رو بـه روی خودم on Instagram
Unique profiles
Most used tags
Total likes
0Top locations
Gorgan, Iran, Michigan, Mazandaran ProvinceAverage media age
191.7 daysto ratio
8.1Media Removed
خودم ، انشا درباره قاب عکسی پرخاطره رو بـه روی خودم نشسته ام حرف زیـاد هست بغض زیـاد هست اما خودم مقابل خودم سکوت مـی کنم هیچبه اندازه ی من نمـی داند من درون دلم چه مـی گذرد هر روز درون مقابل خودم مـی نشینم سکوت مـی کنم کمـی بغض کـه پشت خنده ی مردانـه ام حتما پنـهان کنم زندگی مردانـه سخت هست من مرد ِ این زندگی مردانـه نبودم ، نیستم نخواهم ... انشا درباره قاب عکسی پرخاطره خودم ، رو بـه روی خودم نشسته ام
حرف زیـاد است
بغض زیـاد است
اما خودم مقابل خودم سکوت مـی کنم
هیچبه اندازه ی من
نمـی داند من درون دلم چه مـی گذرد
هر روز درون مقابل خودم مـی نشینم
سکوت مـی کنم
کمـی بغض کـه پشت خنده ی مردانـه ام
باید پنـهان کنم
زندگی مردانـه سخت است
من مرد ِ این زندگی مردانـه نبودم ، نیستم
نخواهم بود ..
#مسعود_فندرسکی
Media Removed
. انشا درباره قاب عکسی پرخاطره *لطفا با ریتم برنامـه "ساعت خوش" (خان دایی جان و سعید) بخونید* سلام سلام صد که تا سلاااااممممم جیجیجین جیجین جین دوس جونیـام دوس جونیـام جیجیجین جیجین جین دوس جونیـای منین خوشگل و مـهربونین وقتی کـه من غیب مـیشم سراغمو مـیگیرین . مگه داریم با معرفت تر از شماها رفقای جان؟ سلااااامممم بـه روی ... .
*لطفا با ریتم برنامـه "ساعت خوش" (خان دایی جان و سعید) بخونید*
سلام سلام صد که تا سلاااااممممم
جیجیجین جیجین جین
دوس جونیـام دوس جونیـام
جیجیجین جیجین جین
دوس جونیـای منین
خوشگل و مـهربونین
وقتی کـه من غیب مـیشم
سراغمو مـیگیرین
.
مگه داریم با معرفت تر از شماها رفقای جان؟ ❤
سلااااامممم بـه روی مااااهتون دوستای مـهربونم :-*
خوبین؟؟؟؟ خوشین؟؟؟؟؟
پاییزتون خوشرنگه؟؟؟
دلم براتون یـه ذره شده ❤
قرار بود توی این پست راجع بـه غیبتم توضیح بدم
من از بچگی چشمام ضعیف بود و سال 92 با انجام عمل لازک واسه همـیشـه با عینکم خداحافظی کردم
سال 94 با ساخت پرنسس های والت دیزنی فشار زیـادی بـه چشمام اوردم و نگرانیم از اینکه نکنـه دوباره ضعف چشمم برگرده باعث شد یکم از کار فاصله بگیرم
عشق و حساسیت شدید من روی کارهام باعث مـیشـه کـه همـیشـه فشار خیلی زیـادی بـه خودم بیـارم, درون حدی کـه بیخیـال سلامتیم مـیشم!
این کار فشار خیلی زیـادی بـه چشم و گردن و کمر مـیاره کـه هرچی حساسیت سازنده بیشتر باشـه این فشار بیشتر مـیشـه
اینا رو گفتم کـه هم یکی از دلایل غیبتمو گفته باشم، هم مردم بدونن کـه واقعا نتیجه این زحمت و فشار جسمـی جای چونـه زدن و تخفیف خواستن نداره!
هنر دست جزئی از وجود هنرمنده! قلبشـه! روحشـه!
اگه قلبی رو بخواین، قطعا انتظار تخفیف ندارید!
اینا رو نگفتم کـه بعضیـا بگن اوووه چقد دندون گرده! (مشتریـام بهتر مـیتونن قضاوت کنن)
گفتم کـه از دوستای هنرمندم حمایت کنم
چون تای خودش این کارا رو با این کیفیت انجام نده متوجه زحمت ارزشش نمـیشـه!
.
دلایل بعدی توی پست بعد ←
Advertisement
Media Removed
#شماره_نـه
یـه چیزی تو گلوم گیر کرده کـه چند وقته داره زجرم مـیده، هرچی مـیخوام ازش فرار کنم اما نمـیشـه خب. این روزا از خودم شاکیم، از خدا شاکیتر از بندههاش خیلی بیشتر. حسم درست شبیـه بار اولیـه کـه دلم لرزید، هیچی حالیم نبود فقط مـیدونستم دوسش دارم و اشتباه فکر نمـیکردم. زنگ مدرسه کـه مـیخورد بـه هر بدبختی بود خودم رو مـیرسوندم پایین درون خونـه که تا وقتی با اون پیکان سبز قالپاق کالسکهای مـیاد، ببینمش و بهش سلام کنم، اونم لپاش گل بندازه، خیلی آروم جوابم رو بده و فوری ازم فرار کنـه. بعضی وقتها بـه قدری از خودم خسته مـیشم کـه از خودم سوال مـیکنم چند نفر قراره شیر ما رو بدوشن و چند متر جلوتر، بستنی قیفی بـه خورد ملت بدن. نـه چشم رنگی بودم، نـه قد بلند، نـه از این پسرا کـه پیرهن چهارخونـه مـیپوشن و آستینش رو یکم مـیدن بالا که تا خوب تو چشم بیـان. من خودم بودم و نمـیتونستم ادای این پسرای شیک و مجلسی رو دربیـارم. بـه خودم مـیرسیدم اما این شکلی نبود کـه بتونم حواسی رو پرت کنم. همـه پولام صرف عطری مـیشد کـه حس مـیکردم تنـها سلاحم به منظور فرار از تنـهاییـه اما هر بهم مـیرسید مـیگفت اسم عطرت چیـه؟ بعدش اسم بود کـه با اسم قاطی مـیشد و آخرش یـه اسمـی مـییومد بیرون کـه هیچ ربطی بـه من نداشت. ما جماعت بدبختی هستیم؛ از همون هفت صبح با صدای رو مخ موبایل ساکمون رو مـیبندینم که تا سرمشقی کـه هزار بار از روش نوشتیم رو دوباره پررنگترش کنیم. انصاف نیست کـه هر روز با صدای موبایل از خواب بپرم، دور وبرم رو نگاه کنم و صحنـه روز قبل دوباره تکرار شـه. محل کار تکراری، آدمهای تکراری، سیگار کشیدنهای تکراری، شبگردیهای تکراری. ما همـه بـه یـه تکرار رسیدیم و خودمون نمـیخوایم باور کنیم کـه این تکرار آروم آروم داره جونمون رو مـیگره. ما عاشق تکراریم به منظور همـین وقتی یکی گورش رو گم مـیکنـه هر روز از خودمون سوال مـیکنیم کـه چرا نموند که تا باز هم این لوپ مسخره رو تکرار کنیم. ما دچار تکرارگردانی شدیم. بعضی کلمات رو بـه ما بد فهموندن؛ مثلا معنی تکرار از روی ترس تنـهایی رو «دوست داشتن» معنی . حالیت هست؟ فریب خوردیم. خیلی مسخرس، بهش مـیگم دوستت دارم و ازم دلیل مـیخواد. اصلا مگه دوست داشتن دلیل داره؟ من نمـیتونم برات دلیل بیـارم اما مـیتونم قول بدم کـه دوست دارم تکراریترین آدم زندگیم باشی. همـین تکرار با تو بودنـه کـه باعث شده این صدای تکراری موبایل رو تحمل کنم. از خواب بیدار شم، کیفم رو بردارم و یک بار دیگه بخوام شانسم رو امتحان کنم که تا شاید تونستم برات تکراری شم.
#شـهاب_دارابیـان
#یـادداشت
عکس:
@sahar._.shamsi
Media Removed
#پانزانلا
پانزانلا معمولا از نان بیـات شده درست مـیشـه. یعنی شما حتما نان حجیم رو خریداری بفرمایید و بعد اجازه بدید چند روز بمونـه که تا کهنـه بشـه. بعد خوردش کنید و بذارید هوا بخوره که تا خشک بشـه کـه بعدا رطوبت رو خوب جذب کنـه.
ولی... ما همـیشـه پیش نمـیاد کـه تا این حد آدمای برنامـه ریزی باشیم! بعد این راه رو درون پیش مـیگیریم:
نان حجیم رو خریداری کرده و به قطعات حدودا ییم سانتی برش مـیزنیم. (اینی کـه در تصویر مـیبینید نان تست جو هست) بعد مـیریزیمش توی سینی و در فر 180 درجه سانتیگراد قرارش مـیدیم که تا زمانی کـه نان ها خشک بشن.
بعد از فر خارج کرده و اجازه مـیدیم سرد شن. اگر فر ندارید مـیتونید نان ها رو توی تابه تفت بدید که تا خشک شن.
قطعات نان رو توی ظرفی مـیریزیم. روغن زیتون و سرکه و نمک و فلفل رو مخلوط کرده و روی نان ها ریخته و هم مـیزنیم.من اینبار از سرکه سیب استفاده کردم ولی هر بار به منظور تنوع از یـه نوع سرکه استفاده مـیکنم.
یکی از شاخصه های پانزانلا، پیـاز قرمز (بنفش!) هست. یـه پیـاز کوچولو رو خیلی ریز خورد مـیکنیم.
من خودم دوست دارم توی پانزانلا یـه چیز ترد دیگه هم داشته باشم. معمولا از فلفل دلمـه ای یـا خیـار استفاده مـیشـه کـه در اینجا من از فلفل دلمـه ای نارنجی استفاده کردم. رنگش مـهم نیست. هر بار به منظور تنوع سالادتون یـه چیزیبریزید.
یکی دیگه از مشخصه های پانزانلا گوجه فرنگی هست. مـیتونید از هر مدل گوجه ای کـه دوست دارید استفاده کنید.
معمولا پانزانلا با کیپر همراه هست. کـه خوشبختانـه مـیشـه این ماده خوشمزه رو بـه راحتی از ترشی فروشی ها خریداری کرد. به منظور اطلاعات بیشتر درون خصوص کیپر بـه این پست (http://www.cheftayebeh.ir/2014/08/blog-post_2.html) مراجعه کنید.
ورژن های مختلفی از پانزانلا وجود داره اما عموما بیشترشون ریحان دارند. به منظور زیباتر شدن سالاد از برگ های جوان ریحان استفاده مـیکنیم.
همـه مواد رو مخلوط کرده و سالاد رو سرو مـیکنیم.
جالبی این سالاد این هست که، نان خشک، رطوبت موجود درون سبزیجات و سس رو جذب کرده و طعم خیلی خاصی بـه سالاد مـیده.
پانزانلا رو امتحان کنید. طعم جدید و غریبی نداره. خوشمزه است.
براي استفاده بهتر از كارگاه آشپزسازي لطفا مبحث سوالات متداول (http://www.cheftayebeh.ir/2013/06/blog-post.html) را بـه صورت كامل مطالعه بفرماييد
Media Removed
و سلام بـه ۲۵ سالگی !
.
.
#جنگجوی_شجاع_کوچک_گمنام
فکر مـیکنم امسال هفتمـین سالیـه کـه تولدم رو با این لقب بـه خودم تبریک مـیگم.. هفتمـین سالیـه کـه به پاس نترسیدن درون نبرد زندگی درون تمااام این سالها، جلوی اینـه مـی ایستم و مـیگم ؛ جنگجوی شجاع کوچک گمنام ، تولدت مبارک!
روزی کـه این اسم رو روی خودم گذاشتم روزی بود کـه زیر بار ناملایمتی های زندگی، زیر باز زخم و درد ناتوان شده بودم، یکی از روزهایی کـه بلند شدم و خاک روی زانومو تکوندم و به خودم گفتم ؛ تو از همـه ی سختیـا قوی تری! بـه خودم گفتم ؛ خدا دوست داره، خدا مـیخواد تو قوی تر شی! بـه خودم گفتم ؛ اگه طاقتشو نداشتی واست اتفاق نمـیوفتاد ! بـه خودم گفتم بجنگ ! اونی کـه تو مـیخوای حتما بشـه!...
از اون روزا چندین سال مـیگذره. امروز تو نقطه ای ایستادم کـه نسبت بـه اون روزهام بهشته. ولی نسبت بـه رویـاهام هنوز نیمـه ی راهه. من امروز قوی ترم، مصمم ترم و خوشبخت ترم. من امروز هرکسی کـه هستم، بـه هرجایی کـه رسیدم ، بابتش بـه خودم افتخار مـیکنم، چون مـیدونم واسه ذره ذره شادی ای کـه به زندگیم برگشت، خودم تلاش کردم، مـیدونم هرچی ساختم ، خودم ساختم.
مـیدونم اگه این هفت سال نمـیگذشت، من الان این صحرا نبودم، من الان جنگجوی شجاع نبرد زندگیم نبودم. بابت بالاتر رفتن سنم، بابت دونـه دونـه سختیـایی کـه مـهمون زندگیم شد، بابت قطره قطره اشکی کـه ریختم، بابت حالی کـه داشتم، بابت شبایی کـه صد ساله گذروندم، بابت خوشبختی و خوشحالی ای کـه خودم ساختم ، بـه خودم افتخار نمـیکردم.من امروز خدارو شکر مـیکنم بابت تموم لحظات تلخی کـه باعث شد من امروز قدر شادیمو بدونم. بابت اتفاقای بدی کـه باعث شد زندگیمو بسازم. بابت قدمایی کـه باهام ورداشت و لحظه هایی کـه خودش پشتم بود. بابت ادمای خوبی کـه دست خیرش شد تو لحظه هام. بابت هرچی بهم داد و نداد و گرفت و گذاشت...
پس دوباره جلوی اینـه مـی ایستم و مـیگم:
جنگجوی شجاع کوچک گمنام ، تولدت مبارک!🎈🎊🎂🎉
.
.
📸 : انشا درباره قاب عکسی پرخاطره @molim3karbalaei ❤️
Media Removed
سلامـی دوباره بـه همـه عشقای بنده راستی یـادم رفت بگم مرسی به منظور ۲۰۰ تایی شدن من عاشق همتونم. قسمت ۵۱: تقریبا از محل مـهمونی خیلی دور شده بودیم. پاول کتش رو به منظور این کـه من سردم نشـه رو دوشم انداخت.من داشتم همـین طور بـه راه رفتن ادامـه مـی دادم کـه حس کردم پاول از راه رفتن دست برداشت بـه پشت برگشتم و دیدم اون حدودا ... سلامـی دوباره بـه همـه عشقای بنده راستی یـادم رفت بگم مرسی به منظور ۲۰۰ تایی شدن من عاشق همتونم.
قسمت ۵۱:
تقریبا از محل مـهمونی خیلی دور شده بودیم. پاول کتش رو به منظور این کـه من سردم نشـه رو دوشم انداخت.من داشتم همـین طور بـه راه رفتن ادامـه مـی دادم کـه حس کردم پاول از راه رفتن دست برداشت بـه پشت برگشتم و دیدم اون حدودا سه فوت از من دور تر ایستاده بود "خب فکر کنم حتما شروع شروع کنیم" من فکر حق اون باشـه کـه یک شانس دیگه بهش داده شـه رفتم جلوی روش ایستادم و با دیدن این کـه من عصبی نیستم چشمای اون نرم شد "من فکر کنم…"،"هیلی" صدای شارلوت باعث شد حرفم نیمـه تموم بمونـه و پاول یـه آه از ناراحتی کشید "مـیشـه بیـای" پاول چشم غره رفت "من برمـیگردم تو برو" اون سرش رو تکون داد و از اون جا رفت شارلوت اومد پیشم و گفت"خب من نمـی دونم حتما چه طور کادوی لیـام رو بدم خب مـی دونی وقتی تنـهاییم یـا جلوی همـه خب خانواده اونا پولدارن و شاید کادوی من بی چیز باشـه و آبروم بره" اومد جلو تر و رو بـه روش ایستادم "نـه این طور فکر…آییییییی" تموم بدنم بـه درد درون اومد خیلی زیـاد بود بیش تر از زیـاد من نمـی تونم این رو تحمل کنم دوباره داد زدم "چی شد هیلی چی شد" اون با چشای نگرانش این رو بهم گفت ولی من نتونستم این رو تحمل کنم و روی زانو هام افتادم و با دستام وزن خودم رو نگه داشتم سرم رو آوردم بالا و شارلوت جیغ زد و گفت "چشات چرا این رنگین" آخرین چیزی کـه فهمـیدم درد شدید بود، آخرین چیزی کـه دیدم ماه بود کـه کامل بود و جیغ شارلوت و بعد سیـاهی.
*****************
در حار دویدن بودم شارلوت رو جلوی چشمام مـی دیدم کـه داشت از دست من فرار مـی کرد اما چرا ناگهان پرتاب شدم روی شارلوت و صدای جیغش بالا رفت و…
با صدای جیغ خفیفی کـه تو ذهنم نگوا مـی شد از خواب پ همون لحظه حس کردم یکی نشست رو تخت اون باربارا بود کـه خیلی نگران بود و چشماش بد جور قرمز بود طوری کـه انگار چند ساعته کـه داره گریـه مـی کنـه "تو حالت خوبه" وقتی بـه دوروبرم نگاه کردم اول نفهمـیدم کجام اما بعد فهمـیدم تو اتاق پاولم و یک ملافه دورم کشیده شده بود و حس کرد کـه زیر اون ملافه هستم و واقعا هم بودم"باربی من چرا م؟" اون سرش رو گذاشت بین و با صدایی خسته و خواب آلود گفت"بهتره بری یک دوش بگیری منم برات لباس مـی ذارم بعد بیـا پایین که تا در مورد دیشب حرف بزنیم" و تا خواستم ازش سوال بپرسم اون از اتاق رفت بیرون منم ملافه رو از رو خودم زدم کنار و دیدم بدنم خاکی شده و چند که تا برگ گل روی ملافه بود یعنی چی شده؟ سرم درد مـی کرد رفتم داخل حموم اتاق پاول و دوش رو باز کردم /ادامـه کامنت اول/
Advertisement
Media Removed
خب جونم براتون بگه کـه یـه روز از اداره تماس گرفتن گفتن آثار شما به منظور مرحله ی کشوری انتخاب شده بار و بندیلت رو ببند و پاشو برو تهران. و من با کلی استرس رفتم بـه محل اعزام که تا ببینم قراره با چهانی همسفر بشم. اولینی کـه باهاش آشنا شدم یلدا بود کـه در بدو ورود من داشت ادای تارزان رو درون مـیاورد و مـیگفت اگر با بامبو ... خب جونم براتون بگه کـه یـه روز از اداره تماس گرفتن گفتن آثار شما به منظور مرحله ی کشوری انتخاب شده بار و بندیلت رو ببند و پاشو برو تهران. و من با کلی استرس رفتم بـه محل اعزام که تا ببینم قراره با چهانی همسفر بشم. اولینی کـه باهاش آشنا شدم یلدا بود کـه در بدو ورود من داشت ادای تارزان رو درون مـیاورد و مـیگفت اگر با بامبو بریم تهران هم زودتر از قطار مـیرسیم. ماندانا رو هم از قبل مـیشناختم و خیلی خوشحال بودم کـه مـیبینم توی کارش موفقه.
القصه،اونجا گفته بودن کوپه های قطار از قبل مشخص شده و نمـیتونید جا بـه جا بشید و من با چشمکی بـه جمع فهموندم: جابه جایی ها با من!
خلاصه بعد از کلی نصیحت و اینا سوار قطار شدیم.یـه کوپه ی 4 نفره متشکل از من و یلدا و نگین و حانیـه کـه همـیشـه 5 نفره بود و شخصیتی بـه اسم کیـانا ملقب بـه پیـانو یـا بازنده یـا مـیت همواره توی کوپه ی ما بود و کلا بیرون نمـی رفت.(برگشتن هم کـه کیـانا نبود زهرا همـیشـه پیشمون بود)
خلاصه بعد از اتفاقات قطار و بحث های فلسفی یلدا و نگین (بهش شته مـیگفتیم) رسیدیم تهران و تازه ماجراها شروع شد. هر روز کلاس و مسابقه با اساتیدی کـه اسم هاشون رو فقط روی جلد کتاب ها دیده بودیم اما دورادور شاگری شون رو مـیکردیم.
مسابقه کـه تموم شد من درون کمال شگفتی چهارم کشوری شدم (اصلا راجع بـه نفرات اول و دوم هییییچ صحبتی نمـیکنم دوستان درون جریـانن کامل😉) و خب ناراحت بودم اما بـه خودم اومدم و دیدم از این سفر چیزهای زیـادی عایدم شده:کلی دوستای خوب و یـه کوله بار تجربه
از دوستای جدیدم توی تبریز و قزوین گرفته که تا کیش و زابل و از فریـادهای متوالی بچه هایی کـه توی برج مـیلاد بـه فواره ها دست زده بودن و داد مـیزدن:دستمون مـیلادی شده! که تا نگین کـه شب کلا مـیومد توی تخت من و علنا من درون فضایی بـه طول 2 متر اما عرض 10 سانت خوابیده بودم و از کیـانا و حانیـه کـه ساعت 2 نصفه شب مـیومدن از همـه مـیپرسیدن:تو زن داری؟ که تا ماجراهای ما توی ون اون آقای پیرهن زرده (این خاطره رو بـه گور مـیبرم😂)و صبح روز اخر کـه پشـه چشم راستمو نیش زد(😂)همـه و همـه برام خاطره های قشنگی شدن.
دوستتون دارم بچه ها
عها بـه ترتیب:
1من درون ژست احساسات ملی گرایـانـه گونـه😂
2من و رفقا
3من و آقای نظری کـه محبت و 478392 که تا عبا من گرفتن
4 من همـیشـه متفاوت (دلیل چهارم شدن را حدس بزنید مثلا)
5 با استاد حسن زاده ی عزیز کـه باز هم جایزه ی هانس کریستین اندرسن رو تبریک مـیگم بهشون
6 با دکتر مـیر جلال الدین کزازی کـه در این ثانیـه داشتم مـیگفتم مـیشـه خویش انداز بگیریم؟😂
7 ما بعد از رسیدن بـه شیراز
8 ما درون تهران
9 ما درون شیراز جان عزیز
10 پایـان نامـه...
Media Removed
شاید عکسای از آسمون و بندر این شـهرو و گلای گوشـه خیـابون تکراری بشن، اما به منظور خود من هر روز تازگی دارن، یـادم مـیارن مکث کنم، آروم باشم و خدا رو شکر کنم. هفتهای کـه گذشت مثل شروع تمام هفتههای این سه ماهی کـه در بلاتکلیفی و بیخبری والت گذشت، با انگیزه شروع شد. تلاش به منظور کار حتی اگه روتین مشخصی نیست ... شاید عکسای از آسمون و بندر این شـهرو و گلای گوشـه خیـابون تکراری بشن، اما به منظور خود من هر روز تازگی دارن، یـادم مـیارن مکث کنم، آروم باشم و خدا رو شکر کنم.
هفتهای کـه گذشت مثل شروع تمام هفتههای این سه ماهی کـه در بلاتکلیفی و بیخبری والت گذشت، با انگیزه شروع شد. تلاش به منظور کار حتی اگه روتین مشخصی نیست و بهترین زمان هر روزم به منظور پیگیری ملالآور کارای اداری سپری مـیشـه... مثل بیشتر هفتههای این سه ماه، وسطای هفته و وسطای هر روز یـه خبر و اتفاقی پیش اومد کـه برنامـههام رو بهم بزنـه یـا بیانگیزهم کنـه. دوشنبه همـهی پیگیریهای کارای اداریم بازم بـه در بسته خورد و وقتی کارام تموم شده بود انقدر خسته بودم کـه نتونستم خیلی کار مفید کنم و به کتاب خوندن بسنده کردم. سهشنبه عموم فوت شدن و بقیـه هفته بـه ناراحتی، یـاداوری خاطرههای بچگی، و دست و پنجه نرم با ترس همـیشگیم از مرگ ناگهانی عزیزام سپری شد. یـه خانومـی رو اتفاقی دیدم کـه ازم کمک خواست و داستان خیلی غمانگیزی تعریف کرد از شرایط زندگی و بیماریش، و باز همـه چیز رو برام تو پرسپکتیو گذاشت. چهارشنبه اسباب کشی پنجمم توی این سه ماه، بـه خونـهی چهارمم تو این شـهر رو شروع کردم کـه خونـه مشکل داشت و نصفه برگشتم همـینجا. پنج شنبه دلتنگی روز عید غدیر به منظور مادربزرگ سیدم و خونـهشون؛ و علیرغم همـهی این داستانا حدود ۶ ساعت بیرون خونـه موندم کـه بتونم کارامو علیرغم اینکه پروسهی قرارداد بستنم با استادم بـه مشکل خورده، بخاطر تعهد حرفهای کـه بهش دارم بـه موقع تموم کنم. امروز هم از صبح دارم باقیموندهی وسایل رو جمع مـیکنم کـه از خونـهی رفیقی کـه بدون هیچ ادعایی مثل یـه عضو خانواده که تا شنید شرایطم تو خونـهی قبلی رو، خونـه و زندگیش رو گذاشت درون اختیـارم، برم. این هم آسمون قشنگ و گرفتهی امروزه از پنجرههای بزرگ خونـهی رفیق. قراره آخر هفته چند که تا از دوستا بعد از سه ماه برگردن اینجا و خوشحالم که بتونم چند روز رو بـه هیچ کدوم این داستانا فکر نکنم.
دیروز کـه مثل آخر هر ماه جوجهها رو مـیشمردم، داشتم فکر مـیکردم درسای این تابستون به منظور من این بود کـه کار و روتین نداشتن برام خیلی سخته، بلاتکلیفی و کنترل نداشتن روی شرایط زندگیم غیر قابل تحمله ولی مـیشـه با بعضی کارای کوچیک و پروژههای شخصی از زمان استفادهی بهینـه کرد، و در نـهایت، وقتی مـیدونم از زندگی چی مـیخوام، هر موقعیتی کـه مجبورم کنـه مثل داستان مصور شلسیلوراستاین از گوشـههام بخوام ب که تا تو یـه قالب از پیش تعیین شدهی نامناسب با خودم، جا بشم؛ موقعیتیـه کـه به احتمال زیـاد مناسب نیست و جای تامل داره.
Advertisement
Media Removed
. 🎊🎉وقت #مسابقه ست ! 🎈🎁
.
.
حتما مـیدونین یکی از راههای تبدیل شدن رویـاهامون بـه واقعیت، فکر بهشونـه!..❤️ اینکه ما درون نـهایت شبیـه چیزی مـیشیم کـه همـیشـه واسه خودمون از ته دلمون تصور مـیکنیم و چیزی رو بدست مـیاریم کـه در کنار تلاش، بهش انرژی مـیفرستیم!..اینکه بـه رویـامون فکر کنیم، خودمونو تو وصال بهش تصور کنیم و انقدر باورش کنیم کـه کائنات اون رو بـه ما برگردونن..💫
.
حالا #مسابقه ما چیـه؟
اینکه بـه رویـای بزرگ زندگیتون فکر کنین و برام راجع بهش بنویسین!😍 بنویسین تو حالت ارمانی ذهنتون خودتون رو کجا و چطوری تصور مـیکنین و برای رسیدن بـه رویـاتون که تا الان چه قدمـی برداشتید.. بعدشم سه که تا از دوستای صمـیمـیتون رو بـه این چالش دعوت کنین❤️..
.
من مـیخوام کنار هم باور کنیم کـه به چیزی کـه مـیخوایم مـیرسیم و عادت کنیم ازش حرف بزنیم و اونو فقط تو گوشـههای ذهنمون قایم نکنیم، براش تلاش کنیم، هدف گذاری کنیم که تا بهش برسیم🦋..
پس که تا مـیتونید با عشق بـه رویـای زندگیتون فکر کنین و ازش بنویسید🎆
.
#قوانین_مسابقه :
- از رویـاتون و تلاشتون به منظور رسیدن بهش بنویسید.
- سه نفر از دوستای صمـیمتون رو بـه چالش #حرف_بزنیم_از_رویـاهامون 🌠 دعوت کنید.
- درصورت شرکت توی مسابقه حتما پیج منو فالو داشته باشین. چون اگه برنده بشین و فالور من نباشین ممکنـه شرمندهتون بشم🤦🏻♀️
فقط یـادتون باشـه کـه همـه رو توی یـه کامنت بنویسید و تگ کنین🌹
.
#جوایز :
به ۵ نفر از بین شما بـه صورت قرعه کشی جایزه تعلق مـیگیره کـه عجایزه هارو تو عدوم همـین پست مـیبینین.
جایزه هامون کتابهاییـه کـه خودتون تو نظر سنجی انتخاب کردین و پک لنز عکاسی موبایل هستش کـه روی همـه گوشیـا نصب مـیشـه و قابلیتهای جدیدی بـه دوربین گوشیـاتون مـیده📸😍
اما نکته اینجاس کـه اگه برنده بشید خودتون مـیتونید از بین جایزه ها، اونی کـه مـیخواید رو انتخاب کنین😋
.
این مسابقه اسپانسر نداره و خودم تامـین کننده ش هستم و از امروز که تا ۱۵ شـهریور هم وقت دارید کـه شرکت کنین😌🎁
.
Media Removed
. هفده مرداد سال نود و شش (یک سال و پانزده روز پیش) این متن کوتاه رو توی کانال تلگرامم نوشته بودم: . دیروز، جوان بیست و شش ساله ای بـه نام حسین کیـهانی تونست درون مسابقات دو و مـیدانی لندن رکورد "ایران" رو بعد از سالها جا بـه جا کنـه. جالبه بدونین حسین بدون هیچ امکاناتی و با مشکلات باورنی، توی جاده های ... .
هفده مرداد سال نود و شش (یک سال و پانزده روز پیش) این متن کوتاه رو توی کانال تلگرامم نوشته بودم:
.
دیروز، جوان بیست و شش ساله ای بـه نام حسین کیـهانی تونست درون مسابقات دو و مـیدانی لندن رکورد "ایران" رو بعد از سالها جا بـه جا کنـه. جالبه بدونین حسین بدون هیچ امکاناتی و با مشکلات باورنی، توی جاده های خاکی روستای کوچینـه ی شـهرستان سنقر تمرین دوی سه هزار متر مـیکرد! چقدر خوبه همـه ی ما یـه حسین کیـهانی درون داشته باشیم، کـه اگری نبود کـه روی شونـه مون بزنـه و بگه : "با هم درستش مـیکنیم" ، خودمون دستمون رو بذاریم روی زانوهامون و از زمـین بلند بشیم و بگیم: "خودم درستش مـیکنم"
.
حالا بعد از یکسال از نوشتن اون متن، اخبار رو مـیبینم و مـیخونم کـه امروز حسین کیـهانی مدال طلای دوی سه هزار متر با مانع رو تو مسابقات آسیـایی جاکارتا گرفت و اینبار رکورد "آسیـا" رو جا بـه جا کرد. حسین کیـهانی "خودش درستش کرد".
Media Removed
#withgalaxy #memory #travel . تو سفر کـه بودم بهونـه مغزم به منظور چک ن بـه موقع ایمـیلها و مسیجهام این بود کـه تو سفرم. واقعا وقت نمـیشد بشینم پای کارهای اضافه و ایمـیلها روی هم جمع مـیشد و نـهایتا مـیتونستم اونا رو بـه سه دستهی "همـینالان جواب بده" ، "ستاره بزن کـه بعدن جواب بدی"، و "بیخیـال رد شو" تقسیم ... #withgalaxy #memory #travel .
تو سفر کـه بودم بهونـه مغزم به منظور چک ن بـه موقع ایمـیلها و مسیجهام این بود کـه تو سفرم. واقعا وقت نمـیشد بشینم پای کارهای اضافه و ایمـیلها روی هم جمع مـیشد و نـهایتا مـیتونستم اونا رو بـه سه دستهی "همـینالان جواب بده" ، "ستاره بزن کـه بعدن جواب بدی"، و "بیخیـال رد شو" تقسیم کنم. دیگه دایرکتها و مسیجها و کامنتها و ... هم بـه کنار کـه حتی فرصت نمـیشد چک بشن!
بعد تموم شد سفر این بهونـه تموم شده بود، ولی هنوز نـه مـیرسیدم و نـه مـیتونستم این خیل از توجه ، محبت ، سوال و درخواستها رو جواب بدم و کم کم تو این سه هفته فهمـیدم این نرسیدنها داره بهم استرس و حال بد مـیده.
حالا چند روزه کـه نشستم و زمانبندی روزمرهم و ساعتهای استفاده از گوشیم رو دنبال مـیکنم و سعی مـیکنم زندگی کاری و شخصیم رو مرتب کنم و این وسط خونـهت ساعتی بود کـه متوجه شدم من روزانـه حدود پنجاه که تا شصت ایمـیل و مسیج بـه شمارم و دایرکت و تماس دارم و اگه بخوام به منظور جواب هر کدوم کمترین زمان یعنی سه دقیقه وقت بذارم، یعنی حدود سه ساعت کار مفید و زمان بدون استراحت درون روز! بگذریم از همـهی دایرکتها و کامنتها و راههای دیگه ارتباطی... و برای همـینـه کـه باید بگم این کار پاره وقت بدون حقوق واقعا برامغیر ممکنـه و مجبورم فقط بـه ایمـیلهای مـهمم جواب بدم و موضوعاتی مثل "فلان کوله رو از کجا خریدی، بارسلونا کجا شام بخورم؟ سریلانکا چه هاستلی برم، یـا انقدر بودجه دارم کجا برم ماهعسل و با چه پروازی بهتره" رو با همـه علاقهم بـه کمک رو رد کنم. رد کنم کـه این فشار و استرس (استرس از کارهای نکرده کـه تو بعد زمـینـه ذهنت مـیمونـه و احساس غیرمفیدی بهت مـیده) باعث نشـه چندوقت یک بار فکر اینکه -از اینجا مرخصی بلند مدت یـا همـیشگی برم - بـه سرم بزنـه. چون من سفر باهم رو اینجا دوست دارم و خوشحالم دارم با تقسیم جزییـات سفرها، ترسها و پشیمونیهام، خوشحالیها و نگرانیهام مسیر بزرگ شدن خودم رو دنبال مـیکنم و همـینکه مـیبینم چند وقت یکبار وسط ایمـیلها، یکی هم هست کـه ایمـیل زده کـه بدون سوال و درخواستی، فقط بهم محبت داشته عمـیقن خوشحالم مـیکنـه. و همـین فکر کـه شاید، شاید درون زندگی آدمـی ترس کوچیکی کمتر شده باشـه به منظور ادامـه راه شارژم مـیکنـه. امـیدوارم بزودی بتونم تمام سفرنامـهها و جزییـات مقاصد و اطلاعات دیگه رو یکجا جمع کنم، شاید کمک بیشتری برایی باشم و تا جایی کـه مـیتونم حالی رو خوب کنم.
همـینجا حتما بگم ممنونم از همـه انرژی مثبتها و لطف و مـهربونیها و ناراحتم کـه نمـیتونم جوابگوی همـه باشم...
Media Removed
سلام خانوم کاکاوند عزیز من از دنبال کننده های قدیمـی شما هستم، و همـیشـه از تجربیـاتی کـه خالصانـه و با نـهایت محبت درون اختیـار این جمع قرار مـیدین استفاده کردم که تا قبل از پیدا شما مدت زیـادی توی زندگیم سردرگم بود، بدون اینکه متوجه بشم بـه قدری روی من تاثیر مثبت گذاشتین و من رو بـه خود باوری یی رسوندین کـه فکر ... سلام خانوم کاکاوند عزیز
من از دنبال کننده های قدیمـی شما هستم، و همـیشـه از تجربیـاتی کـه خالصانـه و با نـهایت محبت درون اختیـار این جمع قرار مـیدین استفاده کردم
تا قبل از پیدا شما مدت زیـادی توی زندگیم سردرگم بود، بدون اینکه متوجه بشم بـه قدری روی من تاثیر مثبت گذاشتین و من رو بـه خود باوری یی رسوندین کـه فکر مـیکردم شاید مدتها طول بکشـه که تا دوباره پیداش کنم
از خودتون، دوباره، یـاد گرفتم کـه هرچیزی کـه بخوایم مـیشـه، چیزیکه مـهمـه ایمان ماست
همـیشـه توی دلم خیلی ازتون ممنون بودم، خیلی سعی کردم باهاتون ارتباط بگیرم مخصوصا کـه خیلی فکرای زیـادی توی سرم به منظور کار شما بود و هست، کـه البته همش بخاطر احساس قدردانی یی هست کـه همـیشـه بـه شما دارم و خیلی دلم مـیخواد بتونم این حس مثبت رو بـه خود شما برگردونم
ولی خب متاسفانـه که تا امروز محقق نشده بود
تا اینکه امروز اتفاقی افتاد کـه با خودم گفتم هرجوری کـه شده باشـه حتما حتما به خودتونم این موضوع رو بگم
از زمانیکه شما کتاب ۴اثر رو مـهرفی کردین خیلی توی ذهنم بود کـه بگیرمش، ولی خب من دانشجو هستم و یمقداری حتما صبر مـیکردم، پول جمع مـیکردم که تا بگیرمش، ولی خب خیلی مصمم بودم، حتی بهتون پیـام دادم کـه اگر ممکن هست از خودتون قرض بگیرمش کـه خب پیـام من بین پیـام بقیـهایی کـه مثل من خیلی دوستتون دارن گم شد 😅
امروز صبح بیدار کـه شدم گفتم اشکال نداره، مگه من از خود مونا جون یـاد نگرفتم کـه باید بی پروا و جدی بود تو خواسته ها، بعد این هزینـه رو مـیکنم کتاب رو مـیگیرم و بدون شک از نظر مالی خیلی زود واسم جبران مـیشـه، کارامو انجام دادم اومدم پیجتون رو دیدم و در کمال تعجب دیدم همـین امروز شما ویسهای کتاب رو گذاشتین تو کانالتون، هم باورم نمـیشد هم کاملا باورم مـیشد چون خودتون بهم یـاد دادین قدرت ذهن چقدر بالاست، همش رو که تا آخر گوش دادم و هزینـه کتاب رو کـه ۲۵ تومن بود به منظور اینکه از کائنات تشکر کرده باشم به منظور بچه های کرمانشاهی واریز کردم، شاید باورتون نشـه کـه دقیقن همـین مبلغ رو بـه دوستی قرض داده بودم و به کل فراموش کرده بودم، نیم ساعت بعد از این کار همون پول بـه حساب من برگشت😊
نمـیدونم بابت چی ازتون تشکر کنم، بابت اینکه دوباره باعث شدین حال خوب زندگیمو پیدا کنم، بابت کتاب، بابت محبتتون، بابت این حجم از انرژی های مثبت کـه مـیدی، واقعن نمـیدونم چجوری تشکر کنم کـه در کلام بگنجه🌷🧡🌷
امـیدوارم هرروزتون پر از سلامتی، خوشحالی، معجزه، انرژه مثبت، برکت و هرچیز خوبی توی این دنیـا باشـه، از ته دلم امـیدوارم معجزه ها تو زندگیتون پشت سر هم اتفاق بیفته که تا همـیشـه، کـه معجزه رو تو زندگی من بوجود اوردین🧡🧡🌷🧡
Advertisement
Media Removed
سلام عشقولیـا لطفا درباره کاور نظر بدین و چندتا از دوستاتونو تگ کنین نظر و تگ یـادتون نره اینم از قسمت بعد اون با عصبانیت بـه سمتم برگشتو داد زد:هرجوری کـه شده حتما اون خونای لعنتیو برام بیـاری وگرنـه خودم مـیکشمت،فهمـیدی؟ اون اخرشو خیلی بلند گفت و من از ترس انگار قلبم مـیخواست از سینم بزنـه بیرون! با ... سلام عشقولیـا لطفا درباره کاور نظر بدین و چندتا از دوستاتونو تگ کنین😁💜
نظر و تگ یـادتون نره😉
اینم از قسمت بعد👇
اون با عصبانیت بـه سمتم برگشتو داد زد:هرجوری کـه شده حتما اون خونای لعنتیو برام بیـاری وگرنـه خودم مـیکشمت،فهمـیدی؟
اون اخرشو خیلی بلند گفت و من از ترس انگار قلبم مـیخواست از سینم بزنـه بیرون!
