گرفتمت!
مـیدونستم بچه ها ما رو الان نمـیبینن چون هم مشغول بودن هم درختا و بوته ها مانع دیدشون مـیشدن.
به زور برگشتم اونطرف سمتش و دستاو دور گردنش حلقه کردم و گفتم: آره گرفتی.
چشمامو بستم و رو پنجه هام وایسادم و رفتم جلو تر!
ولی قبل از اینکه خودش بخواد بوسم کنـه چشمامو باز کردم و سریع هولش دادم تو استخر!
کامنت:

Read more

Media Removed

. بعد از گذشت تقریبا یک ماه... هنوزم روی تکرار پخش مـیشـه تو مغزم... #شایع_از_اول . از اول ، از زیرِ صفر دوباره مـیریمش نیستم اهلِ موندنی کـه بو خظی مـیده که تا یـه ت ندی دعا نمـیگیره یـه نَمـه سنگین بریز دیگه دوتا ببینیمت من زدم بیرون أ خونـه أ هر چی بود اولش پاهام مـیرفتن اما دلم عقب مـیموند دیوونـه ... .
بعد از گذشت تقریبا یک ماه...
هنوزم روی تکرار پخش مـیشـه تو مغزم...
#شایع_از_اول
.
از اول ، از زیرِ صفر دوباره مـیریمش
نیستم اهلِ موندنی کـه بو خظی مـیده

تا یـه ت ندی دعا نمـیگیره
یـه نَمـه سنگین بریز دیگه دوتا ببینیمت

من زدم بیرون أ خونـه أ هر چی بود
اولش پاهام مـیرفتن اما دلم عقب مـیموند

دیوونـه خونـه یـه چی دیگست که تا نرفتی تووش
هر چی فوت کردیم خنک شـه باز دهن مـیسوخت

أ بوقِ سگ که تا سوت و کورِ شبو دیدم من
تنـهایی توو جمعِ دورِ همو دیدم من

دیدم سرِگذاب سر همو مـیزنن
گذاشتموشون یـه طرف و خودمو یـه طرف بعد

دیدم اینا کجان و ما کجا ، ما صافیم و اینا صاف نمـیشن با اتو بخار
پشت قدیمـی شده دیگه همـه توو روت دوتان

نفهمـی ضربه فنیت مـیکنن توو مشت و مال
اگه کَلَت تووش خرابه رَد کن یـه نفری

وایسا پا خودت که تا کَف بُر شـه بغلیت
حرفِ مُفتو بزار مردم بزنن

تو خودتو بِکِش جلو هرطور کـه بلدی
سینتو صاف کن سرتو بالا بگیر

نشون بده برا هر عملی آماده ای
فقط جای آدما آماده رو کاناپه نی

اگه مسیرت سمتِ رفتنِ بیـا با ما بریم

قبلِ اینکه بری ببین برا چی مـیری
به چی قراره برسی کـه پاش همـه چی مـیدی

نمـیخوام ببینم رفتی و تهش پیچیدی
یـه روز بالاخره اوضاعِ خوبو همـه مـیبینیمـــ

پا همش وایسادم برا داستان نویسا هم داستان دارم
توو راه همـه دسته گُلا رو آب دادم
حالا بگو تو هم هستی بام یـا نـه

خدا رو شکر هنو رویِ خاک ــَم نـه زیرش
هر روز کـه پا مـیشم مـیگم روزِ آخر همـینـه

کسی معنیِ زندگیو أ توو کتاب نفهمـیده
چِته شاید خبرِ خوب توو سکانس بعدیـه

تا حالا چند دفعه با سر رفتی توو دَر

چقد یـادت اونا کـه کمتر مـیدونن

ببین چیزایی کـه نداریم هم دستمونن
هستن کـه یـه دلیل برا رفتنمون شَن

حالا پایـه ای یـه بار دیگه بریم از اولش
حاضری دیگه نپُرسی کی بهتر أ مَنـه

بچه راه رفتنو نمـیفهمـه که تا بیست قدم نره
اون ترسِ لامصبو بگیر سر أ تنش تا

اونجا کـه قرار داریم راهی نی مَرد
اونکه فکرِ بُرد بود بُرد یـا اونکه بازی مـیکرد
بابا مُشتایِ تو خودشون شاه کلیدن
پایِ پیچ هم حتی بهتر از صد که تا واسطه مـیپیچن

هر کی هر چی گفت شب جاش دَمِ درِ
بزار فِک کنن کـه کم داشتی یـه نَمـه

اینو گیر باشی فرداش مـیرسن
اصلِ اینـه کـه همشو برداشتی یـه تَنـه

کامِ خوب بگیر بده توو
جوری کـه بعدش بگی آخ حاجی ترکوند

خودتو بزن بـه فازِ خودت گِره کور
أ پات بکَن بـه کوه برسون آآه
از اول

قبلِ اینکه بری ببین برا چی مـیری
به چی قراره برسی کـه پاش همـه چی مـیدی
نمـیخوام ببینم رفتی و تهش پیچیدی
یـه روز بالاخره اوضاعِ خوبو همـه مـیبینیمـــ
پا همش وایسادم برا داستان نویسا هم داستان دارم
#شایع
#از_اول

Read more

Media Removed

داستان ے⇣ http://p30up.ir/images/vde0lvvisehbwrz5y38m.mp4 http://p30up.ir/images/86xx9mtrywczggf1yc9.mp4 http://p30up.ir/images/hq7cbhgrr19uuw6xy0y.mp4 وحشیـانـه با زن چادری سلام،من آرشم،26 سالمـه و به شدت عاشق و دیوونـه ی .این اولین داستانمـه،امـیدوارم ... داستان ے⇣
http://p30up.ir/images/vde0lvvisehbwrz5y38m.mp4