با لکنت گفتم:با...باشـه
_حالا از جلوی چشام گمشو!
داستان از نگاه زین:
مثل دیوونـه ها زیربرای خودم اهنگ مـیخوندم
نمـیدونم چند روزه اینجام،نمـیدونم ساعت چنده
حس مـیکنم یـه مرده ی متحرکم
هیچوقت فکر نمـیکردم کارا اینکارو باهام ه
من چقدر احمقم من اینـهمـه بهش بدی کردم،معلومـه کـه باید ازم شکایت کنـه
صدای باز شدن قفل درون رو شنیدم
دو نفر اومدن تو
یـه کیسه توی دستشون بود
کم کم داشتم مـیترسیدم
یکیشون پاهاودستامو بست و اون یکی کیسه رو گذاشت روی سرم
من تقلا مـیکردم
من:منو کجا مـیبرین
یـه ضربه ی محکم توی سرم احساس کردم و بعدش هیچی نفهمـیدم
..............
حس کردم یـه سطل اب یخ روی سرم خالی شدو چشمامو باز کردم
بقیـه پسرارو دیدم کـه کنارم مثل من از دستاشون اویزون بودن
مارو بـه یـه مـیله بسته بودن
_خیلی خب...دیگه وقتشـه یـه ذره قوانین اینجا رو بهتون یـاد بدم
یـه زن کـه توی دستش یـه شلاق بود اینو گفت
من واقعا مـیترسیدم
_یکی از قوانین مـهم اینجا اینـه کـه اگه پاتونو از گلیمتون درازتر کنین مجازات مـیشین،شما چند وقت پیش اینکارو کردین و حالا وقت مجازاته
اون بـه پشت ما رفت و من از ترس عرق سرد مـیریختم
صدای فریـاد نایل و شنیدم
بعد از اون صدای هری رو شنیدم
تا خواستم ببینم نفر بعد کیـه کمرم داغ شد و ناخوداگاه فریـاد زدم(پسرها فریـاد نمـیزنند😒😂)
من:تو یـه ای
دوباره کمرم داغ شد و فریـاد زدم
_معلوم شد پسر شجاعمون کدومتونـه!پس اول کار تورو تموم مـیکنیم ولی متاسفم تو حتما ۲۵ که تا شلاق بخوری که تا ادم بشی و ۵ که تا از بقیـه بیشتری
چند بار پشت سر هم درد رو توی کمرم احساس کردم
انگار از کمرم خون مـیومد چون وقتی پایین رو نگاه کردم یـه مایـه قرمز رنگ رو دیدم کـه مـیریخت روی زمـین
کم کم با بیشتر شدن ضربات انگار چشمام تار مـیدید
دهنم خشک شده بود و واقعا دیگه حتی نمـیتونستم داد ب!
دو نفر اومدن و دستامو باز و من پرت شدم روی زمـین
_ببرینش
من نمـیتونستم روی پاهام وایسم و اونا منو روی زمـین مـیکشیدن
Media Removed
مونتنی درون مورد کتابهایی کـه از کلمات قلمبهسلمبه و نوشتار سخت استفاده مـیکنن مـیگفت: نمـیتونم با اونها معاشرتهای طولانی داشته باشم. من فقط کتابهای ساده و لذتبخش رو دوست دارم کـه علاقهم رو ارضا کنن. نمـیتونم به منظور چیزی، حتی به منظور یـادگیری، بـه مغزم فشار بیـارم، هرچقدر هم کـه ارزشمند ...
مونتنی درون مورد کتابهایی کـه از کلمات قلمبهسلمبه و نوشتار سخت استفاده مـیکنن مـیگفت:
نمـیتونم با اونها معاشرتهای طولانی داشته باشم. من فقط کتابهای ساده و لذتبخش رو دوست دارم کـه علاقهم رو ارضا کنن. نمـیتونم به منظور چیزی، حتی به منظور یـادگیری، بـه مغزم فشار بیـارم، هرچقدر هم کـه ارزشمند باشـه. اگر درون هنگام مطالعه با عبارتهای دشواری روبرو شوم، اصلن خودم رو اذیت نمـیکنم: بعد از یکی دوجمله کتاب رو رها مـیکنم و مـیرم کتاب دیگهای برمـیدارم.
مونتنی تلویحن مـیگفت کـه دشوار یـا حوصلهسربر بودن کتابهای علوم انسانی هیچ دلیل موجهی نداره. حکمت نیـازمند واژگان یـا دستورزبان تخصصی نیست.
مـیگفت وقتی اثر دشواری مـیخونیم، دوتا گزینـه داریم: نویسنده رو بـه خاطر عدم شفافیت مقصر بدونیم یـا اینکه خودمون رو بـه خاطر عدم درک مطلب احمق بـه حساب بیـاریم. مونتنی ما رو تشویق مـیکنـه کـه نویسنده رو مقصر بدونیم. سبک نوشتاری نامفهوم بـه احتمال زیـاد بیشتر نتیجهی تنبلی هست تا هوشمندی. چیزی که به آسانی خونده مـیشـه به ندرت بـه آسانی نوشته شده. یـا اینکه همچین نثر دشواری نقابیـه بر فقدان محتوا. هیچ دلیلی نداره که متفکرها و نویسندهها از کلماتی استفاده کنن کـه در کوچه و بازار استفاده نمـیشـه.
ولی سادهنویسی شـهامت مـیخواد. چون خیلیها ممکنـه بـه خاطر نوشتار ساده بـه نویسندهش بیاعتنایی کنن و اون رو کمهوش بدونن.
مـیخوام بگم که… بینش و تجربهای کـه از طریق نثر سخت و ادبیـات قلمبهسلمبه وارد جامعه بشـه، تاثیرگذاری کمـی خواهد داشت چون مردم عادی متن سخت نمـیخونن. چون همـین الانش هم سرانـهی مطالعهی کشور زیرِ یک دقیقهس و مردم حال و حوصله ندارن وقت بذارن و جملات سخت شما رو اول معناگشایی و بعد درون موردش تفکر کنن. اگه مـیخوای واقعن تاثیر بذاری و خونده بشی، به منظور این مردم و با زبون خودشون بنویس. ولی اگه مـیخوای پیـام و نوشتهت فقط بین بچههای خودتون (روشنفکرها) بچرخه و سر از کتابخونـه یـا روی مـیز چایخوری یکی دوتا فرهیختهی دیگه مثل خودت دربیـاره و فقط خاک بخوره (یـا چای بریزه روش) همـین فرمونِ پرزرقوبرق و پرمُدّعا رو بچسب و حوصلهی همـهمون رو سر بِبَر.
[... ادامـه داره. شایدم نـه.]
Media Removed
از درون در اومدم و چیزی بـه چیزی شدم. اگر فکر بد نمـیکنین بگم یـه جور مورمورطور. آخه دیدم یـه ه پلنگ مقدار چنبره زده روی دستای سبحانـه، داره ناخوناش رو تیز مـیکنـه. مـیگم: خانوم کی باشن؟ مـیگه: خانم کـه به شما چه البته! ولی به منظور اطلاعات عمومـیت مـیگم کـه «عارضه جون» ام هستن.
مـیگم: خاصیتشون چیـه؟ مـیگه: من خاصیت ماصیت حالیم نمـیشـه ولی دو دقیقه دیگه اینجا وایسی عوارضش رو مـیکنم تو چشمات. مـیگم: اون موقع کـه ناخونت تیز نبود چشم و چال ما رو هر خطری تهدید مـیکرد. حالا کـه کار بـه ناخون تیزی هم رسیده، فبه المراد. من برم ماست بخورم. مـیگه: ماست نداریم.
مـیگم: دیشب خ که. مـیگه: شد مایـه ماسک پوست. مـیگم: یعنی قدر یـهماست ته سطل نمونده؟ مـیگه: حالا تو ماست خور نبودی. چی شده ماست خور شدی با این وضع هزینـهها؟ یکم بـه فکر اقتصاد خانواده باش. همش کـه من نباید تنـها تنـها بـه فکر باشم. مـیگم: الان تنـها تنـها بـه فکری ماست رو کردی ماسک. دو که تا دوتا بـه فکر بودی چی مـیشد اقتصاد خانوار. مـیگه: مـیبینی عارضه جون چه زندگی پلشتی دارم من؟
.
عارضه جون یـه نچ نچ خفیفی کرد و همـینطور کـه نگاه تیزپلنگیش من رو مـیدرید، سوهان رو زمـین گذاشت؛ دست برد سمت کیفش.
آدمـیزاد حتما جهت احتیـاط رو با این پلنگهای خوش خط و خال رعایت کنـه. لذا خودم رو گسیختم و جستم کمـی دور کـه اگر بـه سلاح سردی خواست جریحه دارم کنـه، فرصت فرار برقرار باشـه. همـینطور کـه دستش تو کیف لول مـیخورد رو بـه من گفت: شما کـه انقدر زود خسته مـیشی نباید وارد زندگی زناشویی مـیشدی. سبحانـه جون این قماش مردا رو من مـیشناسم. بیخود اعتماد کردی. مـیگم: کدوم قماش؟ مـیگه: همـین شما. مـیگم: شما از کدوم زاویـه من رو مـی بینی کـه این طور قضاوت مـیکنی؟
.
سوسه بیـا طور یـه چشمـه اومد به منظور سبحانـه کـه یعنی تحویل بگیر و شونـه هم بالا انداخت کـه یعنی هیچی دیگه دقیقا همـین قماش. سبحانـه هم یـه جور کـه انگار دم بوفالو رو لگد کرده باشی خروشان سمت من بُراق شده، مـیگه: از کی که تا حالا دیدنی شدی تو بیریخت؟ جای ماست مـیکنمت تو گونی ازت کره مـیگیرمها.
عارضه جون نیشش خفیف باز شد و یـه پغی هم کرد کـه بفهمم داره ته دلش ریز از سوزش من مـیخنده.
خواستم جلو عارضه کرم مول کم نیـارم و چیزی بگم کـه بگنجه، ولی دیدم بستن نیش ه بـه کرهگیری از استخونای خفیف من نمـیارزه. بعد یـه جور کـه انگار من نبودم صبحیـا بودن پیچیدم سمت آشپزخونـه؛ شاید جای ماست یـه نون خشک پیدا شـه واسه سق زدن.
Advertisement
Media Removed
. . #بنفیسیـات خیلی وقت بود کـه روی کاغذ نمـی نوشتم و امروز اون باعثش شد. آخرین باری کـه ممتد روی کاغذ مـی نوشتم توی اون دفتر سیمـی بزرگ پوست پیـازی رنگ بود کـه از اینکه مربع بود خیلی خوشم مـیومد. خطم ازون روزا بدتر هم شده.اینکه خطم هیچ وقت خوب نبود هم روی کمتر شدن نوشتنم روی کاغذ خیلی اثر داشت.مثلا این دفتر ... .
.
#بنفیسیـات
خیلی وقت بود کـه روی کاغذ نمـی نوشتم و امروز اون باعثش شد.
آخرین باری کـه ممتد روی کاغذ مـی نوشتم توی اون دفتر سیمـی بزرگ پوست پیـازی رنگ بود کـه از اینکه مربع بود خیلی خوشم مـیومد.
خطم ازون روزا بدتر هم شده.اینکه خطم هیچ وقت خوب نبود هم روی کمتر شدن نوشتنم روی کاغذ خیلی اثر داشت.مثلا این دفتر جدیده رو اگه درون آینده کـه وجود ندارمـی بخونـه خیلی جاهاش رو حتما طولانی مکث کنـه که تا کلمـه رو تشخیص بده.
هممم...
اینکه سرعت دستم بـه اندازه ی سرعت چیده شدن کلمات توی ذهنم نیست هم اذیت مـیکنـه.
البته اینکه من اصلا تلاش نمـیکنم خوش خط باشم هم یـه طرف قضیـه ست و همـیشـه بعد این جمله بـه خودم مـیگم این آدمای باهوشن کـه بدخطن و از داشتن چنین توجیـه زرورق داری لذت هم مـیبرم
ولی امروز اون باعث شد یکی از خیل دفترهایی کـه برای نوشتن خریده شده بودن و همشون خالی بودن بـه مسلخ کشیده بشـه.
آخرین نوشته های روی کاغذم خطاب بـه یک "تو" بودن؛یک دوم شخص مفرد...
اینکه مدام کلمات رو خط مـی و چیزی با علامت ضربدر پاک نمـیشـه هم عصبیم مـیکنـه.فرض کن.بدخط باشی و خط خطی هم بشـه...
اما اون باعثش شدکه امروز دوباره توی کاغذ بنویسم.اون کـه مـیگم آدم چند وجهی و عجیب غریبیـه
اینکه عجیب غریب خوبه یـا بد چیزیـه کـه مـیپرسم و بعد خودم جواب خودمو مـیدم.آدم عجیب و غریب خوبه.آدم دیوونـه خوبه ولی فاصله ت و باش حفظ کن.
مـیتونـه یـه فرضیـه این باشـه کـه همونقدر کـه مـیتونـه عجیب و غریبِ خوب باشـه مـیتونـه عجیب و غریبِ بد هم باشـه.
اونوقت روی کاغذ ننوشتن یـا توی گوشی نوشتن چیزی رو بـه حالت قبل برنمـیگردونـه
از حق نگذریم دلم تنگ بوده و نوشتن جمله ها و خیسی روان نویس روی کاغذ و حتی اینکه مـیتونم سرمو کج کنم موقع نوشتن خیلی شیرینـه...
بعد از مدتها اون باعثش شد کـه روی کاغذ بنویسم
و امروز توی دلم ازش تشکر کردم
آدمایی کـه باشون زندگی مـیکنیم مولد حس و انرژی و بازگشت ها و تجربه هایی ان کـه شاید اگه "اون"ها نبودن مـیلیون ها سال بعد هم من بـه تنـهایی سراغشون نمـیرفتم...مثلا... من...
خیلی وقت بود کـه روی کاغذ نمـی نوشتم و امروز...
اون باعثش شد...
. سلام بـه شما عزیزان ️️️️️️️️ یـه چند وقتی درگیر سفرها بودیم و تا حدودی هم بـه نظم محیط کار دستی مـیکشیدم. پر جای خالی دیوارها و پوشاندن شون، بعد از اون هم کـه اتفاق ناگوار فوت و خاکسپاری برادرزاده عزیز دلم با اینکه عزادار بودم، اما با این حال همچنان ادامـه دادم. ... .
سلام بـه شما عزیزان ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
یـه چند وقتی درگیر سفرها بودیم و تا حدودی هم
به نظم محیط کار دستی مـیکشیدم. پر جای
خالی دیوارها و پوشاندن شون، بعد از اون هم که
اتفاق ناگوار فوت و خاکسپاری برادرزاده عزیز دلم
با اینکه عزادار بودم، اما با این حال همچنان ادامـه
دادم. تقریبا سقف کاذب تمام شده و فقط هالوژنـها
مونده. ایشالا بعد از اتمام همـه ی اینـها سخت باید
جزوه ها و ویدیوهای آموزشی مربوط بـه تنظیم و
آهنگسازی رو مرور کنم..... از این بـه بعد روی کاور
موزیکهای مربوط بـه خودم اسم امـیرحسین، برادر
زادم رو مـینویسم. آخه همـیشـه پُزِ صدایِ من رو به
دوستهاش و اطرافیـانش مـیداد. تمام مراحل دکور
و سقف رو هم خودم شخصا انجام دادم
.
.
#music #genre #songs #socialenvy #wearabletherapy #FightForOurMarriage #melody #hiphop #rnb #pop #rap #dubstep #instagood #beat #beats #jam #myjam #party #partymusic #newsong #lovethissong #remix #favoritesong #bestsong #photooftheday #listentothis #goodmusic #instamusic
Media Removed
سفر چه سخت چه آسان پر از خاطرات هست و شاید هرچه سخت تر خاطراتش تعریف یتر. در دو هفتهایی کـه با سیروس و به سبک خودش سفر کردم روزهای سخت و شبهای سختتری گذروندم. روزها اکثرا راه مـیرفتیم یـا هیچهایک مـیکردیم . نزدیک غروب کـه مـیشد حتما جای امنی چادر مـیزدیم. اول سعی مـیکردیم دم درون تکتک معابد و کلیساها ... سفر چه سخت چه آسان پر از خاطرات هست و شاید هرچه سخت تر خاطراتش تعریف یتر.
در دو هفتهایی کـه با سیروس و به سبک خودش سفر کردم روزهای سخت و شبهای سختتری گذروندم. روزها اکثرا راه مـیرفتیم یـا هیچهایک مـیکردیم . نزدیک غروب کـه مـیشد حتما جای امنی چادر مـیزدیم. اول سعی مـیکردیم دم درون تکتک معابد و کلیساها بریم بـه امـید اینکه شاید رحمت زنان و مردان خدا شامل حالمان شود کـه کمتر پیش مـیومد بشـه. اینجور جاها معمولا دستشویی و حموم و آشپزخونـه تمـیز دارند. البته هم تونستیم تو معبد بخوابیم و هم تو کلیسا. درون معبد بوداییها زنان متولی بسیـار مـهربان و حمایتکننده بودند و نـه تنـها بـه ما صابون و غذا و فرصت تلویزیون دیدن دادند، بلکه دعا و مراسم دینی سال نو رو هم یـاد دادند و ما رو بـه صرف غذای سال نو دعوت د. حتی اجازه دادند درون تزیین و اندکی باغبانی کمکشان کنم. اونا خوابگاه جدا زنان و مردان داشتند و به من یـه اتاق کامل با تخت دادند کـه پر از انباشتگی و وسایل پرتوپلا بود و پنجرهاش که تا صبح صدا مـیداد انگاری بـه شیشـه بزنـه... سیروس طبق معمول تو کیسه خوابش روی زمـین با چند مانک پیر هم اتاق شد... درون کلیسای کاتولیک ویتنامـیها اجازه دادند از سرویسها استفاده کنیم و شام سال نو را درون کنار خانواده مذهبیشون باشیم و از حق نگذریم کـه خیلی پذیرایی د و حتی کمک د سر درد مـیگرنم خوب شـه و اجازه دادند تو حیـاط روی چمن نمناک از بارون شب قبل چادر بزنیم چون اتاقها بخاطر سال نو پر بود. شبهای دیگه درون گوشـه کنار شـهر مثل مدرسه پارک حیـاط مردم چادر زدیم تو کیسهخوابامون خوابیدیم. سیروس زیرانداز خودش رو کـه کم کیفیت و با چسب لنت ترمـیم شده بود بـه من مـیداد و هر شب بدنبال کارتن و مقوا به منظور خودش مـیگشت. و من تقریبا هر شب حس پر استرس و مضطربانـه کارتنخوابی و بیخانمانی رو بیشتر و بیشتر درک مـیکردم. و هر شب بـه خودم یـادآور مـیشدم کـه این سفر را شروع کردم که تا سبک سفر سیروس و سبک زندگیش را درک و تجربه کنم، چون اگر این دلیل مـهم رو فراموش مـیکردم ممکن بود همـه چی رو رها کنم و در اولین هتل خودم رو مـهمان کنم.
ولی گذشته از تاثیر پذیری من از روش سفر سیروس، رفتار و آداب سفر منم بـه همسفرم منتقل مـیشد و اونم تونست که تا حدی از دریچه دید من سفر و حتی کشور خودش رو ببینـه... سیروس هم به منظور اولینبار کشور خودش رو مـیگشت و معاشرت من با مردمـی کـه گاهی زبان هم رو نمـیدونستیم ولی منظور هم رو مـیفهمـیدیم براش جالب بود. قطعا خیلی چیزها از هم یـاد گرفتیم و الان کـه سه روزه درون تایپه هستم مـیفهمم کـه روح تایوان تو همون دو هفته اول سفر بیشتر جاری بود.
Advertisement
Media Removed
۹ بار این لیوانا رو با قالب کاپ کیک تو یخچال گذاشتم و درآوردم یعنی درون اصل نـه لایـه هست،عرو ورق بزنید و عمراحلشم ببینید،
دسرم دسر پاناکوتا هست کـه خودم بهش رنگ خوراکی زدم وهر لایـه رو کـه ریختم حدود ۷ الی ۸ دقیقه لیوانا رو با قالب کاپ کیک تو فریزر گذاشتم و بعد از اینکه بست لایـه بعدی رو ریختم.
مواد لازم:
شیر نیم لیتر (دو ونیم پیمانـه)
پودر ژلاتین ۲ قاشق غذاخوری سرپر
خامـه صبحانـه ۱ بسته
شکر ۱ لیوان
وانیل نصف قاشق چایخوری
طرز تهیـه :
برای پاناکوتا نیم لیتر شیر رو با ۲ قاشق غذاخوری پودر ژلاتین مخلوط کردم و گذاشتم روی حرارت ملایم و مدام هم زدم که تا خوب حل شود.
۱ بسته خامـه صبحانـه رو هم با ۱ لیوان شکر و نصف قاشق چایخوری وانیل قاطی کردم و روی حرارت ملایم گذاشتم که تا شکر درون خامـه حل شود ولی حتما مواظب باشیم خامـه نجوشد.
بعد از اینکه شکر حل شد خامـه را از روی حرارت برداشتم وشیری کـه پودر ژلاتین درآن حل شده رو بـه مخلوط خامـه اضافه کردم وبا قاشق هم زدم و مواد رو تو چهار که تا ظرف ریختم و یکیش همونجوری سفید موند و به بقیـه رنگ زرد و نارنجی اضافه کردم و لایـه لایـه تو شیشـه ها ریختم و لایـه آخر هم ژله ی پرتقال هست.
.
.
کاری از کدبانوی باسلیقه
@ashpazi.shayli
Media Removed
چرخ تعادل زندگی- من هم مثل خیلی خیلی آدمها که تا سالها فکر مـیکردم زندگی پله پله هست و هر مرحلهای تموم مـیشـه و وارد یـه مرحله دیگه مـیشیم. البته خیلی زود و تقریبا توی ۲۰ سالگیم متوجه شدم من اهل طی یـه نمودار خطی مستقیم صعودی نیستم و باید روی هر نقطهای یـه کمـی بازیگوشی کنم و سر از اطرافم دربیـارم، بـه ... چرخ تعادل زندگی-
من هم مثل خیلی خیلی آدمها که تا سالها فکر مـیکردم زندگی پله پله هست و هر مرحلهای تموم مـیشـه و وارد یـه مرحله دیگه مـیشیم. البته خیلی زود و تقریبا توی ۲۰ سالگیم متوجه شدم من اهل طی یـه نمودار خطی مستقیم صعودی نیستم و باید روی هر نقطهای یـه کمـی بازیگوشی کنم و سر از اطرافم دربیـارم، بـه انتخابهام احترام بذارم، از تغییر نترسم و از همـه مـهمتر این کـه به خودم و تواناییهام ایمان داشته باشم. خب اولش خیلی سخت بود مجاب دیگران کـه این زندگی منـه و من این تصمـیم رو مـیگیرم! توی فرآیند متقاعد دیگران کـه «نگران نباشید» حتما خودم رو صد برابر بیشتر متقاعد کرده بودم و مـیکردم.
وقتی اولین بار حدود ۸ سال پیش وسط درس روانشناسی سازمانی دومـین فوق لیسانسم خیلی تصادفی با این چرخه تعادل زندگی آشنا شدم، خیلی ذوق کردم. بالاخره یـه ابزار غیرخطی پیدا کردم به منظور سنجش این کـه کجای کارم، کجا مـیخوام باشم و چطوری اولویتهام رو انتخاب مـیکنم. مـهمترین ویژگیش این بود و هست کـه خودم معیـار بودم و هستم.
مثلا به منظور سنجش شرایط مالیمـی نمـیگه توی حسابت چقدر پول داری و اگه اینقدره حتما بین ۱ که تا ۱۰ فلان عدد رو انتخاب کنی. خودم معیـارم.
برای این کـه نشونتون بدم، یـه ویدیوی آزمایشی از یـه اپلیکیشن برنامـهریزی روزانـه و زندگی گرفتم بـه اسم @remente. خودم مدتهاست ازش استفاده نمـیکنم بنابراین درباره امنیتش و ویژگیهای امروزیاش شاید تسلط نداشته باشم. روی کاغذ هم مـیتونیم بکشیم و به نظرم بهتر هم هست چون مـیتونیم برگردیم بهش نگاه کنیم.
تاریخ بزنین بالای برگه - لازم نیست اسمتون رو بنویسین
یـه نقطه مرکز انتخاب کنین و یـازده که تا دایره با فاصله برابر بـه همون مرکز بکشید.
دایره رو با برش قطری مثل کیک بـه هشت قسمت برابر تقسیمکنید.
هر برش رو با هر ترتیبی کـه دوست دارید بـه این ۸محور اختصاص بدید:
سرگرمـی و استراحت / شغل و تحصیلات / عشق و رابطه / دوستان و زندگی اجتماعی / توسعه فردی / سلامتی و ورزش / خانواده / مالی
حالا هر بخشی رو بین ۱ که تا ۱۰ بسنجید و خونـهها روپر کنید.
وقتی همـه پر شدن، مـیبینین کجا قوی هستین وکجا کمتر قوی. چون معیـار خودتون بودین، دلیل کم و زیـاد بودن هر امتیـاز و هم منصفانـه بودنش کاملا بـه خودتون مربوطه :)
حالا بر اساس اولویتهاتون یـا روش زندگیتون مـیتونید اه عملی به منظور خودتون تعیین کنین و بعد هر چند وقت کـه دوست دارین یـه بار دیگه این کار رو ین.
دستهبندیها به منظور من کار مـیکنـه، شاید به منظور شما مفهومـی نداشته باشـه. مـهم اینـه کـه دایرهها بخشهای برابر داشته باشن. 🤗
Media Removed
خوبین همـه؟ منم خوبم🙋🏻♀️
دومم بگم این #پاستا خیلی معرکست، هر کی درستش نکنـه خطا کرده. خدا هم کـه خطاکاران را دوست ندارد،دیگه خود دانید😂
.
من بـه روش خودم اینجوری درستش مـیکنم:
پیـاز خلالی رو تفت بدین، کمـی کـه شیشـهای شد گوشت چرخ کرده رو اضافه کنید و چند حبه سیر له شده. بعد چند که تا گوجه رو پوست بگیرین(با پوست هم مـیشـه) و توی غذاساز مـیکنید و بهش اضافه کنید. پاپریکا، و فلفل سیـاه هم بزنید(ترجیحا دونـه فلفل رو بسابید کـه عطرش بی نظیرتره) . درون حین این کارا بادمجون های ترجیحا باریک تر رو با پوست از طول نصف کنید و بعد بـه قطر حدود یک سانت خرد کنید و نمک بزنید. درون تابه گریل و یـا تابه معمولی با کمـی روغن زیتون و یـا کره تفت بدین که تا کمـی نرم بشن. چند دقیقه آخر مقادیر مناسبی پیـازچه رو خرد کنید و به سس گوشتی اضافه کنید. کمـی کـه نرم شدن، یک قاشق خامـه صبحانـه بهش بزنید و بعد بادمجونها رو اضافه کنید. درون آخر برگ های ریحان رو(هر چه قدر کَرَمتونـه) خلالی درشت خرد کنید و اضافه کنید و بلافاصله تابه رو از روی حرارت بردارین. از سس گوشتی روی پاستا بریزین و سرو کنید و مـیل کنید و کیف کنید👌🏻
.
من کمـی از پوره گوجه رو جدا با روغن زیتون تفت دادم و بهش پودر سیر زدم و پاستای آبکش شده رو اول با این سس مخلوط کردم و بعد مایـه گوشتی رو روش ریختم.
.
_این #پاستا رو مـیتونید با همـین روش بدون گوشت هم درست کنید کـه اونم عالیـه. خامـه هم قابل حذفه اما طعم سس رو عالیتر مـیکنـه
.
_کل پروسه درست ش، شاید چهل دقیقه بشـه چون همزمان درون جریـانن. بعد از طول کپشن نـهراسید و برید درون دل ماجرا!😁
@taabizza
Media Removed
از پیج آزیتا جان
@taabizza
.
.
.
این پاستا خیلی معرکست، آره والا معرکه! .
من بـه روش خودم اینجوری درستش مـیکنم:
پیـاز خلالی رو تفت بدین، کمـی کـه شیشـهای شد گوشت چرخ کرده رو اضافه کنید و چند حبه سیر له شده. بعد چند که تا گوجه رو پوست بگیرین(با پوست هم مـیشـه) و توی غذاساز مـیکنید و بهش اضافه کنید. پاپریکا، و فلفل سیـاه هم بزنید(ترجیحا دونـه فلفل رو بسابید کـه عطرش بی نظیرتره) . درون حین این کارا بادمجون های ترجیحا باریک تر رو با پوست از طول نصف کنید و بعد بـه قطر حدود یک سانت خرد کنید و نمک بزنید. درون تابه گریل و یـا تابه معمولی با کمـی روغن زیتون و یـا کره تفت بدین که تا کمـی نرم بشن. چند دقیقه آخر مقادیر مناسبی پیـازچه رو خرد کنید و به سس گوشتی اضافه کنید. کمـی کـه نرم شدن، یک قاشق خامـه صبحانـه بهش بزنید و بعد بادمجونها رو اضافه کنید. درون آخر برگ های ریحان رو(هر چه قدر کَرَمتونـه) خلالی درشت خرد کنید و اضافه کنید و بلافاصله تابه رو از روی حرارت بردارین. از سس گوشتی روی پاستا بریزین و سرو کنید و مـیل کنید و کیف کنید👌🏻
.
من کمـی از پوره گوجه رو جدا با روغن زیتون تفت دادم و بهش پودر سیر زدم و پاستای آبکش شده رو اول با این سس مخلوط کردم و بعد مایـه گوشتی رو روش ریختم.
.
_این پاستا رو مـیتونید با همـین روش بدون گوشت هم درست کنید کـه اونم عالیـه. خامـه هم قابل حذفه اما طعم سس رو عالیتر مـیکنـه
.
_کل پروسه درست ش، شاید چهل دقیقه بشـه چون همزمان درون جریـانن. بعد از طول کپشن نـهراسید و برید درون دل ماجرا!😁
.
.
. .
#پاستا_آشپزی_شما . .
لینک کانال تلگرام👇👇👇👇👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEDStHv6b1WSuJs0ow
.
👇👇👇👇
@bread.page
@ashpazi_shoma
•
Tag photo: #ashpazi_shoma
•
#insiran #persianfood #persiandessert #persian_foods #persianshot #persianstyle #persiancuisine #persiagram #instapic #insta_persia #insiranian #food #آشپزی #بفرما
نمـیشـه که! یعنی مـیشـه، ولی سخته کـه هر وقت مـیخوام یـه ویدیو ضبط کنم برم پیرهن بپوشم.
من به منظور گرفتن حقم که تا آخرین قطرهی کلماتم، و تا آخرین جبههی منطق و حقیقت، مطالبه (و مذاکره) مـیکنم ✊😂✊
به م مـیگم:
«بدنـه دیگه، چرا نبینن؟ عیبه؟ چه عیبی؟ چرا؟ مگه بده؟ کار بدی کرده کـه باید همـهش پوشونده بشـه؟ همـه هم دیدن. و همـه مـیدونن کـه من توی این هوا، توی خونـهی خودم و دور از چشم همسایـهها، با این بادِ موافق [😋] لزومـی بـه پوشیدن پیراهن نمـیبینم و نمـیپوشم. بعد بذار واقعیتم رو ببینن.»
اگر م استدلالِ «خب مستراح رفتنت هم واقعیته، اون هم نشون بده پس» رو مطرح کرد، منم استدلالِ
« این چه حرفیـه؟ چرا اونو نشون بدم خب؟ من مـیخوام چیزهای قشنگ رو نشون بدم. و فکر مـیکنم بدن آدم قشنگه، قشنگ هم نباشـه زشت یـا عیب نیست. ! نکنـه فکر مـیکنی پسرت زشته؟ ؟!»
اگه گفت «نـه عزیزم، خیلی هم قشنگی»٬ این یعنی داریم خوب پیش مـیریم و اوضاع بر وفق مراده، ولی...
ولی اگه گفت «خب آره کـه زشتی»، [همزمان کـه دارم تیکههای اعتمادبهنفس خوردشدهم رو از روی زمـین جمع مـیکنم] این استدلال رُ رو مـیکنم که:
«اصلن مگه اونهایی کـه مـیرن کعبه و مکه و اینها، بالاتنـهشون رو مـیپوشونن؟ تلویزیون هم نشون مـیده همـه مـیبینن. اصلن مسابقات شنا! واترپولو! اصلن مگه ندیدی اون شب کریس رونالدو گل زد پیرهنشو درآورد همـه دیدن؟»
اگه گفت «واترپولو چیـه؟»
براش توضیح مـیدم چیـه.
اگه پرسید «کریس رونالدو کیـه؟»، مـیگم «مسی بهتره.» 😂🔴🔵
دیگه بیشتر از این نمـیتونم مسیر استدلالیِ خودم و مادرم رو پیشبینی کنم، ولی بهتون قول مـیدم کـه به مذاکره و مطالبه ادامـه مـیدم 🤽
#ایسه
#حجاب_اجباری
Media Removed
یـه گندی زده بودم کـه هیچ جوره نمـیشد پنـهانش کرد. کم سن و سال بودم. از ترس یک گوشـه قایم شده بودم و صدای بازی بچه های فامـیل رو از تو اتاق٬ پشت رخت خواب ها گوش مـیکردم. با خودم آرزو مـیکردم کاش یکی از بچه های بیرون اتاق مـی بودم٬ هرکسی جز خودم. اولین بار اون موقع بود کـه دلم مـیخواست از کالبدم ب بیرون و خودم نباشم.
تو جوونی یک وقت هایی اوضاع انقدر یکنواخت مـیشد کـه دلم مـیخواست به منظور حداقل یک هفته بیـهوش باشم و زندگیمو از نزدیک نبینم. همون موقع ها٬ وقتی بـه یکی گفتم منتظر اتفاقی ام کـه متحول کنـه روزگارم رو بهم گفت منتظر اتفاق های خوب نباش٬ چون اتفاق های خوب تو رو متحول نمـیکنن... تو رو بـه خواب مـیبرن.
چند سال بعد٬ سر و کله یی پیدا شد کـه برام مـی نوشت. از توی نوشته هاش مـیتونستم بوی خودم رو کـه رو لباس هاش جا مـیموند بو کنم... صدامو از آرزوهایی کـه براش تعریف مـیکردم بشنوم و سنگینی فضای پشت سرم رو وقتی ازش دور مـیشم احساس کنم. از دوستی باهاش فکر مـیکردم متحول شده زندگیم٬ اون هم با یک اتفاق خوب اما همـه چیز خیلی زود تغییر کرد.
بعد اون٬ من موندم و تعدادی دست نوشته ی عاشقانـه ازی کـه منو ترک کرده بود و چون دیگه با نوشته هاش نمـیشد از خودم بیرون ب؛ مجبور شدم خودم دست بـه کار شم. اولش سخت بود اما طولی نکشید کـه مابین نوشته هام دوباره صدای قدم هام رو تو همـهمـه ی آدمـها وقتی دنبال عطرش از سمت یک ناشناس بودم شنیدم. نگاهم رو وقتی بهی کـه شبیـهش بود یـا چشمام رو رویی کـه اسم اون رو داشت نگاه کردم و اینطور شد کـه فهمـیدم بالاخره اون اتفاق بد کـه قرار بود من رو از خواب بیدار کنـه اومد سمتم. انگار حق با همون غریبه بود کـه مـیگفت منتظر اتفاق های خوب نباش٬ چون اتفاق های خوب تو رو متحول نمـیکنن... تو رو بـه خواب مـیبرن و من بـه این شکل؛ بـه قیمت چند لحظه بیرون بودن از خودم نویسنده شدم.
#امـیرعلی_ق
#پست_موقت
Media Removed
[قسمت27] -ریلی؟؟؟توبا یـه لزبین دوست شدی؟ هالسی کنارم ایستاد و منتظر بـه من خیره شد آب دهنم روقورت دادم و باخنده ی مسخره ای جواب دادم:مشکلش چیـه؟ نیدین جوری رفتار مـیکرد کـه انگار هالسی کنارمن و روبه روی اون وجود خارجی نداره و این منو مـیترسوند -حتی از فاصله ی خیلی دور هم مـیشـه متوجه ی این موضوع شد کـه ... [قسمت27]
-ریلی؟؟؟توبا یـه لزبین دوست شدی؟
هالسی کنارم ایستاد و منتظر بـه من خیره شد آب دهنم روقورت دادم و باخنده ی مسخره ای جواب دادم:مشکلش چیـه؟
نیدین جوری رفتار مـیکرد کـه انگار هالسی کنارمن و روبه روی اون وجود خارجی نداره و این منو مـیترسوند
-حتی از فاصله ی خیلی دور هم مـیشـه متوجه ی این موضوع شد کـه اون لزبینـه!
فکرمـیکردم دلیل کات ت بامن موهای کوتاه و رفتارهای تقریباپسرونـه امـه و حالا چی مـیبینم؟دوست تو یـه لزبین بـه تمام معناس!!من تورو مـیشناسم هالسی
تقریبا تمام های لزبین شـهر بـه تو علاقه و احساس دارن و خدای من!تو با لیـام دوستی!!لیـامـی کـه همـه اونو بـه لاشی بودن و باز بودن مـیشناسن و البته کـه خیلی ها روی اون کراش دارن!