http://p30up.ir/images/86xx9mtrywczggf1yc9.mp4

http://p30up.ir/images/hq7cbhgrr19uuw6xy0y.mp4

وحشیـانـه با زن چادری

سلام،من آرشم،26 سالمـه و به شدت عاشق و دیوونـه ی .این اولین داستانمـه،امـیدوارم خوشتون بیـاد.
من خونـه مجردی داشتم،خدا نصیبتون ه یـه 4 ماهی یـه بیوه(مـیوه) بـه پستم خورده بود کـه کیر زی بود،روزی حداقل 4 راند من مـیگاییدمش بـه خشنترین شکل کـه اشکش درون مـیومد،لوله هاشم بسته بود منم آبم رو مـیریختم داخلش اینم روز بـه روز تنگتر مـیشد،هر بار کـه مـیخواستم بزارمکلی تف مـیزدم البته بعضی وقتا هم خشک مزدم مـیترکوندمش اونم چنان جیغ مـیزد کـه اصن منو روانی مـیکرد.خلاصه بعد از 4 ماه این نعمت از دست ما رفت و ما موندیم و شرمنده ی ون شدیم که تا 1 ماه.
من کارم برقکاری هستش،بعد یک ماه رفیقم کـه مغازه داره زدو گفت بیـا یـه مشتری ز زده حتما بری دستگاه گیرنده دیجیتال براش نصب کنی،رفتم آدرسو گرفتم و ابزار برداشتم کـه برم.
وقتی رسیدم آیفون رو زدم یـه صدای نازک و ی گفت کیـه منم گفتم برا نصب دستگاه اومدم،انقدر تو کف بودم کـه با همون صدا آنتنم بلند شد.رفتم جلو درون واحد دیدم یـه زن سبزه ی حدودن 65 کیلویی با قدی تقریبن 170 سانتی تو پر جلو درون وایساده،آنتن منم دیگه داشت شلوارمو پاره مـیکرد،خانم مـیرزایی(همون زن چادری) گفت بفرمایید منم با صدایی دو رگه گفتم بله شما بفرمایید.وقتی رفتم داخل و دیدم کـه خودش تنـهاست دیگه کله و تو گلوم احساس مـیکردم.از ترس اینکه یـه گندی ن سریع رفتم سراغ کار ولی حواسم پیش اون بود.اونم نـه موهاش معلوم بود نـه جای دیگه اش منم گفتم لابد زن خوبیـه و خودمو کنترل کردم کـه ضایع نشم.رفتم پیش مـیز تلویزیون و شروع کردم بـه لحیم فیش برا دستگاه،با کیر کلفت باد کرده مشغول کار بودم کـه خانم مـیرزایی اومد و چایی آورد وقتی خم شد تعارف کنـه یـه طرف چادرش باز شد و دیدم زیر چادر فقط داره و ناخودآگاه چند ثانیـه خیره شدم بـه هاش و چایی رو برداشتم و اونم سریع بلند شد و گفت وای و چادرشو جمع کرد و گفت ببخشید من همـین کـه از حموم درون اومدم شما اومدید وقت نشد لباس بپوشم.منم گفتم شما ببخشید کـه من نگاه کردم.اونم گفت نـه این چه حرفیـه چشم واسه دیدنـه.
با خودم گفتم آرش فک کنم از شرمندگیـه کیرت قراره درون بیـای ولی چون مشتری بود و نمـیخواستم آبرو دوستم بره منتظر بودم اون شروع کنـه.
دوباره مشغول کار شدم اونم رو مبل نشست و نگاه مـیکرد منم فکر اینکه زیر چادر ه داشت دیوونـه ام مـیکرد کـه پرسید آقا مجردید؟ گفتم آره. گفت اذیت نمـیشی؟چرا زن نمـیگ

Read more

Media Removed

قسمت بعد: داستان از نگاه لیـام: نگهبان:لباساتونو درون بیـارین نایل:چی؟ نگهبان:فک نکنم حموم چیز عجیبی باشـه! ما لباسامونو درون اوردیم و اون ما رو بـه یـه جای خیلی کثیف برد کـه چندتا دوش و یـه صابون داشت اونجا تقریبا ۱۰ که تا نگهبان داشت اونا دستای مارو باز غیر از ما،۴ نفر دیگه هم اونجا بودن من ... قسمت بعد:
داستان از نگاه لیـام:
نگهبان:لباساتونو درون بیـارین
نایل:چی؟
نگهبان:فک نکنم حموم چیز عجیبی باشـه!
ما لباسامونو درون اوردیم و اون ما رو بـه یـه جای خیلی کثیف برد کـه چندتا دوش و یـه صابون داشت
اونجا تقریبا ۱۰ که تا نگهبان داشت
اونا دستای مارو باز
غیر از ما،۴ نفر دیگه هم اونجا بودن
من صابونو برداشتمو گفتم:این دیگه چیـه؟من سگمو هم با این نمـیشورم!
یـه زندانی کـه اونجا بودو بلوند بود گفت:اوه ببخشید یـادمون رفت بپرسیم چجور حمومـی دوست دارین!
هری دوش رو باز کردو رفت زیرش ولی یـهو جیغ کوچولو زدو گفت:اوه این خیلی سرده!
اون ۴ که تا به ما خندیدن و من دستامو از عصبانیت مشت کردم،زین کـه کنار من بود دستمو گرفت و یـه جوری نگاهم کرد کـه ارومم کنـه(زیـااااامممم🔫🔫🔫😭😭😭)
من به منظور اینکه نزارم اونا مسخرمون کنن رفتم زیر دوش،با اینکه خیلی سردو بد بود خودمو شستم
لویی هم کارش تموم شده بود ولی وقتی خواست بره پاش لیز خورد و افتاد
اونی کـه بلوند بود گفت:اوه عزیزم دردت گرفت؟
من دستمو مشت کردمو کوبوندم توی صورتش
اون افتاد زمـین و از تو دهنش خون مـیومد
نگهبانا اومدن مارو جدا و یکیشون با ته اسلحه زد توی کمرم و من افتادم زمـین
بقیـه پسرا شروع بـه زدن نگهبانا
من واقعا نمـیدونستم چه اتفاقی داره مـیفته!
درد کمرم نمـیذاشت کـه درست اتفاقای اطرافمو بفهمم
فقط فهمـیدم دوتا نگهبان بهم دستبند زدن و منو بردن
قبل از اینکه از اونجا برم،کسی کـه بهش مشت زده بودم گفت:این کارتو تلافی مـیکنم
منم بهش نیشخند زدم
مارو بردن توی جاهایی کـه قبلا بودیم
نگهبان:تا فردا حتی حق اب خوردن هم ندارین،اگه یـه خطای دیگه ازتون سر بزنـه تاوان بدی مـیدین
خودمو انداختم روی تخت و خوابم برد
..............
چشمامو باز کردم
از پنجره ی کوچیکی کـه اونجا بود نوری نمـیدیدم
پس شب شده!
صدای باز شدن قفل درون رو شنیدم
مگه اینا نگفتن کـه به ما غذا نمـیدن؟!
وقتی درون باز شد اون پسر بلوند رو دیدم
چاقوی توی دستش برق مـیزد
از جام با ترس بلند شدم
_هیچنمـیتونـه حتی با صدای بلند با من حرف بزنـه چه برسه کـه بخواد منو بزنـه!
اون نیشخند زد و اومد سمتم
من عقب عقب رفتمو خوردم بـه دیوار
با ساق پام زدم وسط پاش و اون افتاد زمـین
افتادم روش و تلاش کردم کـه چاقورو ازش بگیرم
اون یـه مشت زد توی صورتم و وقتی من خواستم همـین کارو کنم یـه درد بدی توی پهلوم احساس کردم
یـه لحظه صبر کردمو دستم روی جایی کـه درد مـیکرد گذاشتم
دستم خونی شد
افتادم روی زمـینو اون فرار کرد
چشمام تار مـیدید
حتی نمـیتونستم داد ب
فقط از درد یـه صداهایی از دهنم بیرون مـیومد
کم کم از هوش رفتم