این یـه ترکیبه باورنیـه!هردوی شما بازهای حرفه ای ای هستید اینطورنیس؟؟
قبل ازاینکه من جوابهایی کـه برای بیـان اماده کرده بودم رو بـه زبون بیـارم هالسی جواب داد:مشکلش چیـه؟
تموم های شـهر اطلاعی از رابطه ی ما ندارن،اگه تودهنت رو بسته نگه داری!
نیدین باعصبانیت خندید:من چندروز پیش درمورد اینکه لیـام با یـه خیلی متفاوت رابطه داره شنیدم و البته کـه تعجب اور نبود چون لیـام تموم های معمولی و غیرمعمولی رو بـه تخت خواب کشونده اما اینکه تو..تو خودتی هستی کـه ا رو..
جلو رفتم و انگشتم رو توی هوا تکون دادم:محض اطلاعت ما هنوز باهم نداشتیم نیدین!
چشمـهای نیدین بزرگتر از این نمـیشد
-باور نمـیکنم!
انگشتهای هالسی روی کمرم قرار گرفت
-و ما اهمـیتی بـه اینکه تو باور نمـیکنی نمـیدیم عزیزم!
به هرحال..موهای بانمکی داری!
لبخند و اون چشمکی کـه هالسی توی اون لحظه بـه نیدین زد حس معصوم و بیچاره ای کـه بهش خیـانت شده رو بـه من وارد کرد ومن تنـها با کشیدن دست هالسی بـه سمت ماشین این حس مزخرف رو ازبین بردم!یـامسیح!!من عقلمو از دست دادم!چطورممکنـه انقدر بعدشنیدن تعریف اون از یکی ازدوست های قبلی خودم انقدر احساس مزخرفی کنم؟
-چرا ساکتی لیـام؟دلت به منظور دوست بانمکت تنگ شده بود و حالا تو فکرشی؟
-البته کـه نـه!!
زیرچشمـی نگاهش کردم و طوری کـه انگار تصمـیمـی به منظور بلندبیـان افکار ذهنیم ندارم زمزمـه کردم:ما عجیب ترین رابطه ی دنیـا رو داریم!
-مـیتونیم کات کنیم!
-اوه نـه ممنون!!
صدای خنده اش کـه از نادرترین اتفاقاتی بود کـه مـیشد دید توی ماشین پیچید
-توجالبی لیـام!حداقلش اینـه کـه اولین واخرین پسری کـه برای تجربه باهاشم خوش قیـافه و باحاله!!
-قطعا هستم!شنیدی کـه نیدین چی گفت
-اینکه تو یـه لاشی بـه تمام عیـار هستی؟
اخم کردم و با غرغرجواب دادم
-جمله ی بعدش!
-اینکه بازی؟
-لعنت بهت!
Media Removed
بگردمت ... انگشت بـه دهنِ این زندگی موندی ...با تمام انرژی هایی کـه داری و رویـاهات و سخت کوشی هات، یـه جاهایی اینجوری کم مـیاری... مـی شینی رو یـه نیمکت و سرت و پایین مـی ندازی و به نقطه ای مثه نوچی مربا روی پات خیره مـی شی ... از روزی کـه بجای مو، داره مـیخ روسرت اضافه مـیشـه ، همـه ازت ترسیدن ... اما مـی دونم چی تو دلت مـی گذره ... مـیبابا چطور ازم مـی ترسید ؟ من ترسناکم یـا شما ؟! این مـیخ ها، ترکش های پُتک ها اِیـه کـه شما بـه سرم زدید ... بعد از من مـی ترسید ؟! بگردمت ... قربونِ اون دانای و گذشت و درکت از هستی برم ... اون انگیزه ی بی پایـان ... اینکه اینطوری مستعصل مـی شینی رو نیمکت و با خودت مـییـه روزی این مَردم کـه من و (مـیخ بـه سَر) د ... شرمنده ی قدر نشناسی علم و هنر و درایت من مـی شن ... عزیز دلم ... خودت و ناراحت نکن ... همزمان با تو هزاران محقق، جانور شناس، باستان شناس، دانشمند، فیلسوف، فیلم ساز، نابغه، پزشک، عالم، اختر شناس، آرتیست، محقق، پژوهشگر، درون سراسر دنیـا هستند...
نـه اونا ما رو مـی شناسن نـه ما اونا رو ... نـه چیزی از ارزش های اونا کم مـیشـه ... نـه باز دوباره چیزی از ارزش های اونا...
بگذریم ... مـی دونی کـه چقدر دوستت دارم و چطوری شبانـه روز باهات زندگی مـی کنم و مـی رم کافه دو که تا قهوه سفارش مـی دم یکی به منظور خودم و یکی به منظور صندلی خالی روبروم
و باهات کلی حرف مـی
و مـی دونی برعبقیـه فکر نمـی کنم تو خودخواه و ترسناکی،
بلکه فکر مـی کنم تو (کله مـیخیِ) جذاب من هستی ... بعد لطف کن بـه حرفم گوش کن بجای اینکه درون نوچی مُربای روی پات ذوب بشی پاشو از جات و پاهات و بشور
و جای اینکه اون مغز زیبات و شبیـه تخته سیـاه درون طبق اخلاص قرار بدی کـه هر کی بیـاد یـه مـیخ بکوبه بره یـه موزیک بزار و سرت و بالا بگیر و رو بـه سقف بچرخ ... دلش و ندارم این حالت و ببینم ... پاشو ... اصلن بیـا یـه قرار بزاریم،
فردا ساعت سه و پنجاه و نـه دقیقه،
کافه پنجره آبی
نبشِ نوفل منتظرتم ... نبینم همـینجور نشسته باشی رو نیمکت ها ... بیـا دلم برات یـه ذره شده شاید باورت نشـه اما اندازه ی پُرزِ پای عنکبوت دلم برات تنگ شده، بیـا مـی خوام بعدش دم جوب کنار سفارت بشینیم و
مـیخاتو کوتاه کنم ... و تو لبخند بزنی و من بهت بگم #همـیشـه_بخند
.
.
.
#ساغر_مسعودی
Media Removed
Happy photographer's day!
لطفاً اگه وقت دارید بخونید و نظرتون رو بنویسید.
با تاخیر، روز جهانی عکاس رو بـه دوستای عکاسم کـه روی عتگ کردم و به همـهایی کـه به عگرفتن علاقه دارن تبریک مـیگم.
الان قیمت تجهیزات عکاسی بـه شدت مثل همـه چیزهای دیگه گرون شده. بدنـه (منظور دوربین DSLR بدون لنز هست) دوربین Canon 5D Mark IV کـه برای عکاسی فیلمبرداری درون دفتر سایتمون zoomit.ir استفاده مـیکنیم از ۱۱ مـیلیون بـه ۲۶ مـیلیون رسیده! من یـه پراید خ ۲۷ مـیلیون!
و لنزها هم بسیـار گرون تر ...
امـیدوارم تجهیزات کنونی کـه همکاران من دارن، دچار سرقت، آسیب و خرابی نشـه چون تعمـیر و تهیـه جدیدش بسیـار سخته ... شاید به منظور خیلی از ما غیر ممکن.
به عنوان یک عکاس شـهری و گردشگری من امـیدوارم کـه باز هم امـید و درآمد متوسط جامعه ما بهتر بشـه که تا سفر مجددا بـه سبد خرید مردم ما برگرده. چه سفر بـه همـین شـهر ری و برج طغرل خودمون و چه سفرهای خارجی بـه دور دنیـا. مردم ما لایق بهترینها هستن. امـیدوارم اوضاع اقتصادی بهتر بشـه و ثبات پیدا کنـه.
از همـهایی کـه وقت مـیذارن و پستها رو مـیبینن و عکسهای من رو، تشکر مـیکنم. امـیدوارم وقت داشته باشید گاهی به منظور من نظرتون رو هم بنویسید.
الان دلم مـیخواد یـه جمله برام زیر این پست درباره خودم و کارم بنویسید.
دوستتون دارم. علیرضا 💜❤️❤️💜
.
عاز دوست هنرمندم @alirezakordi1
و تمام
برنامـه #زابی_واکا بالاخره بـه پایـان رسید
خوشحالم کـه این برنامـه ماموریتش رو بـه بهترین شکل ممکن انجام داد و با تمام
#فشارهای_مدیریت_شده ای کـه به این برنامـه اومد، تونستیم مقاومت کنیم که تا از بحران های هر روزه ای کـه ایجاد مـیشد، بـه سلامت عبور کنیم.
ممنونم و تشکر مـیکنم از همـه ی رفقایی کـه من رو تو ساخت این برنامـه کمک .
روزی خواهد رسید کـه همـه ی آنچه کـه برما رفت رو خواهم گفت
نـه بـه خاطر خودم و فشارهایی کـه بهم اومد، کـه به خاطر چشمـهای نگران ده ها و صدها نفر رفیق و یـار و همکاری کـه این ایـام غصه خوردن و نگران شدن.
به خاطر دل نگران مادران و همسران بسیـاری از عوامل کـه یـا مستقیم یـا غیرمستقیم دلشون به منظور پروژه ای کـه عزیزشونکار مـیکرد، مـیتپید.
به خاطر تمام لحظه هایی کـه مـیتونست به منظور همـه شیرین باشـه و نشد.
به خاطر نامردی و ناجوانمردی
به خاطر اشکهایی کـه پنـهان و آشکار ریخته شد
به خاطر لحظه هایی کـه عده ای، استرس و فشار بر سرشان هوار شد
به خاطر بی شرمـی و بی مرامـی و بی دردی و بی فکری و بی سوادی و بی معرفتی و بی تجربگی و بی لیـاقتی و بی لیـاقتی و بی لیـاقتی و بی کفایتی...
به خاطر همـین سطور کـه مـیتوانست تلخ نباشد...
به خاطر همـه ی اینـها روزی زبان باز مـیکنم و همـه را مـیگویم
تا سیـه روی شود هر کـه در او غش باشد... #مدد_زغیر_تو_ننگ_است_یـاعلی_مددی
@smehdisaeedi
Media Removed
#Bachehi - Track19: Bezoodi آلبوم #بچه_كشى - ترك١٩:بزودى . من زدم من زدم من یـه جقی ام من هشتاد و پنج ام کمر عمـیق (گود) من نشانـه از من هست دستان تندروی من نشانی از فپ من هست من خودم کارگردان م خودم استار آن فیلم منو ظبط کن به منظور تو کتابه آن من حشری ام تو هی بگو ه سایت ... #Bachehi - Track19: Bezoodi
آلبوم #بچه_كشى - ترك١٩:بزودى
.
من زدم من زدم
من یـه جقی ام
من هشتاد و پنج ام
کمر عمـیق (گود) من نشانـه از من است
دستان تندروی من نشانی از فپ من است
من خودم کارگردان م خودم استار آن
فیلم منو ظبط کن به منظور تو کتابه آن
من حشری ام تو هی بگو ه سایت
سرخه کونم درون حد یک سیفید ناب
در این وب سایت هیچ فیلم خوبی نیست
هیچ با و ای نیست
جق درست این هست بزن عمـیق تر
دستت را تنگ کن جق بزن دقیق تر
من رو فرش ریختم خودم جمع کردم
اینبار آبمو رو مـیز سلطنتی پخش کردم
شاید بد زدم ولی بـه هر حال زدم
گناهش با جانی و ایوان کـه هر روز
.
دزدان دریـایی سه بـه زودی
جق و بگایی و بـه زودی
دس کـه بالا مـیره هی بـه زودی
جق با های فیک بـه زودی
دزدان دریـایی سه بـه زودی
جق و بگایی و بـه زودی
دس کـه بالا مـیره هی بـه زودی
جق با های فیک بـه زودی
.
کاری کـه شد نباید مـیشد
ولی ترک این مسئله برام دردسر مـیشد
سرخه کمر زخمـیه و کبود
درکم کن چاره ای نبود
مثل فردی کـه از ترس ننـه خویش ظاهرا پسر خوب
ولی نگاش کنی باطنا جقول
جق زدن همـین بود همـین خواهد بود
شاید الکسیس با جانی سینس بود
شاید اونم یـه ی بی مادر بود
از شما کـه پنـهان از ما نـه پنـهان
نـه هاب سایت من هست نـه برزرز نـه شـهوان ()
کیر پی ست درون این شبانگاه بی فاپ فاپ
نگاه بـه من انداخت چون فک کرد مـی
من مـی و خواهم زد آره
من خود جقی ام بعد باید جقا هی
من خود جقی ام بعد باید جقا هی
.
دزدان دریـایی سه بـه زودی
جق و بگایی و بـه زودی
دس کـه بالا مـیره هی بـه زودی
جق با های فیک بـه زودی
دزدان دریـایی سه بـه زودی
جق و بگایی و بـه زودی
دس کـه بالا مـیره هی بـه زودی
جق با های فیک بـه زودی
.
کمـی بـه گا هست کمـی بچه کون
آقا فارس آدم بود نـه کیر سه سر بود
نـه جانی و الکسیس نـه روی ننت بود
مسیر ش فقط رو بـه یـه سمت بود
کفو بزن یـه دست آغشته بـه کف شو
در لپتاپو ببند برو از اینجا دور شو
شق تو صدم ثاتیـه بزن
عمـیق با شدت یـه ضرب
بچه کشی راه نجات درون این منجلابه
کیر و گلنار تو فقط درون در این جق بـه کاره
جسی و الکسیس بهانـه ان مشتی
جقو بزن شاید دفه بعدی ی رشتی
شستشو دستی
جقا سطحی
جانی جقی
جعلی
گلنار کفی
به کیر من نی آه
تش یـه تف از ته حلقمـه
جقو بزن کـه دیگه وخ کمـه
.
دزدان دریـایی سه بـه زودی
جق و بگایی و بـه زودی
دس کـه بالا مـیره هی بـه زودی
جق با های فیک بـه زودی
دزدان دریـایی سه بـه زودی
جق و بگایی و بـه زودی
دس کـه بالا مـیره هی بـه زودی
جق با های فیک بـه زودی
Media Removed
. و هنوز دستم کارتن هایی را لمس مـی کند با صدای چسب کارتن کـه خِرت کشیده مـی شود. هنوز توی اتاق قبلی مـی چرخم که تا قاب ها را رویشان پلاستیک حبابی بکشم که تا مبادا بشکنند، و نور اتاق را سعی مـی کنم درون تمام لایـه های زیرینِ حافظه ذخیره کنم. ترس از نور خانـه ی جدید دارم. کتاب ها را توی کارتن سیگار مـی چینم و بابا خِرت چسب کارتن ... .
و هنوز دستم کارتن هایی را لمس مـی کند با صدای چسب کارتن کـه خِرت کشیده مـی شود. هنوز توی اتاق قبلی مـی چرخم که تا قاب ها را رویشان پلاستیک حبابی بکشم که تا مبادا بشکنند، و نور اتاق را سعی مـی کنم درون تمام لایـه های زیرینِ حافظه ذخیره کنم. ترس از نور خانـه ی جدید دارم. کتاب ها را توی کارتن سیگار مـی چینم و بابا خِرت چسب کارتن مـی زند و مـی گوید سنگین نشود. و هنوز مـی چینم، شکستنی ها توی کارتنی کـه با ماژیک رویش مـی نویسد: احتیـاط، شکستنی. هنوز مـی چرخم و کارتن ها خالی شده است. توی اتاق جدید مـی چرخم و با حباب های پلاستیکی بازی مـی کنم. هنوز دستم بـه کلید برق اتاق قبلی مـی رود، اشتباهی بـه چپ، آه، اینجا راست است. اصلاح مـی کنم. دست از عادت ها مـی شورم و ظرف ها را درون آبچکان جدید مـی چینم. نور آشپزخانـه بهتر هست و جنگلی روبه روی سینک ظرف ها بـه تو خیره شده هست که انعکاس سبزی را مـی توانی روی کف ها و ظرف های نشسته ببینی. هنوز این سبزی بی حد تازگی دارد و پرنده های بال سفیدی رو بـه پنجره پرواز مـی کنند و چشم بـه راه شان مـی نشینم و شب ها مـی نشینم بـه دیدن ماه روی صندلی تراس و فکر بـه ماه درون اتاق قبلی پشتِ شیشـه ی پنجره. و هنوز مـی چرخم بین تصویر جدید خودم درون آینـه با تصویر اتاق قبلی. ما فرق کرده ایم. این یکی با آن یکی حرف مـی زند. این شیوا با آن شیوا و با هم درون صلح هستیم و از هم ممنون هستیم. این اتاق را خالی دوست دارم. آن اتاق را پُر دوست داشتم، جایی از دیوار نبود کـه خالی باشد. این دیوار جای خالی زیـاد دارد. فروغ بـه دادم مـی رسد، مـی گوید اینجا خوب هست بزنیم. مـی گویم اینجا؟ شک، شکوفه ی درخت جدیدِ این اتاقم است. شکوفه ها مـی ریزند و تا بـه مـیوه برسند، زمان مـی برد. مـی گویم خالی باشد بهتر نیست؟ مـی گوید نـه، خوب است. و شکوفه ها مـی ریزند. از پنجره ی این اتاق بـه آن خط ِ محوِ افق کـه دریـاست نگاه مـی کنم، این اتاق دریـا دارد. و هنوز دستم کارتن هایی را لمس مـی کند کـه دیگر خالی ست و عادت های قدیمـی بـه خواب زمستانی مـی روند و جوانـه های سبز کمرنگی درون انتظار تنـه ی اتاق جدید است.
. سلام بـه روی ماهتون . طاعات و عبادات تون قبول باشـه الهی . سر سفره افطار ما و بقیـه فلاورها رو فراموش نکنید و از دعاهاتون مستفیض کنید . . . حالا کـه قبل از افطار قراره کمتر خوراکی پست کنیم فرصت خوبیـه کـه کمـی اختلاط کنیم . . . یـه نکته مـهم یـادم اومده کـه مـیخوام درون موردش درد دل کنیم . من عشق عو فیلم هستم . از ... .
سلام بـه روی ماهتون . طاعات و عبادات تون قبول باشـه الهی . سر سفره افطار ما و بقیـه فلاورها 💐 رو فراموش نکنید و از دعاهاتون مستفیض کنید . .
.
حالا کـه قبل از افطار قراره کمتر خوراکی پست کنیم فرصت خوبیـه کـه کمـی اختلاط کنیم . .
.
یـه نکته مـهم یـادم اومده کـه مـیخوام درون موردش درد دل کنیم . من عشق عو فیلم هستم . از نوجوانی همـیشـه الکی عکاسی مـیکردم . البته نـه حرفه ای بلکه فقط ثبت خاطرات و لحظه ها رو دوست داشتم . .
.
یعنی شاید لذت حضور درون هر موقعیت رو فدای لذت ثبت اون لحظات کرده باشم اما شاد و خرسند بودم . بواسطه کار خودم و همسرم سفر زیـاد رفتم . یکی از نکاتی کـه بهش توجه کردم این بوده کـه مردم شـهرهای حتی کوچک درون کشورهای مختلف دنیـا بـه اطراف خود توجه زیـادی دارند و وقتی شما رو درون حال عکاسی مـی بینند فاصله رو حفظ مـیکنند و از عجله شون کم مـیکنند و حتی گاهی مـی ایستند کـه در کادر دوربین شما قرار نگیرند و با تانی و آرامش عبگیرید . اونایی هم کـه صبر نمـیکنند طوری از اونجا رد مـیشن کـه به حریم دلخواه شما ورود نکنند و مزاحم عکاسی تون نباشند . این عادت رو حدود سی سال پیش تو شـهر کوچکی درون آلمان هم تجربه کردم و بسیـار برام با ارزش بود کـه مرد و زن مسنی با خنده و برخورد خوش ایستادند و عبور ند که تا من عبگیرم و البته من شرمنده شدم و عذرخواهی کردم کـه راه عبورشون سد شد . .
.
اما متاسفانـه من این عادت رو تو کشور خودم حتی تو شـهرهای بزرگ و درمـیان مردمـی کـه خودشون هم الان گوشی دارند و از گرفتن عبا گوشی کاملا آگاهی دارند ، نمـی بینم !
نسل جدیدی کـه خودشون هم گوشی دارند و وقتی گوشی رو بلند کردی و رو بـه جایی گرفتی قطعا مـیفهمند کـه داری عیـا فیلم مـیگیری اما بی اهمـیت از داخل کادر عبور مـیکنند و ارزشی به منظور حریم دیگران قائل نیستند .
.
.
گاهی مجبورم طوری راه عبور رو ببندم کـه داخل کادر قرار نگیرند و سرم عبور کنند که تا بتونم عیـا فیلم بگیرم !
.
به نظر شما این نکات رو کجا و چطور حتما آموخت و بهش عمل کرد و روی دیگران تاثیر خوب گذاشت ؟! آیـا توجه بـه تمایلات و حریم دیگران لازمـه ؟ یـا فقط دیگران حتما حریم ما رو رعایت کنند ؟! آیـا یک تعامل دوطرفه ست ؟!
.
بعضی اعمال رو کـه جامعه کنونی بهشون نیـاز داره که تا بتونیم درون کنار هم بطور مسالمت آمـیز زندگی کنیم ، کجا و چه زمان حتما آموخت ؟
.
این صحنـه بالا رو چندبار فیلم گرفتم و با اینکه من گنده !!! گوشی بدست کاملا درون معرض دید بودم اما چندبار دسته جمعی بدون توجه داخل کادر شدند ! و مجبورم د صبر کنم !!😰 درون حالیکه من زودتر از اونا اونجا بودم !!!🤭😰
.
.
Media Removed
There is always a road to lead you for a better life, find it.
#asuhsworld
زندگی بالا و پایین زیـاد داره مخصوصا زندگی ما، اوایل بلد نبودم وقتی پایینـه چطوری کنترلش کنم، عصبانی نشم، استرس نگیرم، تصمـیم اشتباه از روی احساسات نگیرم!!!
تا اینکه تصمـیم گرفتم روزای بی حوصلگی و یـا روزایی کـه خبرای بد مـیشنوی و یـا کارت بهت استرس مـیده و یـا اطرافیـان بهت انرژی بد مـیدن رو کنترل کنم، چون مـیخواستم زندگیمو بہتر و بہتر کنم.
شرط زندگی موفق ثروت زیـاد نیست!!! شروع کردم رو خودم کار و تمرین ، کـه روزای دنده چپی رو بـه آفتابی تبدیل کنم و بشم به منظور همسرم یـه شریک قوی نـه یـه آویزون.
من نـه مشاور رفتم نـه کتاب راهنمای زندگی دوره کردم، فقط شروع کردم بـه شناختن خودم و صادق بودن با خودم، خودم رو با تمام نقاط ضعفم قبول کردم و انتظار بیشتر از توانم رو فراموش کردم.
واقعیت ها رو قبول کردم و خودم رو پشت ظاهر فریبنده قائم نکردم.
دیگه راستش بیدار شدن با روی خوش و با انگیزه جزوه اتوماتیک های زندگیم شده و من شدم محور انرژی به منظور آشی.❤️
شما بگید درون مقابل اتفاق بد چه مـیکنید؟ روش مواجه شدن با مشکلات و روزای بدتون چطوریـه؟
Media Removed
“Limit exist only in the mind” . جالبه به منظور خودم، وصف حس و حالم رو نوشتن راحت نیست، ولی دوست دارم درون حدی کـه مـیتونم بنویسم براتون. این روزها باورم نمـیشـه یـه زمانی از سگ مـیترسیدم. انگار یـه آدم دیگه شدم درون این مورد. حیف کـه خیلی دیره! دلم مـیخواست زمان و سن و هوش و استعدادم اجازه مـیداد کـه وارد دنیـای نورو ... “Limit exist only in the mind”
.
جالبه به منظور خودم، وصف حس و حالم رو نوشتن راحت نیست، ولی دوست دارم درون حدی کـه مـیتونم بنویسم براتون. این روزها باورم نمـیشـه یـه زمانی از سگ مـیترسیدم.
انگار یـه آدم دیگه شدم درون این مورد.
حیف کـه خیلی دیره!
دلم مـیخواست زمان و سن و هوش و استعدادم اجازه مـیداد کـه وارد دنیـای نورو ساینس بشم( بـه جون خودم اگه دلیلش مک دریمـی قشنگ باشـه!😄) انقدر مطالعه روی مغز و هر چی دونستن درون موردش و دقیق شدن بـه رفتار خودم و دیگران برام جالب شده کـه هر روز بـه حیرتم اضافه مـیشـه!
جالبه کـه من با این همـه عشقی کـه به سگ داشتم و دارم، یـه نیرویی قبل از هر فکری بهم فرمان ترس مـیداد. نیرویی کـه من بهش اجازه دخالت مـیدادم.😬
حتما یـه روزی، نـه خیلی زود روانشناسی مـیخونم. هر چند کـه همـین الان هم خیلی ازش دور نیست رشته ام.
شمایی کـه من رو مـیشناسید خوب مـیدونید، عاشق این علمم. روزی نیست یـه مقاله علمـی روانشناسی نخونم.
آرزوی قلبیم به منظور آینده اینـه کـه دینم رو بـه این دنیـا و آدم های خوبش با همـین روانشناسی ادا کنم.
و همـیشـه باور دارم کـه هیچ دردی تو این دنیـا زجر آور تر از افسردگی و ناراحتی عصبی نیست. زجر آور تر از نشناختن شادی و زنده بودن، تن سالم داشتن ولی لذت نبردن از زندگی نیست، غم انگیز تر از ترسیدن نیست.
هیچ دردی بدتر از کنترل نداشتن روی مغز و احساسات نیست.
محدودیت ها، قبل از اینکه تو دنیـای خارجی باشن، تو مغز خودمون ریشـه د.
ترس، ما رو درون تبعید عاشق نشدن، جستجو ن و محدود بودن اسیر مـیکنـه.
اگه حالمون بدتر از شرایط موجوده، اگه ترس ها غلبه کرده، اگه بـه هر دلیلی عرصه بهمون تنگه، لازمـه بیشتر از اون چیزی کـه به درمان باقی ارگان های بدنمون رسیدگی مـیکنیم، مواظب سلامت روانمون باشیم.
خواستم یـه بار دیگه با افتخار بـه همـه شما بگم، من به منظور داشتن این خنده ها، همـیشـه تحت نظر روان شناسم.
همـیشـه مـیخونم و گوش مـیدم که تا بیشتر با محدودیت های مغزم مواجه شم!
و اینکه حال خوب روان تک تک ماست، کـه دنیـای خودمون و بچه هامون رو رنگی تر رقم مـیزنـه.
پ.ن: اینکه از این هاپو های دوست داشتنی گفتم، یـه مثاله.
مـینیون هامون معلومـه؟🎈
💙سی سالگی من سال مواجه شدن با خیلی از ترسهام بوده که تا حالا
❤️و این پسر، همـیشـه مثل کوه کنارمـه
Media Removed
این روزها حجمکاری من اگر بگم ده برابر شده اغراق نکردم. بـه همون اندازه هم حجم انرژی خوبی کـه از دیدار با آدم ها و گفتگوهام با شماها اینجا مـی گیرم زیـادتر شده. این بهاون درون ، آره؟ امشب یکهو از سرِ همـین خستگی کاری سردرد شدم. شالم رو اینطوری بسته بودم کـه سردردم کمتر شـه. بعد یـادم اومد چند وقت پیش یکخانم مـهربونی ... این روزها حجمکاری من اگر بگم ده برابر شده اغراق نکردم. بـه همون اندازه هم حجم انرژی خوبی کـه از دیدار با آدم ها و گفتگوهام با شماها اینجا مـی گیرم زیـادتر شده. این بهاون درون ، آره؟ امشب یکهو از سرِ همـین خستگی کاری سردرد شدم. شالم رو اینطوری بسته بودم کـه سردردم کمتر شـه. بعد یـادم اومد چند وقت پیش یکخانم مـهربونی لطف کرد وقتی اومده بود تعیین سطح، برام هدیـه آورد. هدیـه اش از این کلاه های حجاب بود. وقتی هدیـه اش رو باز کردم خشمِ تمام این سالها اومد روی سطح پوستم و از زندگی توی این خاک احساس بیزاریبهم دست داد. بعدتر فکر کردم دیدم اینطوری بـه قضیـه نگاه کنم کـه اون خانم مـهربون شناختی از من نداشته و صرفا هدیـه اورده و پشت هدیـه اش پیـامـی نیست. این شد کـه هدیـه اش رو هدیـه دادم بـه یکی از شاگردهای گلم کـه محجبه هست و داستان رو هم براش گفتم. حالا این قضیـه رو یـادتون باشـه یـه چیز دیگه براتون بگم.
دیروز توی اسنپ آقای راننده تمام پنجاه و شش دقیقه ی مسیر رو از فرهنگ پایین ایرانی ها گفت و از رانندگی بد و تاثیر این بی فرهنگی بر جامعه ی آینده. و تمام این پنجاه و شش دقیقه رو خلاف رفت و زد توی خط اضطرار و از یـه چراغ رد شد و سبقت غیر مجاز گرفت
.
نتیجه این شد کـه فکر کردم دیدم بهتره بـه جای غرق شدن توی اخبار آمریکا و غر زدن در مورد آینده و گشتن دنبال اینکه کیو این وسط مـیشـه سرزنشکرد و اینا، فقط فقط فقط روی تک گام هایی کـه به عنوان یـه انسان مـیشـه به منظور خودمون و جامعه مون برداریم فکر کنیم. من حواسم باشـه عقایدم رو بـه بقیـه تحمـیل نکنم و حواسم باشـه اگر دارم غری مـی راجع بـه چیزی نباشـه کـه خودم انجام مـیدم. من هم اخبار مـی خونم . زیـاد هم مـی خونم. ولی یـه مدته دارم تمرین مـی کنم نذارم دنباله ی سیـاه اخبار بیش از حد مجاز باهام بیـاد. چرا؟ چون یکی از شعارهای مـهم زندگیم نتیجه گرا بودنـه. چیزی کـه نتیجه ای نداره و فقط انرژیت رو هدر مـیده اشتباهه. زیـاد حرف زدم. ببخشید. زندگی تون رو بـه بهترین شکلی کـه مـیشـه و مـی تونید ادامـه بدید. نذارید خبرها خلق تون رو تنگ کنـه. دنیـا ممکنـه واسه ی من یـه روز دیگه دووم داشته باشـه یـا صد سال دیگه( البته امـید کـه صد سال دیگه زنده باشم) سیـاست و دنیـا اما همـیشگیـه. تکرار کنم به منظور خودم :تو حتما آگاه باشی اما رسانـه ی خبری نیستی. تو حتما آگاه باشی اما وظیفه ی اصلی ات سالم زیستن بـه شیوه ی خودت است. گوش مـی دین چی مـیگم؟ .
#یلدانوشت
Media Removed
[قسمت28] عجیب ترین مسئله ی رابطه ی من و هالسی،بوسه ای بود کـه بعد از مسابقه ای کـه با ماشین هامون تست دادیم و درحالی کـه هردو بـه خاطر چهره ی مضحک پسرتازه وارد مـیخندیدیم داشتیم! درون واقع اون زمانی کـه من از خنده دستهامو روی صورتم گذاشته بودم دستهاشو دور گردنم حلقه کرد و توی یک حرکت لبهاشو بـه لبهام چسبوند بعد ... [قسمت28]
عجیب ترین مسئله ی رابطه ی من و هالسی،بوسه ای بود کـه بعد از مسابقه ای کـه با ماشین هامون تست دادیم
و درحالی کـه هردو بـه خاطر چهره ی مضحک پسرتازه وارد مـیخندیدیم داشتیم!
در واقع اون زمانی کـه من از خنده دستهامو روی صورتم گذاشته بودم دستهاشو دور گردنم حلقه کرد و توی یک حرکت لبهاشو بـه لبهام چسبوند
بعد ازاینکه متوجه شدم اون به منظور بوسه پیش قدم شده محکم کمرش رو به منظور جلوگیری ازهر پشیمونیـه احتمالی گرفتم و تند و به سرعت شروع بـه بوسیدنش کردم
بعداز یک ماه رابطه ی سرد و خشک این عجیب ترین اتفاقه بین ما محسوب مـیشد
و شب،بعداز خوردن شام دونفره تست بعدازاینکه دلیل اون بوسه رو پرسیدم جواب شگفت انگیزی گرفتم!!
-ما دوستیم نـه؟پس این نباید انقدر غیرعادی باشـه!
یعنی بـه این سرعت عاشقم شد؟من روی چندین ماه حساب باز کرده بودم!
قدرت و تاثیر تو روی ها باورنیـه لیـام!لبخند ژکوندی توی آیینـه بـه خودم تقدیم کردم و از خونـه خارج شدم
صدای زنگ موبایلم بلند شد و قبل از لمس دستگیره ی درون ماشین بدون نگاه بـه شماره پرسیدم:یـه نفر از ترس اینکه من بـه قرار نیـام دو بار که تا الان باهام تماس...
-بای قرار داری؟؟
لبخندم محو شد و به سرعت صداموصاف کردم:شما؟
-احمق!به شماره نگاه کن!
-از کجا مـیدونی کـه نکردم؟؟
-چون الان دقیقا کنار درون بسته ی خونـه ات ایستادم و به قیـافه ی خنده دارت زل زدم!
با این وجود نمـیخندم چون فکر نمـیکردم بای قرار داشته باشی و حالا حتما برگردم خونـه!!
موبایلم رو قطع کردم و به نایل کـه با چهره ی پر از تمسخرش بـه سمتم مـیومد نگاه کردم
-متاسفم کـه ازت دعوت نمـیکنم بیـای تو!
ابروهاشو بالا داد و با تعجب تکرار کرد:نمـیذاری بیـام تو؟
دستم رو روی دستگیره ی درون فشار دادم و جواب دادم:من قرار دارم از دیدنت خوشحالم نایل اما حتما برم پس..
-هی احمق!من نیومدم بـه تو سر ب!
خندیدم:مـیدونی به منظور اینکه نشون بدی ضایع نشدی حرف مزخرفی زدی!
-اما من اینجام چون خونـه ی ی کـه باهاش دوست شدم نزدیک خونـه ی توئه
لبهامو جلو دادم:خوبه کـه دیگه سینگل نیستی!
-حداقل اونقدر باهمـه ی های شـهر نبودم کـه مجبور شم با یـه لزبین دوست شم!باور نمـیکنم لی!دقیقا چه مرگته؟
نفسم رو با فشار بیرون دادم و دستم رو روی گردن نایل کشیدم
-تو همـه چیزو نمـیدونی!
-خوشحال مـیشم اگه بهم بگی..
خدایـا اون داره با من شوخی مـیکنـه نـه؟؟
-گوش کن هالسی الان منتظر منـه و من بعدا بهت مـیگم ک..
-الان لیـام
لبهامو به منظور فرو ن دندون هام توی گوشت بدن نایل روی هم فشردم و دستم رو بـه ماشین تکیـه دادم
-من با اون دوستم چون فقط مـیخوام تاحدودی باهاش بازی کنم!
Media Removed
. توی این فیلمهای آمریکایی دیدید کـه بعضی از آدمها مـیخوان برن لاس وگاس قمار کنند؟ من کـه اون قسمت فیلم رو مـی جلو کـه یک موقع بدآموزی نداشته باشـه اما مـیگن یک عده جمع مـیشن دور یک مـیز، یک سری پول مـیذارن وسط، بعد یـهو بـه صورت تصادفی یک عده پولدار مـیشن و اکثرا هم با خاک کوچه یکسان مـیشن. حالا بیـایید سراغ فروش ... .
توی این فیلمهای آمریکایی دیدید کـه بعضی از آدمها مـیخوان برن لاس وگاس قمار کنند؟ من کـه اون قسمت فیلم رو مـی جلو کـه یک موقع بدآموزی نداشته باشـه اما مـیگن یک عده جمع مـیشن دور یک مـیز، یک سری پول مـیذارن وسط، بعد یـهو بـه صورت تصادفی یک عده پولدار مـیشن و اکثرا هم با خاک کوچه یکسان مـیشن. حالا بیـایید سراغ فروش خودرو توی ایران؛ مثلا مـیگن صبح شنبه ساعت 9 صبح فروش ویژه خودرو آغاز مـیشـه. از ساعت هشت و نیم صبح نیم مـیلیون نفر جمع مـیشن. کارتهای بانکی درون دست با همراهي انگشت روی دکمـه اینتر... آماده به منظور شروع بازی. ساعت 9، یک نفر از سایت فروش خودرو مثل این مسابقات رالی خیـابانی آمریکایی مـیاد جلوی همـه خریدارها وامـیسته؛پرچم رو مـیبره بالا. ثانیـه شمار از سه آغاز مـیشـه. سه... دو... یک... پرچم فایر رو مـیاره پایین. البته کت و شلوار پوشیدهها. یـهو 500 هزار نفر با هم تلاش مـیکنند کـه سایت فروش خودرو رو باز کنند و مثل سایت دانشگاه موقع انتخاب واحد مـیبینن کـه سایت هنگ کرده و کلاسهای خوب تند تند داره پر مـیشـه و کلاسهای هشت که تا 10 صبح با استادهایی کـه نمره نمـیدن داره باقی مـیمونـه. همـینطوری کـه همـه دارن دکمـه رفرش رو ميزنن... یـهو بینگووو. سایت به منظور یکی باز مـیشـه و مـیگه یسسس. یـه دور افتخار دور اتاق مـیزنـه و پول رو بـه حساب کارخونـه خودروساز مـیریزه و مـیتونـه چند مـیلیون تومن گرونتر توی بازار آزاد ماشین رو بفروشـه. بعد از یک ربع هم توی سایت مـینویسن کاربران گرامـی، ماشین تموم شد. الکی قابلمـه بـه دست واينستید اینجا. یـه ذره ته دیگ و آب خورشت مونده، تحویل آذر ماه سال دیگه. اگر که تا اون موقع زنده بودید و ما هم زنده بودیم شاید بهتون تحویل بدیم. فقط قیمت و مدل و رنگ ماشین معلوم نیست. بعد هم کرکره رو مـیکشن پایین و مـیگن عزیزان که تا چند ماه دیگه خدانگهدار.
.
حالا وسط همـین داستان یک عده، تکدل بقیـه رو مـیبرند و جرزنی مـیکنند. یعنی وسط همـین قحطی ماشین مـیری نمایندگی مـیبینی بـه قیمت آزاد که تا صبح ماشین هست. مـیری درون کارخونـه مـیگی آقا این ماشینهای انبار رو چرا نمـیدید بازار. مـیگن اینا نقص قطعه داره، بوق ندارن. مـیگی آقا من یـه پسر عمو دارم صداش خیلی بلنده. اگر مشکل اینـه همـیشـه مـیشونمش کنار خودم. هر جا لازم شد یک دونـه مـی بعد کلهاش كه داد بزنـه. بعد از اون مـیگن اينا ضبط هم ندارن. مـیگی آقا ما خودمون تو ماشین آهنگ وقتی مـیایی صدای پات از مـهران مدیری رو لایو اجرا مـیکنیم؛ ضبط نمـیخوایم.
.
بقیـه درون کامنت اول 👇👇👇
Media Removed
. سبحانـه مـیخونـه: شب شب شعر و شوره؛ شب شب یـار کوره! مـیگم: تنـها جاش رو کـه درست خوندی همون یـار کور بود. آدم حتما کور باشـه خودشو تو چنین موقعیتی قرار بده. . بی قافیـه نگاش رو انداخت روم. یـه جور انگار داره شلاق مـیزنـه یـا قراره با نگاش همـه پستی بلندیـام رو سنباده بکشـه. گفتم دو راه پیش پام هست. یکی اینکه این دم ... .
سبحانـه مـیخونـه: شب شب شعر و شوره؛ شب شب یـار کوره! مـیگم: تنـها جاش رو کـه درست خوندی همون یـار کور بود. آدم حتما کور باشـه خودشو تو چنین موقعیتی قرار بده.
.
بی قافیـه نگاش رو انداخت روم. یـه جور انگار داره شلاق مـیزنـه یـا قراره با نگاش همـه پستی بلندیـام رو سنباده بکشـه. گفتم دو راه پیش پام هست. یکی اینکه این دم آخری کـه سر چال پیش پای غول آخر منتظر قربانی تمام گذشته و آیندهام هستم با لگد ب زیر لنگ این بخت سیـاه، شاید یـه راهی پیش پام باز شـه. مثل این فیلم هپی اندا کـه یـهو دریچهای ازابرا نور مزخرفش رو مـیتابونـه رشونی آدم و بخت رو حالی بـه حالی مـیکنـه. یکی دیگهام اینکه یـه جور شل حرکت رو ادامـه بدم و خودم رو بندازم ته همـین دره و تا ته راه رو همـین فرمون بتازونم ببینم چی پیش مـیاد. آدم کـه نمـیدونـه. شاید مثلا این سبحانـه کـه الان این شکلیـه یـه جور جادو شده بود و بعد از فرست فلان سحرش باطل شد و به یـه موجود نرم و نورمـی بدل شد.
همـهاش نباید بدیهای سبحانـه رو بگم. مثلا یـه خوبیش اینـه کـه وقتی اینجور تو ابهامـی و تصمـیمگیریت خراب شده با یـه ضربه، هر چی زدی رو مـیپرونـه و خودش مسیر جدیدی رو خیلی روشن بـه خوردت مـیده. یعنی همـیشـه با سبحانـه سر دو راهی یـه راه سوم باز مـیشـه کههمـه چی هست.
ضربه رو کـه زد گفت: نظرم عوض شد. با خودم گفتم: خدا رو شکر. ادامـه داد: سوسن اصن به منظور ساقدوشی خوب نیست. آدم کنارش خیلی کوچولو بـه نظر مـیاد. ابهت آدم رو مـیترکونـه. گفتم: مگه ابعاد سوسنجون چجوریـه کـه ابهت شما رو خدشـهدار مـیکنـه.
مـیگه: سوسن جون؟ چشمم روشن بـه دوستام هم کـه نظر داری. مـیگم: من بـه خودتم نظر نداشتم هانی بیبی فقط نمـیدونم چطور دیشب که تا حالا تقدیر اینطور رقم خورده. حالا چطور مـیتونم بـه سوسن خانم ابروکمون نظر داشته باشم. مـیگه: ازکجا مـیدونی ابرو کمونـه؟ سر و سری هم با هم داشتین؟ نکنـه همـه اینا برنامـه هست که من رو بتیغی و بعد قالم بذاری با هم فرار کنین؟
.
مـیگم: آخه لامصب تو چی داری کـه بشـه تیغیدت. تو خودت تیغزن ماجرایی. مـیگه: بـه نظر مـیاد اعتراضی داری؟ اعتراضدونت رو با لگدی بـه وجد مـیارما. مـیگم: نوکرتم. شما کلیت ماجرای من رو بـه وجد آوردی دیگه. یـه اعتراض دون رو ازم نگیر. مـیگه: خلاصه بفهمم با رفیقام تیک و تاک زدی من مـیدونم و اعتراض دونت. مـیگم: بیـا از این تیک و تاک بگذریم. خوبیت نداره اصن درون موقعیت حساس کنونی. مـیگه: خب ساقدوش کی باشـه سوسن نباشـه؟ مـیگم: سنبل. مـیگه: سنبل رو از کجا مـیشناسی تو؟ مـیگم: همـین دیدم سر وزنـه، یـه چی پروندم.
.
بقیـه درون کامنت اول 👇👇👇👇
Media Removed
دستور با كيك و پودينگ وانيل هست ولي من ِ عاشق شكلات ، رسپي رو طبق معمول خودم تغيير دادم و يك ق غ پودر كاكايو بـه مواد كيك اضافه كردم و پودينگ هم شكلاتيشو استفاده كردم ... خود عشقه اصلا ، يه كم بافت و روي كيك حالت مرطوب طورِ دسر مانند داره😊 كه فقط اونايي كه كيك خيس دوست دارن متوجه منظور من از ميزان عشق بودنش ميشن 😋
ترجمـه رسپي اصلي هم توي كوكي باكس خيلي قبلن تر ها ( ادبيات رو دارين ؟! ) گذاشته بودم اگه پيداش كردم استوري ميزارمش حتما 🍃كيك پودينگ🍃 🍃مواد لازم 🍃
کره آب شده صد و بیست و پنج گرم
شیر صد ميلي ليتر
تخم مرغ سه عدد
شکر صد وپنجاه گرم
وانیل شکری یک هشتم ق چ
دارچین یک ق چ
فندق یک استكان
آرد دویست و پنجاه گرم
بکینگ پودر ده گرم
پودینگ وانیل یک بسته ( طبق دستور روی پاکت با مقدار شیر لازم آماده شود )
مـیوه دلخواه برش زده 🍃طرز تهیـه 🍃
پودینگ وانیل را طبق دستور روی پاکت آماده کنید و اجازه دهید خنک شود. شکر و تخم مرغ را درون کاسه ای ترکیب کرده و کرمـی کنید. شیر کره و وانیل شکری را اضافه کنید درون کاسه ای دیگر آرد و دارچین و فندق را باهم ترکیب کنید. ترکیب مواد خشک را بـه موادتر بیفزایید و تا یکدست شدن مواد هم بزنید . مایـه کیک را درون قالب كمربندي بيست و شش سانت بریزید و پودینگ را روی مایـه کیک ریخته و با ليسك يا قاشق كمي با سطح مايه كيك با ملايمت مخلوط كرده و حالت دهید. مـیوه برش زده دلخواه خود را روی مایـه کیک قرار دهید مـی توانید قبل از مصرف مـیوه را درون شکر بغلطانید. کیک را درون فر با دمای 170 قرار دهید و حدودا یک ساعت اجازه دهید بـه پخت کامل برسد و پس از خنك شدن حداقل دو ساعت درون يخچال قرارداده سپس سرو كنيد . روي كيك را با پودر شكر تزيين تزيين كنيد
Media Removed
مـیگن دانشمندان یـه سیستم طراحی کـه زمان مرگ رو بـه آدم مـیگه. اگر یـه روزی قرار باشـه این سیستم روی من نصب بشـه؛ بیشک یـه سال زودتر از اون زمان مـیمـیرم؛ اما فکر مـیکنین قبلش چیکار مـیکنم؟ من مـیتونم درایو دی رو ببخشم،پر از مطالبیـه کـه تو روزنامـهها کار شد و هیچوقت نتونستم پولش رو بگیرم بعد خیـالم از اون راحته. قبل از مرگم زنگ همسایـه بالایی رو مـی و مـیگم کـه وزن دقیقم چقدر بوده و چون همـه این سالها با اون جملههای کلیشـهای مسخره چاق یـا لاغر شدی مـیخواست تحریکم کنـه کـه وزن دقیقم رو بدونـه.
بعد از اون به منظور همسرم یـه زن انتخاب مـیکنم؛ ترجیحا از خودم زشتتر باشـه این دیگه نـهایت بخشندگیـه کـه تو زندگی دارم. بعد مـیکشمش یـه گوشـه و بهش مـیگم با اون دمپایی سفیدها نصف شب راه نرو؛ درون کابینت رو ببند؛ یخساز یخچال رو بذار روی خرد کن و هیچوقت هیچوقت بـه کاپوچینوی من دست نزن. وگرنـه مـیام خودت و زنت رو با خودم مـیبرم. بـه م هم یـه نامـه مـینویسم و همـه هشتگهای این سالها رو براش مـینویسم و مـیگم درهمـین حد مطالبه داشته باش و سعی کن درون آینده حتما فرارمغزها بشی ولی هیچوقت تو بفرمایید شام شرکت نکن.
با عشق اول ازدواج نکن؛ وقتی گفت چرا بـه باباش اشاره مـیکنم و مـیگم این مـیشـه عاقبتتون. بـه م زنگ نمـی چون ۳۰۰ تومن دستی ازش گرفتم. آخرسر هم با همسر آینده همسرم چهارکلمـه حرف مـی کـه اونم توجیـه بشـه از اون بالا حواسم بهشون هست و قرار نیس تناردیـه بازی دربیـاره و بعد هم یـه چک مـیخوابونم تو گوشش. البته من نمـیدونم به منظور چی مـی ولی اون مـیدونـه برا چی چک رو خورده و با خیـال راحت روی تختم کـه همـهاش مال خودمـه دراز مـیکشم و مـیمـیرم!
Media Removed
مـیدونی عزیزم، بیشتر ما اگه وجدان مون از هم متلاشی نشده باشـه موهای ریختهی زنی کـه داره شیمـی درمانی مـی شـه برامون احمقانـه نیست و به پوست پر از چین و چروکیده صورتی کـه از یـه آتیش سوری مـهیب نجات پیدا کرده نمـی خندیم.
اما وقتی زنی زیبا رو مـی بینیم کـه از نزدیک شدن هر مردی وحشت مـی کنـه و به انزوای خودش پناه مـی بره بـه نظرمون رفتارش غیر منطقی و احقمانـه مـی یـاد، مردی کـه با تحقیر و لذت جویی بـه زن ها نگاه مـی کنـه بـه نظرمون موجودی شیطان صفت مـییـاد، بهی از بی جهت از پلیس مـی ترسه مـی خندیم و یـا بـه مرد چاقی کـه جنون آسا بستنی مـی خوره با ترحم نگاه مـی کنیم. بیشتر ما بـه آسونی فراموش مـی کنیم کـه روح آدم ها هم مـی تونـه از انفجار یک گلوله توپ یـا آتش سوزی مـهیب نجات پیدا کرده باشـه.
در واقع عزیزم گاهی حسادت و ترس و خودخواهی آدم زیبایی کـه ظاهرا آروم و منطقی رو بـه رو مون نشسته دقیقا مثل پوست پر چین وچروکیده ای ست کـه جای یـه زخم عمـیق سوختگی رو پوشانده. عملا همون پوست چروکیده هست که مانع عفونت داخلی و مرگ اون آدم شده. پشت هر دروغ انفجاری بزرگ پنـهان شده، خیلی از خنده های خوخواهانـه شبیـه واکنش بدنی رنجور بـه داروهای قوی شیمـی درمانی ست و زنی کـه با ترس دستش رو از دستت کـه با محبت فشردی بیرون مـی کشـه فقط درحال پنـهان جای زشت بخیـههای عمـیق روی تنشـه.
گاهی حتما به آدم ها مثل شکارچی پیری نگاه کرد کـه پوستش زیر آفتاب دشت مثه چرم کهنـه چروک خورده اما همـه شکوه بی رحمانـه ی طبیعت رو توی خودش داره.
مـی دونی عزیزم، تعداد آدم هایی کـه توی جنگ هر دو پاشون رو از دست مـی دن خیلی زیـاد نیست و بیشتر آدمها زخم های شون رو پنـهان مـی کنن. شاید به منظور همـینـه کـه فراموش مـی کنیم بیشتر ما روح مون از دل آتش عبور کرده، فراموش مـی کنیم زندگی به منظور خیلی از آدم های یـه جور مـیدان جنگه و اگه حتا با وجود ترکش هایی درون بدن شون زنده مونده باشن، حتما به شون مدال شجاعت داد. راستش نوشتن همـین حافظ خوانی های خصوصی به منظور تو و داستان عجیبی کـه دارم برات تعریف مـی کنم یـه جورمدال شجاعته کـه سعی مـی کنم خودم بـه خودم تقدیم کنم.
برشي از كتاب: #حافظ_خوانی_خصوصی
#عليرضا_ايرانمـهر
در #رادیو_ایرانمـهر بـه صداي انديشيدن خود گوش كنيد
#شیراز
#ايران_ما
#ادبيات
#iran
#shotaward #takphotograph #instapersia #_ax_honari_ #ax_honari #akas_khoone #ir_ax #iran_pic_nab
Media Removed
. هنر جویـانِ عزیز! با خِ این کتابها پول و وقتِ خود را هدر ندهید! 🙂 بعد از سالها تجربهی تدریس، امروز قصد دارم نکاتی رو درون اختیـارتون بگذارم چرا کـه گفتن این مسائل رو وظیفهی خودم مـیدونم. وقتیی درون این شرایطِ نابسامانِ موسیقی دلسوز نیست، بهتره خودتون بیشتر تلاش کنید و به فکرِ خودتون باشید! اما ... .
هنر جویـانِ عزیز! با خِ این کتابها پول و وقتِ خود را هدر ندهید! 🙂
بعد از سالها تجربهی تدریس، امروز قصد دارم نکاتی رو درون اختیـارتون بگذارم چرا کـه گفتن این مسائل رو وظیفهی خودم مـیدونم.
وقتیی درون این شرایطِ نابسامانِ موسیقی دلسوز نیست، بهتره خودتون بیشتر تلاش کنید و به فکرِ خودتون باشید!😉
اما درون موردِ کتابها و این کـه چرا این کتابهای سطحِ پایین و پُر از غلط با تنظیمهای پیش پا افتاده و آکوردهای اشتباه هنوز درون بازارِ ایران بـه فروش مـیرسه دلایلِ زیـادی هست، از جمله این کـه اکثرِ معلمهای پیـانو از تدریسِ منابعِ جدید بـه شدت واهمـه دارند و به دانشِ گذشتهی خودشون وابستهاند و تنبلی مـیکنند و حاضر نیستند خودشون تمرین کنند و علمشون رو بـه روز کنند😳 معلمهای مسن رو کـه دیگه صحبتی راجع بهشون نمـیکنم😉
کتابِ بِیِر کـه سالهاست درون همـه جای دنیـا منسوخ شده و تقریبا همـهی هنرجوها ازش متنفرند ولی با این حال هنوز منبعِ اصلی تدریس بسیـاری از معلمـینِ عزیزه! 😛
چنتا کتابِ دیگه کـه در تصویر مـیبینید هم پُر از غلط و تنظیمهای بـه شدت خسته کننده و همگیِ این عزیزانِ نگارنده هم انگار از روی دست هم کپی د کتابهاشون رو😳😓
در موردِ کتابِ زرد هم توضیح این کـه تا کنون متدهای بسیـاری به منظور سازِ پیـانو درون اروپا و آمریکاارائه شده و نتایجِ درخشانی داشتهاند اما این کتاب بدونِ هیچ پشتوانـه و هیچ کارنامـهی قابلِ قبولی حتی از مرزهای تهران هم فراتر نرفته است.
دوستانِ عزیزم توصیـهی من بـه شما اینـه کـه تا حدِ امکان هیچ کتابِ نتی رو از انتشارات داخلی نخرید! چون اکثرا عینا کپی شده از نسخههای اصلی هست کـه بدونِ کپی رایت درون اینترنت موجود هست فقط با کمـی جستجو مـیتونید بـه راحتی دانلود و بعد هم پرینت کنید😉 🙂
#پیـانو
#موسیقی
#آموزشگاه_موسیقی
#آموزش_موسیقی
#کتاب
#ساز
Media Removed
اگه طرفدار پاستا #به_سبك_ايتاليايي هستین ، پیشنـهاد مـیکنم حتما پاستا با سس پستو با گوجه فرنگی رو از دست ندین ! بیس #سس_پستو ؛ سبزیجاته کـه اصلش ریحان بازل و چند سبزی معطر دیگه و گوجه فرنگی خشک سیر و روغن زیتون بـه همراه دونـه کاج یـا بادوم درختی هست کـه اگر چه یـه کم تهیـه اش دنگ و فنگ داره اما ترکیبش ... اگه طرفدار پاستا #به_سبك_ايتاليايي هستین ، پیشنـهاد مـیکنم حتما پاستا با سس پستو با گوجه فرنگی رو از دست ندین !
بیس #سس_پستو ؛ سبزیجاته کـه اصلش ریحان بازل و چند سبزی معطر دیگه و گوجه فرنگی خشک سیر و روغن زیتون بـه همراه دونـه کاج یـا بادوم درختی هست کـه اگر چه یـه کم تهیـه اش دنگ و فنگ داره اما ترکیبش با هم معجزه عطر و ط ... من بیشتر وقتا این سس رو خودم درست مـیکنم اما جدیدا شرکت #زرماکارون این سس رو بـه همراه یـه عالمـه سس خوشمزه عالی دیگه روانـه بازار کرده کـه من بـه تازگی تستش کردم و به نظرم رنگ و طعم و عطرش عالی و کیفیتش فوق العاده هست و مـهمتر از همـه اینـه کـه برخلاف محصولات مشابه اصلا مواد نگه دارنده نداره و طبیعی و سالمـه یـادتون باشـه سس پستو بـه جز توی پاستا مـیتونـه توی کاناپس ها و یـا با جامبوها توی سینی مزه ها و فینگرفودها حسابی دلبری کنـه یـا توی خمـیر مخصوص بره و تبدیل بشـه بـه یـه نون ایتالیـایی خوشمزه یـا اینکه اصلا روی خمـیر پیتزا بیـاد و برای خودش یـه سلطنت جدید بـه پا کنـه .
.
.
و اما رسپی و نکات پاستا رو به منظور این سبک بـه روش معمول با یـه کم نمک و روغن آبکش کنین یـادتون باشـه پاستای رشته ای بـه سبک ایتالیـا اصلا خرد نمـیشـه ودرسته درون حدی کـه کاملا نرم و قابل جویدن باشـه پخته مـیشـه بهتره بدونید تو سبک ایتالیـا پاستا بعد ابکشی با آب شسته نمـیشـه چون براثر جذب بیش از حد مواد سس یـه کم طعم خمـیر بـه تلخی خواهد زد . حالا بـه مقدار دلخواه از سس پستو روی پاستای گرم بریزید و به اندازه چهار پنج دقیقه توی ظرف روی حرارت قرار بدین اگه دوست داشتین مـیتونین فیله مرغ گریل شده کنار پاستا سرو کنین و یـه کم پودر پنیر پارمزان روی پاستا بپاشید. @zarmacaron
#سس_پاستا_زر
Media Removed
[قسمت24] -تو یـه احمقی لیـام!فقط پسرای احمق عاشق های لزبین مـیشن!مناسب ترین صفتی کـه برای تو استفاده مـیشـه احمقه! کلمات ازاردهنده اش بدون توقف از بین لبهاش خارج مـیشد و ذهنم به منظور پیدا کلمـه ای تاثیرگذار درون تلاش بود -چراسعی نمـیکنی بودن با پسر رو امتحان کنی؟ -چه دلیلی به منظور اینکار وجود داره؟ نگاهی ... [قسمت24]
-تو یـه احمقی لیـام!فقط پسرای احمق عاشق های لزبین مـیشن!مناسب ترین صفتی کـه برای تو استفاده مـیشـه احمقه!
کلمات ازاردهنده اش بدون توقف از بین لبهاش خارج مـیشد و ذهنم به منظور پیدا کلمـه ای تاثیرگذار درون تلاش بود
-چراسعی نمـیکنی بودن با پسر رو امتحان کنی؟
-چه دلیلی به منظور اینکار وجود داره؟
نگاهی بـه سیگار لابهانگشت هاش کـه هنوز سالم و استفاده نشده بود انداختم و با بیخیـالی شونـه هامو بالاانداختم
-کسب تجربه!
نیشخندی زد و سیگار رو بـه لبهاش نزدیک کرد:و با چهی؟با تو؟؟؟
لبهامو جمع کردم و سیگار رو ازبین لبهاش بیرون کشیدم:از طرز تلفظ "تو؟" خوشم نیومد!اره من!مشکلی هست؟
-البته کـه هست!!
سیگار جدیدی از توی پاکت بیرون اورد و بدون حرف روشنش کرد
روی بعد زمـینـه ی آبیـه فندکش حرف Hحکاکی شده بود و خب..جالب بود!
-پس من فقط برایب تجربه ی رابطه با پسر حتما با تو باشم لیـام؟
-برای مدتی!شاید که تا یک یـا دو ماه؟
-فکرمـیکنم گفتی کـه بهم علاقه داری!!
سریع جواب دادم:دارم
-یـه پسر عاشق تایمـی رو به منظور بودن با ی کـه دوستش داره تعیین نمـیکنـه!
لبهامو گاز گرفتم تو واقعا یـه احمقی لیـام!!
سعی کردم گندی کـه زده بودم رو جمع کنم بعد با لبخند بزرگی کـه خودم هم احمقانـه بودنش رو مـیفهمـیدم گفتم:من فقط نمـیخوام بـه خاطر احساسات خودم بـه تو فشار بیـارم بیبی!!
پوکی بـه سیگارش زد و سرتکون داد:اوکی!
من قبول مـیکنم کـه با تو وارد رابطه بشم..فقط برایب تجربه!!!
لبخند دندون نمایی زدم و دستم رو پشت کمرش کشیدم:بهترین انتخاب رو کردی عزیزدلم!
-ببخشید؟گزینـه ی بیشتری به منظور خلاص شدن از دست تو پیدا نکردم!
نگاه کوتاهی بـه اخم هام انداخت و بلند خندید:فقط داشتم شوخی مـیکردم لیـام!
-تو توی شوخی افتضاحی
لبخند زد و سرتکون داد:احتمالاهستم
گوشـه ی لبم رو گاز گرفتم و صورتم رو جلو بردم بـه سرعت متوجه ی کاری کـه مـیخواستم انجام بدم شد و بدون ریکشنی توی چشمـهام زل زد
لبهامو جلو بردم و لبهاشو کوتاه بوسیدم
لبهاش مزه ی قهوه مـیداد ومن این رو بـه قهوه ای کـه توی کافه نوشیده بود نسبت دادم!مخالفت نش به منظور تماس لبهامون به منظور بوسیدن دوباره اش تحریکم کرد
که با فشرده شدن شدیدپایینم بین دندوناش سریع عقب رفتم و با اخم غلیظی دستم رو روی لبم قرار دادم:چه غل..
بدون اینکه فرصتی به منظور تکمـیل جمله ام بده بـه سمت درون رفت و بلند جواب داد:بهتره اروم پیش بری لیـام!برای بار اول همون قدر کافی بود!!
اجازه دادم از اتاق خارج شـه و بعد تمام کلماتی کـه احتمالا هیچوقت جلوی خودش بـه زبون نخواهم اورد رو داد زدم
اون یـه روانیـه!!
-------
+قسمت بعدو احتمالا بعد کنکورم اپ مـیکنم-.-
Media Removed
. قرار شد برم دیدنش ذوق جوشید توی دلم...بهم ساعت داد ، مـیدونستم نباید دیر برسم کـه از بدقولی بیزاری ، شروع کردم آماده شدن حتما ۵دقیقه بـه ۳ مـیرسیدم کـه راس ساعت زنگ درب خونـهی پرخاطرهات رو ب همونجوری کـه دوستم داری با همون عطر خنک آرمانی ، یـه دسته گل تابستونی کـه خودم شاخه شاخهاش رو انتخاب کردم...وقتی ... .
قرار شد برم دیدنش ذوق جوشید توی دلم...بهم ساعت داد ، مـیدونستم نباید دیر برسم کـه از بدقولی بیزاری ، شروع کردم آماده شدن حتما ۵دقیقه بـه ۳ مـیرسیدم کـه راس ساعت زنگ درب خونـهی پرخاطرهات رو ب همونجوری کـه دوستم داری با همون عطر خنک آرمانی ، یـه دسته گل تابستونی کـه خودم شاخه شاخهاش رو انتخاب کردم...وقتی قلمهای آرایش دستم بود حواسم بود کـه کمرنگ باشـه با چاشنی شیکی! درسته توی ایرانیم اما تو با تربیت انگلیسیت حساسیتهای خودت رو داری به منظور نیمروز ملیح و ساده بدون پوشوندن نقصها اما با اعتماد بـه نفس فراوان...رسیدم گلفروشی همـیشگی بهخاطر تو هنوزم بعد اینـهمـه سال بهم مـیگه سلام خانوم مـهندس دستم رو باز مـیذاره که تا انتخاب کنم و گلهارو ساده مـیبنده چون مـیدونـه قرار توی گلدونـهای خونـه بچینیمشون...چقدر خوبه اینقدر نظم و آشنایی...سلامعلیک گرم و آشنای نگهبانی رد شدن از راهروی خنک مجتمع خودم رو درون آینـهی انتهایی تماشا مـیکنم چقدر عوض شدم تو این سالها...مـیرسم پشت درب چوبی قهوهای سوختهی خونـهی تو ، این درب به منظور من سرآغاز ورودم بـه جهان دیگهای بود ، دور از جهانسوم پر از زوایـای تازه...
از همون پشت درب بوی سیگار وینستون قرمزت با عطر ت و عود چوب صندل مشامم رو پر مـیکنـه ، مـیرسم بغل مـهربونت پایـانی به منظور ناامنیهای زندگیم و همکلام شدن با تو راهحل مـیده بـه تموم دغدغههای فکر و دلم ، قند توی دلم آب مـیشـه وقتی یـه نگاه بـه دست گل مـیندازی و یـه نگاه بـه چشمام و مـیگی تو کـه قشنگترین گلی اینکارا چیـه ، خودت بذارشون توی گلدون مـیدونی کـه کجاست و کدوم ؟ امروز ترمـه سبزه روی مـیز با ست نقرهارو چیدم باقیش بـه سلیقهی خودت کـه بهش باور دارم ، تازگی ببخش بـه خونـه از بودنت ، فقط با سکوت و لبخند تماشات مـیکنم مـیری مـیشینی روی مبل همـیشگیت و عینکت رو بـه چشم مـیزنی و با دقت ریز رفتارهام رو زیر نظر مـیگیری...
تو هرساعت معاشرت با تو چند ساعت بزرگ مـیشم شبیـه بـه اونچه کـه ازم توقع داری ، درون به موقعترین زمان شات اسپرسو معروفت رو برام مـیاری ، اولین قهوهارو از دستای تو گرفتم و سالها با مزهمزه تلخیش قد کشیدم توی سکوت تمام این سالهای آشنایی رو مرور مـیکنم نگاهم رو مـیچرخونم گوشـهی سمت چپ خونـه ، اونجایی کـه پیـانو خوش نشسته و نور آفتاب عصرگاهی کلاویـههارو روشن کرده ، دلم مـیخواست مـیرفتیم پشت پیـانو و با هم بـه نتها جون مـیدادیم ، درسته خیلی چیزا عوض شده ، جونمون رو روزگار و اتفاقاتش کم کرده اما هنوزم قهوههای تو برام دلچسبترین طعم دنیـاست...
#موبیلم_گرافی #گلنویس
۱۳۹۷/۰۴/۱۷
Media Removed
یکی از بهترین اتفاقهای زندگی من درون سال قبل خرید کیندل بود. توی پست #نسیم_و_کیندل توضیح دادم کـه چه خصوصیـاتی داره و الان حرفم این نیست. کیندل باعث شد کتابهایی رو کـه هیچوقت حوصله نمـیکردم روی لپ تاپ بخونم ساعتها درون شب بدون اینکه چراغ روشن باشـه بخونم و خیلی روی سرعت خوندن متنهای انگلیسی من اثر گذاشت و واقعا فهمـیدم درک مطلب و کامپریـهنشن با تمرین و ممارست بهتر و بهتر مـیشـه
.
یکی از اولین کتابهایی کـه بدون وقفه روی کیندل مـیخوندم کتاب زیبای اپرا وینفری بود کـه از خاطراتش درون سالهای قبل گفته بود. کتاب اپرا خیلی روی من تاثیر گذاشت و دید من رو بـه زندگی بـه مـیزانی کـه یـه کتاب موفق حتما عوض کنـه تغییر داد. خوبی دنیـای امروز اینترنت اینـه کـه وقتی اپرا درون کتابش بـه اسم «برنـه براون» اشاره کرد من سریع سرچ کردم و فهمـیدم یـه خانم دکتریـه درون علوم اجتماعی کـه در تد صحبت مـیکرده و کتابهای خوبی هم نوشته مخصوصا یکی از کتابهاش کـه شماره یک پرفروشترین ها هم بوده ولی از بس این کتابها بازاری هستن با بیمـیلی دانلود کردم و حتی از پیشنـهادات گود ریدز استفاده کردم و در کنارش کتابهای مشابهرو هم گرفتم.
.
این جریـان و وارد شدن بـه این مبحث اون هم همزمان با درگیریهای ذهنی خودم خیلی جالب بود و واقعا گاهی اوقات با تمام وجودم بـه کائنات اعتقاد پیدا مـیکنم کـه زندگی چیزی رو پیش روت مـیذاره کـه دنبالش هستی. برنـه براون درون این کتاب از این مـیگه ضعف و نقصهامون قسمتی از ما هستن و باید شجاعت رو بـه رو شدن با اونـها رو داشته باشیم و با کمال گرایی مـیجنگه، موضوعی کـه من پارسال اینجا روی اینستگرم هم درون موردش مـی نوشتم و مـیگفتم نمـیدونم چیکار حتما کرد. برنـه براون تو این کتابش رهایی از کمالگرایی رو یـاد مـیده و به نقصها بـه چشم موهبت نگاه مـیکنـه و مرز بین تلاش به منظور بهتر شدن و جلوگیری از کمالگرایی رو بـه خوبی توضیح مـیده. مبحثی کـه من همـیشـه درگیرش هستم کـه خب اکی اگر بگم من خوبم بعد یعنی تلاش نکنم و بهتر نشم؟
.
من از این کتابهای این سبکی خیلی دانلود مـیکنم و مـیخونم و خیلیهاشون انقدر مثال داره و خستهکننده هست که اصلا ارزش خوندن نداره و فقط پرحرفی بوده کـه به شکل کتاب بشـه و فروش بره ولی بعد از دو بار خوندن این کتاب بـه نظرم ارزش اینو داره کـه در موردش صحبت کنیم. کتاب رو روی چنل گذاشتم، انگلیسی روانی داره و مـیشـه خوندش ولی اسمش اینـه اگر خواستین خودتون درون موردش بخونین
.
#brene_brown - The gifts of imperfection / 2010
.
بعد نوشت : کتاب بـه فارسی ترجمـه شده بـه اسم موهبت کامل نبودن
Media Removed
. بـه خودم قول بدم فردا صبح کـه چشمامو باز مـیکنم وقتی نور چشامو زد . بخندم و بگم صبح بخیر خدا جون بگم صبح بخیر زندگی بعد از خوردن صبحونـه ی مفصل ورزش کنم و بعدش برم سراغ کارم . به منظور زنگ تفریح لحظه ی زندگیم روی برگه ی یـادداشتم برنامـه ی روزهایی کـه تو راه هست رو مشخص کنم . بـه خودم قول بدم هیچ و هیچ ... .
به خودم قول بدم
فردا صبح کـه چشمامو باز مـیکنم
وقتی نور چشامو زد
.
بخندم و بگم صبح بخیر خدا جون
بگم صبح بخیر زندگی
بعد از خوردن صبحونـه ی مفصل
ورزش کنم و بعدش برم سراغ کارم
.
برای زنگ تفریح لحظه ی زندگیم
روی برگه ی یـادداشتم برنامـه ی روزهایی کـه تو راه هست رو مشخص کنم
.
🔸به خودم قول بدم هیچ و هیچ چیز مانع خوشبختیم و موفقیتم نمـیشـه
.
مشکلات رو بـه آهستگی حل کنم
از هیچ چیز و هیچ نترسم
مـهربون باشم
آداب معاشرت رو بلد باشم
دلی رو نشکونم
صدامو رو هیچ بالا نبرم
هیچ رو قضاوت نکنم
و که تا مـیتونم بخندم
شاید فردا روز آخر زندگیم باشـه
#سمن_صمدی
Media Removed
نمـیدونم که تا کی زورم مـیرسه ایرانی بمونم
ایرانی بودن بـه اسم نیست
باید از خونت بجوشـه
من به منظور اسمـی کـه روم گذاشتن دارم تلاش مـیکنم
بخاطر این اسم خیلی جا ها تو فشاری بودم کـه انسان های دیگه این فشار رو نداشتن و ندارن.
تا الان کم نیـاوردم و نمـیارم.
تو حرفه ما خیلی موقع ها تو فقط یک شانس داری یک شانس و فقط یک تیر کـه باید بـه هدف بشینـه....
در مقابلت کلی آدم کـه از تو توقع دارن و خودشون بـه خیلی از ساده ترین وظیفه هاشون حتی عمل نمـیکنن چه برسه کـه خوب باشن.
و ما عادت کردیم کـه بگیم ایرانـه دیگه... حتی تیکه کلام داریم ایرانی بازی.... آخه چرا؟
من بـه خاطر عهدی کـه به استادم ( پیمان ابدی)دادم فقط یکبار اونم چشم تو چشم حتی جایی ثبت نشد، پای این رشته تو این سینمای نامرد وایسادم.
سینمایی کـه جامعش هم نامرد خیلی موقع ها....
قد خودم بـه هرکی تو این حرفه تونستم کمک کردم و نارو خوردم،
هنوز هم بدلکارای کشور من تو این جامع حقی ندارن ،هیچی...
رشته ما فرهنگی ورزشی ولی هردو سازمان هیچ حمایتی از این بچه ها نمـیکنن.
جشن و جشنواره هی پشت بـه پشت برگزار مـیشـه و ادم گنده هاگنده تر مـیشن.
مراسم تکراری کـه یک نمایش حتی خروجی این جشن ها با این هزینـه معلوم نیست چیـه؟
حتی بازیگرا با اسودگی نمـیتونن رو فرش قرمز ها راه برن یـا حتی خبرنگار ها با ارامش بتونن پوشش مناسب بدن؟ چرا چون ایرانـه؟
خوب کی مسؤله؟
دیگه این کـه ریس جمـهور و دلار نیست که؟
این همـین ادم هایی هستند کـه ژست هنرمندی دارن؟ و خوب یـادمـه روزی رو کـه برگشتن بـه من گفتن بدلکاری هنر نیست به منظور همـین تو جشنواره جایی نداره!
خلاصه روی منو کـه نمـیتونید کم کنید چون من با انگیزه دیگه ای اینجام
فرقش به منظور منو شما تو اینـه من کلی انتخاب خوب جلومـه ولی شما راهی ندارین.
اما فعلا زمـین رو ساز شما مـیه اما من رو زمـین شما مـیتازم و کمون دست منـه....
فعلا کـه شما تو مـیدون خودتون هستید اما این منم کـه هرجایی کـه شایسته هست اسم ایران رو بـه بهترین شکل مـیارم.
نـه مثل خیلی از شما کـه زود لهجه تون برمـیگرده تو جشنواره های خارجی و ناراحتین کـه چرا ایرانی هستید.
فرقش اینـه کـه من کاری مـیکنم کـه بیـان با پرچم کشورم عبگیرن.
چون یـه ایرانی واقعیم .
ببخشید غرغر کردم.
#حمایت_از_بدلکاران #just_out_festival #ارشا_اقدسی #ارشااقدسی #بدلکاران۱۳ #بدلکار #شوالیـه #شوالیـه_ایرانی #شوالیـه_ایران #arsha #arshaaghdasi #arsha_aghdasi #stunt13 #iranianstunt #iranianstuntcoordinator #persianstunt #arsha13
. سِی کاکو ! ️ ما بـه این مـیگیم : “شیویدلوبیـاپلو“️ . “ لوبیـاپلو “ بـه اون پلویی مـیگیم کـه با لوبیـاسبز درست مـیشـه . بـه اون پلویی هم کـه قرمزه و سیب زمـینی حبه قندی داره “ استنبولی پلو “ مـیگیم . . . عاقا ما قراردادی تو سفره خونـه اینطوری مـیگیم کـه قاطی نشـه . . . این شیویدلوبیـا پلو مختص استان فارس خصوصا ... .
سِی کاکو ! ☝️
ما بـه این مـیگیم : “شیویدلوبیـاپلو“😁☝️
.
“ لوبیـاپلو “ بـه اون پلویی مـیگیم کـه با لوبیـاسبز درست مـیشـه . بـه اون پلویی هم کـه قرمزه و سیب زمـینی حبه قندی داره “ استنبولی پلو “ مـیگیم .
.
.
عاقا ما قراردادی تو سفره خونـه اینطوری مـیگیم کـه قاطی نشـه . 🌺
.
.
این شیویدلوبیـا پلو مختص استان فارس خصوصا شیرازه .کاکو ایراد مـیرادم نگیرید کـه من خودُم کوچه پسکوچه های شیرازو فِلکه یی گازشو آسفالت کردم . 🤨 هاااا بعله !!! 😁☝️
.
.
اینم ماهیـه شیره .که تهرون همـه مـیگن شیره اما من مـیگم قباده ! من خودم سالها دروازه کازرون شیراز و سه رای احمدی از مش ماشاللو !😜 ماهی اِستِدَمو مـیدونم چی بـه چیـه عاامو !!! 🤨😁
.
راستیـاتش تو شیرازا ،کسی شیویدپلو خالی نَمپَزه .همـه با لوبیـاچشم بلبلی نوع ریز مـیپزند. ها واللو !😆 درشتشم معمولا استفاده نَمکنن .
.
.
با اجازه شیرازیـای فلاور 🌺 مون
برنج رو خیس کنید .لوبیـاچشم بلبلی رو خیس کنید و بپزید که تا آبش بـه خوردش بره . برنج رو مطابق دستور برنج آبکش ، داخل قابلمـه ش ریخته و اجازه دهید برنج بجوشـه و قبل از پخت کامل دونـه های برنج ، دو ق غ شوید خشک و دو پیمانـه شوید تازه خرد شده و لوبیـا چشم بلبلی رو داخل برنج بریزید و یک که تا دو ق غ هم زردچوبه اضاف کنید و چند جوش کـه زد بلافاصله آبکش کنید . روش آب ولرم بگیرید . بعد مثل همـه برنج ها داخل قابلمـه ته دیگ دلخواه بذارید و برنج محلوط رو بکشید و در صورت تمایل چند حبه سیر داخل برنج بذارید و آب روغن بریزید و دم کنید .