Read more

Media Removed

صرف شام با زنی دیگر روزی همسرم از من خواست کـه با زن دیگری به منظور شام و سینما بیرون بروم. او گفت کـه مرا دوست دارد ولی مطمئن هست که این زن هم مرا دوست دارد و از بیرون رفتن با من لذت خواهد برد. آن زن مادرم بود کـه چندین سال پیش از این بیوه شده بود ولی مشغله‌های زندگی و داشتن سه بچه باعث شده بود کـه من فقط درون موارد اتفاقی ... صرف شام با زنی دیگر

روزی همسرم از من خواست کـه با زن دیگری به منظور شام و سینما بیرون بروم. او گفت کـه مرا دوست دارد ولی مطمئن هست که این زن هم مرا دوست دارد و از بیرون رفتن با من لذت خواهد برد. آن زن مادرم بود کـه چندین سال پیش از این بیوه شده بود ولی مشغله‌های زندگی و داشتن سه بچه باعث شده بود کـه من فقط درون موارد اتفاقی و نامنظم بـه او سر ب. بـه او زنگ زدم که تا برای سینما و شام بیرون برویم. مادرم با نگرانی پرسید کـه مگر چه شده؟ او از آن دسته افرادی بود کـه یک تماس تلفنی شبانـه و یـا یک دعوت غیرمنتظره را نشانـه یک خبر بد مـی‌دانست. بـه او گفتم: «به نظر مى‌رسد بسیـار دلپذیر خواهد بود کـه اگر ما امشب را با هم بیرون برویم.»
او بعد از کمـی تامل گفت کـه او نیز از این ایده لذت خواهد برد. وقتی بـه خانـه‌اش رسیدم دیدم کتش را پوشیده بود و جلوی درب ایستاده بود. موهایش را جمع کرده بود و لباسی را پوشیده بود کـه در آخرین جشن سالگرد ازدواجش پوشیده بود. با چهره‌ای روشن همچون فرشتگان بـه من لبخند زد. وقتی سوار ماشین مـی‌شد گفت کـه به دوستانش گفته امشب با پسرم به منظور گردش بیرون مـی‌رود و آنان خیلی تحت تاثیر قرار گرفته‌اند و نمـی‌توانند به منظور شنیدن ما وقع امشب منتظر بمانند.
ما بـه رستورانی رفتیم کـه هر چند لونبود ولی بسیـار راحت و دنج بود. دستم را چنان گرفته بود کـه گویی همسر رئیس جمـهور بود. بعد از اینکه نشستیم بـه خواندن منوی رستوران مشغول شدم. هنگام خواندن از بالای منو نگاهی بـه چهره مادرم انداختم و دیدم با لبخندی حاکی از یـادآوری خاطرات گذشته بـه من مـی‌نگرد و به من گفت یـادش مـی‌آید کـه وقتی من کوچک بودم و با هم بـه رستوران مـی‌رفتیم او بود کـه منوی رستوران را مـی‌خواند. من هم درون پاسخ گفتم: «حالا وقتش رسیده کـه تو استراحت کنی و بگذاری کـه من این لطف را درون حق تو م.»
هنگام صرف شام آن قدر با هم حرف زدیم کـه سینما را از دست دادیم. وقتی او را بـه خانـه رساندم گفت کـه باز هم با من بیرون خواهد رفت بـه شرط اینکه او مرا دعوت کند و من هم قبول کردم. وقتی بـه خانـه برگشتم همسرم از من پرسید کـه آیـا شام بیرون با مادرم خوش گذشت؟ من هم درون جواب گفتم: «خیلی بیش‌تر از آنچه کـه مـی‌توانستم تصور کنم.»
چند روز بعد مادرم درون اثر یک حمله قلبی شدید درون کمال ناباوری درگذشت. چند روز بعد پاکتی حاوی کپی رسیدی از رستورانی کـه با مادرم درون آن شب درون آنجا غذا خوردیم بـه دستم رسید. یـادداشتی هم بدین مضمون بدان الصاق شده بود: «نمـی‌دانم کـه آیـا درون آنجا خواهم بود یـا نـه ولی هزینـه را به منظور دو نفر پرداخت کرده‌ام، یکی به منظور تو و یکی به منظور همسرت و تو هرگز نخواهی فهمـید کـه آن شب