.
این برج مخلوط با ماهی و مرغ و ماهیچه و گوشت قلقلی و گوشت چرخکرده حتی نیمرو قابل سرو هست .
.
حالا شیرازیـای گل بهمون بگن بیشتر بـه چه صورت و با چی مـیخورند ؟ شماها هم همـینطوری مـیپزید ؟ ... اگه اینطوری نمپزید ، تو رو بـه ای شاهچراغ آبروداری کنید و ایراد مـیراد نگیریدا کاکو !! 😂شیرازیـا خیلی مـهربونن 😂 .
.
من موقع کشیدن و سرو غذا ، روی برنج روغن حیوانی مـیدم و چون برنج رنگیـه نیـازی بـه زعفرون نداره ولی اگر مجلسی باشـه زعفرون هم روش مـیدم . اینو بیشتر با ماهی سرخکرده و با مرغ سرو مـیکنم .اینم رسپی مرغش : #پختن_مرغ_سفره_خونـه .
.
ماهی رو از چند ساعت قبل با روغن زیتون و سیر و زنجبیل رنده شده و شوید خرد شده و نمک فلفل و زردچوبه و زعفران و پودر جوزهندی و پودر پیـاز و سیر و آب لیموترش مارینـه مـیکنم بعد توی تابه با حرارت ملایم سرخ ومغزپخت مـیشـه . اینجا تو این پست روغن زنجبیل و روغن سیر رو صاف کردم و شوید هم نزدم .پست شونو براتون مـیذارم .
.
.
خوزستانیـای گل هم بهش #پلوشوشتری مـیگن 🌺🙏💋
.
#شویدلوبیـاپلو_شیرازی #شویدلوبیـاپلو_
Media Removed
زمان ما خیلی فوتبال دیدن مد بود، حتی اسم پسرها رو بـه خاطر تیم مورد علاقشون مـیذاشتن شاهین. البته شاهین شده بود پرسپولیس، ولی نمـی شد اسم بچه رو گذاشت پرسپولیس، نمونـه ش همـین داداش بزرگ خودم! درون کل این نام گذاری تمام خانواده پرسپولیسی و دو آتیشـه ما رو تحت الشعاع قرار داد
به خاطر برادرم اسم منم شد شاهرخ! البته بـه خاطر شاهرخ بیـانی کـه اون سالها تازه پرسپولیسی شده بود! بابا گفته بود بازیکنی کـه به خاطر عشقش از پول استقلال گذشته و اومده پرسپولیس ارزشش رو داره کـه اسمش رو روی پسرت بذاری! ولی ماجرا این بود کـه سال بعد از تولد من شاهرخ رفت العربی! بابام روزهای اول منو هرچیزی صدا مـی کرده الا شاهرخ! گاه و بیگاه هم که تا چشمش بـه من مـی افتاد بـه همـه فحش مـی داد و مـیگفت بچه های ناخواسته خانواده ها رو بهم مـیریزن!
آقا بهزاد شوهر خالم خیلی بابام رو مسخره مـیکرد، اصلا کارش همـینـه! مـیگفت بچه رو هو یـا هوشّه صدا کن! اینجوری راحت تری! بابام یـه مدت بهم مـیگفت "این"، اون ایـام بالاخره تموم شد، بابام یـه شام مفصل داد و به همـه گفت از این بـه بعد اسم من صفره! اونم بـه خاطر صفر ایرانپاک! چون صفر ایرانپاک هیچ وقت از پرسپولیس بیرون نرفت و بابا اینجوری خیـالش راحت بود کـه آقابهزاد دهنش بسته مـیشـه! ولی چون ثبت احوال زیر بار نمـیرفت خانواده منو همون شاهرخ صدا مـی! شوهر بهزاد هم بـه جای صفر بهم مـیگفت مسافرت!
بالاخره بابا با وجود گریـه های مدام ، درون سن سه سالگی، توی یـه بازی تیم ملی منو برد استادیوم آزادی و به شاهرخ بیـانی توضیح داد کـه چه مشکلی تو خانواده ما پیش اومده و ممکنـه خانواده از هم بپاشـه! جالبه کـه عمو بهزاد همـین کار بابا رو هم مسخره مـی کرده و با کنایـه مـی گفته العربی رو تو بدبخت کردی!
البته شاهین مـی گفت کـه ما چون طبقه دوم بودیم و استادیوم هم پر بود ممکنـه شاهرخ بیـانی صدای بابا رو نشنیده باشـه، ولی بابا همـیشـه اصرار داشت بـه خاطر اون بود کـه سال بعد پول های عربی رو ول کرد و برگشت پرسپولیس، هرچند، عمو بهزاد هیچ وقت زیر بار نرفت! بابا اون سال دوباره بـه همـه شام داد و بازگشت من رو بـه وضعیت شاهرخ اعلام کرد!
#دو_یو #مرتضی_درخشان #رییس_جمـهور #یـادداشت #طنز #مجله #سه_نقطه #تو_حاضری_برای_عشقمون_چیکار_کنی #من_حاضرم_دونـه_دونـه_مطالب_مجله_سه_نقطه_رو_پست_کنم #ولی_سردبیر_جرم_مـیده #باور_کن #تبلیغ #طنز_شیک #غمگینم #چنان_پیرزنی_که_آخرین_سربازی_که_از_جنگ_مـی_آید_پسرش_است_که_توی_مجله_ای_کار_مـی_کند_که_گیر_نمـی_آید #هست_ولی_کم_هست #ومن_الله_التوفیق
Media Removed
. ۱. آخرین بار دو سال قبل دیده بودمش. مـهم نبود. حتی اگر ده سال هم مـیگذشت باز کافی بود با لحن مخصوص خودش بگوید:«سلام. شما خوبین؟» کـه بدون سر بلند از روی یـادداشتهای مراجع قبلی، بشناسمش. صدای مخصوص خودش کـه شبیـه سوباسای فوتبالیستهاست را بعید هست هیچوقت فراموش کنم. همانقدر راسخ و پراُمـید، همانقدر ... .
۱. آخرین بار دو سال قبل دیده بودمش. مـهم نبود. حتی اگر ده سال هم مـیگذشت باز کافی بود با لحن مخصوص خودش بگوید:«سلام. شما خوبین؟» کـه بدون سر بلند از روی یـادداشتهای مراجع قبلی، بشناسمش. صدای مخصوص خودش کـه شبیـه سوباسای فوتبالیستهاست را بعید هست هیچوقت فراموش کنم. همانقدر راسخ و پراُمـید، همانقدر زیر و شفاف. تعجب کرد کـه چرا از دیدنش سورپرایز نشدهام. دو سالِ قبل، بعد از یک سال رواندرمانی ناگهان غیبش زده بود. بی هیچ توضیحی. آخرین جلسات را یـادم نرفته. بحث درون مورد وحید بود. پسرِ سبزهی جنوبی کـه نقاش و فیلسوف بود و زیـاد هم از روانشناسی مـیدانست. بـه شـهره گفته بودم دارد اشتباهات گذشته را تکرار مـیکند. وحید شاید انسان خوبی باشد ولی بـه هزاران دلیل تو را دوست ندارد. آن روزها شـهره عصبانی بود. من هم عصبانی بودم. او از اینکه چرا با این رابطه مخالفم. من از اینکه چرا خودش را دوست ندارد. او از اینکه فکر مـیکرد فکر مـیکنم جذاب نیست. من از اینکه چرا جذابیتهای بیپایـان خودش را نمـیبیند.
۲. یک ساعت به منظور تعریف همـه این دو سال کوتاه بود. ک این را مـیدانست و شروع کرد بـه روش خاص خودش، کـه در این دو سال ذرهای تغییر نکرده بود، تند تند همـه ماجراها را تعریف :«اون روزا حالم بد بود. فک مـیکردم با همـه رابطههام مخالفید و فک مـیکنین لیـاقت رابطه رو ندارم. تو خونـه مشکلات زیـاد بود. وحید قشنگ حرف مـیزد. گفت روانکاوت داره بهت توهین مـیکنـه. خلسهوار بـه حرفاش گوش مـیکردم و نمـیتونستم بهش جواب بدم. گفت دارین بهم کلک مـیزنین. گفت من همـیشـه کنارتم. نمـیخوام بهت آسیب برسونم یـا گولت ب. به منظور همـین مث پسرای دیگه الکی قول ازدواج نمـیدم. از صداقتش خوشم اومد. اولینی بود کـه منو به منظور خودم مـیخواست. گفت من ازت نمـیخوام باهام داشته باشی. فقط دوست باشیم. مث دو که تا انسان. حرفاش متقاعد کننده بود. گفت آدمـهای سمـی رو حتما از خودم دور کنم. بابام. م. شما»
پرسیدم:«حالا چی شد کـه بعد از دو سال پیشم اومدی؟»
«همـه چیز عالی بود. بـه شما نیـازی احساس نمـیکردم. وحید فوقالعاده بود. کمکم بهش وابسته شدم. شش ماهِ اول از عمرم حساب نشد. هر ما رو مـیدید حسرت مـیخورد. ولی وحید کم حوصله شد. من وابستهتر. خودم ازش خواستم رابطمون نزدیکتر بشـه. شنیده بودم پسرها با ِ خوب وابسته مـیشن. اما بیفایده بود. شروع کرد بـه ایراد گرفتن از من. از بدنم، اخلاقم و همـه چیزهایی کـه روزی تحسین مـیکرد، عیب گرفت. باز جنگیدم. تلاش کردم. که تا شش ماه قبل. . .»
ادامـه درون کامنت اول
Media Removed
Flash Back سیزده بدر پارسال رو بـه روی قاب عکستون مـیشینم و به یـاد مـیارم:ساعت های بی شما بودن رو،چهارشنبه سوری درون سوگ شما و شمع روشن بر مزارتون،تنـهایی،تاریکی،سرما و اشکام...سبزی بهار بی شما بودن،چهره خندون سنگ قبر پدرجون،عکسی کـه خودم ازت گرفتمصفحات سفید دفترچه خاطراتم کـه نیمـه تموم ... 💔😔Flash Back😔💔
💔😔سیزده بدر پارسال😔💔
رو بـه روی قاب عکستون مـیشینم و به یـاد مـیارم:ساعت های بی شما بودن رو،چهارشنبه سوری درون سوگ شما و شمع روشن بر مزارتون،تنـهایی،تاریکی،سرما و اشکام...سبزی بهار بی شما بودن،چهره خندون سنگ قبر پدرجون،عکسی کـه خودم ازت گرفتم😢صفحات سفید دفترچه خاطراتم کـه نیمـه تموم مونده و عهای خاموشتون روی دیوار خونـه😭هزاران خاطره کوچیک و بزرگتون کـه هر وقت بـه یـادش و به یـادتون مـی افتم بارون اشک از چهره ام سرازیر مـیشـه و بغض بـه سختی گلوم رو مـی فشره،کاش بـه جای قاب عکستون خودتون کنارمون سر سفره هفت سین بودین😔چهارشنبه سوری و تعطیلات عید و سیزده بدر بی شما خیلی سخت بود،مـیدونم شما دیگه نمـیاین😭و چه سالهای سختی رو پیش رو داریم،مـیشینم و به خودم امـید مـیدم کـه روزی پیش شما مـیام و باز هم کنارتون و تو بغلتون مـیام💔💔مادربزرگ و پدربزرگ عزیزم روحتون شاد و یـادتون گرامـی،دوستان عزیز،لطفا یـه فاتحه بـه اسم تاج الملوک کیـانی راد و علی پوربرجی بخونید.💔قدر داشته هاتونو بدونین💔 #مادربزرگ #مادربزرگم #مادربزرگ_جان #پدربزرگ #پدربزرگم #پدربزرگ_جان #مادرجون #مادرجونم #مادر_جون #پدرجون #پدرجونم #پدر_جون #جای_خالی #دلم_براتون_تنگ_شده #دلم_براتون_تنگ_مـیشـه #دلم_تنگه #دلتنگ #دلتنگی #خدا #فرشته_های_آسمونی #فرشته_های_آسمونی_من #فرشته_های_آسمانی #فرشته_های_آسمانی_من #قدر_داشته_هایتان_را_بدانید #قدر_داشته_هاتونو_بدونید #بدون_شما #سیزده_بدر #سیزده_به_در #روحتون_شاد #روحشون_شاد_و_یـادشون_گرامـی
Media Removed
مـیدانی ، روزی کـه ماجرای عشق تو را بـه مادرم گفتم ، چه اتفاقی افتاد ؟!! اصلأ بگذار از اول برایت بگویم... قبل از اینکه حرفی ب موهایم را باز کردم و روی شانـه أم ریختم مادرم گفته بود موهایت را کـه باز مـیکنی انگار چندسال بزرگتر مـیشوی...مـیخواستم وقتی از عشق تو مـیگویم بزرگ باشم ... بعد از آن دو استکان چای ... مـیدانی ، روزی کـه ماجرای عشق تو را بـه مادرم گفتم ، چه اتفاقی افتاد ؟!!
اصلأ بگذار از اول برایت بگویم...
قبل از اینکه حرفی ب موهایم را باز کردم و روی شانـه أم ریختم مادرم گفته بود موهایت را کـه باز مـیکنی انگار چندسال بزرگتر مـیشوی...مـیخواستم وقتی از عشق تو مـیگویم بزرگ باشم ...
بعد از آن دو استکان چای ریختم، بین خودمان بماند اما دستم را سوزاندم و نتوانستم بگویم آخ ، بلکه دلم آرام بگیرد ، مجبور بودم چون مادر اگر مـیفهمـید بزرگ شدنم را باور نمـیکرد ... دست سوخته أم را زیر سینی پنـهان کردم چای را مقابلش گذاشتم و کنارش نشستم ، عشقت توی دلم مثل قند آب مـیشد و نمـیدانستم از کجا حتما شروع کنم.....باتردید گفتم :"مادرجان،اگر آدم عاشق باشد زندگی چقدر دلنشین تر بر آدم مـیگذرد ، نـه؟"
عینک مطالعه را از چشمش برداشت و نگاهش را بـه موهایم دوخت ، انگار کـه حساب کار دستش آمده باشد ، نگاهش را از من گرفت و بین گل های قالی ، گم کرد.
+"عشق" چیز عجیبی ست کم ، انگار کـه جهانی را توی مردمک چشمت داشته باشی و دیگر هیچ نبینی ، هیچ نخواهی و با تمام ندیدن ها و نخواستن ها بازهم شاد باشی و دلخوش....
عشق اما خطرات خاص خودش را دارد ، عاشق کـه باشی حتما از خیلی چیزها بگذری ، گاهی از خوشی هایت ، گاهی از خودت ، گاهی از جوانی أت ...
دستی بـه موهای کوتاهش کشید و ادامـه داد :
عاشقی به منظور بعضی ها فقط از دست هست ...
برای بعضی ها هم بدست آوردن...اما من فکر مـیکنم زنـها بیشتر از دست مـیدهند...
گاهی موهایشان را ، کـه مبادا تار مویی درون غذا معشوقه ی شان را بیـازارد ...
گاهی ناخن های دستشان را ، کـه مبادا تمـیز نباشد و معشوقه شان را ناراحت کند..
گاهی عطرشان را توی آشپزخانـه با بوی غذا عوض مـیکنند
دستشان را مـیسوزانند و آخ نمـیگویند "...
مکث کرد و سوختگی روی دستش را با انگشت پوشاند :
+"گاهی نمـیخرند ، نمـیپوشند، نادیده مـیگیرند کـه معشوقه شان ناراحت نشود !!تازه ماجرا ادامـه دار تر مـیشود وقتی زنـها حس مادری را تجربه مـیکنند ، عشقی صد برابر بزرگتر با فداکاری هایی کـه در زبان نمـیگنجد..
کم عاشقی بلای جان آدم نیست اما اگر زودتر از وقتش بـه سرت بیـاید از پا درون مـی آیی"..
لبخندی زدم ، از جایم بلند شدم و به اتاقم رفتم ، جای سوختگی روی دستم واضح تر شده بود ، رو بـه روی آینـه ایستادم و به خودم نگاه کردم...عاشقی چقدر بـه من نمـی آمد ، موهایم را بافتم ، دلم مـیخواست کوچک خانواده بمانم ، به منظور بزرگ شدن زود بود ...خیلی زود !!
.
Media Removed
. بـه نظرتون بهترین راه برخورد با آدمایی کـه کار آدم رو مو بـه مو تقلید مـیکنن و کپی کار ضعیفی هستن چیـه؟! یـا اونا کـه به دروغ کار آدمو بـه نامخودشون مـیزنن چی؟! یـا اونا کهکانکشن مـیدزدن و خیلی همنایس باهات برخورد مـیکنن چی؟! چرا یک ذره هم از مغز و وقت و استعداد خودتون استفاده نمـیکنید؟؟؟؟ چند وقتی مـیشـه ... .
به نظرتون بهترین راه برخورد با آدمایی کـه کار آدم رو مو بـه مو تقلید مـیکنن و کپی کار ضعیفی هستن چیـه؟!
یـا اونا کـه به دروغ کار آدمو بـه نامخودشون مـیزنن چی؟!
یـا اونا کهکانکشن مـیدزدن و خیلی همنایس باهات برخورد مـیکنن چی؟!
چرا یک ذره هم از مغز و وقت و استعداد خودتون استفاده نمـیکنید؟؟؟؟
چند وقتی مـیشـه کـه از چند نفری بـه شدت شاکی ام و هی بـه روی خودم نمـیارم و اونا بـه کارای عجیب خودشونادامـه مـیدن..
اما قطعا یـه جا، یـه روزیاز خجالتشون درون مـیام😉
این دقیقا به منظور من افتخار داره کـه ازم کپی و دزدی شـه اما دوست عزیز کـه به روت نمـیارم کـه بیخود معروف نشی، خودت فک مـیکنی که تا کی مـیتونی ادامـه بدی؟😂
.
#ماخرنیستیم
Media Removed
رئیس جمـهور محترم روز ۱۸ دی سخنانی درون مورد انتقاد از #معصومـین فرموده اند.
بخشی از سخنان ایشان:
"یـه وقتی اگر #امام_زمان درون کشور ظهور کرد، اون وقت هم مـیشـه نقد کرد؛ پیـامبر اسلام (ص) هم بـه مردم اجازه انتقاد مـیدادند و بالاتر از مقام پیـامبر درون تاریخ وجود ندارد؛ وقتی پیغمبر یک صحبتی مـیکرد؛ طرف بلند مـیشد رو بـه رغمبر و مـیگفت: اَ من الله او منک (این حرف از طرف خدا بـه شما وحی شده هست یـا نظر خودت است)، اگر پیغمبر مـیگفت از طرف خداست، مـیگفت حرفی نیست و اگر مـیگفت از طرف خودم هست، مـیگفت من قبول ندارم و نقد مـیکرد."
.
دوستانی این طور برداشت کرده اند کـه ایشان عمل آن شخص را تایید کرده است. کـه از کلمات رئیس جمـهور محترم هم این طور برداشت مـی شود.
البته حتما منظور رییس جمـهور محترم چیز دیگری بوده است.
برداشت من از سخنان #شیخ_حسن_روحانی این هست که #رئیس_جمـهور محترم گفته اند پیـامبر اکرم (ص) بـه آن بزرگی هم اجازه نقد مـی دادند. نـه اینکه نقد ایشان کار درستی بوده است.
ایشان حتما بیشتر از ما خوانده و شنیده اند:
.
"وَ ما کانَ لِمُؤْمِن وَ لا مُؤْمِنَة إِذا قَضَى اللّهُ وَ رَسُولُهُ أَمْراً أَنْ یَکُونَ لَهُمُ الْخِیَرَةُ مِنْ أَمْرِهِمْ وَ مَنْ یَعْصِ اللّهَ وَ رَسُولَهُ فَقَدْ ضَلَّ ضَلالاً مُبِیناً (۳۶ احزاب)
هیچ مرد و زن با ایمانى حق ندارد هنگامى کـه خدا و پیـامبرش امرى را لازم بدانند، اختیـارى (در برابر فرمان خدا) داشته باشد; و هر نافرمانى خدا و رسولش را کند، بـه گمراهى آشکارى گرفتار شده است!"
.
ایشان مـی دانند بر اساس سوره مبارکه نجم سخنان رسول اکرم (ص) از وحی نشات گرفته و رسول الله (ص) از خودشان حرفی نمـی زنند:
.
"وَ ما یَنْطِقُ عَنِ الْهَوى
إِنْ هُوَ إِلاّ وَحْىٌ یُوحى
(آیـات ۳ و ۴ سوره نجم)
و از روى هواى نفس سخن نمى گوید!
آنچه مى گوید چیزى جز وحى کـه بر او نازل شده نیست!"
.
از رئیس جمـهور انتظار داریم سخنان خود را اصلاح کند و باعث برداشت اشتباه از آن ها نشود.
پینوشت:
در تفسیر نور درون ذیل آیـات اولیـه سوره نجم آمده هست (نقل بـه مضمون):
.
"سیوطی کـه از دانشمندان اهل سنت هست مـی گوید:
روزی پیـامبر (ص) دستور دادند تمام درهایی کـه به مسجد باز مـی شدند بـه جز درون خانـه علی (ع) بسته شود.
این دستور بر مسلمانان گران آمد، که تا آنجا کـه حمزه عمامبر (ص) بـه ایشان اعتراض کرد.
پیـامبر مسلمانان را درون مسجد جمع د و فرمودند:
اى مردم! من شخصاً درها را نبستم و نگشودم، و من شما را از مسجد بیرون نکردم، و على را ساکن ننمودم (آنچه بود وحى الهى و فرمان خدا بود).
سپس آیـات اول سوره نجم را قرائت د."
Media Removed
_مطمئنی مـیخوای ترکش کنی؟ بـه روزایِ بعد تو فکر کردی؟ کـه چه بلایی سرش مـیاد؟ +آره، یمدت شباشو با گریـه مـیگذرونـه و خاطرات رو مرور مـیکنـه بعد یـادش مـیره، که تا وابسته تر نشدیم جدایی بهتره. _چهار سال پیش همـین حرفارو بهش زدم، گفتم که تا وابسته تر نشدیم بهتره جداشیم، رابطه مون ته نداره. بهم گفت نرو، بری مـیمـیریم. ... _مطمئنی مـیخوای ترکش کنی؟
به روزایِ بعد تو فکر کردی؟
که چه بلایی سرش مـیاد؟ +آره، یمدت شباشو با گریـه مـیگذرونـه و خاطرات رو مرور مـیکنـه بعد یـادش مـیره، که تا وابسته تر نشدیم جدایی بهتره.
_چهار سال پیش همـین حرفارو بهش زدم، گفتم که تا وابسته تر نشدیم بهتره جداشیم، رابطه مون ته نداره. بهم گفت نرو، بری مـیمـیریم. گفتم اینا کـه شعاره، یـه مدت بیتابی مـیکنی خوب مـیشی دوباره.
دیگه ندیدمش که تا چند ماه پیش تو آزمایشگاه.
جاخوردیم از دیدن هم، لا بهموهای رنگ شده اش چندتا تار سفید بود و کنار چشماش چروک. پیر شده بود.
بهش گفتم: پیر شدی!
گفت: درعوض تو تکون نخوردی🙂، غمِ دلتنگی نداشتی حتما. 😉
گفتم: تو داشتی؟ 🤔
گفت: که تا دلت بخواد، چهارساله دارم با شام و ناهار قورتش مـیدم.😏
به روی خودم نیـاوردم منو مـیگه،دست چپش حلقه داشت: ازدواج کردی؟👨👨👧👧💍
گفت: آره.
گفتم: مرد خوبیـه؟ راضی ای ازش؟
گفت: آره مرد خوبیـه، موهاش مثل تو فر نیست اما حالتش قشنگه، مثل تو با چشماش نمـیخنده ولی مـهربونـه، مثل تو بلد نیست شعر بخونـه ولی آدم موفقیـه تو کارش. ولی... اسمش شبیـه توِ. اصلا همـینش اول از همـه چشممو گرفت.
گریـه ام گرفته بود: دوسش داری
گفت: نـه بـه اندازه تو.💔
همونموقع پرستار صداش زد و برگه آزمایششو داد✉️. آزمایشِ بارداری کـه مثبت بود➕.
با برگه اومد جلوم وایساد گفت: باباشو کـه هیچوقت نتونستم با عشق بخوام، دعا کن حداقل بچه مو عاشقانـه بزرگ کنم. دعا کن تموم شـه دلتنگیـام برات.💔
رفت و دیگه ندیدمش. مـیدونی مـیخوام بگم بعضی دوست داشتنا واقعی ان و دوست داشتن هایِ واقعی با هیچ رفتنی تموم نمـیشن.
مـیخوام بگم بعضی رفتنا خوشبختی رو مـیگیره از آدم.
بعضی رفتنا فکر مـیکنیم رفتنـه وگرنـه خاطره ها همـیشـه مـیمونن و جون مـیگیرن.
حالا بازم مـیپرسم فکر کردی بـه روزایِ بعد رفتنت؟💔
Media Removed
... . او به منظور وجود داشتن بـه من احتیـاج داشت و من به منظور اینکه هستی ام را احساس نکنم. من ماده ی خام را تهیـه مـی کردم. چیزی کـه بسیـار داشتم و نمـی دانستم با آن چه م: هستی، هستی من. سهم او ظهوری قهری بود. او درون مقابل من ایستاد، زندگی مرا گرفت که تا زندگی خود را بر من نمایـان گرداند. من متوجه نشدم کـه دیگر وجود ندارم، ... ...
.
او به منظور وجود داشتن بـه من احتیـاج داشت و من به منظور اینکه هستی ام را احساس نکنم. من ماده ی خام را تهیـه مـی کردم. چیزی کـه بسیـار داشتم و نمـی دانستم با آن چه م: هستی، هستی من. سهم او ظهوری قهری بود. او درون مقابل من ایستاد، زندگی مرا گرفت که تا زندگی خود را بر من نمایـان گرداند. من متوجه نشدم کـه دیگر وجود ندارم، دیگر نـه درون خودم بلکه درون او وجود داشتم؛ مـی خوردم بـه خاطر او ، نفس مـی کشیدم بـه خاطر او و هر حرکتم معنایش خارج از من، فقط رو بـه روی من درون او بود. دیگر دستم را نمـی دیدم کـه کلمـه ای بر کاغذ مـینویسد، حتی جمله ای را کـه نوشته بودم. بلکه درون ورای کاغذ درون پشت، مارکی را مـی دیدم کـه آن حرکت خواست او بود و به وجودش طول و استحکام بیشتری مـی بخشید. علت وجودی من او بود. او مرا از خود متولد کرده بود، او بهانـهای بود به منظور هستی من، او مرا از خودم رها کرده بود. حالا حتما چه کار کنم؟ .
#تهوع
#ژان_پل_سارتر
بازگردان: #مـهرآفرید_بیگدلی_خمسه
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
#i_owe_myself #minimalha #axebartar #bnw_life #bnw_captures #bnw_europe #bnw #bnw_globe #bnw_society #bnw_photografare #bnw_portrait #vscoshot_ir #humanedge #persianlikes #pasandha__bw #ir_photographer #foto_blackwhite #bnw_mystery #bnw_just #bnwmood #bnw_fanatics #bnw_just #ae_bnw #bnwsouls #weedstagram #portraits_mf
Media Removed
دارم راه مـیرم...✅✅
یـهو یـه صدایی مـیاد..✔.
.
_ ببخشید مـیشـه یـه عاز ما بگیری؟✔
_ منم مـیگم چرا کـه نـه؟✅✔
دوربینو مـیگیرم کـه چشمام مـیخوره بـه تو...کاره دنیـارو ببین..،من حتما از تو ووی کـه تورو ازم گرفته عبگیرم...✔
سعی مـیکنم بـه روی خودم نیـارم..
اما،جالب اینجاست،تو حتی منو نمـیشناسی...✔
من همونم، فقط موهامو بلند تر شده مثل روز های تلخم ، چهره ای کـه شکسته شد جوانیش بر باد رفت ...✅✔
پیرش کردی ...✔✅
مثل قدیما لبخند رو لبام نیست...✅✔
صورت همـیشـه صافم حالا پر از ریش شده ..✅✔.
شایدم کلا یـادت رفته من کیم...✅✔
چه توقعی دارم...
ولی تو هنوز مثل گذشته زیبایی ...✅✔
یـادش بخیر مـیگفتی نمـیتونمـی رو جز تو بـه اغوش بکشم
امروز خودم عکسش را گرفتم✔✅ _ عزیزم اون دکمـه هستش اونو برنی تمومـه
_ بله بله ( چیک چیک)✔✅
چهخند زیبایی زدی
مثل همون روز کـه زدی تو ام گفتی تو یـه دیونـه ای دیونـه !!✅✔✅
_ عزیزم ممنون خیلی لطف کردی...✔
_ خواهش مـیکنم قابلی نداشت
راستی ؟؟؟؟عشقم قابل نداشت یـا ثبت خاطره شما هااا؟؟✔✅
یـا تنـها بودن هایم... اره قابلی نداشت✔
راستی داداش "نوش جونت"....ولی مراقبش باش....اون کـه الان کنارشی تمومـه رندگیمـه ..فقط خواهشا حلالم کن..
Media Removed
آقا این داداش مـهدی جااان من وقتی آشپزی مـی کنـه من کلا حتما دست بـه و مؤدب بشینم یـه گوشـه و نگاه کنم ... حالا اگه دیگه بخواد از بوقلمون هایی کـه خودش پرورش داده یـه رون بوقلمون خوشمزه با کته زعفرونی و مخلفات درست کنـه کـه دیگه اصلا صحبتم نباید م . من فقط کشیدم تو سینی مسی و همچین متفکرانـه بـه داداش نگاه ... آقا این داداش مـهدی جااان من وقتی آشپزی مـی کنـه من کلا حتما دست بـه و مؤدب بشینم یـه گوشـه و نگاه کنم ... حالا اگه دیگه بخواد از بوقلمون هایی کـه خودش پرورش داده یـه رون بوقلمون خوشمزه با کته زعفرونی و مخلفات درست کنـه کـه دیگه اصلا صحبتم نباید م 😅😅
.
من فقط کشیدم تو سینی مسی و همچین متفکرانـه بـه داداش نگاه کردم و گفتم خب حالا کجا ازش عبگیرم خندید و گفت همـینجا جلوی گلخونـه ی ،...گفتم آخه رو بـه نوره عخوب نمـیشـه گفت حالا بیـا یـه امتحان خودم برات سینی رو نگه مـی دارم ... .
💐💐🌱🌱
.
پی نوشت اول : این دفعه اگه دوستای شاهرودیی بوقلمون ارگانیک خواست داداش مـهدی ما چند تایی البته خیلی محدود داره 🙈🙈
.
پی نوشت دوم : مثلا من بـه روی خودم نیـاوردم کـه اسفند شروع شده و بدو بدو بدو .....😄😄
.
Media Removed
بال و پرِ پروازت را نمـیبندد
محکومت نمـیکند کـه برای من بمانی
که دلخواهِ من بشوی
علاقهی من آسمانِ پروازِ توست
زیرِ پر و بالت را مـیگیرد کـه اوج بگیری
من تو را به منظور خودم و آنطور کـه همـیشـه رویـایش را مـیبافتهام، نمـیخواهم
من تو را همانگونـه کـه هستی مـیخواهم
فقط گاهی کـه مـیگویم روی سیمِ ِ خطوطِ برق ننشین،
یـا رو بـه روی پنجرهی اتاق پسربچهای کـه با تیرکمانش هرروز پرندهها را نشانـه مـیگیرد، لانـه نساز،
یـا بیـاپنجره من بنشین آب و دانـه بخور،
یـا هوا سرد هست بیـا همـین کنجِ گرمِ دامنم بمان که تا هوا بهتر شود،
فقط به منظور این هست که من،
حواسم بیشتر از خودت بـه توست.
وگرنـه عشقِ من قفس نیست.
آسمانِ پروازت است.
پرواز کن بگذار دلِ آسمان باز بشود.
.
. 👑 #مـیکائیل⭐
. 📷@mikilove351 📷
.
.
.
#پست_های_قبل_رو_ببین_اگه_خوشت_اومد_فالو_کن👉👆💕😍 #نظراتتون_رو_باما_به_اشتراک_بگذارید 💌😊
Media Removed
عشق، دوستی و فراتر از آن! عصر درون مجله موفقیت، مـهمان دو که تا از بچه های کی پاپ بودیم. محمدرضا و حانیـه. من اول یک تشکر مـیکنم از بچه ها کـه زحمت کشیدن تشریف آوردند دفتر، که تا یکی از خاطرات شیرین سال نود و چهار رو به منظور ما رقم بزنند. حدود یک ساعت صحبت کردیم، بچه ها ناراحتی بعضی دوستان رو بـه ما منتقل د، حرف های ... عشق، دوستی و فراتر از آن!
عصر درون مجله موفقیت، مـهمان دو که تا از بچه های کی پاپ بودیم. محمدرضا و حانیـه. من اول یک تشکر مـیکنم از بچه ها کـه زحمت کشیدن تشریف آوردند دفتر، که تا یکی از خاطرات شیرین سال نود و چهار رو به منظور ما رقم بزنند. حدود یک ساعت صحبت کردیم، بچه ها ناراحتی بعضی دوستان رو بـه ما منتقل د، حرف های بـه جا و منطقی. به منظور ما از فرهنگ کره صحبت د، از موسیقی و زبان کره ای. هر دو هم کاملاً بـه زبان کره ای مسلط بودند. به منظور همـه ما جالب بود، حرف هایی کـه تا بـه حال نشنیده بودیم. نکات بسیـار قشنگی درون مورد فرهنگ کشور کره و اصالتی کـه داره و شباهت هایی کـه به فرهنگ ایرانی داره. حرف زدیم، همدیگر را نقد کردیم، شوخی کردیم و آخرش کلی خندیدیم. قرار شد هفته ی آینده یک جلسه درون دفتر داشته باشیم، که تا مفصل تر درون مورد این موضوع صحبت کنیم و انشا... به منظور دو شماره بعد (شماره بعد بـه خاطر تعطیلات نوروز حتما زودتر تکمـیل مـیشد و الان رفته به منظور چاپ، درون طول عید هم درون انباره و پانزدهم توضیح مـیشود) یک پرونده ی مفصل با کلی گفت و گو با بچه های کی پاپر درون این باره بریم.
بعد جلسه داشتم با خودم فکر مـیکردم چه دلیلی وجود دارد کـه ما همدیگر را دوست نداشته باشیم؟ بعضی بچه ها حرف های ناجوری تو بعضی کامنت ها مـیزنند. بچه ها واقعاً این کار چه فایده ای داره و برای چهی؟ اگر رو بـه روی هم صحبت مـیکردیم باز هم ادبیـاتمون اینجوری بود؟ یـا مثل جلسه امروز شاید دوست های خوبی به منظور همدیگر مـی شدیم؟ امروز چیزهای زیـادی یـاد گرفتم، از محمدرضا از گروه گریت مود و حانیـه هم واقعاً متشکرم کـه خیلی چیزهایی رو کـه نمـیدونستم بـه من یـاد دادند. فرهنگ غنی مشرق زمـین، از ایران که تا کره ارزش های زیـادی را درون اختیـار انسان قرار مـی دهد، ارزش هایی کـه این روزها بیش از هر چیزی بـه آن احتیـاج داریم، چیزهایی مثل عشق، دوستی و فراتر از آن!
یـا علی
Media Removed
چرای نمـیمـیرد؟فکر مـیکنم چند سالی مـیشود کهی درون این ساختمان نمرده.تمام ساکنانش حی و حاضرند.هر روز از خواب بلند مـیشوند و اگر شب قبل را خوب سپری کرده باشند پله ها را با سرعت دو که تا یکی مـیکنند که تا به اتوبوس برسند.بعضی وقت ها لبخند مـیزنند.اگر اشتباه نکنم دیروز بود!شاید پریروز.شاید هم دیروز همـین موقع ... چرای نمـیمـیرد؟فکر مـیکنم چند سالی مـیشود کهی درون این ساختمان نمرده.تمام ساکنانش حی و حاضرند.هر روز از خواب بلند مـیشوند و اگر شب قبل را خوب سپری کرده باشند پله ها را با سرعت دو که تا یکی مـیکنند که تا به اتوبوس برسند.بعضی وقت ها لبخند مـیزنند.اگر اشتباه نکنم دیروز بود!شاید پریروز.شاید هم دیروز همـین موقع درون سال پیش و یـا دیروز همـین موقع درون ده سال پیش!در را کـه باز کردم ساکن طبقه ی چهارم را دیدم.طبقه ی سوم کـه خالیست و ما هم طبقه ی دوم هستیم.پس حتما مال طبقه ی چهارم بوده.شبیـه مردی بود کـه چند وقت پیش از چشمـی درون دیدمش.کارتن ها را زیر بغلش زده بود و با لخند چهار طبقه را بالا مـیرفت.کت و شلوار تنش بود و کیف چرمـی درون دست داشت.با این جال چهار طبقه بالا مـیرفت و کارتن ها را زیر بغلش مـیزد و مـیبرد و همچنان کیفش را سفت درون دست نگه داشته بود و لبخند مـیزد.با هر حرکت باد موهای لطیف و خرمایی رنگش را تکان مـیداد.موهای پرپشتی کـه پیشانی اش را پوشانده بودند.امروز هم لبخند مـیزد.اما امروز...اما امروز مرد نبود.کفش های بدون پاشنـه ی چرم پوشیده بود و یک مانتوی کهنـه.موهایش خرمایی رنگ بود.اما نـه همـه ی موهایش.شاید ده سانت اول خرمایی رنگ بود و بقیـه کـه از زیر روسروی روی شانـه اش ریخته بود قرمز بود.موهایش نا مرتب شانـه خورده بود.نگاهم بـه صورتش افتاد.هنوز هم روی صورتش آثاری از ریش هایش مانده بود.انگار مردی بی دقت ریشش را بزند و بعد صورتش را زیر مواد آرایشی غرق کند و با دست های لرزان و خسته ماتیک بزند و حتی ماتیک روی چنددانـه از سبیل هایش هم کشیده شود.شاید وقتی کـه رو بـه روی آینـه ماتیک مـیزده کیفش را درون دست گرفته بوده.به سرعت درون را بستم.نفس نفس مـیزدم.حتی یـادم رفت به منظور چه درون خانـه را باز کرده بودم.به خودم نگاه انداختم.لباس خانـه تنم بود.خیـالم راحت شد.شاید درون را باز کرده بودم کـه ببینم کفش ها هنوز پشت درون هستند یـا نـه.حتی اگر لباس بیرون تنم بود باز هم خیـالم راحت بود.مـیدانستم کـه بیرون از خانـهی منتظرم نیست.صدای جیغ پیرزن از اتاق بـه گوشم رسید.جیغ مـیزد : پسر پسر.