Read more

Media Removed

سلام خب من دیگه الان زیـاد مـی گذارم چون موبایلم را گرفتم. قسمت 54: داستان از نگاه هیلی: "" اون این جا چی کار مـی کنـه "هیلی نـه" وقتی برگشتم دیدم شارلوت دستم رو گرفته کـه ناگهان لیـام غیب شد "اون برگشت!" شارلوت با صدای لرزونش گفت اما من با دستی کـه پشت سرم حس کردم برگشتم اون مادرمـه خودشـه اون همون ... سلام😘😘
خب من دیگه الان زیـاد مـی گذارم چون موبایلم را گرفتم.😊😊😊
قسمت 54:
داستان از نگاه هیلی:
"" اون این جا چی کار مـی کنـه "هیلی نـه" وقتی برگشتم دیدم شارلوت دستم رو گرفته کـه ناگهان لیـام غیب شد "اون برگشت!" شارلوت با صدای لرزونش گفت اما من با دستی کـه پشت سرم حس کردم برگشتم اون مادرمـه خودشـه اون همون رزالی مارشال با موهای بلوند و چشمای آبیـه "م تو نـه این امکان نداره" ولی اون این جا چی کار مـی کنـه مگه اون تو آمریکا پیش بلا نمـی موند نـه اون نمرده این واقعیت نداره " تو ...تو..." اون سرش رو انداخت پایین من مـی دونستم اون ضعیفه اما فکرشم نمـی کردم بـه این زودی از دستش بدم البته من هنوز تو این جا گیر افتادم من الان مردم شاید این بهتر باشـه اما... قطره های اشک رو رو صورتم حس کردم شارلوت ، اون هم نتونست برگرده بـه خاطر من. "م من خودم بـه برادر گفتم کـه بهت نگه"(بچه ها مـی دونم این فلج بود و نمـی تونست حرف بزنـه ولی از اون مونیتور های استیون هاوکینگز داشته😊) بعد جو هم مـی دونست "حالا ما چه طور برگردیم" شارلوت با عصبانیت گفت حق داره "من نمـی دونم حتما منتظر بمونیم که تا یکی درون برزخ بـه روی دنیـا رو برامون باز کنـه" برگشتم بـه طرف مادرم اما اون نبود من مطمئنم شارلوت دلیلی به منظور زندگی داره ولی من کـه مادرم مرده و پدرم گرگ هست نمـی دونم دلیلی هست یـا نـه؟
داستان از نگاه پاول:
هیلی رو تو بقل کردم و بردمش طبقه بالا باربارا گفت کـه فعلا پیششـه و من رفتم طبقه پایین و دیدم کـه هری و امـیلی داشتن مـی رفتن خونـه. و هری رو بـه من گفت"پاول لطفن مراقب باربی باش من مجبورم برم ولی اون الان توی بحران قرار گرفته. و من امـیلی رو هم مـی رسونم خونـه. فعلا" سرم رو بـه نشونـه تایید تکون دادم و اون ها هم رفتن. رفتم سمت شیشـه کـه روی مـیز بار بود و توی اون لیوان بلوری اون مایـه تیره رو ریختم و در عرض یک ثانیـه همش رو یک جا خوردم من بهش گفتم کـه این کار رو انجام نده اما اون کار خودش رو کرد من هنوز نمـی تونم باور کنم کـه اون دیگه نیست احساس کردم چشمام داره مـیسوزه من نمـی تونم بدون اون یک لحظه رو هم زندگی کنم اگه لازم باشـه اون طلسم رو انجام مـی دم که تا اون برگرده فقط مـی خوام اون برگرده برام هیچدیگه ای مـهم نیست لیوان بعدی رو هم خوردم همون خاطره های کمـی کـه ازش داشتم باعث مـی شد قلبم آتیش بگیره. وقتی کـه بهش دست مـی زدم و اون زود تمام بدنش مور مور مـی شد وقتی مـی بوسیدمش زود چشماش رو مـی بست.وقتی کـه از حرس خوردن من بـه خاطر لج بازی هاش لبخند مـی زد وقتی ... همـه اینا بـه خاطر اون لیـام... ⏬ادامـه کامنت اول ⏬

Read more

Media Removed

. روزگار سگی قسمت ۱۱ دم دمای غروب بود داشتم مـیرفتم ببینمش کـه سر محل محمود و دیدم دست تکون داد رفتم ام کنارش وایستادم و گفت بـه به آقا حمـید خیر باشـه ایشالا با اون خنده های یـهوی مزخرف ام گفت چی چی خیر باشـه گفت برو حمـید خودتی تیپ زدی عطر خفن کجا بسلامتی مـیری دیدن یـار گفتم آره آخه حس مـی کنم صبح ناراحت شد ... .
روزگار سگی قسمت ۱۱

دم دمای غروب بود داشتم مـیرفتم ببینمش کـه سر محل محمود و دیدم دست تکون داد رفتم ام کنارش وایستادم و گفت بـه به آقا حمـید خیر باشـه ایشالا
با اون خنده های یـهوی مزخرف ام گفت چی چی خیر باشـه
گفت برو حمـید خودتی تیپ زدی عطر خفن کجا بسلامتی مـیری دیدن یـار
گفتم آره
آخه حس مـی کنم صبح ناراحت شد از دستم
گفت واسه چی مرض داری مگه اذیت مـی کنی
گفتم نـه بابا مـی خواستم صبحی یـهوی برم پیش اش ببین ام اش اما نشد یـه اتفاقی پیش امد نرفتم حالا ام رفته بیرون هاا الکی گفتم مـی خوام بیـام ببینم اش گفته نیـا ولی مـیرم
محمود خندید گفت تو عاشق نیستی دیوونـه ای خوب بچه رفتی و ندیدیش اصلا گیریم دیدیش ‏ چند لحظه ارزش داره واقعا؟؟ ‏این همـه راه تو این ترافیک
گفتم ارزش محمود!!
ارزش ثانیـه های کـه مـی بینم اش کم و زیـاد فرقی نداره
محمود گفت برو فقط آروم برو کـه از شوق دیدن یـار بـه فنا نری
گفتم خیـالت تخت داداش برگشتم زنگ مـی
رفتم وایستادم که تا بیـاد
اما خودم خریت کردم و زنگ زدم و گفتم کجای گفت دم رستوران دور مـیدون
تو کجای گفتم درون خونـه تون
گفت بیـا اینجا
با چه ذوقی رفتم دید ام اش
اخم کرده بود عصبی بود سرد تر از آب یخ گفت سلام همـین
زیـاد حرف نزد من ام نگاه نمـی کرد
گفت کجا بریم بشینیم گفتم اینجا کـه جای نیست هیچی نگفت باز
گفتم برو پیش دوستات گفت باشـه تو ام برو رسیدی خبر بده
گفتم باشـه خظ
نـه دست داد نـه نگاه کرد فقط رفت
دیر رسیدم
کلی پیـام داشتم از اش
نوشته بود نمـی تونـه دوست داشته من و تحمل کنـه
نمـی تونـه دیگه بمونـه بهش گفتم چرا
گفت چرا امدی واسه چی
گفتم خواستم یـهوی ببینی منو شاید خوشحال بشی اما باز حرف های خودش و مـیزد
و گفت شب خیر
دیگه حرفی ندارم باهات
دلم یـه جوری شکست کـه حد نداشت حس کردم خدا امدم کنارم دستشو گذاشته رو شونـه هام و مـیگه چیزی نیست ناراحت نباش .
#حسین_رمضانی

Read more

Media Removed

#خاطره #مخاطره دفعه ی اولی کـه عباس امـیرانتظام و همسرشون رو دیدم هیچوقت یـادم نمـیره !اونموقع زیـاد از حرفای بزرگترا سر درون نمـیآوردم.مـهندس با آرامش داشت چایش رو توی فنجون بلوری نگاه مـیکردم و آروم آروم مـینوشیدش.بزرگترا هم پشت سر هم سوالای مختلف درباره ی حال و احوالش توی زندان و نظرش درباره ی وضع جامعه ... #خاطره #مخاطره
دفعه ی اولی کـه عباس امـیرانتظام و همسرشون رو دیدم هیچوقت یـادم نمـیره !اونموقع زیـاد از حرفای بزرگترا سر درون نمـیآوردم.مـهندس با آرامش داشت چایش رو توی فنجون بلوری نگاه مـیکردم و آروم آروم مـینوشیدش.بزرگترا هم پشت سر هم سوالای مختلف درباره ی حال و احوالش توی زندان و نظرش درباره ی وضع جامعه و اتفاقات اخیری کـه افتاده بود مـیپرسیدن.مـهندسم درون حالی کـه سرش رو انداخته بود پایین تمام مدت لبخند زده بود و به چای خوردنش ادامـه مـیداد.من زیـاد بـه مـهندس دقت نمـیکردم.ببشتر حواسم بـه الهه خانوم بود.وقتی بهش نگاه مـیکردم حس مـیکردم زیبا ترین زنیـه کـه تا بـه حال دیدم.قوی.صبور.عاشق.عاشق.وای عاشق.اعتراف مـیکنم الهه اولین زن عاشقی بود کـه توی زندگیم از نزدیک دیدم کـه عشقش شبیـه عشق توی کارتونایی بود کـه تا اونموقع دیده بودم.تمام مدتی کـه مـهندس سکوت کرده بود و سرش رو پایین انداخته بود ، الهه دستای ظریفش رو گذاشته بود روی پای همسرش ، اشک توی چشماش جمع شده بود و لبخند عجیبی روی صورتش بود.لبخندی کـه یک دنیـا حرفداشت.امـید و نا امـیدی.غم و شادی.شجاعت و ترس.ایمان.ایمان.ایمان بارزترین چیزی بود کـه بین بغض و لبخندش مـیشد کشف کرد.اما ایمان بـه چی؟واقا نمـیدونستم! از جزئیـات اتفاقای اونروز زیـاد یـادم نمـیاد.فقط یـادمـه موقع رفتن ،مـهندس اومد طرفم.روی زانوهاش نشست و توی چشمام خیره شد.بهم گفت خسته شدی از دست ما.نـه؟من با اینکه خیلی خسته شده بودم خجالت کشیدم و گفتم نـه ! مـهندس خندید.سرمو ناز کرد و پیشونیمو بوسید.از توی جیبش یـه شکلات خارجی درآورد و داد بـه من.در گوشم گفت مـیخوام یـه رازی بهت بگم.تو قراره خیلی قوی ای بشی.مـیدونستی اینو؟ یـه چشمک بهم زد و صدای پای مـهندس و تق تق کفش پاشنـه سه سانتی الهه خانوم دور شد. یـادمـه که تا 1 ماه دلم نمـیومد اون شکلاترو بخورم.حس مـیکردم خیلی کادوی مـهمـی بوده.به فویل طلایی و عیـه نظامـی با لباس فرم روی شکلات خیره مـیشدم و فکر مـیکردم اگه این شکلاتو بخورم دیگه مامامم شبیـهشو پیدا نمـیکه کـه برام بخره!
شکلاتو بعد از 20 روز مقاومت خوردم و فویلشو دادم بـه م و گفتم من بازم ازینا مـیخوام و اینقدر نق زدم کـه م رفت و عینشو پیدا کرد و خرید برام.
پ.ن : از دیروز کـه خبر فوت عباس امـیرانتظام رو بهمون ، مدام تصاویر اونروز با تمام جزئیـاتش توی خاطرم مجسم مـیشـه و این دلنوشته برداشتی از تصویر خاطره ایـه کـه بعد از 22 سال دوباره توی ذهنم زنده شده!امروز با دیدن مجدد این ویدئو متوجه شدم ایمان الهه بـه چی بود! بـه بی گناهی عشقش.
#ثمـین_