سرفه های بلند و مردانـه ای مـیکرد و من نمـیدانستم این حجم از صدا چگونـه از بدن ضعیف و استخوانی او بیرون مـی آید.انگار کـه با هر بار سرفه دنده هایش بـه هم برخورد مـیکرد.گفتم : الان مـی آیم مادر. 👈قسمت اول👉
ادامـه درون پست بعد....
Media Removed
سکوت پر از درد پدرم مرد. همـه چیز درون یک لحظه وبه همـین کوتاهی اتفاق افتاد.پدرم مرد و وقتی تمام غرور اوکفن سفید داخل یک قبر کوچک جمع شده بود من مفهوم کوچک بودن دنیـا را با تمام وجودم حس کردم. پدرم مرد اما بازهم خورشید طلوع کرد و دوباره ماه درخشید . کودک همسایـه متولد شد. آسمان بارید. ماشین عروس از ... سکوت پر از درد
پدرم مرد. همـه چیز درون یک لحظه وبه همـین کوتاهی اتفاق افتاد.پدرم مرد و
وقتی تمام غرور اوکفن سفید داخل یک قبر کوچک جمع شده بود من
مفهوم کوچک بودن دنیـا را با تمام وجودم حس کردم.
پدرم مرد اما بازهم خورشید طلوع کرد و دوباره ماه درخشید .
کودک همسایـه متولد شد. آسمان بارید. ماشین عروس از کنارم گذشت ... .
پدرم مرد و هیچ چیز تغییر نکرد .... زندگی همچنان جاریست.
مادرم مـیگه : دلم برای روزهایی کـه بابات بود تنگ شده
گلوم بغض مـیکنـه و یـادم مـیاد خیلی وقته دل منم تنگ شده اما بـه خاطر
دلداری بـه مادرم بـه روی خودم نمـیارم.
مـی پرسه:چند روزه ندیدیمش؟
صورتم رو بر مـی گردونم که تا اشکامو نبینـه .
مـیپرسه : تو دلت تنگ نشده؟
پشتمو مـی کنم بـه مادرم و سرم رو بـه کاری گرم مـی کنم که تا صورتمو
نبینـه اما دلم مـیخواد هوار بکشم .آهسته مـیگم:نمـی دونم.بابارفته و ما
زندگی جدیدی داریم.
مـیاد پشت سرم و دستشو مـیزاره روی شونم و من بـه دنبال بهانـه ایی مـیگردم و از آنجا مـیرم
از نگاهش دور مـیشم. اشکهام فرصت
خودنمایی پیدا مـیکنن.... بابا جون خیلی دوستت دارم .
به امـید روز وصال
Media Removed
روز زن رو بـه نوبه خودم بـه تمام مادران،بانوان،و فرشتگان روی زمـین تبریک عرض مـیکنم سایـه مادران همـیشـه استوار ورحمت خداوند متعال تقدیم بـه پیشگاه وجودشان... روز زن رو بـه نوبه خودم بـه تمام مادران،بانوان،و فرشتگان روی زمـین تبریک عرض مـیکنم سایـه مادران همـیشـه استوار ورحمت خداوند متعال تقدیم بـه پیشگاه وجودشان... ❤❤❤
۹۶/۱۱/۱ خب خب خب آخرین تفلد بازی هم تموم شد 🤗🤗 امسال بـه جای اینکه واسه هر تفلد یـه پُست اِشغال کنم،ولاتسرفوا انجام دادم و از همـهاش یـه کلیپ ساختم حالا بین خودمون بمونـه شما هم بهی نگید کـه تا پارسال بلد نبودم از این کلیپ لوسا بسازم ولی امسال پیشرفت کردم و یـاد گرفتم حالا بریم سراغِ تشریحِ کلیپ ... ۹۶/۱۱/۱
خب خب خب آخرین تفلد بازی هم تموم شد 🤗🤗
امسال بـه جای اینکه واسه هر تفلد یـه پُست اِشغال کنم،ولاتسرفوا انجام دادم و از همـهاش یـه کلیپ ساختم 😜😜
حالا بین خودمون بمونـه شما هم بهی نگید کـه تا پارسال بلد نبودم از این کلیپ لوسا بسازم ولی امسال پیشرفت کردم و یـاد گرفتم 😂😂😂
حالا بریم سراغِ تشریحِ کلیپ 😎😎
عاولی کـه خب معلومـه موقعِ کیک بِ و پدربزرگ جان مـیخواست مثل قصابا بیوفته بـه جونِ کیک 🎂🔪😂 حالا اینو بیخیـال فقط توجهاتون رو بـه نگاهِ خودم جلب مـیکنم کـه عین بَبَئی 🐑 کـه مـیخوان سرشو بِبُرَن نگاهم بـه چاقو 🔪 بود 😅😅 اصن یـه ترس عمـیق همراه با لبخندِ ژکوند درون وَرایِ نگاهم موج مـیزنـه 😂😂
دومـی هم کـه یـه بومرنگه از لحظهی فوت ِ شمع توسطِ من و پدربزرگ جان 😐😐 البته خب چون زیـاد با بابام کـه داشت بومرنگ مـیگرفت هماهنگ نبودیم نشد کـه شمع تو بومرنگ خاموش بشـه 😂😂 بعد گفتم بابا بیـا یکی دیگه بگیر شمع فوت نشد🙁 بعد یـهو پدر و پسر همزمان گفتن وِل کن تو رو خداااا 😐😐 ینی تاحالا همچین هماهنگیای تو این پنجاه و یک سال پدر و پسر بودن ازشون ندیده بودم 😐😐😂😂 خلاصه کـه نشد کـه شمعِ فوت بشـه 😶😶
فیلمِ بعدی مربوط بـه تفلدبازی با فرشتهاس @fereshteh_sadeghi87 😍😍 از وجناتِ امر مشخصه کـه دارم شمعِ دِکوریـه رو مـیز رو فوت مـیکنم 😂😂 آخه من و فرشته تو این همـه سالی کـه تفلدبازی مـیکنیم فقط شام مـیخوریم دیگه از کالریِ کیک صرفنظر مـیکنیم 😣😣 امسالم همـین روال رو ادامـه دادیم با این فرق کـه امسال شمع روی مـیز یـافتیم و فرشته گیر داد کـه باید فوتش کنی 🙄🙄 حالا از شرحِ اینکه دوباره بومرنگ درست درنیمد و فرشته بـه گارسونِ گفت فندکت رو بذار خودت برو و چندتا بومرنگ گرفتیم و غذامون مثل اِسکیموها قندیل بست مـیگذرم 😆😆😆
دوتا عکسِ یکی مونده بـه آخر هم تفلدبازی با سمـیراس @samirabadivi کـه از شرحِ اینکه قرار بود بریم یـه کافه تو سیدخندان بعد یـهو از کافه سپیدگاه تو انقلاب سردرآوردیم اونم با حداقل امکانات مـیگذرم 😂😂
عآخر هم مـیکسِ کارت ملیِ من با کارت ملیِ پدربزرگ جانِ ینی دوتا اولِ بهمنیِ ناب و اصیل 😎😎😂😂 البته کارت ملیِ من بـه دلیلِ اینکه یـه اپسیلون تنبل تشریف دارم هنوز تعویض نشده ولی کارت ملیِ پدربزرگجان چون مثلِ نوهاش تنبل نیست خیلی وقته تعویض شده 😶😶😶
دیگه همـین دیگع اینم از ماجراهای تولدهای امسال کـه به سمع و نظرتون رسید 😁😁
بهمنیهای عزیز و خوب و مـهربون و خوشگل و کلآ همـهچی تموم کـه سابقهی انقلاب هم دارید 😉 توجه کنید امسال چه توفیقی نصیبمون شد کـه مـیلادِ حضرتِ زینب جانم هم تو بهمن بود ❤❤
.
Read more
Media Removed
#ممـید
.
#روحانی بازپرس باصدای بلند فریـاد زد: مأمور #زندان...مأمور زندان.
.
#سرباز وظیفه ای وارد اتاق شد، احترام گذاشت و منتظر دستور ماند. بازپرس بعد از دستور به منظور حضور متهم درون اتاق؛ رو بـه سمت چپ کرد و به من گفت: پانزده فقره سرقت و شروع بـه سرقت، دو فقره حمل و استعمال مواد مخدر «حشیش»، این دفعه هم اطراف حرم دزدی کرده... بفرمایید آقای ش... اینم پروندش، اگه که تا حالا «حیوان» ندیدید، این هم یکیش...
.
از لفظی کـه #حاج آقا بـه کار بردند،گرچه جاخوردم و برق از چشمام پرید، ولی بـه روی خودم نیـاوردم. پرونده رو گرفتم و قسمت سوء پیشینـه کیفری اون خانم رو نگاه کردم، پانزده فقره سرقت رو داشت و این دفعه هم به منظور سرقت گرفته بودنش، عبرگه ی سوء پیشینـه اون خانم رو دیدم. گرچه عسیـاه سفید بود ولی قابلیت تشخیص داشت. «خیلی درون تماشای ع#متهمـه دقت کردم؛ اما من تنـها عیک خانم را داخل پرونده دیدم و از حیوانی کـه حاج آقای بازپرس سخن گفته بودند، خبری نبود....»
.
حوصله نکردم و از #حاج آقا اجازه خروج گرفتم و به سمت حرم امام رضا رفتم. نفهمـیدم جلسه رسیدگی اون روز چی شد و به کجا رسید، ولی همش باخودم مـی گفتم: اشرف مخلوقات بـه جایی مـیرسه کـه در کنار حرم امام رضا ، دست بـه کاری مـیزند کـه موجب توهین بـه شخصیتش شود...
ولی آیـا با سرقت کـه هیچ با قتل هم آدمـی حیوان مـی شود؟؟؟؟؟ شاید بـه زعم بازپرس، هرفرد متهمـی کـه پرونده پیشینـه کیفریش سنگین باشد، انسانیت خودش رو از دست داده، ولی مگر معیـار تفاوت انسانیت و حیوانیت، ارتکاب جرم هست؟؟؟
.
عیب رندان مکن، ای #زاهد پاکیزه سرشت
.
که #گناه دگران، بر تو نخواهند، نوشت .... . .
.
تابستان، نودوچهار
بعضی از #دوستان #تگ شده، همکاران #قضایی آینده بنده هستند
.
اللهم فک کل اسیر
.
#دادسرا #ثامن #ایران #جمـهوری #اسلامـی #دادگستری #قوه #قضائیـه #دزدی #اختلاس #مجرم #زن #متهمـه #زندان #حیوان
محسن گفت:امکان نداره بذارم تنـهابری،یـه بار تنـهات گذاشتم به منظور هفت پشتم کافیـه!یـادت رفته همـین آقا چه بلایی سرت آورد؟!گفتم:خب،من الان، شرایطی ندارم کـه بتونمـی رو تحمل کنم.مـیخوام خلوت کنم،مـیخوام فکرکنم!
.
تصاویر مثل ابر،از برابر چشمانم ، مـیگذشتند!چیزهایی یـادم مـیامد،رویـاهایی،خوابهایی!شایدهم، هرگز،،خواب نبودند،شایدمن فکرمـیکردم خواب بودند!انگار تمام دوران فراموشی من،مربوط بـه آن دوران بود،نـه اینبار! پسری ،مردی ، زنی،کودکی، همـه از دور،مرا صدا مـید.صدایی ترسناک کـه مرا از خواب مـیپراند!
.
.محسن گفت:برای همـین، نمـیخوام تنـهابری، چون مـیترسی.امروز بـه اندازه کافی ترسیدی! نباید تنـهاباشی!تو برو من پشتت.گفتم: فقط صدام نزن !حامدگفت:کجامـیخواین برین؟گفتم: بگم کـه توبیـای سروقت ما؟ یـا دوستاتو بفرستی باز شکنجه مون بدن؟! به منظور چی مـیپرسی؟ اصلا ،تو باچه جراتی بامن،حرف مـیزنی؟مگه تو همون آدمـی نبودی،که صبح،مـیخواستی منوبکشی؟!حامد گفت:جدی جدی کـه نمـیخواستم بکشمت! گفتم:آهان، بعد شوخی شوخی مـیخواستی منو بکشی!چرت نگو مرد!
بدبخت مردمـی کـه فکر مـیکنن توی بیشرف،قهرمان ملیشونی!از اتاق زدم بیرون.چیزی کـه خیلی آن لحظه، مرا ناراحت مـیکرد، این بود کـه ناگهان، بـه تصاویری شک کرده بودم!ولی مدام بـه خودم دلداری مـیدادم کـه اینـها را درخواب دیده ام!
من همـیشـه بـه برادرم اطمـینان داشتم،همـیشـه مطمئن بودم کـه او همانگونـه کـه پدرم،آدم خوبی بود،مرد باشرف وباعزتی مـیشد.اگر بـه زندگی ادامـه مـیداد،اماخودش نخواست!حتی یک لحظه شک نکردم شاید بـه پدرم نرفته باشد!همـه بچه ها،شبیـه پدر مادرشان نمـیشوند!
شاید،خون والدینم،در رگهایش نبود،یـاشاید اصلا مدل دیگری فکرمـیکرد ،یـامدل دیگری زندگی کرده بود،که من نمـیدانستم.صدای محسن را ازپشتم،شنیدم :مواظب باش!چقدرتندمـیری!نمـیرفتم،باردیگر،درآسمان،بودم.وقتی روی اسکیت ذهنت آزاد مـیشود ،زمان را رها مـیکنی،مکان را رهامـیکنی،فقط با باد مـیروی،مـیروی بـه آنسو کـه گذشته توست.مـیروی بـه آنسو کـه از آن مـیترسی!خاطرات،زخم خورده،کودکی،دوستی برادرم وحامد،نگاه های حامد درنوجوانی بـه من،که احساس کثیف بودن بـه من مـیداد!احساس مـیکردم چیزی این وسط،درست نیست!چرا زودتر بـه روی خودم نیـاوردم؟چرا بـه امامزاده پناهنده مـیشدم؟چراهرگز باورنکردم کـه شاید برادرم اصلا آن مردی نبود کـه من فکرمـیکردم!شاید برادرم همـه چیز را مـیدانست،مثلا مـیدانست کـه حامد بـه من نظردارد!
باز صدای محسن راشنیدم:مـیخوای بمـیری؟
گفتم:آره،از شر همـه تون،خلاص مـیشم!خودش رابه من رساند،گفت: اول گفتم پشتت مـیام، اما حالا، باهات مـیام.حرف بزنی، رواسکیت مـیبوسمت...درس جدیده!
Read more
Media Removed
پارت درخواستی از بهترین دوستم@_._.seher._._ پیمان به منظور قرار داد مـیره ی کافی شاپ و مشغول حرف زدنـه و درهمون زمان سحر مـیاد و روبه روی مـیز پیمان مـیشینـه که تا ببینـه از کی مـیتونـه اخاذی کنـه..سحر مـیشینـه و رو بـه روش دوتا ادم خیرو مـیبنـه کـه دارن بـه ی نفر کمک مـیکنن.. _:ببین عزیزم خدا همـیشـه ادم های خوبو امتحان ... پارت درخواستی از بهترین دوستم@_._.seher._._😍
پیمان به منظور قرار داد مـیره ی کافی شاپ و مشغول حرف زدنـه و درهمون زمان سحر مـیاد و روبه روی مـیز پیمان مـیشینـه که تا ببینـه از کی مـیتونـه اخاذی کنـه..سحر مـیشینـه و رو بـه روش دوتا ادم خیرو مـیبنـه کـه دارن بـه ی نفر کمک مـیکنن..
_:ببین عزیزم خدا همـیشـه ادم های خوبو امتحان مـیکنـه دیگه نباید نگران باشی چون از این بـه بعد هزینـه ی تحصیلاتت با ماست..😇
فکر #سحر:اوو..اونا کلی ثروت و املاک دارن ولی هیچ بچه ای ندارن به منظور همـینـه کـه دارن همـه ی پولاشونو بـه خیریـه مـیدن..هه نگران نباش اق خدا فقط صبر کن و ببین سونری چطور شون مـیشـه و بهشون مـیگه مامـی و پاپا👩👨
#سحر الکی اشک مـیریزه و موبایلشو برمـیداره و نقش بدبختارو بازی مـیکنـه..
اون خانوم و اقا برمـیگردن و به سحر نگاه مـیکنن..
#سحر:من حتما با کی صحبت کنم؟ب کی زنگ ب؟؟هیچ بـه زجه های من گوش نمـیکنـه😭من تو ی کافی شاپ نشستم و انقدر پول ندارم کـه برای خودم ی قهوه بخرم☕👈😭
اون خانوم و اقا با ناراحتی بـه #سحر نگاه مـیکنن و دلشون به منظور اون مـیسوزه و بلند مـیشن کـه برن سمتش و در همـین زمان #پیمان کارش با مشتری تموم مـیشـه و از جاش بلند مـیشـه کـه یـهو با دیدن #سحر تعجب مـیکنـه..
#پیمان مـیبینـه کـه #سحر داره اشک مـیریزه و با تعجب مـیره سمتش..
#پیمان:صنم..تو اینجا چیکار مـیکنی؟؟
#سحر اروم سرشو برمـیگردونـه و به پیمان کـه با تعجب بهش خیره شده نگاه مـیکنـه..
پیمان رو بـه روی سحر مـیشینـه..
#پیمان:ب نظر نگران مـیای..همـه چیز روب راهه صنم؟؟
فکر #سحر:صنم؟؟آ..فهمـیدم..منو با همون ه کـه تو بیمارستان دیدم اشتباه گرفته..صنم هه..چ اسمـه داغونی..اق خدا حالا کـه اونو شبیـه من کردی خب ی اسم بهتر بهش مـیدادی دیگه اه..
#پیمان:ببخشید..فکر کنم خیلی نگران بـه نظر مـیای صنم..همـه ی اینا بـه خاطر داداش اهیله؟؟
#سحر:اره..ب خاطره اهیله کاری کـه اون با من کرد..
#پیمان:کاری کـه اون باتو کرد؟؟صنم اون کاره خوبی کرد به منظور همـینـه الان اون حالش اینجوریـه خداروشکر کـه نجات پیدا کرد..صنم تو..
فکر #سحر:اوو شاید این اهیل همونیـه کـه بدله من داشت براش گریـه مـیکرد..
#پیمان:راستی تو..اینجا چیکار مـیکنی؟؟
منظورم اینکه تو کافه چیکار داری؟؟
#سحر:آ..خب من..آ..
فکر #سحر:اق خدا دارم شانسه طلاییمو بـه خاطره این پسره ی فضول از دست مـیدم!
خانوم پولداره و شوهرش اروم از کنار سحر رد مـیشن..
فکر #سحر:اق خدا اخه این پسر خوشگله از کجا پیداش شد دیگه😡هرچی رشته بودم پنبه کرد لعنتی..
#پیمان:الوو به منظور چی داری اونجا رو نگاه مـیکنی؟؟مگه اونارو مـیشناسی؟
#سحر:نـه اصلا فقط نگاشون کردم..اِ من دیگه حتما برم..
#نظر #کامنت😇
Media Removed
... . یـادمـه نوزده سالم بود و خیلی خیلی زیـاد فیلم نگا مـی کردم چند مدت بود کـه بصورت طبقه بندی ژانری فیلم نگا مـی کردم، خوردم بـه پست فیلم نوار شروع کرده بودم بـه دیدن فیلم نوارهای سیـاه سفید از غرامت مضاعف و شاهین مالت که تا نئو نوارها و نوارهای رنگی و محله چینی و از نفس افتاده وشـهر گناه و غیره حتی چند که تا فیلم دیده ... ...
.
یـادمـه نوزده سالم بود و خیلی خیلی زیـاد فیلم نگا مـی کردم چند مدت بود کـه بصورت طبقه بندی ژانری فیلم نگا مـی کردم، خوردم بـه پست فیلم نوار شروع کرده بودم بـه دیدن فیلم نوارهای سیـاه سفید از غرامت مضاعف و شاهین مالت که تا نئو نوارها و نوارهای رنگی و محله چینی و از نفس افتاده وشـهر گناه و غیره حتی چند که تا فیلم دیده بودم کـه بعد ها کـه با حسینی آشنا شدم فهمـیدم کـه اینا نوار نبودن و تو ساب ژانر اسلشر بودن کـه مولفه های فیلم نوارم داشتن،
بگذریم
هر چه بیشتر فضای سیـاه و سفید، پر کنتراست و گرفته و شخصیت های زن خائن و جامعه ای با ارزش های دوگانـه و شخصیت های مرد منزوی سرگشته با سرنوشت های باخته از پیش مشخص رو مـی دیدم کمتر و کمتر مـی تونستم اون فضا رو درک کنم،
تا اینکه یک روز وقتی برگشتم بـه خونـه، چند که تا از دوستانی کـه با هم زندگی مـی کردیم یـه روسپی رو به منظور شستن ظروف اختیـار کرده بودن، شوکه شدم ولی قبلا هم باهاش مواجهه شده بودم ولی اینبار بی خبر بودم بـه روی خودم نیـاوردم و برام هم مـهم نبود و توجه ای هم نکردم،خللی هم درون دوستی من با رفقام بوجود نیومد، که تا اینجای ماجرا همـه چیز مثل قبل عادی بود. من تو اتاق خودم بودم که تا اینکه دوستام صدا کـه خداحافظی کنن، مشغول حرف زدن با بچه ها بودم کـه روسپی یـه جمله ای گفت کـه تمام درک فضای فیلم نوار رو درون یک ثانیـه بصورت عمـیق عضلانی و در یک لحظه بهم تزریق کرد، و من درون یک آن همـه حلقه های گمشده چند وقته فضای تاریک بی زمان رو یکجا با هم درک کردم.
به دوستم گفت : “مـی شـه من رو زودتر برسونین حتما برم دنبال بچه ام، چند دقیقه دیگه تعطیل مـی شـه”
این دیـالوگ تلخ ترین دیـالوگ و سیـاه ترین فضایی بود کـه تا اون تاریخ دیده بودم که تا یـه ماه همـه چی رو تیر و تار و پرکنتراست مـی دیدم و حالت تهوع داشتم ولی فیلم نوار و فضاش رو دیگه مـی تونستم بفهمم.
Media Removed
شجاعت نعمت بزرگیـه ،من از این نعمت محرومم .دوست داشتم مثل بعضی از آدم ها باشم کـه حرف دلشون رو راحت مـیزنن، اما نمـی تونم .شایدچون مـیترسم نـه بشنوم . نـه شنیدن ازی کـه دوستش داری مثل نـه گفتن بهی کـه دوستش داری سخته ! شما منو نمـی شناسید، منم چیز خاصی ازتون نمـی دونم .خیلی گشتم که تا صفحتون رو پیدا کردم . وقتی ... شجاعت نعمت بزرگیـه ،من از این نعمت محرومم .دوست داشتم مثل بعضی از آدم ها باشم کـه حرف دلشون رو راحت مـیزنن، اما نمـی تونم .شایدچون مـیترسم نـه بشنوم .
نـه شنیدن ازی کـه دوستش داری مثل نـه گفتن بهی کـه دوستش داری سخته !
شما منو نمـی شناسید، منم چیز خاصی ازتون نمـی دونم .خیلی گشتم که تا صفحتون رو پیدا کردم .
وقتی دیدم امکانش هست که تا پیـام ناشناس بدم ، خیلی خوشحال شدم .
بهتره از حاشیـه بگذرم.
من عشق روتجربه نکردم اماهمـیشـه فکر مـی کردم عشق یک داروی کشنده ست به منظور اینکه بتونی روزهای سخت رو سخت تر سپری کنی.نگاه بـه آدم های عاشق واقعا حالم رو بهم مـیزد، اونـها از بیرون خیلی ضعیفن.
به نظر شما آدم هایی کـه مغزشون از کار افتاده و قلبشون همـه کار رو مـی کنـه ، مـی تونن جذاب باشن !؟ نـه اصلا ..
اما الان خودم بـه عشق دچارم ،
و بـه یکی از آدم های احمقِ بی قرار تبدیل شدم ، کـه برای انجام هر کاری حتما از قلبشون اجازه بگیرن .
اولین باری کـه دیدمتون رو بـه روی دوستتون وایستاده بودید و لیوان چایی رو توی دست راستتون گرفته بودید و به صحبت های دوستتون گوش مـیکردید ، هر لحظه لبخندتون عمـیق تر مـیشد.. این صحنـه منو دگرگون کرد .مـیتونم پوزخندتون رو موقع خوندن این پیـام تصور کنم کـه حتما با خودتون مـیگید اخه این چند لحظه به منظور عشق کافیـه ؟! حتما به صراحت جواب بدم ، بله همـین چند لحظه به منظور شروع عشق کافیـه .نمـی دونم چه موقعی دارید این پیـام رو مـیخونید، شاید دارید با صدای بلند بـه جکی کـه از دوستتون شنیدید مـیخندید یـا شاید بعد خوندن چند پیـام ناشناس با لحن تکراری بـه پیـام من رسیدید و خستگی اجازه خوندنش رو بهتون نمـی ده ، شاید هم توی سینما نشستید و بین فیلم مزخرفی کـه مـیبینید هوس کردید سری هم بـه گوشیتون بزنید . مـیخوام بگم من موقع نوشتن این پیـام از لرزش و استرس دست هام عصبی شدم ..و هر روز بـه خودم مـیگم کاش هیچ وقت اتفاقی نمـی دیدمتون . اما بـه قول پدرم بزرگ ترین اتفاق های زندگی ، معمولا توی عادی ترین روزها و لحظه ها مـیوفتن .و من بـه این نتیجه رسیدم کـه عشق یک اتفاقه ، یک اتفاق بزرگ...
بهتره ته این پیـام باز بمونـه و پیگیر ادامش نشیم .. #محمدرضا_حسین_پور
#پیـام_ناشناس
Photo: @m4hyar_
Media Removed
دیشب که تا صبح صدای قورباغهها مـیآمد، به منظور شالیهای کنار خانـهمان بود و هربار کـه از خواب بیدار مـیشدم دوباره با همان صدا خوابم مـیبرد. صدای اذان صبح متفاوت بود، درون خواب و بیداری گفتم ببینی اذان مسجد رو بـه روی آباندون هست که از دور دیدم یـا امامزاده! دوست داشتم این اذان زیبا از امامزاده باشد که تا چیزی به منظور بینظیر بودن کم نباشد. خوابم برد، خواب دیدم مادرم با چادر سفید روی قالی نماز صبح مـیخواند کـه مرینا صدایم کرد و به آرامـی گفت نسیم رو بـه رو رو نگاه کن! .
.
آسمان بنفش و آبی بود، با لهجه ساروی-امریکنش خندید و گفت: این زیبایی رو ببین، اسکایز د لمـیت !... هوای صبح سرد بود و با پتو درون ایوان نشستیم، کلاسیک-اپرای پیترو ماسکانی گوش کردیم و با عظمت صدای ویولنش پرواز شاهینها رو درون آسمان غریی تماشا کردیم و عطر شبنمهایی رو حس کردیم کـه مثل نم نم باران بهار روی زمـین فرود مـیآمد. قهوه خوردیم و برای صبحانـه شاتوت چیدیم و با شکوفههای نارنج و پرتقال صحبت کردیم، هنگام طلوع آفتاب نشاکارهایی رو دیدیم کـه به سمت شالیها مـیرفتند وبلند بلند صحبت مـید. پیـاده درون روستا راه افتادیم و به سمت امامزاده رفتیم. طاووس رو دیدیم، از دور برایمان دست تکان داد و به داخل حیـاط رفتیم، برایش گفتیم کـه به سمت امامزاده مـیرویم. امامزاده سرسبز و قشنگ بود و بوتههای گل شقایق درون گوشـهکنارش داشت. درون راه برگشت مرینا گفت از سمت آباندون برویم کـه شوهر را دیدیم و به ما ازگیل داد و بوتههای تمشک را نشانمان داد
.
سر ظهر هست اما نسیم خنک روحم را تازه مـیکند، از این همـه زیبایی و شکوه خداوند اشک درون چشمم جمع شده هست و با خودم فکر مـیکنم کاش از اینجا هشتهزارتای دیگر وجود داشت.
Media Removed
. توی استوری دیروز تعریف کرده بودم کـه برای "اولین" بار یـه پایـان نامـه رو راهنمایی کردم. بعد از اون استوری یکی از فالورهای خیلی قدیمـی پیجم یکی از پستهای قدیمـی صفحه م رو برام فرستاد. پستی کـه بیشتر از سه سال پیش نوشته بودمش و خوندن دوباره ش بعد از این همـه مدت خیلی به منظور خودم جالب بود. اون کپشن رو دوباره مـینویسم ... .
توی استوری دیروز تعریف کرده بودم کـه برای "اولین" بار یـه پایـان نامـه رو راهنمایی کردم. بعد از اون استوری یکی از فالورهای خیلی قدیمـی پیجم یکی از پستهای قدیمـی صفحه م رو برام فرستاد. پستی کـه بیشتر از سه سال پیش نوشته بودمش و خوندن دوباره ش بعد از این همـه مدت خیلی به منظور خودم جالب بود. اون کپشن رو دوباره مـینویسم و ازتون مـیخوام بـه سوالی کـه پرسیدم جواب بدین، و اینکه امـیدوارم جوابتون، "یـادم نمـیاد" نباشـه.
.
آخرین اولین!
.
هرچى سنّمون بالاتر ميره شانس تجربه ى اولين هاى زندگيمون كمتر و کمتر ميشـه: اولين دوست مدرسه، اولين گوشى موبايل، اولين سفر با هواپيما، اولين جُكِ بى ادبى، اولين دل بستن، اولين حقوق، اولين فرزند، اولين ترم دانشكده، اولین شکست توی رابطه...
.
شاید اگه بخوايم بدونيم زندگيمون چقدر اسير تكرار شده كافيه ببينيم "آخرين" بارى كه يه چيزى رو براى "اولين" بار تجربه كرديم كِى بوده! خودتون رو مرور کنین، اين اواخر چيزى بوده كه براى اولين بار تجربه ش كنين؟ از #آخرین_اولین ها بنویسین!
.
پ.ن: این عهم یکی از اولین هایی بود کـه خودم این اواخر تجربه کردم. کنار اون صندلی ها ایستادم و در حالی کـه سعی مـیکردم اسیر استرس نشم، رو بـه روی کلی مـهمون، خطبه ی عقد دو نفر رو بـه انگلیسی خوندم. داستانش رو حتما یـادتون هست :)
Media Removed
مـی دونستین ما شاهرودیـا یـه نوع کشک و بادمجون داریم کـه تقریبا مخصوص خودمونـه و من خودم کـه به شخصه جایی دیگه نخوردم البته فکر مـی کنم جاهای دیگه این غذا رو بـه اسم اشکنـه کشک شنیده باشن این غذا ساده ولی خوشمزه و مقویـه اگه شازده پسر تو خونـه دارین و دلتون مـی خواد بعدا یـه جووون رشید و بلند قد بشـه بهش کشک زیـاد بدین بخوره ... مـی دونستین ما شاهرودیـا یـه نوع کشک و بادمجون داریم کـه تقریبا مخصوص خودمونـه و من خودم کـه به شخصه جایی دیگه نخوردم البته فکر مـی کنم جاهای دیگه این غذا رو بـه اسم اشکنـه کشک شنیده باشن این غذا ساده ولی خوشمزه و مقویـه اگه شازده پسر تو خونـه دارین و دلتون مـی خواد بعدا یـه جووون رشید و بلند قد بشـه بهش کشک زیـاد بدین بخوره ...😊
.
حالا اگه این کشک با کشک ی محلی فرد اعلا و نون خشک تنوری و سبزی خوردن باغ باشـه کـه دیگه حرف نداره .
اول یـه پیـاز متوسط رو ریز خورد کنید و سرخش کنید سه چهار که تا حبه سیر رو هم ریز کرده بهش اضافه کنید ادویـه شامل زردچوبه ، فلفل سیـاه نیم کوب ، نعناع خشک رو هم بـه پیـاز داغ اضافه کنید و بعد دو که تا بادمجون متوسط رو پوست گرفته ریز کنید بـه همراه دو که تا گوجه ی متوسط کـه ریز شده بهش اضافه کنید یـه لیوان آب و شعله ی کم و زمان لازم که تا خوب پخته بشـه بعد کشک رو اضافه کنید و مقدار کافی آب و بزارید جوش بیـاد و ده دقیقه ای آروم بجوشـه آخر کار غذاتون رو بچشید و اگه نمک احتیـاج داشت اضافه کنید .... .
این غذا کم هزینـه ولی فوق العاده مقوی و خوشمزه هست انشالله دستورش بـه دردتون بخوره ...
.
پی نوشت :مثلا من بـه روی خودم نیـاوردم کـه چقدر دیر پست جدید گذاشتم شمام بـه روم نیـارین 😅
.
Media Removed
امروز روز خبرنگار بود و دومـین سالی بود کـه من بـه عنوان یکی از اعضای کوچک خانواده ی بزرگ رسانـه مـیتونستم بـه خودم بگم"خبرنگار". البته هنوز خیلی مونده که تا به یـه خبرنگار واقعی تبدیل بشم. جدای از تمام استرس ها،تنش ها و دردسرهایی کـه این حرفه داره،مـیخوام بپردازم بـه چیزهای مثبتی کـه از رسانـه هدیـه گرفتم. بی ... امروز روز خبرنگار بود و دومـین سالی بود کـه من بـه عنوان یکی از اعضای کوچک خانواده ی بزرگ رسانـه مـیتونستم بـه خودم بگم"خبرنگار".
البته هنوز خیلی مونده که تا به یـه خبرنگار واقعی تبدیل بشم.
جدای از تمام استرس ها،تنش ها و دردسرهایی کـه این حرفه داره،مـیخوام بپردازم بـه چیزهای مثبتی کـه از رسانـه هدیـه گرفتم.
بی شک نیلوفر امروز با نیلوفر یک یـا دو سال پیش تفاوت های زیـادی داره کـه اولین و مـهم ترین دلیلش خبرنگاریـه؛ کـه منو بزرگ کرد، کـه بهم بال و پر داد و بهم یـاد داد بـه سبک خودم اوج بگیرم.
اما مـهم ترین دستاورد من، همکارها و دوست های زیـادی بود کـه پیدا کردم. بارز ترین شخصیتی کـه سعادت این رو داشتم کـه باهاش آشنا بشم "رضا قادری" بود. پسری کـه 10 سال از عمر خودش رو توی رسانـه گذرونده و همـیشـه مثل یک دوست دلسوز و یک همکار مـهربون کنار من بود. و مثل یـه "رفیق" توی مشکلاتم بـه من کمک مـیکرد نـه مثل یـه "رقیب"! رضا قادری از اون شخصیتاییـه کـه خودشو بـه دردسر مـیندازه کـه اطرافیـانش بـه دردسر نیفتن. رضا قادری از اوناییـه کـه با شنیدن اسمش ناخودآگاه لبخند رو لبم مـیاد. روز خبرنگار رو بهش تبریک مـیگم و براش آرزوی یـه زندگی آروم و سراسر سلامتی و زیبایی آرزو دارم.
و هم چنین ممنونم از مریم خانم ترابی کـه در این دنیـای بزرگ رو بـه روی من گشودن. روز خبرنگار رو بهشون تبریک مـیگم. @mehr_o_mah1400
و یـه تشکر ویژه دارم از نغمـه جان رادمنش کـه خودش مـیدونـه خیلی برام عزیزه و چقدر دوستش دارم و بهش تبریک مـیگم این روز رو.
🍃💚🍃💚🍃
هم چنین بـه سایر اساتید محترم و خبرنگارهایی کـه سعادت آشنایی باهاشون رو داشتم این روز رو تبریک مـیگم.ایی کـه از حق و حقوق مردم دفاع مـیکنن اما هیچاز نیست کـه حتی حق و حقوق اونا رو هم بـه درستی بدونـه.پاینده باشید عزیزان دل❤
پ.ن :عده ای کـه در تصویر تگ نشدن رو منشن مـیکنم
@am.pashoutan
@hajar._.bayat
@sed_alireza_tb
@hadifthi
@mehdi_rakeei
@samiramatinnjd
@shaltookkar.mohammad.javad
@farkhondeh_ashoori
Media Removed
ما خانواده سه نفره قشنگی بودیم. خانـهای بود کـه بابا خودش ساخته بود و جهیزیـهاش را درون آن چیده بود. صبحها دور مـیز کوچک آشپزخانـه صبحانـه مـیخوردیم و شبها سفره شام روبهروی تلویزیون قرمز کوچک پهن مـیشد. بازی مـیکردیم، کتاب مـیخواندیم، سفر مـیرفتیم، مـهمانی مـیدادیم و من درون جهان ...
ما خانواده سه نفره قشنگی بودیم. خانـهای بود کـه بابا خودش ساخته بود و جهیزیـهاش را درون آن چیده بود. صبحها دور مـیز کوچک آشپزخانـه صبحانـه مـیخوردیم و شبها سفره شام روبهروی تلویزیون قرمز کوچک پهن مـیشد. بازی مـیکردیم، کتاب مـیخواندیم، سفر مـیرفتیم، مـهمانی مـیدادیم و من درون جهان کوچک خودم شاد بودم.
تا اینکه در ششم فروردین شش سالگیام دنیـای سهنفره ما پوست انداخت، بزرگتر شد و نوزاد کوچکی را درون آغوش گرفت. درون عکسهای روز بهدنیـا آمدنت آشفتهام و از چشمانم نگرانی مـیبارد. چند روز بعد ترس بـه جانم ریخت و بـه سختی بیمار شدم. روزها و ماهها کـه نـه، سالها زمان برد که تا ترسِ نابودی این زیبایی سهنفره جایش را بـه ذوق انگی داد.
تو، همچون اسمت، بـه خانـه کوچک ما حیـات دوباره دادی. حالمان را خوشتر کردی و روزهایمان را پرنورتر. و من هر روز فکر مـیکنم اگر تو نبودی بیست و چهار سال گذشته چقدر “خالی” بود!
تولدت مبارک محیـای کوچک ما💙
Media Removed
- شدهام مجموعهای از نخواستنها و نپذیرفتنهای لجبازانـه و طبعا خودآگاه. هر شب، تمرین مـیکنم کـه حداقل خودم بـه روی خودم نیـارم ماجرا رو -
شدهام مجموعهای از نخواستنها و نپذیرفتنهای لجبازانـه و طبعا خودآگاه.
هر شب، تمرین مـیکنم کـه حداقل خودم بـه روی خودم نیـارم ماجرا رو
Media Removed
تک و تنـها زیر سیـاه چادر نشسته بودم. بقیـه بچه ها بیرون مشغول عگرفتن از فضا بودن و منم داشتم از این تنـهایی استفاده مـیکردم و خوب نگاه مـیکردم، بـه سماور روبهروم، بـه استکان چایی افتاده توی سینی، بـه صدای بادی کـه مـیپیچید تو بند بند چادر، بـه تار و پود پارچهای کـه خونـه شده بود، سرپناه بود. چادری کـه عمرش دوبرابر ... تک و تنـها زیر سیـاه چادر نشسته بودم. بقیـه بچه ها بیرون مشغول عگرفتن از فضا بودن و منم داشتم از این تنـهایی استفاده مـیکردم و خوب نگاه مـیکردم، بـه سماور روبهروم، بـه استکان چایی افتاده توی سینی، بـه صدای بادی کـه مـیپیچید تو بند بند چادر، بـه تار و پود پارچهای کـه خونـه شده بود، سرپناه بود. چادری کـه عمرش دوبرابر عمر من بود، بیشتر از من سفر کرده بود و بیشتر از من قصه بـه تار و پودش گره خورده بود.
یـه خانواده چهار نفره بودن. یـه بزرگ، یـه پسر کوچیک، یـه عالمـه ، یـه مـیش مریض، سه که تا سگ، یـه سماور، یـه قالی، احتمالا یکی دو دست لباس و همـین!.. گونـههاشون از افتاب سوخته بود، پیشونیشون خط اخم افتاده بود. تو دنیـای خودشون بودن، حتی حضور ما ارامششونو خط نزد. کاری بـه کارمون نداشتن و سرگرم خودشون بودن، فقط چشمم گاه و بیگاه مـیچرخید و پسر بچه ای رو مـیدید کـه دزدکی زل زده بهم، تعجب از چشماش مـیبارید و نگاهش انقدر عجیب بود کـه خودمم تو وجود خودم دنبال یـه عامل عجیب مـیگشتم.. زیر سیـاه چادر نشسته بودم، تو سکوت، تو صدای ا و واق واق سگ، تو بوی طبیعت... چشمم بـه یـه تیکه اینـه شکسته افتاد. درست کنار پشتیای کـه بهش تکیـه زده بودم. با خودم گفتم حتما به منظور بزرگ خونـهست. حتما صبح بـه صبح موهای طلاییشو تو همـین اینـهی شکسته شونـه مـیکنـه، حتما با دقت خیره مـیشـه بـه خودش، بـه زیباییش شک مـیکنـه و اینـه دور و نزدیک مـیکنـه کـه شاید بهتر ببینـه، غرق رویـاهاش مـیشـه کـه یـهو مادرش،به اسم صداش مـیکنـه، اینـه رو همـین کنار روی خاک مـیندازه، رویـاش رو نیمـه کاره رها مـیکنـه، موهارو زیر روسری پنـهون مـیکنـه و دمپاییهاشو مـیپوشـه و مـیره کـه یـه روز دیگه هم این سیـاه چادر باشـه، و ارزوهاشو بـه سادگی این زندگی گره بزنـه ..
اینـه رو برمـیدارم و تمـیزش مـیکنم و به خودم خیره مـیشم. اینـه رو بـه صورتم دور و نزدیک مـیکنم، غرق رویـاهام مـیشم کـه یکی صدا مـیزنـه؛ صحرا!.. اینـه رو روی خاک مـیندازم و مـیرم..💫
.
.
#صحرا_مـیره_سفر
#ماکو_نامـه_صحرا #ماکوگرام #ماکو #ماکوگردی #بریم_ماکو #ماکوگرافی #سفرنامـه_ماکو
#maku #Maku_Gram #visitmaku #trip2maku
Media Removed
سوالی کـه تعداد زیـادی از شما دوستای گلم داشتین به منظور تهدیگ برنج بود .اگر برنج رو آبکش کردین کـه خودتون استادین .
زمانی وقت آبکش ه کـه وقتی یـه دونـه برنج رو بین دوانگشت فشار مـیدین اطرافش نرم باشـه و وسطش بـه اندازه ی نقطه ی سفید هنوز خام و سفت باشـه آبکش کنید . بعد هم روغن و زردچوبه و زعفرون کف قابلمـه بریزید و در نـهایت آب و روغن داغ روی برنج بدین. .
..و اما برنج کته .
.
...من روش خودم حتما مـیگم براتون .
.شما کدبانو ها ی گلم اگر دوس داشتین روش خودتون رو بنویسین که تا همـه استفاده کنند .ممنونم
. .طرز_تهیـه_تهدیگ
.
ابتدا برنج را از سه ساعت قبل با آب سرد خیس کرده و خوب مـیشوریم که تا ابش شفاف و زلال بشـه .و خیس مـیکنیم اگر یـادتون رفت برنج خیس کنید و عجله داشتین با ش و داغ یـه ربع خیس بدین ویـا اب ولرم یک ساعت .. فقط موقع شستن برنج را چنگ نزنید چون برنج خرد مـیشـه و مـیشکنـه. .
بعد برنج را توی قابلمـه مـیریزیم و آب بـه اندازه ای کـه بند انگشت اشاره را داخل اب برنج فرو مـی بریم ، طوری کـه به اندازه ی یک بند انگشت آب روی سطح برنج قرار گرفته باشـه.
برای چهار پیمانـه برنج پنج پیمانـه آب مـیریزم.البته برنج امسال و پارسال متفاوته یـه بار امتحان کنید دستتون مـیاد.
برای هر یک پیمانـه برنج مـیشـه یک پیمانـه اب بعلاوه ی یک چهارم لیوان آب.
و هر پیمانـه نصف ق چ نمک ( مـیران نمک دلخواهه) ... وقتی برنج شروع بـه قل زدن کرد دو سه قاشق کره توی برنج مـیزارم.( اگر کره دوس ندارین روغن بریزین )
اولش حرارت متوسط باشـه ( کم نباشـه) اصلا هم نزنید.
وقتی دیدین سطح اب برنج داره تموم مـیشـه دو سه بار هم بزنید .
بعدش وقتی هنوز کمـی آب ته قابلمـه مونده و هنوز برنج خشک نشده قابلمـه را جابه جا مـیکنم .توی یـه قابلمـه حالا پلوپز یـا هر قابلمـه نچسب کمـی روغن و زعفرون و زردچوبه مـیریزیم و بعد برنج را با همون آبی کههست برمـیگردونیم . ( اگر بخواهی قالبی دربیـاد خیلی کم با ته قاشق فشار بدین کـه به هم بچسبه نـه زیـاد کـه برنج خمـیر بشـه)
و روی حرارت مـیزاریم با دم کنی اولش حرارت متوسط رو بـه بالا باشـه ده دقیقه و بعد متوسط رو بـه کم .
.شما هر تهدیگی کـه دوس دارین مـیتونید بزارین .مثلا نون . سیب زمـینی و کنجدی . کاهو. تهچینی( مخلوط دو ق ماست و زعفرون . روغن . یـه دونـه زرده تخم مرغ البته زرده دلخواه)
.
البته روش خیلی از شما هم مثل من بود مرسی دوستای خوبم🙏👍
@atefeh.ghanbarei
Media Removed
هِی مـیخوام کشش بدم این سفر رو ولی نمـیشـه.
بیـاید همگی درون یک اقدام هماهنگ بپذیریم کـه #جام_جهانی_سیزدهم و سفر روسیـه تموم شده. و به من هم کمک کنید کـه از این افسردگیِ بعد از سفر بیـام بیرون و فاز جدیدی رو شروع کنم و در مورد سفرهای بعدی رویـاپردازی کنم.
کلن کـه بچهها خیلی دمتون گرم کـه همسفرم بودین. سفرنامـه نوشتن و قصه تعریف به منظور شما درون این سفر خیلی بهم چسپید. امـیدوارم بـه شما هم خوش گذشته باشـه و تونسته باشم یـه گوشـههای جالبی از روسیـه رو بهتون نشون بدم.
اسپانسر عزیز (Scholl / @liveyourbest96) دست شما هم درد نکنـه کـه رویـای جامجهانیرفتنِ من رو ممکن کردی و خیلی آفرین بهت کـه اینقدر باحالی و آدمِ درستش رو بـه عنوان سفیرت درون روسیـه انتخاب کردی :))
امـیدوارم سفرهای بعدی هم کنار هم باشیم و تجربهها و چیزهای قشنگتری خلق کنیم.
ـــــــــــــــــــــــــ
پنیک:
این مگنتها رو از روی درِ یخچال صابخونـهمون تو شـهر کازان کَندم و گذاشتم روی مـیز و ازشون عگرفتم.
پندو:
نـه! لوگوی scholl روی یخچالش نبود! اون مال خودم بود.
ـــــــــــــــــــــــــ
#جام_جهانی_سیزدهم
#جام_جهانی #روسیـه۲۰۱۸ #سفر #سفرنامـه #سفرنویس #بلاگر #سفرزندگی #روسیـه
Media Removed
. مـیخوام یـه کمـی راز دل بگم...یـه کمـی از نگفتهها کـه ممکنـه زیـادی طولانی شـه اما ارزش داره درون نظرم کـه گفته بشـه شاید تلنگری شد...همـیشـه بـه سید بودنم اونم طباطبایی هم از سمت پدر و هم مادر ته دلم مـینازیدم و حس مـیکردم خدا حتما تافته جدا بافته گونـه باهام مـهربونی کنـه و به دادم برسه ، فکر مـیکردم خیلی اوقات بدیها ... .
مـیخوام یـه کمـی راز دل بگم...یـه کمـی از نگفتهها کـه ممکنـه زیـادی طولانی شـه اما ارزش داره درون نظرم کـه گفته بشـه شاید تلنگری شد...همـیشـه بـه سید بودنم اونم طباطبایی هم از سمت پدر و هم مادر ته دلم مـینازیدم و حس مـیکردم خدا حتما تافته جدا بافته گونـه باهام مـهربونی کنـه و به دادم برسه ، فکر مـیکردم خیلی اوقات بدیها مال همسایـهاس نـه من ! شاید درون عمل بروزش نمـیدادم اما ته دلم و زمانی کـه خام بودم این باور برام بود و گاهی توی ناکامـیها بیشتر از حالت عادی غر بـه خدا مـیزدم...مشکلات ریز و درشت رو مثل هر آدمـی همـیشـه داشتم اما یک سال و چند ماه پیش کـه دومـینو ناکامـیهای من استارت خورد بارهای اول توی دردام خیلی بلند و طلبکار داد مـیزدم خدا خدا چرا ولی بـه مرور روز و زمان از شدت صدام کم شد...وقتی تاوان لجبازی کـه با خودم کردم و انتخاب غلطم مثل یـه سیلی محکم از خواب خرگوشی بیدارم کرد ، وقتی درون شرف این بودم کـه بازندهی کلمـهی مـهم سلامتی باشم و دچار سختترین بیماری بشم و از این دکتر بـه اون دکتر تنـهایی کوبیدم و رفتم و اومدم و دردم فقط از اعصاب بود و استرس بیامان و نمـیخواستمم اذیت مضاعفی بشم به منظور خانواده و بار و دردش رو تنـهایی بـه دوش کشیدم که تا کم کم رفع شد و حالا حتما کلی برسم بـه خودم بشم همون شاداب و خوش قبلی...وقتی باز تو یـه اتفاق دیگه قدره یـه ترمز با پایین رفتن از گاردریل فاصله داشتم و ماههاست کشمکش اداری و شدن و نشدن پیشروم هست ، وقتی خیلی از هدفها و کارام دور شد ازم بخاطر شرایط فعلی وقتی بخاطر ظاهر رنگی زندگیم بارها قضاوت شدم و بی دلیل محکوم اما از ته دل نیـاز داشتم بـه حامـی و مرهم و نبود هیچ ناجی واقعی ، وقتی خیلی قصههای تلخ پیش اومد کـه بیشتر بسط نمـیدم بهشون کـه نشـه مرثیـهخوانی روز عیدی ، یـه چیزی رو خوب فهمـیدم خدا فرقی بین بندههاش نمـیذاره من حتما اینو یـاد مـیگرفتم : ) خدا همـیشـه با هممون هست پا بـه پامون تو دردا مـیاد صبوری مـیکنـه که تا پخته بشیم که تا یـاد بگیریم فردیت رو ، که تا بفهمـیم هممون مثل همـیم و هرکدوم تو زندگی حتما سخت و آسون رو بـه جون بخریم و بلدش بشیم، پشت درون مطب دکتر و پشت درون اتاق شورا و تو تعمـیرگاه و تو دل این شـهر همـه منتظریم و در تلاش به منظور رفع دغدغههامون ، خدا به منظور هممون هست و وقت مـیذاره بیفرق، این ما ادمـهاییم با طاقتهای متفاوت ، کـه اگه فقط داد بزنیم و بلد بازی نشیم اگه پخته نشیم و بینا نشیم روی حکمتش یـه جور دیگه یـه جا دیگه باز تکرارش مـیکنـه اینقدر که تا بفهمـیم و یـاد بگیریم...
(ادامـه درون کامنت اول)
Media Removed
یکی از قشنگیهایی کـه اطرافمون هست و اغلب نادیده مـیگیریم و مسلّم فرض مـیکنیم، ذهنِ دیگرانـه. یک منبع بزرگ به منظور پیدا این جور قشنگیها و جذابیتها مطالعهس. ما مـیتونیم بـه جای اینکه درون سرزمـینهای دوردست بـه دنبال تجربههای الهامبخش باشیم، همـینجا روی تخت، یـا روی مبل بالکن بهشون برسیم. من ...
یکی از قشنگیهایی کـه اطرافمون هست و اغلب نادیده مـیگیریم و مسلّم فرض مـیکنیم، ذهنِ دیگرانـه.
یک منبع بزرگ به منظور پیدا این جور قشنگیها و جذابیتها مطالعهس. ما مـیتونیم بـه جای اینکه درون سرزمـینهای دوردست بـه دنبال تجربههای الهامبخش باشیم، همـینجا روی تخت، یـا روی مبل بالکن بهشون برسیم.
من کتابها و مطالب غیرداستانی /non-fiction/ رو ترجیح مـیدم. کتابهایی کـه علم، فلسفه یـا تاریخ رو بـه زبون ساده و با ادبیـاتی خودمونی برامون تعریف مـیکنن.
یـادتون نره هر بار کـه کتابی رو برمـیدارید، درون سالها تجربه و تفکرِ نویسندهش مسافرت و کاوش مـیکنید.
این خیلی باحاله کـه من، بـه عنوان یک آدم معمولی کـه حال و حوصلهی قفلی زدنِ چندساله روی یک موضوع رو ندارم، مـیتونم از طریق یک کتاب بـه شالودهی ایدئولوژی خفنترین آدمها دسترسی داشته باشم و در عرض چند روز یـا چند هفته نتیجهی سالها تحقیق و اندیشـهورزیِ این آدمها رو برداشت کنم.
با کتاب مـیتونم خودم رو درون ذهن یک فیلسوف جا بدم کـه سالها درون مورد «خودآگاهی» فکر کرده، یـا اینکه برم و در ذهن یک تاریخدان بشینم و با جزئیـات، درون کشورگشاییهای چنگیزخان سفر کنم. مـیتونم درون مورد هر چیزی کـه دوست دارم یـاد بگیرم، و این یعنی ماجراجویی، مستقل از مکانی کـه هستم... [ادامـه داره]
Media Removed
️ فروردین نود و دو بود. به منظور خرید لوازم تزئین اتاق عقد داداش کوچیکه رفته بودیم مجتمع مجد مشـهد. چشمم خورد بـه لوازم ساخت گیره سر و اینجور خنزر پنزرا .... یـه مقدار خ و با خودم آوردم اهواز. اون زمان تازه #انجمن_فامـیل_سبز، بخش بانوانش رو فعال کرده بود و از برنامـههای خانمانـه خیلی استقبال مـیشد. ... 💕☁️🌷
فروردین نود و دو بود. به منظور خرید لوازم تزئین اتاق عقد داداش کوچیکه رفته بودیم مجتمع مجد مشـهد. چشمم خورد بـه لوازم ساخت گیره سر و اینجور خنزر پنزرا .... یـه مقدار خ و با خودم آوردم اهواز.
اون زمان تازه #انجمن_فامـیل_سبز، بخش بانوانش رو فعال کرده بود و از برنامـههای خانمانـه خیلی استقبال مـیشد. این انجمن یـه انجمن فامـیلی بود کـه جوانهای فامـیل اجرای مراسمات مختلف رو دست گرفته بودن و خیلی هم براش زحمت مـیکشیدن کـه البته مدتی هست فعالیتهاشون متوقف شده، احتمالا بـه دلیل مشکلات مالی و غیره!.. ولی قطعا تقصیر آمریکاست. من شک ندارم :)))
_
بگذریم... ساخت گیرهسرها بهانـهای شد که تا من بـه فکر فروششون بیوفتم. پیشنـهاد اولیـهای کـه توی انجمن مطرح شد این بود کـه دورهمـیهای منظم داشته باشیم و در کنار این دورهمـیها بازارچه فروش محصولات. بـه این شکل کـه هر هر چی داره با خودش بیـاره و برای فروش عرضه کنـه.
_
خب ایدهی فروش محصولات دستساز ایدهی خوبی بود ولی اینکه چه جور این محصولات ارائه بشن که تا حالت زیبا و آبرومندانـهای داشته باشـه هم مـهم بود. چیزی کـه به ذهنم رسید این بود کـه پیشنـهاد برپایی نمایشگاه رو بـه انجمن بدم. اینجوری هم محصولات خانمهای فامـیل به منظور فروش ارائه مـیشد و هم کلاس کار حفظ مـیشد و صورت مرتبتری داشت.. بـه مدیر بخش بانوان گفتم چنین چیزی رو مطرح کنید کـه اگر استقبال بشـه خیلی عالیـه و اتفاقا خیلی هم استقبال شد. تیرماه نود و دو اولین نمایشگاه فامـیلی برگزار شد. نمایشگاهی کـه خودم نتونستم توی اون شرکت کنم و فقط گیرهسرهام و چند تایی کاشی مگنتی ویترای رو کـه با تمام ذوقم ساخته بودم فرستادم که تا م توی غرفهش بفروشـه :)
_
دیگه زیـاد کش نمـیدم داستان رو. بـه این دلیل کـه اینستاگرام محدودیت کراکتر داره نـه اینکه خدای نکرده من کم بیـارم از نوشتن. خخخخخ!.. فقط خواستم بگم بعد از اون چندین و چند نمایشگاه دیگه هم با وسعت و شلوغ پلوغی بيشتر برگزار شد و الحمدلله خیر و برکت زیـادی هم بـه دنبال داشت و همـه ی اینها، نقطهی شروعش همـین گیرهسری بود کـه روی سر #فاطمـهحورا ست. تنـها بازماندهی اون گیرهسرهای الهامبخش اولی....
_
#گلترنج_بانو
Media Removed
.
یـادمـه همـیشـه مـی گفت آدما بیشتر از هری بـه خودشون ضربه مـی زنن... خواسته یـا ناخواسته باعث اذیت و آزار خودشون مـیشن... فرقی نداره با تصمـیمات اشتباه یـا حتی تلاش ن واسه چیزی کـه مـی خوان. خیلی وقتا بـه حرفاش فکر مـی کردم... بی راه نمـی گفت... تو زندگیم کم اشتباه نکرده بودم...کم بـه خودم ضربه نزده بودم...کم از خودم انتقام نگرفته بودم! همـیشـه دنبال مقصر مـی گشتم ولی خوب کـه نگاه مـی کردم بیشترین سهم رو تو اشتباهات زندگیم داشتم...
راستش اکثر ما توانایی عجیبی تو خودآزاری داریم ولی بدترین قسمت ماجرا وقتی هست کـه نمـی تونیم خودمون رو ببخشیم... مدام تو ذهنمون با خودمون بحث مـی کنیم... خودمون رو محاکمـه مـی کنیم و برای اتفاقاتی کـه تو گذشته افتاده حکم صادر مـی کنیم.. حکمـی کـه باعث مـیشـه همـه چیز روز بـه روز بدتر بشـه... خودمون رو سرزنش کنیم، از خودمون کینـه بـه دل بگیریم و نتونیم اشتباهات گذشته رو جبران کنیم... اما من یـه روز تصمـیمم رو گرفتم...فهمـیدم که تا دلم با خودم صاف نشـه نمـی تونم اشتباهاتم رو جبران کنم...تصمـیم گرفتم خودم رو ببخشم چون نمـی خواستمـی کـه باعث ناراحتیم مـیشـه خودم باشم... دیگه نـه دنبال مقصر گشتم و نـه دنبالی کـه کمکم کنـه... دست خودم رو گرفتم و قول دادم همـه چیزو از نو بسازم.. ساختم... اشتباهاتم رو جبران کردم و دوباره آرامش رو تو زندگیم دیدم...آرامشی کـه برای یـه تصمـیم بود... "من خودم رو بخشیدم... "
#حسین_حائریـان 🌼🌼🌼 سلام بـه روی ماه شما دوستای خوبم...
عصر بارونی و سردتون بخیر 🤗
شایدم به منظور من سرده نمـیدونم 🤔😅 از پیـام ها و همراهی پر از مـهرتون ممنونم 😚😍 #دسر_لیوانی:
۳ لیوان شیر و ۳ قاشق سرخالی نشاسته ذرت و ۳/۴ لیوان شکر رو روی حرارت گذاشتم که تا شکر حل بشـه ، بعد کمـی وانیل و نصف فنجان خامـه اضافه کردم و گذاشتم که تا خامـی مواد گرفته بشـه و کمـی غلیظ بشـه ،
(من چون نمـیخواستم داخل قالب بریزم دیگه از ژلاتین استفاده نکردم اگه مـیخواید از قالب استفاده کنید بهتره بـه جای نشاسته ژلاتین بریزید )
مواد رو نصف کردم و به یک قسمتش کمـی اسانس توت فرنگی و یک قطره رنگ خوراکی قرمز اضافه کردم که تا صورتی شد ، مـیتونید از پوره ی توت فرنگی هم بـه جای رنگ و اسانس استفاده کنید ، به منظور لایـه های وسط هم یک بسته ژله توت فرنگی و یک بسته ژله موزی رو با یک لیوان آب گرم و نصف لیوان آب سرد آماده کردم گذاشتم کاملا خنک بشـه و بعد موز خرد شده رو بـه ژله موز و توت فرنگی خرد شده رو بـه ژله توت فرنگی اضافه کردم، حتما بزارید ژله ها خنک بشن بعد مـیوه هارو اضافه کنید، ترتیب قرار گرفتن رنگها هم کاملا سلیقه ای هست.
#دسر_گلپونـه
Media Removed
بهش مـیگم چرا اظهار نظرهای بی محبت آدم ها بـه حیوانات اینقدر من رو عصبانی مـی کنـه؟ بهش مـیگم آدم ها خشم هایی دارند مدفون شده، زخم هایی کـه فراموش شده اند. بیشتر وقت ها خشم شون بـه سمت چیز دیگری است. چیزی کـه ربطی بـه اونـها نداره. داره پشت تلفن از مرگ گربه ای کوچولو توی خانواده مـیگه. بعد برام اظهار نظرهای ... بهش مـیگم چرا اظهار نظرهای بی محبت آدم ها بـه حیوانات اینقدر من رو عصبانی مـی کنـه؟ بهش مـیگم آدم ها خشم هایی دارند مدفون شده، زخم هایی کـه فراموش شده اند. بیشتر وقت ها خشم شون بـه سمت چیز دیگری است. چیزی کـه ربطی بـه اونـها نداره. داره پشت تلفن از مرگ گربه ای کوچولو توی خانواده مـیگه. بعد برام اظهار نظرهای اقوام رو مـیگه. از اینکه حس مـی کنمانی کـه دوستشون داشتم درون مورد مرگ یک حیوان که تا این حد صنعتی شده و سرشار از خشم و نادانی حرف مـی زنند، عصبانی مـیشم. با من موافقه. چند روز پیش یک مـهمان خانوادگی درون اولین دیـالوگ هاش بعد از ورود بـه خونـه مون مـیگه مراقب باشید از این گربه ها بیماری نگیرید. مـهمان سرماخورده هست و روزی کـه خونـه رو ترک مـی کنـه سرماخوردگیش رو بـه من و مجتبا داده. پشت گوشی بـه مـیگم چرا آدم ها نگران گرفتن بیماری از حیوانات هستند درون صورتیکه مدام از آدم های دیگه بیماری مـیگیرند و به آدم های دیگه بیماری شون رو منتقل مـی کنند؟ گوشی رو کـه مـی ذارم بـه مجتبا مـیگم این ضعف درونی منـه کـه جلوی حرف بی پایـه و اساس آدم های بدون اطلاعات خشمگین مـیشم. بعد تمام راه رو از این خشم حرف مـی زنیم. توی سرم دارم بـه خودم مـیگم تغییر بعدی این باشـه. هدفت رو بذار روی این. رنجیدن بخش طبیعی از زندگیـه. این رنجش اما حتما از جانب منبعی مرتبط باشـه. اگر از حرف های بی پایـه و اساس مـی رنجی و عصبانی مـیشی ضعف توست. تغییرش بده
.
من دایره ی ارتباطاتم رو انتخاب کردم. افرادی اندک کـه از دل و جان دوستشون دارم و برای نوع زیستن من احترام قائلند. بعد یک دایره ی بزرگ تر هست بیرون از این یکی. مخصوص اونـهایی کـه دوستشون دارم اما درون خیلی موارد احترامـی به منظور نوع زیستن هم قائل نیستیم. همدیگر رو آشکارا درون ذهن مون نقد مـی کنیم. حکم من به منظور خودم اینـه کـه رنجیدن از افرادی کـه در دایره ی اصلی هستند مجازه. رنجیدن از بقیـه اتلاف وقته .
#یلدانوشت
Media Removed
#یـادداشت_هایی_که_هیچ_وقت_منتشر_نشدند #شماره_بیست_و_یکم نمـیدونم؛ شاید حتما خودم رو بـه یـه روانپزشک نشون بدم. بعضی وقتها مـیزنـه بـه سرم و به آخرین دندون آسیـاب فکر مـیکنم و پیش خودم مـیگم کـه چرا الان این دندون لعنتی درد نمـیکنـه که تا یـادم بره هفت ساعته دقیقا دارم بـه چی فکر مـیکنم. من همـیشـه منتظر ... #یـادداشت_هایی_که_هیچ_وقت_منتشر_نشدند
#شماره_بیست_و_یکم
نمـیدونم؛ شاید حتما خودم رو بـه یـه روانپزشک نشون بدم. بعضی وقتها مـیزنـه بـه سرم و به آخرین دندون آسیـاب فکر مـیکنم و پیش خودم مـیگم کـه چرا الان این دندون لعنتی درد نمـیکنـه که تا یـادم بره هفت ساعته دقیقا دارم بـه چی فکر مـیکنم. من همـیشـه منتظر بدترین اتفاقات بودم. بدنم سر شده از بس درد کشیدیم و خوشی با ما نساخت. انقدر تو بهترین لحظات زندگیم سختی اومد سراغم کـه طعم لذتبخش موفقیت زهرمارم شد. شاید سر همـین قضیـه هر شب موقع خواب بـه این فکر مـیکنم کـه چرا دندونام درد نمـیکنن. چرا پام نشکسته یـا چرا این کچلی ارثی هنوز سراغم نیومده و هنوز مثل همون بچگی موهام پرپشتتر از گربه لوس تو مونده. مـیخوام یک رازی رو باهات درمـیون بذارم. من خدا رو دیدم، با همـین دستام لمسش کردم، با همـین دماغ عقابی بوش کردم و اگر گناهم رو نادیده بگیره با زبونم مزه مزش کردم. خدا گاهی یکی از ماهاست کـه بیدلیل وارد زندگی یک نفر مـیشیم و زندگیش رو زیرورو مـیکنیم و بهشتی براش مـیسازیم کـه تو خواب هم نمـیدیده. اما من لعنتی همـیشـه بـه این رویـاها بدبین بودم و آنقدر چرخ زندگی دور ما رو خط کشید کـه هر وقت از هم خداحافظی مـیکردیم محکم مـیکوبیدم تو گوشم که تا ببینم خواب بودم یـا بیدار. زندگی با ما بد که تا کرد. که تا اومدیم از جوونی لذت ببریم افتادیم تو آسیـاب احساسات و انقدر درگیر کار شدیم کـه یـادمون رفت آدمـیم، احساسات داریم و یک قسمتی درون قلبون هست کـه گاهی دلش مـیخواد بیخیـال دنیـا بشـه و برای خودش زندگی کنـه، عاشق باشـه، اصلا بره کنار خیـابون و داد بزنـه خداااااااااااااااااااا. بعضی شبا بدون اینکه تو بفهمـی ساعت سه چهار سوار ماشین مـیشم، از خونـه مـی بیرون، مـیرم کنار یکی از این اتوبانهای پیچ درپیچ، مـی کنار و شروع مـیکنم مثل یـه بچه تخس روی جدول کنار پارکینگ راه مـیرم، بعد آنقدر داد مـی و صدات مـیکنم کـه شاید یک کوچولو من و نگاه کنی. حسود نیستم اما گاهی حس مـیکنم بین منو بقیـه فرق مـیزاری. بغض مـیکنم، گریم مـیگیره اما مگه من غیر از توی رو دارم کـه برم شکایتت رو پیش اون کنم. ما تبعید شدگان بـه جهان نامرئی بودیم،ی با ما کاری نداشت،ی ما رو نمـیدید و آنقدر تو این دنیـای بیدروپیکر بـه ما بیمحلی شد کـه داستان زندگیمون شد شبیـه یکی از همـین رمانهای رئالیسم جادوی کـه تازگیها مد شده. من بودم اما نبودم. تو بودی اما نبودی و همـین نبودنهاست کـه منو هر شب راهی این خیـابون و اون خیـابون مـیکنـه.
#شـهاب_دارابیـان #خدا #دلنوشته #یـادداشت #حرف #عشق
Media Removed
#ادمـین_نوشت نُه سالم کـه شدی بهم نگفت حالا دیگه تکلیف شدی.ی نگفت و و بزرگت چادریان، بعد تو هم چادر سرت کن. نُه سالم کـه شد اصلای بـه من چیزی نگفت. من #انتخاب کردم کـه چادری باشم، بدون هیج کتک و دعوا و زوری. امروز بیست و دو سالمـه و باز هم #انتخاب مـی کنم کـه چادری باشم. من چادر رو انتخاب ... #ادمـین_نوشت
نُه سالم کـه شدی بهم نگفت حالا دیگه تکلیف شدی.ی نگفت و و بزرگت چادریان، بعد تو هم چادر سرت کن. نُه سالم کـه شد اصلای بـه من چیزی نگفت. من #انتخاب کردم کـه چادری باشم، بدون هیج کتک و دعوا و زوری. امروز بیست و دو سالمـه و باز هم #انتخاب مـی کنم کـه چادری باشم. من چادر رو انتخاب کردم چون دوستش داشتم، چون انتخابِ خودِ خودِ خودم بود. ولی منِ چادری از بچگی جنگیدم. جنگیدم بـه خاطر رفتارهای اشتباه بقیـه. جنگیدم که تا امروز سرم رو بالا بگیرم و بگم:
من چادریام ولی دوستهای صمـیمـی من چادری نیستن و ما بهترین لحظه های زندگی رو کنار هم داشتیم. من چادریام و تو مدرسه هیچ مشکلی با دوستام نداشتم. ما کنار هم درس خوندیم و خندیدیم و خاطره ساختیم و هیچ وقت هیچ وقت بهم توهین نکردیم.
من چادریام و درس مـیخونم، چادریام و کلاس ورزش رفتم و زبان خوندم و مدام سرم تو کتابهایی کـه دوست داشتم چرخید و آهنگ گوش دادم و همـیشـه سعی کردم خودم رو بـه روز نگه دارم. خورهی فیلم و نمایشنامـه و نقد فیلم بودم و هستم. من چادریام و چادر من محدودیت نبود. من چادریام و چادر من باعث نشد که تا بین من و اون دوستم کـه باحجاب نیست مشکلی پیش بیـاد. من چادریام و هیچ تفریحی توی دنیـا از من سلب نشد.
من جنگیدم که تا ثابت کنم چادری ها افکار دگم ندارند. دعوا ندارند. بداخلاق نیستند. همش دنبال نصیحت بقیـه نیستن و با چادر مـیتونن فعالیت های خوب اجتماعی داشته باشن و مـیتونن با اونهایی کـه با حجاب نیستن، بهترین خاطره ها رو بسازن.
جنگیدم که تا تفکر اشتباه ایجاد شده رو حداقل درون مورد خودم تغییر بدم.
و امروز بـه عنوان یک چادری مـیگم: اون آدمـی کـه با چادرِ من، با انتخابِ دوست داشتنیِ من، وقتی دست روی ی کـه هم جنسِ منـه بلند مـیکنـه، قطعا و یقینا لکهی ننگ این دنیـاست و اینو بدونـه کـه باید بـه خاطر آبرویی کـه از ما مـیبره هم تو این دنیـا و هم تو اون دنیـا پاسخگو باشـه.
#لعنتی_ترین_آدم_دنیـا_قطعا_تویی
.
نوشته ی: #مـه_سیما_کرم_بخش
@mahsima_kb
. تودنیـای ادمـها شبیح قوطی حلبی روغن شده بودم کـه با تمام زخمـهای کـه روی تنم بود و از اتش درون مـیسوختم ,بازهم صورتم سرخ نگه مـیداشتم واز حرارت وجودم اطرافیـانم گرم ولی دیگه الان درون یک دنیـای دیگه زندگی مـیکردم, کـه مـهم نبود درون موردم چه فکری مـیکنن و حالا اون داشت خودش درون من نگاه مـیکرد, اشکی ریخت گفت انسانـها عجب ... .
تودنیـای ادمـها شبیح قوطی حلبی روغن شده بودم کـه با تمام زخمـهای کـه روی تنم بود و از اتش درون مـیسوختم ,بازهم صورتم سرخ نگه مـیداشتم واز حرارت وجودم اطرافیـانم گرم ولی دیگه الان درون یک دنیـای دیگه زندگی مـیکردم, کـه مـهم نبود درون موردم چه فکری مـیکنن و حالا اون داشت خودش درون من نگاه مـیکرد, اشکی ریخت گفت انسانـها عجب موجودات عجیبی هستن از وقتی کـه بدنیـا مـیان و به شعور جمعی مـیرسن مدام درون اینـه های مختلف دارای تصاویر و شخصیتهای متفاوتی مـیشن که تا شاید روزی بـه خوشحالی برسن وخودشون پیدا کنن, عاشق خودشون بشن و ماندگار بشن , غافل از اینکه زندگی خیلی کوتاه و تا بـه خودت بیـای دیگه اینـه ای هم پیدا نمـیشـه کـه تورو خوشحال کنـه
, دیگه خیلی دیر شده بود و اخرین لحظات عمرش سپری مـیکرد , ودرحالی کـه برس رو بـه تارموهای سفیدش مـیکشید و چروک های صورتش زخمـهای عمـیقی رو براندام من نمایـان مـیکرد وچشمانش خیس از اشک شده بود,تمام سعی خودم کردم کـه نمایـانگر زیباترین تصویر زندگیش از زمان درون کنار من بودن باشم و به روزگاری رفتیم کـه در اون پاک و زلال,,, مثل جیوه بودواینـه کـه دراون من خودم پیدا کردم وبه جاودانگی عشق رسیدم, بـه لحظه ای کـه بوسه ای بر لبهای سرخ, طعم کهکشان دارش زده بودم ,,,گونـه هاش بازهم درون گذر از اون لحظه سرخ شد, لبخند ملیح وخوشایندی از درک اون لحظه روی صورتش نشست وجای گرم بوسه ای رو برتن من باز گذاشت , اما بااین تفاوت کـه الان من تبدیل بـه اینـه ی شده بودم پراز عشق هنوزهم تنـها به منظور او بیرون از دنیـای ادمـها - وحالا اون هم دیگه به منظور همـیشـه درکنار من بود...
مـهدیـا
Read more
Media Removed
#بستنی #انبه #زعفرانی
مشتری اصلی این بستنی ها لیـاناست. درون اینجا شاهد همـین بستنی ولی بـه شکل بستنی چوبی هستید.
همـینطور کـه گفتم اینکه شما بخواید بستنی رو بـه چه شکل بخورید دست خودتونـه. فقط کافیـه تصمـیمتون رو بگیرید!
جریـان این عهم جالبه. یـه روز عصر من لیـانا رو نشوندم و یـه بستنی چوبی دادم دستش و یـه دونـه هم خودم دست گرفتم کـه واسه شما عبگیرم. طبق معمول کله خودم پشت دوربین بود و این لنز هم طوریـه کـه من فقط بستنیـه رو توی کادر دارم. شروع کردم بـه فشردن دکمـه و پشت سر هم عگرفتن. آخه وقتی دوربین سنگینـه، و داری یک دستی عمـیگیری به منظور اینکه عها محو از آب درنیـان حتما از هر صحنـه چندین عبگیری و بعدا واضح ترینش رو انتخاب کنی. خلاصه من پشت دوربین بودم و عرو گرفتم و دوربین رو از جلوی صورتم بردم کنار دیدم اِه! بستنیـه نوک نداره! عهای توی دوربین رو چک کردم دیدم توی همـه شون دهن لیـانا روی بستنیـه است! گفتم: " تو کـه خودت بستنی داشتی بـه این یکی چیکار داشتی آخه؟". دوباره رفتم پشت دوربین که تا عبگیرم دیدم داره محکم بستنی من رو هل مـیده عقب و مـیگه: "بستنی نـه!" هیچی دیگه بچه بـه شخصیتش توهین شده بود و مـیگفت این بستنیـه رو سمت من نگیر!
به زور این عکسه رو واسه تون گرفتم! عکاسی با اعمال شاقه!
براي استفاده بهتر از كارگاه آشپزسازي لطفا مبحث سوالات متداول (http://www.cheftayebeh.ir/2013/06/blog-post.html) را بـه صورت كامل مطالعه بفرماييد
Media Removed
[قسمت32] صدای نامفهومـی بـه گوشم مـیرسید صدایی مثل زنگ تلفن! چشمـهامو بعداز برخورد شدید نور با فحش باز کردم و بدون نگاه بـه کنارم و لود اتفاقات افتاده نگاهی بـه ساعت انداختم از روی تخت بلند شدم و بالاخره متوجه ی خالی بودنش شدم!اون کجاست؟ با تصور اینکه الان هالسی یکی از لباسهای منو مثل فیلمـهای ... [قسمت32]
صدای نامفهومـی بـه گوشم مـیرسید
صدایی مثل زنگ تلفن!
چشمـهامو بعداز برخورد شدید نور با فحش باز کردم و بدون نگاه بـه کنارم و لود اتفاقات افتاده نگاهی بـه ساعت انداختم
از روی تخت بلند شدم و بالاخره متوجه ی خالی بودنش شدم!اون کجاست؟
با تصور اینکه الان هالسی یکی از لباسهای منو مثل فیلمـهای رمنس پوشیده و بعد از ورودم بـه اشپزخونـه با مـیز چیده شده رو بـه رو مـیشم وارد دستشویی شدم و با لبخند توی ایینـه بـه خودم چشمک زدم
-تو بالاخره با اون کردی!تو خفن ترین پسری هستی کـه تابه حال روی زمـین وجود داشته لیـام!!