Read more

Media Removed

. . سلام وقت بخیر مـیگم رسما ازشب کچل شدما انقدر کـه دایرکت گرفتم شبنم جون عمـیزو نمـیزاری ازاستوریـا فهمـیدین کـه شب بازمـهمون سر زده داشتم بقول م مـیگه چرا طایفه پدریت یـهویی بیخبر مـیان خلاصه اینکه هم دیر وقت بود هم زمان کم بـه هرحال سعی کردم چیزهایی آماده کنم برمن آسونـه وبه مزاج مـهمونام ... .
.
سلام وقت بخیر مـیگم رسما ازشب کچل شدما انقدر کـه دایرکت گرفتم شبنم جون عمـیزو نمـیزاری 😉
ازاستوریـا فهمـیدین کـه شب بازمـهمون سر زده داشتم بقول م مـیگه چرا طایفه پدریت یـهویی بیخبر مـیان 😂😅
خلاصه اینکه هم دیر وقت بود هم زمان کم
به هرحال سعی کردم چیزهایی آماده کنم برمن آسونـه وبه مزاج مـهمونام مـیخورن بخاطر بچه ها #سالاد_ماکارانی گذاشتم
بر بزرگها هم #مرصع پلو فقط چون مـیدونستم باخلال پوست پرتقال مشکل دارن هویج زدم و کمـی هم بـه اب مرغ زعفرون ادویـه و رب گوجه فرنگی کرفس زدم کـه اگری خشک دوست نداشت اب مرغ باشـه ...دسرم #پودینگ_موزی
و
#پودینگ_شکلاتی بود کـه داخل ظرف یکلا بیسکویت پتی بور ریختم با تکه موز گیلاس دورنگ پودینگ حلش کردم
#سوپ_شیر هم کـه یکی از راحترین وخشمزترین گزینـهای مـهمانیـه
تقریبا دوساعته کارام تموم شد سری پیش کـه مـهمون یـهویی داشتم عکسو کـه پیجهای مختلف گذاشتن دیدم فالورهاشون کـه شناختی روم ندارن نوشتن مگه مـیشـه داستان بود ال وبل واقعا تعجب کردم عکسهای پروفایلشونو کـه دیدم تموم خانومـهای جاافتاده بودنداگر تازه عروس بودن مـیگفتم خوب تجربه نداره ولی بریـه خانوم با چندین سال تجربه واقعا چندتیکه مرغ پختن و کباب تابه ای سوپ چطور سخت مـیومد کـه مـیشد داستانو باورنکردی بعدم من مراحلو انلاین استوری مـیزارم چه لزومـی بـه دروغه مگه مـهمونای من کـه فامـیلمن این پیج نیستن کـه بخوام دروغ بگم بخونن بمن چی مـیگن کل فامـیل جزو فالورامن بعد الکی قضاوت نکنید ازاون گذشته این کارمنـه اصلا چیز عجیبی نیست ازپسش برنیـام فقط بـه خدا واگذارشون مـیکنم بهتره یکم فکر بشـه بعدصحبت!!
از سوالهایی کـه خیلی دایرکت شب این بود کـه ناراحت نمـیشی مـهمون یـهویی مـیاد؟چطور وسایلات همـیشـه آمادس کـه زود مـیپزی؟
سری پیشم گفتم ناراحت کـه نـه ولی خوب دوست دارم منم بهم اطلاع داده بشـه فقط پخت وپزنیست مسئله حداقل وقتی بگن همش اشپزخونـه نمـیشم چون نفرت دارم کـه هم مـیزبان یـامـهمان باشم وصابخونـه همش اشپزخونـه باشـه مطلع باشم کارامو مـیکنم زمان بیشتری باهاشونم ازنظر خونـه من ۹۰درصدخونم تمـیزه چون وسواس دارم درمورد وسایل زیـادمنظورتونو نفهمـیدم اما خوب من معمولا خریدام ماهانس وبیشترچیزهارو دارم چون علاقه بـه پخت وپز جینگول بازی دارم اگرهم نباشـه چیزی خوب سعی مـیکنم چون غذام عجله ایـه تومنو چیزی بزارم کـه خونـه دارمش و اینکه اگرهم یک دومورد نباشـه همسرم خیلی فوری برام تهیـه مـیکنـه ..هشتک مـی به منظور رسپیـها
#مرصع_پلو_شبنم #سالاد_ماکارانی_شبنم #پودینگ_شبنم #سوپ_شیر_شبنم #مـیز_پذرایی_شبنم #مـیز_مـهمانی_شبنم #شام

Read more

Media Removed

# بـه نظرم همان قدر کـه سفیدپوست ها زن و بچه های شان را دوست دارند , جیم هم زن و بچه هایش را دوست داشت. البته انگار این عادی نبود. شب ها جیم همـیشـه وقتی فکر مـیکرد من خوابم, ناله مـیکرد و مـیگفت: الیزابت کوچولوی من ، جانی کوچولوی من ، چقدر سخته... دیگر گمان نکنم هیچ وقت شما را ببینم ... هیچ وقت این بار وقتی از زن ... #
به نظرم همان قدر کـه سفیدپوست ها زن و بچه های شان را دوست دارند , جیم هم زن و بچه هایش را دوست داشت. البته انگار این عادی نبود. شب ها جیم همـیشـه وقتی فکر مـیکرد من خوابم, ناله مـیکرد و مـیگفت: الیزابت کوچولوی من ، جانی کوچولوی من ، چقدر سخته... دیگر گمان نکنم هیچ وقت شما را ببینم ... هیچ وقت
این بار وقتی از زن و بچه های کوچولویش پرسیدم گفت: چیزی کـه این دفعه این قدر زجرم مـیدهد این هست که چند دقیقه پیش یک صدایی مثل صدای کتک زدنی را از توی ساحل شنیدم, یـادم افتاد کـه یک روز الیزابت کوچولوی خودم را زدم. چهار سالش بیشتر نبود. مخملک گرفت و بدجوری مریض شد اما خوب شد. یک روز بهش گفتم درون را ببند. نرفت. همـین جوری وایساده بود بـه من مـیخندید. کفری شدم و سرش داد کشیدم. باز همان جور وایستاد و به من خندید. از کوره درون رفتم. یک چک زدم توی گوشش و روی زمـین ولو شد. بعدش رفتم توی آن اتاق دیگر. وقتی برگشتم دیدم درون هنوز باز است. ه هم دارد گریـه مـیکند. دوباره عصبانی شدم و رفتم باز بچه را ب اما درست همان موقع باد آمد و در را محکم پشت سر بچه بست. ولی بچه از جایش تکان نخورد! نفسم بند آمد. با ترس و لرز رفتم جلو,سرم را یواش بردم پشت سر بچه, یک دفعه با صدای خیلی بلند گفتم پخ! بازهم از جایش جم نخورد! به منظور همـین پقی زدم زیر گریـه, بچه را گرفتم توی بغلم,گفتم خدا از سر تقصیراتت بگذرد جیم! چون کـه تا عمر دارم خودم را نمـیبخشم! بچه ام کر و لال بود هاک! کر و لال! من هم آن جور زده بودم توی گوشش
هاکلبری فین| مارک تواین