بعد از شستن صورتم از دستشویی خارج شدم و تی شرت جدیدی پوشیدم
عجیب بود کـه بویی کـه نشون دهنده ی صبحانـه باشـه حس نمـیشد اما تصمـیم گرفتم بـه این فکرکنم کـه صبحانـه ای کـه در انتظارمـه از قبل اماده شده!
از اتاق خارج شدم و بعد از اماده چند کلمـه بـه سمت اشپزخونـه قدم برداشتم
و درون نـهایت نـه تنـها با اشپزخونـه ی خالی،بلکه با خونـه ی خالی و مـیزی کـه به نظر نمـیرسید پراز صبحانـه باشـه رو بـه رو شدم!!
وات د فاک؟قبل از ورود دوباره ام بـه اتاق به منظور پیدا موبایلم بـه ساعت نگاه کردم ساعت 10ونیم صبح رو نشون مـیداد و تا جایی کـه به یـاد داشتم امروز پیست تعطیل بود بعد دقیقا اون کدوم جهنمـی رفته؟بعد ازشبی کـه ما باهم رابطه داشتیم!
موبایلم رو روشن کردم و با سیل عظیمـی از پیـام ها و مـیس کال های نـه تنـها دوستهای خودم بلکه تقریبا تمام افراده پیست مواجه شدم!
بدون مکث شماره ی جولی رو گرفتم و روی تخت نشستم چندثانیـه طول کشید که تا جواب بده و وقتی جواب داد اصلا طوری کـه انتظارش رو مـیکشیدم نبود!
-کدوم گوری هستی لیـام؟حتی خدمـه ی پیست هم باهات تماس گرفتن!
-چه خبرشده؟
-مـیتونی توضیح بدی کـه به چه دلیل لعنتی ای الان تست و اماده ی مسابقه نیستی؟
-مسابقه؟
چشمـهای درشت شده ام رو از روی تخت بهم ریخته روی لباس های دیشبم کـه هنوز هم روی زمـین بود قفل کردم
همـه چیز مثل تکه های پازل کنارهم قرارمـیگرفت و من هرلحظه بیشتر بـه حماقت خودم پی مـیبردم!
لبهامو جوری کـه شک داشتم زخم نشده بین دندونـهام فشار دادم و با سرعتی کـه تا بـه حال تجربه اش نکردم حاضر و از خونـه خارج شدم!
قسم مـیخورم کـه اون هرزه رو قبل از شروع مسابقه با ماشینم زیر مـیگیرم!!
Media Removed
.
.
دیگر از این همـه سلامِ ضبط شده بر آدابِ لاجرم خستهام
بیـا برویم!
آن سوی هر چه حرف و حدیثِ امروزست
همـیشـه سکوتی به منظور آرامش و فراموشی ما باقیست
مـیتوانیم بدون تکلم خاطرهئی حتی کامل شویم
مـیتوانیم دمـی درون برابر جهان
به یک واژه ساده قناعت کنیم
من حدس مـی از آوازِ آن همـه سال و ماه
هنوز بیت سادهئی از غربتِ گریـه را بیـاد آورم.
من خودم هستم
بی خود این آینـه را رو بـه روی خاطره مگیر
هیچ اتفاق خاصی رخ نداده است
تنـها شبی هفت ساله خوابیدم و بامدادان هزارساله برخاستم
سید علی صالحی
#pic_poem #pic_firik #portrateland #portraitstream #portraitvision #ak_30 #instapersia #photoaxgram #takphotogram #zhest_akasi #ir_photographer #photo_caption #_chilik_ #ax_caption #honar_doostan #artisticmindsmedia #persia_art #harfeaks #akkasbashi #ir_photographers_club #love_portrate #aksiine #takphotogram #ir__photo #doll #bnw_photography #bnw_captures #bw_portrate #aksdastan #mother #alone #harfeaks
نـهم شـهریورماه سالروز درگذشت فرهاد مـهراد
.
.
.
“محکوم بـه سکوت بود و درد مـیکشید”
.
.
ترانـه مسخ با صدای فرهاد مـهراد کـه اردلان سرفراز با الهام از داستان مسخ کافکا نوشته است.
مـیبینــم صورتـمـو تـو آیــنـه
با لبی بسته مـی پرسم از خودم
این غریبه کیـه از من چی مـی خواد؟
اون بـه من یـا من بـه اون خیره شدم
باورم نمـی شـه هر چه مـی بینم
چشامو یـه لحظه رو هم مـیذارم
به خودم مـیگم کـه این صورتکه
مـی تونم از صورتم ورش دارم
مـی کشم دستمو و روی صورتم
هر چی حتما بدونم دستم مـی گه
منو توی آینـه نشون مـی ده
مـی گه: این تویی نـه هیچِدیگه
جای پاهای تموم قصه ها
رنگ غربت تو تموم لحظه ها
مونده روی صورتت که تا بدونی
حالا امروز چی ازت مونده بـه جا؟
آینـه مـی گه: تو همونی کـه یـه روز
مـی خواستی خورشید و با دست بگیری
ولی امروز شـهر شب خونـه ات شده
داری بی صدا تو قلبت مـی مـیری
مـی شکنم آینـه رو که تا دوباره
نخواد از گذشته ها حرف بزنـه
آینـه مـی شکنـه هزار تیکه مـی شـه
اما باز تو هر تیکه اش عمنـه
عها با دهن کجی بـه هم مـی گن
چشم امـید و ببر از آسمون
روزا با هم دیگه فرقی ندارن
بوی کهنگی مـی دن تمومشون
پ.ن : یکی از تاثیرگذارترین کتاب هایی هست که که تا به حال خوندم..مرگِ گریگور چقدر شوکه کننده بود
اتفاقات این رمان نشان مـی دهد کـه دوستی، محبت و شفقت درون بین افراد درون حال نابود شدن هست حتی درون بینانی کـه فکر مـی کنی نزدیک ترین افراد بـه تو هستند و انتظار داری وقتی مشکل داری بـه دادت برسند و یـا حداقل فقط کنارت باشند
خوندن این کتاب رو بـه دوستان اهل کتاب شدیدا توصیـه مـیکنم
#فرهاد_مـهراد
#مسخ
#کافکا
#اردلان_سرفراز
Read more
Media Removed
من یـه پسر عموی هم سن خودم دارم کـه مصداق بارز ژن خوبه. یعنی از همون اول همـه کارهاش با بقیـه فرق مـیکرد. این قضیـه هم باعث شده بود کـه خیلی من رو با اون مقایسه کنن کـه به نظر من اونقدر تفاوت هم دیگه وجود نداشت.
مثلا از خاطراتی کـه توی بچگی داره، مـیشـه بـه قهرمانی روبوکاپ کشوری اشاره کرد. البته منم بـه نوبه خودم از این قبیل افتخارها کم ندارم. یـادمـه جام رمضان چند سال پیش بود کـه توی محل برگزار شد. ما هم تیم دادیم و تا یک هشتم بالا اومدیم. درسته اون بازی رو هشت بـه یک باختیم ولی اون گلی کـه زده شد روی پاس خیلی دقیق من بود. با این حال مـیدونم کـه ورزش همـیشـه مظلوم واقع مـیشـه و منطقیـه کـه کار من بـه چشم نیـاد.
یکم توی اوقات فراغت با هم فرق داشتیم. مثلا بچه کـه بودیم، اون کتاب مـیخوند و شطرنج بازی مـیکرد. من بـه جاش کارت بازی مـیکردم و کل پول هفتگیام رو مـیدادم کارت فوتبالی مـیخ. کـه در این مورد هم بـه بقیـه حق مـیدم کـه اون رو بلند کنن و وسط فرق سر من پیـاده کنن.
بزرگتر هم کـه شدیم، اون رفت سمت کشف روابط عرفانی با معیشت مردم و تحلیل نقاشیهای سورئال سالوادور دالی، من هم رفتم سمت کشف روابط یک فست فود خوب با جای پارک مناسب و تحلیل سریـالهای ترکی توی استوری اینستاگرام. کـه به هر حال هر دو زمـینـه، ارزشمند و قابل احترامـه. البته باز هم قبول دارم کـه کار اون بیشتر بـه چشم مـیاد.
همـیشـه بهم مـیگفتن کـه مثل اون باش کـه من با دو دقیقه فکر منصرف مـیشدم. یعنی ترجیح مـیدم هر روز، اصلا هر شش ساعت اون رو توی سرم بزنن. ولی من بـه جای سالاد سزار بدون سس با فیله پخته، همون دبل برگر با پنیر اضافه و نوشابه خودم رو بخورم.
Media Removed
از
@royaaaa777
هر چقدر تلاش مـیکنیم که تا با پخت شیرینی و کیک روزگار تلخ رو قابل تحمل و کمـی شیرین کنیم بازم نمـیشـه 😏،علتش رو هممون داریم مـیبینیم و مـیدونیم دیگه زیـاد توضیح نمـیدم چون بـه قدر کافی هر روز راجع بهش بحث هست و اعصاب همـه رو بهم ریخته،اماااا انسان بـه امـید زندست بعد به امـید ایرانی آباد و آرام و شاد و ثروتمند👍🌹❤
____
آیـا شما کلا اهل کیک و شیرینی هستین؟؟
خودم اول و بیشتر ترشیجات😍 وکمـییی شیرینیجات 😄
____
آرد سفید قنادی(آرد سه صفر یـا همون آرد نول) ۲لیوان دسته دار فرانسوی
روغن مایع نصف لیوان
شکر یک لیوان سرخالی
بکینگ پودر ۱ق غ سرصاف
ماست نصف لیوان(ماست پرچرب کاله زدم)
تخم مرغ ۳عدد
وانیل نصف ق چ
خرما پوست و هسته گرفته. ۱لیوان
پودر دارچین. نصف ق غ
تخم مرغها رو نیم ساعت قبل از یخچال درآورده بودم،حالا رفتم فر رو با دمای ۱۸۰درجه روشن کردم و اجازه مـیدیم ۱۰دقیقه گرم بشـه.خرماها رو هم پوست و هسته گرفتم.
تخم مرغ ها و شکر و وانیل رو با همزن برقی اینقدر هم زدم کـه رنگش روشن شد و خیلی پف کرد و حجیم و کشدار شد بعد ماست و بعد روغن رو اضافه کرده و کمـی هم زدم و در نـهایت مخلوط آرد و بکینگ پودر رو درون سه مرحله اضافه کردم و بعد از هربار کمـی هم زدم که تا موادمون قشنگ یکدست بشـه بدون هیچ گلوله ای از آرد.قالبم رو با ارده چرب کردم نصف مایـه کیک رو داخلش ریختم روی اون پودر دارچین الک کردم و حالا خرماها رو مرتب روی اون چیدم،مجددا بقیـه مایـه کیک رو ریختم و قالب رو درون فر قرار دادم همـیشـه این کیک بعد از ۵۰دقیقه مـی پخت اما اینبار ۴۰دقیقه بعد کـه چک کردم دیدم کاملا پخته و روی کیک هم کمـی طلایی شده،پس این مرحله آخر نیـاز بـه چک داره(البته نیم ساعت اول بـه هیچ وجه درون فر رو باز نکنید چون پف کیک کاملا مـیخوابه).
🌹مـیتونید همراه با خرما گردو هم بریزید.
🌹مـیتونید نصف لیوان شکر و نصف لیوان شیره خرما بریزید.
🌹مـیتونید قالبتون رو کاغذروغنی بندازین البته به منظور قالبهای ساده مـیشـه قالبهای طرحدار نمـیشـه.
🌹بجای ارده مـیتونید قالب رو اول با روغن جامد چرب کرده بعد داخلش رو آردپاشی کنید،آرد اضافیش رو بتد ودر نـهایت مواد کیک رو داخلش بریزید.
Media Removed
تو زندگی خیلی هامون ممکنـه شرایطی پیش بیـاد کـه از افتادن یک اتفاق هراس بیش از حد داشته باشیم
حالا اون اتفاق مـیتونـه مرگ باشـه
مـیتونـه جدایی باشـه
مـیتونـه از دست یـا حتی
شکست باشـه
کاری ندارم بـه ماهیت اتفاق
مـهم اون ترسه!
خیلی هامون کـه نـه
بهتره بگم هممون این حس رو تجربه کردیم و مـیکنیم هر لحظه بـه نوعی
و دست و پا مـیزنییم شبانـه روز
دقیقه بـه دقیقه
تو حس تلخو تعریف نشدنیـه ترس
نکنـه کـه بره
نکنـه نشـه
نکنـه کـه اونجوری ...نکنـه کـه فلان... نکنـه که....
مثلا خود من
یـه ترس خیلی بزرگ و عمـیق کـه بماند چی
چند سالی تو دلم خونـه کرده بود
اونقدر بزرگ شده بود توی قلبم که
یـادم رفته بود زندگی داره چطور مـیگذره
من دارم چطور رفتار مـیکنم
همـیشـه از خودم مـیپرسیدم اگر فلان روز برسه
من چطور مـیتونم محکم وایسم
من چطور مـیتونم کنار بیـام
من چطور مـیتونم قبول کنم
اگر فلان اتفاق بیـافته چطور تبدیل بشم
به یک انسان انگار نـه انگار...
اون روز رسید
اون ترس اومد درست رو بـه روم واستادو خندید
نگاش کردم بی رحم بود
خیلی نگاش کردم خشن بود درد داشت
دروغ چرا
گریم گرفت
ناتوان شدم
تنـهایی سلول بـه سلول بدنم رو پر کرد
ترسیدم
بازم ترسیدم
ایندفعه از (خودمـی ) کـه روبه روی ترسش وایساده...
وقتی بـه ترسم با دقت بیشتری نگاه کردم
وقتی بـه خودم کـه با اون ترس روبه رو شده خیره شدم
یـه درس بزرگی گرفتم
مواجه شدن با اون ترسی کـه شبانـه روزت رو پر کرده اونقدرها هم ترسناک نیست...😊
انگاری یـه کوله بار سنگین رو از دوشت بر مـیداری و آزاد مـیشی ...
شاید این آزادی تلخ باشـه
اما بیشتر شیرینـه...
سبک مـیشی
رها مـیشی
آزادی...
مال خود خودتی😍
اون موقع هست که خنده ات مـیگیره
این خنده رو مـیتونم تو این جمله تعریف کنم :
يه لبخند ميتونـه خيلى از حس ها رو پنـهون كنـه.
#ترس ، #اندوه، #قلب شكسته.
اما يه چيز رو خوب نشون ميده: #قدرت
و من امروز خیلی قدرتمندتر از دیروزم چون یکی از بزرگترین ترسهام رو پشت سرگذاشتم
چون بازم مـیخندم
.
از مواجه شدن با ترسهامون نترسیم
هیچی نمـیشـه کـه هیچ
ماییم کـه قدرتمندتریم
وترسها و عامل ترسهامون ضعیف تر و بی ارزش تر...
وسلام
پ.ن:
بازم تبریک مـیگم عید رو
تبریک مـیگم این عیدی قشنگی رو کـه غیور مردان ایرانی بهمون امروز
تبریک مـیگم بـه خودم و تویی کـه داری یـاد مـیگیری قوی تر باشی ❤
و اخ جون کـه فردا تعطیله هوووووووووووراااا😍😍😍
Media Removed
پس… اگرچه مسافرت افقهای دید ما درون مورد دنیـا رو وسیعتر مـیکنـه، ولی دوای دردِ یک ذهن بیقرار نیست. به منظور اینکه سلامت ذهن رو بعد بگیریم، جایی کـه باید این کار رو یم همـینجاییـه کـه الان هستیم. به منظور من، جایی کـه الان هستم، ایسه، بهترین جای دنیـاست به منظور اینکه سلامت ذهنم رو بـه دست بیـارم، با ...
پس… اگرچه مسافرت افقهای دید ما درون مورد دنیـا رو وسیعتر مـیکنـه، ولی دوای دردِ یک ذهن بیقرار نیست. به منظور اینکه سلامت ذهن رو بعد بگیریم، جایی کـه باید این کار رو یم همـینجاییـه کـه الان هستیم.
برای من، جایی کـه الان هستم، ایسه، بهترین جای دنیـاست به منظور اینکه سلامت ذهنم رو بـه دست بیـارم، با بیقراریهام کنار بیـام، و حالِ خوب رو لمس کنم.
فکر کنم درون حال حاضر درون دنیـا هیچ جایی وجود نداره کـه مثل #ایسه، چیزهایی کـه من مـیخوام رو داشته باشـه. چیزِ زیـادی هم نمـیخوام. چهار که تا چیز داشته باشم آدم خوشبختی هستم درون زندگانی:
رفقا: دوستهایی بهتر از آب روان کـه من رو همـینجوری کـه هستم بپذیرن.
آزادی: جایی کـه بتونمراحت باشم. آزاد باشم.ی بهم نگه چیکار کن و چی بپوش و چی بخور
تفکر: جایی کهاندیشـه رشد کنـه، و بنیـانهای فکریم رو زیر سوال ببره.
کارگاه: جایی کـه بتونمکار کنم. خلق کنم. با خیـال راحت و در خلوت خودم.
خب، واقعن توی ایسه همـهی اینها رو دارم. و خیلی حتما **خل باشم اگر قدردانِ این وضعیت کـه برای خودم ساختم نباشم. و **خلترم اگر قدردانِ خودم نباشم. از اینجا بهتر، کجای دنیـا مـیتونم باشم این روزها؟
این جایی کـه هستم پر از شگفتیـه و واقعن چشمها را حتما شست.
حدود ۲۳۰ سال قبل یک آدم خوشفکر درون اتاق خودش به یک جور روشنگری درون مورد سفر رسید کـه بیسابقه بود. درون بهار سال ۱۷۹۰، فرانسوی بیستوهفت سالهای با نامِ «گزاویـه دومِتر»، پیژامـهی صورتیش رو پوشید و سفری بـه گرد اتاقخوابش کرد و از این سفرنامـه یک کتاب درآورد تحت عنوان «سفری درون اطراف اتاقخوابم». «دومتر» درون سال ۱۷۹۸، سرخوش از تجربهاش، سفرِ دیگری رو شروع کرد. اینبار، همون سفر رو درون شب انجام داد و سفرنامـهش رو «گشتوگذارِ شبانـه درون اطراف اتاقخوابم» نامـید.
«گزاویـه» درون شروع این سفر مـیره بـه سمت بزرگترین مبل اتاق، با دیدی تازه بهش نگاه مـیکنـه و بعضی از کیفیتهاش رو کشف مـیکنـه. برازندگی پایـههاش رو تحسین مـیکنـه. یـاد خاطرهها و لحظههای خوشی مـیافته کـه روی این مبل سپری کرده. لحظههایی کـه در مورد عشق و پیشرفت رویـاپردازی مـیکرده. از اونجا بـه تختخوابش نگاه دقیقی مـیندازه و از دید یک مسافر این وسیله رو تحسین مـیکنـه...
فکر کنم گزاویـه داره مـیگه «لذتی از سفرهامون مـیبریم بیشتر بستگی بـه قصد ذهنیمون از سفر داره که تا مقصدی کـه بهش سفر مـیکنیم. اگر قصد سفر رو بـه محوطه اطرافمون معطوف کنیم، چهبسا کشف کنیم کـه این مکانها هیچ دستکمـی از کوههای سرفراز و جنگلهای پر از پروانـهی آمریکای جنوبی ندارن.» [پایـان]
Media Removed
#شماره_شانزدهم
مـیدونی چندوقته تلفن عمومـیهای خیـابونا رو جمع چون اونا هم از تنـهایی وادی بازار این روزای آدمهای مجازی خسته شدن.
از آخرین باری کـه پرده اتاق رو زدم کنار و به حیـاط نگاه کردم، چند ماهی مـیگذره. فکر کنم دیماه بود، چند روز بعد از تولدم. تولدی کـه مثل هر سال تو تنـهایی برگزار شد و باز هم هیچ آدمـی هیچ یـادگاریای به منظور باقیموندهی این روزای مزخرف نذاشت. اون روزا هنوز صاحبخانـه تصمـیم نگرفته بود روبهروی پنجره اتفاقم یک اتاق بسازه که تا تنـها منظره اتاق سیمتریم، پوشـه و یک مشت لوازمتحریر بدرد نخور بشـه. همـیشـه با حسرت بـه حیـاط نگاه مـی کردم و گاهی نگاهم دیوار حیـاط رو رد مـیکرد و مـیخورد بـه دیوار خونـه آقای سینمای دهه 40 و 50. همش با خودم فکر مـیکردم کـه صبحهای خونـه بهروز وثوقی با چهل سال پیش چقدر متفاوت شده. همش بـه اتفاقات توی خونـه فکر مـیکردم و دست بـه مقایسهی همـه چیز با زندگی 30 متری خودم مـیزدم. خیلی وقته ساعت اتاق رو از دیوار برداشتم، یک پرده کلفت بـه پنجره زدم که تا تکتک ثانیـههای جوونی رو فراموش کنم که تا یـادم بره کـه چند روز از اومدنم گذشته و چند روز و چند ماه و چند سال دیگه حتما این زندگی مزخرف رو تحمل کنم. با خودم فکر مـیکنم کـه این تکنولوژی لعنتی چه بـه سر زندگیمون اورده کـه هیچ چیز مزه و معنی گذشته رو نداره. چند ساله دیگه هیچی بـه تلفن خونـه زنگ نمـیزنـه و دیگه خبری از فوت فوت پشت تلفن نیست که تا باباها اخماشون بره تو هم وتا چند ساعت با اخم بـه شون نگاه کنن. که تا پسره خونـه داد بزنـه « خانم تحویل بگیر، چقدر گفتم نذار با این ه بره پارک؛ من یک چیزی مـیدونم کـه مـیگم.» از اون طرف بدبخت هم بـه هزار که تا اتفاق قشنگ فکر کنـه و شب رو با این امـید بخوابه کـه پسر دیلاق فوتفوتی، شاهزاده رویـاهاشـه و همـین روزا با یک پیکان لاستیک دور سفید مـیاد سراغش و قراره زندگیش رو از این رو بـه اون رو ه. نسل ما همـین دلخوشیها رو داشت اما اونم گرفتن.
پ.ن: ادامـه درون کامنت اول...
عکس: حیـاطمون
#شـهاب_دارابیـان #دلنوشته #یـادداشت #بهروز_وثوقی #خونـه #فردوسی #جواب_تلفن #کیوسک #تلفن #قدیمـیها
@vossoughi_behrouz
Media Removed
طرز تهیـه سوهان کنجدی
کنجد خام یک لیوان
عسل3قاشق غذاخوری
شکر 2قاشق غذاخوری
گردو بـه دلخواه من نریختم
کنجد رو روی حرارت باقاشق چوبی تفت مـیدیم که تا طلایی بشـه،شکر و عسل رو روی حرارت گذاشته و آروم هم مـیزنیم که تا شکر حل بشـه و دوسه که تا جوش بزنـه،کنجد رو اضافه مـیکنیم و هم مـیزنیم که تا در وسط ظرف جمع بشـه از روی حرارت برداشته و گردوی خرد شده رو اضافه مـیکنیم .
پشت سینی رو چرب کرده موادمون رو روش مـیریزیم و با پشت قاشق یـا پالت کـه چربش کردیم مواد رو روی سینی که تا جایی کـه مـیشـه پهن و نازک مـیکنیم.
با یـه چاقوی تیز بـه اندازه دلخواه روش خط مـیندازیم و یـه ساعت مـیزاریم یخچال که تا خودشو بگیره بعد خردش مـیکنیم.
بینـهایت خوشمزه اس و با دست جدا مـیشـه و سفت نیست و به دندان نمـی چسبه توی ظرف دردار توی یخچال نگهداری کنید.
اینم دستور دومـی
پشت زیک
پشتِ زیک یـا سوهان کنجدی مازندرانی، یـه نوع شیرینی محلی مخصوص شمال درون مازندرانی هست که با کنجد و شکر درست مـیشود و مفید به منظور فعالیت های فکر ، زیراسرشار از فسفر مفید به منظور مغز هست .
علت نامگذاریش بـه خاطر پرنده ای هست به نام زیک کـه محل زندگیش درون شمال ایران مـی باشد.رنگ بال و پرش دقیقا مثل همـین شیرینی مـیباشد.
مواد لازم ؛؛؛؛؛
1 پیمانـه شکر
1 پیمانـه کنجد بو داده شده
1 قاشق کره یـا روغن
طرز تهیـه:؛؛؛؛ شکر را درون ظرفی بریزید وروی حرارت خیلی ملایم ذوب کنید که تا کاراملی شود.مراقب باشید حرارت زیـاد نباشد که تا شکر بسوزد درون ضمن موقع ذوب شکر از کنار گاز نروید مدام شکر را هم بزنید .وقتی شکر کامل اب شد کنجد وکره را هم اضافه کرده ومخلوط کنید.و مدام هم بزنید که تا کنجد و شکر بـه خورد هم بروند .
از اینجا سرعت عمل خیلی مـهم هست چون دیر بجنبید، پشت زیک خشک و کلفت و غیر قابل استفاده مـیشود .
ترکیب را پشت سینی چرب شده یـا تخته چوبی چرب شده بریزید وبا وردنـه یـا هاون چرب شده روی آن را صاف کنید.اونقدر با هاون بکوبید یـا با وردنـه بکشید که تا لایـه شکلاتی نازک باشد وقتی نازک شد پشت زیک را داغ داغ باچاقوبرش بزنید و از هم ارام و با خونسردی جدا کنید ،چون این شیرینی موقع جدا بسیـار شکننده است.و از زیبایی مـیافتد .
پشت زيك رو ميتونيد با چاي ميل كنيد.
گوارای وجود💐💐💐💐💐دستور از محبوبه جان عزیزم
Media Removed
🌺🌷🌺🌷🌺🌷🌺🌷🌺🌷🌺🌷🌺🌷🌺 حاضران بـه غائبان برسانند... یعنی غدیر درون رگهای زمان جریـان دارد،
و بـه تمام تاریخ خواهد رسید حتی بـه امروز...به تو و تنـهایی ات !
و زمـین
عجیب عطر تورا کم دارد... مـیزبان غدیر! دلمان برایت تنگ است❤
عیدتون مبارک😘😘😘 یعنی یکی از بهترین جشن هاست. 😍الهی کـه همـیشـه دلتون شاد و لبتون خندون و تنتون سالم باشـه🙏🙏🙏..... بـه همـه آرزو های خوبتون برسید. تو ایـام من رو از دعاتون فراموش نکنید.
....................................
خوب طبق هر سال باز با اومدن بوی عید غدیر تو فکر عیدی مـی افتم😍
کی عیدی دوست داره؟ دستا بالا ... خوب امسال هم طبق سالهای قبل بـه جای پول هدیـه مـیدم. این جوری هم یـادگاری هم عیدی.... راستش من این جوری بیشتر دوست دارم. البته امسال هم اسکناس نو گرفتم شاید یک جایی لازم شد🤔. درون هر حال این عیدی های خوشگل و ملوس رو آماده کردم به منظور مـهمونای عزیز...... تو هر کدوم از این بسته ها یک دستبند خوشگل دست ساز کـه زحمتش رو یک دوست عزیز برام کشیده کـه ازش ممنونم....😘 خداییش از عکسش خوشگلتره ها باور کنید....
مدیونید برام عیدی بیـارید من خودم عیدی بده هستم.......... حالا شما خیلی جد ی نگیرید عیدی خواستید بیـارید باور کنید مـیگیرم..یـادم چند سال پیش دوستی کـه البته سید هم نبود اما خوب تو این روز مبارک بـه جمع آشنا و دوستان عیدی مـیداد.. خلاصه ما درون جمعی حاضر بودیم و فهمـیدم این بـه همـه عیدی داده جز من 😔😎خلاصه عیدی نداد بهم. ما هم اصلا بـه روی مبارک نیـاوردیم. شاید با ما حال نمـیکرد ( تصور اون وقت من این بود) بعد چند ماه از اون قضیـه اومد پیشم کـه یک چیز بگم ناراحت نمـیشی؟ عصبانی نمـیشی؟ بهت بر نمـی خوره؟ منو بگو هاج و واج نگاهش کردم😳 و بین خودمون باشـه کمـی ترسیدم کـه چی مـیخواد بگه. با یکم تردید گفتم خوب بگو نـه.😕... دیدم کـه یک هدیـه از کیفش درآورد گفت دلم نیومد عیدی رو بهت ندم مال عید غدیر. خواست بـه منم عیدی بده روش نشد کـه نکنـه من ناراحت بشم چون خودم عیدی مـیدم.... اون لحظه خیلی دلم مـیخواست جفت پا برم😡😡 اما ادب حکم مـیکرد کـه تشکر کنم روی ماهش رو هم ببوسم.. خلاصه بعد اون سال من اول همـه عیدی ام رو ازش مـیگیرم. خلاصه اینکه اینو تعریف کردم کـه از این تصورات نکنید. بیـارید عیدی ها رو کـه من با آغوش باز پذیرا هستم. 😂
دوست ندارم از این حرف های کلیشـه ای ب کـه ورزش کنید خیلی خوبه! نـه … اینا باعث نمـیشـهی بلند شـه بره باشگاه! به منظور همـین هم هست کـه خیلی وقت ها یکی دو ماه مـیریم باشگاه و بعد رهاش مـیکنیم چون هدف چربی شکم و پهلو هست و وقتی از بین نمـیره دلیلی به منظور ادامـه دادنش نمـی بینیم
.
اما امشب خسته و کوفته ! مـیخوام با شما خانم های پیجم یـه کم ساده تر صحبت کنم مثل دو که تا دوست صمـیمـی! از تیر سال ۹۳ فیتنس رو بـه صورت جدی شروع کردم یعنی بیش از ۴ سال. من هم دلم مـیخواست بعد از ۹ ساعت کار شرکت یـا بیـام خونـه استراحت کنم یـا برم با دوستام بیرون و گردش و شام که تا شب بشـه. ولی لابد یـه چیزی دیدم کـه حاضرم با این فشار رساله و کار رهاش نکنم. واقعیت اینـه کـه اولین تصمـیمم بـه خاطر داشتن بدنی رو فرم و فیت بود ولی این هدف وقتی محقق شد کم کم تغییر حالت داد و بعدها چیزهای مـهم تری منو بـه سمت باشگاه مـی کشوند. بعد از یک سال من فهمـیدم کـه بعد از باشگاه و ورزش سنگین حالم خیلی بهتره. اوایل فکر مـیکردم یـا تلقینـه یـا فکر مـیکنم کـه بهترم ولی واقعا خوشحال تر بودم و اثری از فکرهای منفی نبود
.
تا اینکه فهمـیدم ورزش سنگین و بیش از یـه تایمـی هورمونی رو از مغز آزاد مـیکنـه کـه باعث این حال خوش مـیشـه! اما این هدف هم تغییر کرد و یـه موضوع جدید جاش اومد. من بـه دنیـای جدیدی راه پیدا کردم کـه اسمش قدرت بود. باورم نمـیشد ولی اینکه روزهای اول دستام مـی لرزید و زیر بند روی زمـین مـی نشستم جای خودش رو بـه حرکات عجیبی داده بود. حالا دیگه خودم رو توی آینـه مـیدیدم کـه روی دستام هستم و پاهام مـیتونـه ۱۵۰ درجه بالاتر از خودم باشـه ! این منم وسط زمـین و هوا ! اما این قدرت خودش رو با زیبایی تمام وارد زندگیم کرد. تنـها بدن من نبود کـه قوی شده بود من از لحاظ شخصیتی هم توی خیلی از مسایل قوی شده بودم و خودم دقت نکرده بودم و همـین قدرت به منظور زندگی بهم نظم و دیسیپلین داده بود
.
حالا جایی هستم کـه هنوز هم بعد از وزنـه سنگین تر از نرمال و حرکاتسخت دستم و پام مـی لرزه. هنوز هم خیلی رفتارها و دل شکستنها باعث مـیشـه شب کـه مـیخوابم یـا توی ماشین کـه تنـها هستم اشکم راه بیفته ولی صبح کـه مـیشـه یـه روز جدید کـه شروع مـیشـه و نور خورشید روی صورتم مـی افته وخستگی باشگاه درون تمام شب جایخودش رو بـه یـهدرد خوشایند داده مـیدونم این من هستم کـه قویتر از همـیشـه مـیخوام دوباره شروع کنم
.
این ویدیو حس خوشایندی برام داشت. به منظور تمام لحظاتی کـه تیآرایدر زندگیم ایجاد کرد. به منظور اینکه از منی رو ساخت کـه الان اینجا هستم و مـیدونم از زندگیم و تمام جزییـاتش چی مـیخوام. برایاینکه من یک زن قوی هستم👊🏽
Read more
Media Removed
امروز یـه مشکلی برام پیش اومده بود کـه مقصرش رو سهل انگاری خودم مـیدونستم,استرس گرفتم و به این فکر مـیکردم خوب اگر مشکل حل نشـه چه راه هایی به منظور حلش پیش رو دارم , تو راه برگشت بـه خونـه بودم تصمـیم گرفتم روی خودم و استرسم غلبه کنم ,وارد یـه سوپر مارکت شدم و خودم و مـهمون یـه بستنی قیفی شکلاتی کردم و نشستم زیر درخت ,با ... امروز یـه مشکلی برام پیش اومده بود کـه مقصرش رو سهل انگاری خودم مـیدونستم,استرس گرفتم و به این فکر مـیکردم خوب اگر مشکل حل نشـه چه راه هایی به منظور حلش پیش رو دارم , تو راه برگشت بـه خونـه بودم تصمـیم گرفتم روی خودم و استرسم غلبه کنم ,وارد یـه سوپر مارکت شدم و خودم و مـهمون یـه بستنی قیفی شکلاتی کردم و نشستم زیر درخت ,با خودم مـیگفتم رعنا بنظرت مـیشـه همـه جا عینک خوشبینی رو زد؟شاید گاهی اوقات بهتره بدی هارو هم دید, دید کـه همـه ی مردم ,انسان نیستن ! اگر اینجور بود دیگه این دنیـا نیـازی بـه پلیس و حاکم نداشت! دیگه زندانی وجود نداشت ...دوست نداشتم خودم رو سرزنش کنم فقط مـی خواستم بـه عنوان یک تجربه ازش درس بگیرم مثل خیلی از ادمای دیگه کـه تا اتفاقی پیش مـیاد واسشون یقه ی خدارم نمـی خواستم بگیرم یـا شروع بـه ناله کنم بگم خدایـا چرااا من ؟تو کـه مـیدونی من چقدر تلاش مـیکنم ...چون معتقد نیستم کـه هر اتفاق بدی کـه مـیفته باعث و بانیش خداست ! یـا خدا حتما ممانعت کنـه !در این صورت دیگه خوبی معنی نداشت این بدی ها و اتفاقات ناخوشایند هستن کـه به خوبی ها و اتفاقات خوب معنا مـیدن ,ما عقل داریم قدرت فکر , قدرت تلاش , قدرت قدم برداشتن بـه سمت اهمون درون کنار اینـها ایمان داریم بـه نیرویی بـه اسم خدا کـه در درون ماست ...
خلاصه تو همـین فکرا بودم کـه بستنیم اب شده بودو ریخته بود رو دستم ,بستینم و خوردم ونونشو دادم بـه مرغای توی اب سعی کردم با تماشا غذا خوردن مرغابی ها حس خوب و به خودم بدم با شناختی کـه از خودم پیدا کردم مـیدونم کـه خوردن یـه بستنی قیفی غذا بـه سگای بی صاحب توی خیـابون نوازش گربه ها بلند بلند با زبون مادری خودم اواز خوندن و رو جدول لی لی کنان راه رفتن نگاه بـه شبنم نشسته روی برگ درختا ...مـیتونـه کمک بـه خوب شدنـه حالم ه.
کنار درخت نشسته بودم و ...که یـه مورچه کوچولو اومد روی دستم ,دستم اوردم بالا و خیلی اروم فوتش کردم یـه جوریکه افتاد کنارم روی خاک و دوباره رفتم توی فکر ,جای پاهاشو روی دستم احساس کردم دوباره ,نگاه کردم دیدم اومده روی دستم دستمو اوردم بالا و مثل پرتاب تیله انداختمش پایین ووو دوباره رفتم تو دنیـای خودم این سری خیلی سریع تر اومده بود روی دستمو با عجله داشت مـیومد بالا !خودش بود خود سمجش ! دستمو اوردم بالا و نگاش کردم فکر کنم مـی خواسته بهم بگه غصه نخور تو تلاشتو کردی به منظور زندگی بهتر و بایدم تلاش کنی اما غصه نـه اخرش غذای خودمـی !!!بلند بلند خندیدم تلفنم زنگ خورد ,حل شد!یـه نفس عمـیق کشیدم, کائنات منو تنـها نمـیزارن🍀گفتم چی بهتر از اینکه همـین لحظه رو ثبت کنم که تا این تجربه یـاد
. مسابقه ایرونی ! که تا حالا فکر کردی چند درصد از انتخابهایی کـه در مورد سبک زندگی و علایقت داری ایرانی هستن؟ چیدمان خونـه، غذایی کـه بیشتر دوست داری، مقصدی کـه برای سفر انتخاب مـیکنی، فیلمها و موسیقی مورد علاقهت و کلی چیزای دیگه کـه تاثیر فرهنگهای مختلف روی ما رو بهمون نشون مـیدن....توی این کمپین ... .
مسابقه ایرونی !
تا حالا فکر کردی چند درصد از انتخابهایی کـه در مورد سبک زندگی و علایقت داری ایرانی هستن؟
چیدمان خونـه، غذایی کـه بیشتر دوست داری، مقصدی کـه برای سفر انتخاب مـیکنی، فیلمها و موسیقی مورد علاقهت و کلی چیزای دیگه کـه تاثیر فرهنگهای مختلف روی ما رو بهمون نشون مـیدن....توی این کمپین دوست داریم هم کمـی سرگرم بشی و هم کمـی بهت کمک کنیم بیشتر بـه سبک زندگی خودت توجه کنی.
کلی سوالای بامزه داشتن و گپ هیجان انگیزی بود با این تیم خوب کـه فکر کنم بخاطر خندههای زیـادی من و درگیری بیش از حدم با شالم حذف شدن😂😂😂تقصیر من نبوداااا پشت صحنـه اذیت مـی :)))))
با یکی از سه راه زیر همـین الان وارد مسابقه شو و شانس بردن جایزه های مـیلیونی رو بـه خودت بده :
۱. استوری مسابقه درون صفحه خودم رو بالا بکشید.
۲. روی لینک قسمت بیو اینستاگرام چونک @choonakshop بزنید.
۳. وارد وبسایت چونک بـه نشانی www.choonak.com شوید.
#مسابقه #چند_درصد_ایرانی_هستی
#جایزه #مـیلیونی
#چونک #فروشگاه_آنلاین
#AD
Read more
[رو بـه روی خودم on Instagram - mulpix.com انشا درباره قاب عکسی پرخاطره]
نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Tue, 07 Aug 2018 02:11:00 +0000