Read more

Media Removed

چهارشنبه پنج آوریل خانومـها آقایون معرفی مـیکنم،سه که تا از های همسایـه هامون..از آخر اون پشت«مـیا»..اون کوچولوهه کـه عشق منـه و‌ مـیا هست «پیج» و این جلویی کـه لپ هاش از عزده بیرون «لوتر».اینـها سه که تا از هفت هشت که تا کوچولوهایی هستن کـه در همسایگی ما زندگی مـیکنن و چون کوچه ما تهش فضای سبز و باغ ... چهارشنبه پنج آوریل🍒 خانومـها آقایون معرفی مـیکنم،سه که تا از های همسایـه هامون..از آخر اون پشت«مـیا»..اون کوچولوهه کـه عشق منـه و‌ مـیا هست «پیج» و این جلویی کـه لپ هاش از عزده بیرون «لوتر».اینـها سه که تا از هفت هشت که تا کوچولوهایی هستن کـه در همسایگی ما زندگی مـیکنن و چون کوچه ما تهش فضای سبز و باغ و رودخونـه هست و ماشین نمـیتونـه رد بشـه،برای بازی بچه ها امن هست و این بچه ها عصر کـه از مدرسه مـیان از خونـه های اطراف مـیان و ته کوچه و کنار فضای سبز روبروی خونـه ما جمع مـیشن و با هم بازی مـیکنن💕 داستانی کـه من با اینـها دارم و مـیخوام براتون تعریف کنم برمـیگرده بـه یکسال و نیم پیش..ولی قبلش یـه خاطره کوچولو از ایران و دوران بچگی براتون بگم..ما تو خونـه قدیمـی مون وقتی ده دوازده سالم بود یـه گربه تو محله مون بود کـه احتمالا از بس اهالی محل باهاش خوب بودن از شش کیلومتری آدمـها هم رد نمـیشد و فقط روی دیوار مـی دیدیمش..تا اینکه یـه روز درون عالم بچگی تصمـیم گرفتم هرجور شده از رو دیوار بیـارمش پایین و بهش نزدیک بشم و نازش کنم!!! خلاصه شروع کردم هرروز براش غذا گذاشتن تو حیـاط و قدم بـه قدم بهش نزدیک شدن که تا بالاخره باهام دوست شد و اجازه مـیداد نازش کنم و اقامتش توی خونمون و ماجراهای بعدش کـه حتی زایمان هم تو خونمون کرد و داستان خیلی خیلی جالب رفاقتش با مادرم و کلی داستانـهای باحال دیگه کـه حالا یـه روز براتون تعریف مـیکنم..ولی داستانم با این بچه ها از یکسال و نیم پیش اینجوری شروع شد کـه یـه روز کـه از خونـه اومدم بیرون و مـیخواستم برم سرکار، همـینکه نشستم تو ماشین(که همونجا هم پارکش مـیکنم)، یـه دونـه شکلات رو باز کردم بخورم کـه همـین پیج رو دیدم...صداش زدم و یکی هم دادم بـه اون...فردای اون روز دوباره همـینکه از خونـه زدم بیرون و نشستم تو ماشین دیدم پیج دوید اومد و اینبار با ش به منظور شکلات..خلاصه همـینطور هر روز تعداد بچه ها زیـادتر مـیشد که تا به ده که تا هم رسیده الان..از اون روز بـه بعد دیگه همـیشـه موقعی کـه مـیرم خرید یـه بسته آبنبات هم مـیخرم به منظور اینـها و مـیزارم تو ماشین..این آبنباتها ارزونـه، مثلا خرجش هفته ای سه چهار پونده، ولی تقریبا هرروز، که تا مـیام مـی شینم تو ماشین یـه صف شبیـه همـین جلو درون ماشین از این بچه ها جلو‌ درون ماشین تشکیل مـیشـه کـه با هرکدومشون یـه شوخی و بگو بخند و یـه آبنبات بهشون مـیدم و مـیرن..ارزشش رو‌داره..اینقدر همون چنددقیقه کـه باهاشون هستم لذتبخشـه کـه نگوووو💕 روزم با خنده وعشق و محبت شروع مـیشـه و این خودش یـه دنیـا مـی ارزه... اصلا من نمـی دونم تو این دنیـا چیزی بهتر از عشق و محبت هم وجود داره بنظر شما؟

Read more

Media Removed

من گفتم:خب همـه ی اینارو با هم مخلوط کن.. یـه کم گذشت دیدم هنوز داره مخلوط مـیکنـه..اون صدای مخلوط کن هم رو مخم بود..گفتم: _واااای چقدر مخلوط مـیکنی؟؟؟ _خب بهم نگفتی چقدر مخلوط کنم! _اشکال نداره خب دیگه بسشـه! _وایسا ببینم کیسه آرد کـه هنوز اینجاست!!آرد یـادت رفت بریزی؟؟ _اره ....یـادم رفت..ببخشید ... من گفتم:خب همـه ی اینارو با هم مخلوط کن..
یـه کم گذشت دیدم هنوز داره مخلوط مـیکنـه..اون صدای مخلوط کن هم رو مخم بود..گفتم:
_واااای چقدر مخلوط مـیکنی؟؟؟
_خب بهم نگفتی چقدر مخلوط کنم!
_اشکال نداره خب دیگه بسشـه!
_وایسا ببینم کیسه آرد کـه هنوز اینجاست!!آرد یـادت رفت بریزی؟؟
_اره ....یـادم رفت..ببخشید الان مـیریزم...
_از دست تو..اینجوری بـه هیچ جایی نمـیرسیم..پیتزا کـه خودش خود بـه خود درست نمـیشـه!!
_وااای چقدر غر مـیزنی!!
_تو درست کار کن من قر نمـی..
رفتم گوجه فرنگی هارو با قارچ و فلفل دلمـه خورد کردم..
سس گوجه رو هم آماده کردم..
لئو هم خمـیر رو آماده کرد و با وردنـه گردش کردیم..
من با ملاقه سس گوجه رو اروم اروم مـیریختم رو خمـیر و با قلمو پخش مـیکردم..
چیزایی رو کـه خورد کرده بودم رو خیلی شیک رو خمـیر چیدم و لئو پنیر پیتزاش رو ریخت..
بعدش گذاشتیمش تو فر که تا آماده بشـه..
لئو کمک کرد و وسایل آشپزخونـه رو جمع کردیم.
من رفتم مـیز رو چیدم و دیدم ساعت هفت شده..
از خستگی رفتم رو مبل نشستم لئو هم کنارم نشست.
دیگه نتونستم بیدار بمونم و سریع خوابم برد....بیدار کـه شدم دیدم لئو سرمو گذاشته رو پاش.
یـه لحظه یـه بویی اومد منم ترسیدم پیتزا سوخت باشـه..بلند شدم رفتم بهش سر زدم..خداروشکر هنوز چند دیقه مونده بود..
دنی و پینتو از اتاق بیرون اومدن.. و دنی عین این مونگلا اومد تو فر رو سرک کشید و رفت.
من گفتم:
_خب برید بشینید سر مـیز الان شام رو مـیارم.
دنی و پینتو نشستن منم سالاد و نوشابه و بقیـه چیزارو دادم لئو بچینـه رو مـیز..
پیتزا رو از تو فر دراوردم ..خیلی داغ بود..بعدش بش و بردم رو مـیز..
بچه ها ازش خوردن و منم گفتم:
_چطور شده بچه ها..دوست دارید؟؟
_دنی:اره عالی شده.
_پینتو:خیلی خوب شده..آفرین..
_ لئو:بد نشده..
_واقعا؟؟
_نـه بابا شوخی کردم..عالی شده عزیزم..
_دیگه چیکار کنم دیگه؟؟مـیدونی کـه آشپزی تو خونمـه
بعدش همـه خندیدن..(نمـیدونم والا کجاش خندادار بود)
شام تموم شد و خونرو مرتب کردیم و هیچکی خوابش نمـی یومد واسه همـین هممون نشستیم که تا نصفه شب فیلم دیدیم.. و دیگه اون شب اتفاق خاصی نیوفتاد..
(عكس هم بـه عشق ادمين @mehrnoosh.j.m گذاشته شد❤️)

Read more

Media Removed

صبح قشنگتون بخیر .عیدتون مبارک .خوبید؟ امروز یـه دستور فوق العاده وافل دارم.دیگه براتون نگم روش کرسپی و داخلش نرم تو عدوم سعی کردم بافتشو ببینید . حقیقتا امروزپنجمـین باره کـه دارم درستش مـی کنم و مـیخواستم کاملا مطمن بشم و براتون طرز تهیـه شو بذارم . اخه این یـه دستور وافل بلژیکی.به زبان انگلیسی ... صبح قشنگتون بخیر .عیدتون مبارک .خوبید؟
امروز یـه دستور فوق العاده وافل دارم.دیگه براتون نگم روش کرسپی و داخلش نرم 💖 تو عدوم سعی کردم بافتشو ببینید .
حقیقتا امروزپنجمـین باره کـه دارم درستش مـی کنم و مـیخواستم کاملا مطمن بشم و براتون طرز تهیـه شو بذارم .
اخه این یـه دستور وافل بلژیکی.به زبان انگلیسی .من بعد ازبار اولی کـه درست کردم و دیدم بافتش فوق العاده ست یکم نمکش زیـاد بود و شیرینیش کم به منظور بارای بعد کمـی مواد رو کم و زیـاد کردم .

و اما دستورش
ارد 1 پ
تخم مرغ 1 عدد
نمک یک پنسه
پودرقند یک چهارم پیمانـه سرخالی
روغن کانولا یک. چهارم پ
شیر. یک پیمانـه
بکینگ پودر 2 ق چ
وانیل یک دوم ق چ ولی من بیشتر زدم
مواد خشک رو باهم قاطی کنید .سفیده و زرده رو جدا کنید . با چنگال زرده رو با شیر و روغن هم بزنید که تا یکدست بشـه و بعد مواد جامد رو اضافه کنید و هم بزنید و بعد سفیده رو تو یـه یـه ظرف تمـیز با همزن برقی بزنید که تا فرم بگیره و به مواد بالا اضافه کنید .
دستگاه رو با فرچه خوب چربش کنید .مواد رو با ملاقهبریزید .و بعد درشو ببندید .تا ده دقیقه.چکش کنید که تا کاملا پخته بشـه .با این مواد تقریبا 8 که تا وافل این سایزی دارید

Read more

Media Removed

🥁☘️ Ehsan KhajeAmiri Concert In Bandar-E- Mahshahr! . کنسرت احسان خواجه امـیری، بندرماهشـهر، ۲۱اردیبهشت۹۷ این آخرین پست از کنسرته و شرح عآخر... وقتی گروه شروع بـه نواختن کرد یـاد اون افتادم، یـاد نبودن و تموم خاطراتی کـه برای هممون باقی گذاشت، وقتی احسان خوند سلام ای غروب غریبانـه دل... عموم ... 🎼🥁🎺🎸☘️
Ehsan KhajeAmiri Concert In Bandar-E- Mahshahr!
.
کنسرت احسان خواجه امـیری، بندرماهشـهر، ۲۱اردیبهشت۹۷
این آخرین پست از کنسرته
و شرح عآخر...
وقتی گروه شروع بـه نواختن کرد یـاد اون افتادم، یـاد نبودن و تموم خاطراتی کـه برای هممون باقی گذاشت، وقتی احسان خوند
سلام ای غروب غریبانـه دل...
عموم و زن‌عموم اومدن توی ذهنم کـه یـه گوشـه سالن نشسته بودن، گفتم حتما حال اونـها هم شبیـه حال منـه... دوربین رو گرفتم سمتشونو زوم کردم روی اونـها، و دیدم آره، دوتاشون حال غریبی دارن و اشک از چشمـهاشون جاری شده، با بغض و چشمای نمناک ازشون عگرفتم☹️😢
بعد از پایـان آهنگ رفتم بهشون گفتم قربون دوتاتون برم گریـه نکنین☹️💙
همـیشـه این آهنگ سلام آخر رو دوست داشتمُ اشکمو درآورده، ولی از وقتی عمو جمشیدم مارو ترک کرده هروقت شنیدمش بی اختیـار زدم زیر گریـه، این حال مختص من تنـها نیست و تموم خانواده همچین حسی پیدا بـه این آهنگ💙😢
خداوند تموم رفتگان عزیز و دوستداشتنی مارو بیـامرزه، نیستن ولی جاشون توی قلبمون محکمـه، پنجشنبه هم هست، فاتحه ای بخونیم براشون🙏🏼 دوستت دارم عمویی همـیشـه خندونم، جات حسابی خالیـه💙☹️
🎼🎺🎸🥁☘️
#خوزستان #بندرماهشـهر #احسان_خواجه_امـیری #احسان_خواجه_امـیري #کنسرت #ehsankhajehamiri #ehsankhajeamiri #پاپ #انرژی_مثبت #زندگی_کن #موسیقی #زندگی_زیباست #موسیقی_پاپ #concert #موزیک #عشق #love

Read more




[زدم و دیدم من on Instagram - mulpix.com فری استایل پوتک صاف مثل کف دست]

نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Mon, 17 Sep 2018 02:20:00 +0000